شطح (شطحیه، شطحیات یا شطحات) عبارت است از کلمهای که بر آن بوی سبکی و شتاب و ادّعای بیجا موجود است؛ و کم اتّفاق میافتد که از محقّقین پیدا شود. شَطَحیّات کلماتی را گویند که از سالک مجذوب در حین استغراق مستی و سُکْرِ وَجْد و غلبهٔ شوق صادر میشود که دیگران طاقت شنیدن آن نکنند؛ و او خود نیز اگر از حالت مَحْو به هوشیاری صَحْو آید از آنگونه گفتار ناهنجار اظهار کراهت و انکار نماید.
مرحوم علامه آیت الله حسینی طهرانی در کتاب شریف روح مجرد صفحه ۴۶۶ تا ۴۶۸ میفرمایند:
ملاّ صالح موسویّ خلخالیّ در مقدّمهٔ کتاب «شرح مناقب محییالدّین عربی» شَطَحیّات را بدینگونه تفسیر نموده است: کلمهٔ شَطَح را هریک از محقّقین طریقت شرح و تفسیری نمودهاند.
محقّق جُرْجانی گوید: الشَّطْحُ (شَطَحَ ـَـ شَطْحًا فی السَّیر أو فی القَول: تباعَد و استرسَل [مقلوبُ شَحَطَ]. [لاروس]) عِبارَةٌ عَنْ کَلِمَةٍ عَلَیْها رآئِحَةُ رُعونَةٍ (رَعَنَ ـُـ رَعْنًا و رَعِنَ ـَـ رَعَنًا و رَعُنَ ـُـ رُعونَةً: حَمِق، استَرخَی، کان أهْوجَ فی کَلامهِ؛ فهو أرْعَن. [المنجد]).
وَ دَعْوًی، وَ هُوَ مِنْ زَلاّتِ الْمُحَقِّقینَ؛ فَإنَّهُ دَعْوًی بِحَقٍّ یُفْصِحُ بِها الْعارِفُ مِنْ غَیْرِ إذْنٍ إلَهیٍّ، بِطَریقٍ یُشْعِرُ بِالنَّباهَةِ. ( نَبِهَ ـَـ نُبْهًا من نَومِه: استَیقَظ. نَبَهَ ـُـ و نَبِهَ ـَـ و نَبُهَ ـُـ نَباهَةً: شَرُف، اشتَهر، و کان ذانَباهةٍ و هی ضِدُّ الخُمولِ؛ فهو نابِهٌ و نَبَهٌ و نَبِهٌ و نَبیهٌ.)
«شَطْح عبارت است از گفتاری که در آن بوی سبک مغزی و شتابزدگی و لغزش در سخن و ادّعای نابجا موجود است، و آن از جمله لغزشهای محقّقین است؛ چرا که ادّعا بحقّی است که عارف بدون إذن إلهی که از طریق مشعر به ارزش و شرف و کرامت و توجّه باشد، پرده برمیدارد.»
و شیخ محییالدّین خود گوید: الشَّطْحُ عِبارَةٌ عَنْ کَلِمَةٍ عَلَیْها رآئِحَةُ رُعونَةٍ وَ دَعْوًی؛ وَ هیَ نادِرَةٌ أنْ توجَدَ مِنَ الْمُحَقِّقینَ.
«شطح عبارت است از کلمهای که بر آن بوی سبکی و شتاب و ادّعای بیجا موجود است؛ و کم اتّفاق میافتد که از محقّقین پیدا شود.»
و در اصطلاح متأخّرین این جماعت، شَطَحیّات کلماتی را گویند که از سالک مجذوب در حین استغراق مستی و سُکْرِ وَجْد و غلبهٔ شوق صادر میشود که دیگران طاقت شنیدن آن نکنند؛ و او خود نیز اگر از حالت مَحْو به هوشیاری صَحْو آید از آنگونه گفتار ناهنجار اظهار کراهت و انکار نماید. چنانچه شمّهای از تمثیل این داستان را جلال الدّین محمّد رومیّ در کتاب «مثنوی» در شرح حالت طَیْفور بن عیسی بن آدم معروف به أبی یزید بَسْطامیّ که از فرائد عصر خود بوده به رشتهٔ نظم درآورده و در تبدّل حالات او گوید:
با مریدان آن فقیر مُحتَشَم
بایزید آمد که یزدان نک منم
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نبود صلاح
و او خود نیز از اینگونه کردار ندامت و استغفار نموده گفت:
حقّ منزّه از تن و من با تنم
چون چنین گویم بباید کشتنم
تا آنکه مجدّداً تبدّل حالات ثانویّه از برایش دست داده، ثانیاً گفت:
مست گشت او باز از آن سَغْراق
زفت آن وصیّتهاش از خاطر برفت
عشق آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد
چون همای بیخودی پرواز کرد
آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تحیّر در ربود
زان قویتر گفت کَاوّل گفته بود
و میگویند: چون صدور اینگونه کلمات از روی عقیدهٔ راسخه نیست و منشأ آن تبدّل حالاتی است که از اختیار سالک خارج است، بدین واسطه موجب قَدْح و طَعن نمیشود. زیرا که اینگونه واردات از عوارض حالاتی است که از قید اراده و حکم اختیار خارج است. بلی، در صورتیکه این حالت استمراری حاصل نماید که کاشف از عقیدهٔ راسخه باشد، موجب کفر و مستحقّ قتل خواهد بود. نَعوذُ بِاللَهِ مِنْ شُرورِ أنْفُسِنا وَ نَسْتَجیرُ إلَیْهِ.
بالجمله، اگرچه در میان کلمات محییالدّین اینگونه شَطَحیّات موجود نیست، ولی کلمات دیگری که با ظواهر شریعت مخالف است بسیار است، و تمامی آن کلمات را هم شطحیّات گفتهاند؛ چنانچه قاضی شمسالدّین ابنخَلَّکان در خاتمهٔ ترجمهٔ او گوید: وَ لَوْ لا شَطَحیّاتٌ فی کَلامِهِ لَکانَ کُلُّهُ إجْماعٌ. و تفصیل این شطحیّات و شرح این کلمات را قاضی تُسْتَر بطور اختصار نقل نموده و هریک از آنها را بر سبیل اجمال و مناسب مقام توجیه وجیهی کرده است. («شرح مناقب محییالدّین» طبع سنگی، ص ۴۸ تا ص ۵۲)
شطح به فتح شین در لغت به معنی کلمهای است که با آن بزغاله یکساله را میرانند. (منتهی الارب)
در عربیّت گویند شطح یشطح؛ اذا تحرّک، شطح حرکت است، و آن خانه را که آرد در آن خرد کنند مشطاح گویند از بسیاری حرکت که درو باشد. پس در سخن صوفیان شطح مأخوذست از حرکات اسرار دلشان، چون وجد قوی شود و نور تجلّی در صمیم سرّ ایشان عالی شود، بنعت مباشرت و مکاشفت و استحکام ارواح در انوار الهام که عقول ایشان (را) حادث شود، برانگیزاند آتش شوق ایشان بمعشوق ازلی، تا برسند بعیان سراپرده کبریا، و در عالم بها جولان کنند. چون ببینند نظایرات غیب و مضمرات غیب غیب و اسرار عظمت بیاختیار مستی در ایشان درآید، جان به جنبش درآید، سرّ به جوشش درآید، زبان بگفتن درآید. از صاحب وجد کلامی صادر شود از تلهّب احوال و ارتفاع روح در علوم مقامات که ظاهر آن متشابه باشد، و عبارتی باشد، آن کلمات را غریب یابند. چون وجهش نشناسند در رسوم ظاهر، و میزان آن نبینند، بانکار و طعن از قایل مفتون شوند. («شرح شطحیات» روزبهان بقلی ص ۵۶-۵۷)
الشطح فی لغة العرب: هو الحرکة، یقال: شطح یشطح إذا تحرّک. (طوس، لمع، ۴۵۳، ۷)
شِطِّحْ، بالکسر و تشدید الطّاءِ: زَجْرٌ للعَریضِ من أَولادِ المَعزِ. لم یتعرّض لها و لمَا قَبْلَها أکثرُ أئمّة اللغَة، و إِنما ذَکَر بعضُ أَهل الصَّرْف هٰذا اللَّفْظَ الّذِی ذَکَره المصنّفُ فی أَسماءِ الأَصواتِ. قال شیخنا: اشتهر بین المُتصوِّفة الشَّطَحاتُ. و هی فی اصطلاحهم عبارةٌ عن کلمات تَصْدُر منهم فی حالة الغَیْبوبةِ و غَلَبَةِ شُهودِ الحَقِّ تعالی علیهم، بحیث لا یَشْعُرون حینئذٍ بغیرِ الحَقِّ،کقول بعضهم: أَنا الحَقُّ،و لیس فی الجُبَّة إِلاّ اللّٰه، و نحو ذٰلک، و ذکر الإِمام أَبو الحَسن الیُوسیّ شیخُ شیوخِنا فی حاشِیتِه الکُبْرَی - و قد ذکرَ الشَّیْخ السّنوسِیّ فی أَثنائه الشَّطحَات -: لم أَقِفْ علی لفظِ الشَّطَحَات فیما رأَیْتُ من کُتُبِ اللُّغَة کأَنّها عامِّیّة، و تُستعمل فی اصطلاح التَّصوُّف. (تاج العروس جلد ۴ ص ۱۰۵)
در کتاب «مجموعه آثار ابوعبدالرحمن سلمی» چنین آمده است:
و هو عبارة عن وصف ما یبدو فی القلب من الأنوار و الفضائل. و الشّطح فی لغة العرب هو الحرکة. یقال: شطح یشطح إذا تحرّک. و یقال للبیت الّذی تحرک فیه الدّقیق: مشطاح. قال الرّاجز:
قف بشطّ الفرات مشرعة ال
خیل قبیل الطّریق بالمشطاح
و إنّما سمّی بذلک لکثرة ما تحرک فیه من الدّقیق الّذی ینخلونه. فصحّ أنّ الشّطح لفظة مأخوذة من الحرکة، لأنّها حرکة أسرار الواجدین إذا قوی وجدهم فیعبّرون عن ذلک بعبارة یستغربها السّامع فمنکر علیه و مفتون به هالک و من سالم فیه ناج. و یقال: «شطح الماء فی النّهر»، إذا علا الماء حتّی یفیض من حافّتیه. کذلک المرید الواجد إذا قوی وجده و لم یطق حمل ما یرد علی قلبه من أنوار الحقائق شطح بذلک علی لسانه فیبرزه بعبارة مستغربة مشکلة علی الفهوم الجاهلة به، لا علی فهوم أربابه فسمّی بذلک الاصطلاح شطحا. و الأسلم لمن لا یعرف مرامیهم و مقاصدهم و مصادرهم و مواردهم ترک الإنکار علیهم و یکل أمورهم إلی اللّه عزّ و جلّ و یرجع بالغلط علی نفسه فإنّه أسلم و أحسن فی باب الرّعایة و الفتوّة و الحرّیّة و باللّه التوفیق.
متن این رساله در مقالهای با نام «رساله شکوی الغریب، عقائد عین القضات همدانی» در همین پایگاه آمده است.
صوفیان را کلماتی است که آنها را شطح میگویند و آن، هر عبارت نامأنوسی است که در حالت سکر و شدّت جوشش وجد، از گوینده آن صادر میشود، و او در چنین حالتی قادر به خویشتنداری نیست. چنانکه گفته شده:
سقونی و قالوا: «لا تغنّ» و لو سقوا
جبال شروری ما سقیت، لغنّت
[به من نوشاندند و گفتند: نخوان، اگر از آنچه به من نوشانیدند به کوههای «شروری» مینوشاندند، هرآینه آواز سر میدادند].
و این گفته، همچون سخن بایزید است که: «انسلخت من نفسی کما تنسلخ الحیّة من جلدها فنظرت فاذا انا هو» [از خود بیرون آمدم، به گونهای که مار از پوست خود به درآید و آنگاه «خویشتن» را «او» دیدم]. و نیز: «اللّهم زیّنی بوحدانیّتک و البسنی انانیّتک و ارفعنی الی احدیّتک حتّی اذا رآنی خلقک، قالوا رأیناک فتکون انت ذلک و لم اکن انا هناک» [خدایا! مرا به وحدانیّت خود بیارای و به انانیّت خویش بپیرای، و مرا به احدیّت خود عظمت بخش تا وقتی که بندگانت بینندم، گویند: تو را دیدیم، تو من باشی و من تو نباشم]. امثال این گفتار زیاد است و در سخن منظوم صوفیان هم آمده است، چنانکه یکی از آنان گفت:
بینی و بینک انّیی ینازعنی
فارفع بانّیک انّیی من البین
[میان من و تو، وجود «من» با من در ستیز است به «من» خویش، «من» مرا از میان بردار].
و این سخن رسول خدا- ص- اشاره به امثال آنهاست که: «لا یزال العبد یتقرّب الیّ بالنّوافل حتّی احبّه فاذا احببته کنت سمعه الّذی یسمع به و بصره الّذی یبصر به و لسانه الّذی ینطق به» [بنده، پیوسته به وسیله دعا و نماز و نوافل به من نزدیک میشود تا دوستش بدارم، و وقتی دوستش داشتم، گوش او میشوم که به آن میشنود، چشمش میشوم که بدان مینگرد و زبان او میشوم که به آن سخن میگوید].
آنکه دستخوش چنین حالتی باشد، عقل از او سلب گردد و در جلوههای سلطان انوار ازل گم شود و بگوید: «سبحانی ما اعظم شأنی!» [چه منزه هستم، چه بزرگ است مقام من!] (و سخنانی شبیه آنکه روایت شده و بدانها اشاره گردید)، بدان گفته مؤاخذه نمیشود، زیرا سخن عاشقان درهم میپیچد، امّا نقل نمیشود. چنانکه گفتهاند که همسر هدهد با او قصد مراوده داشت و او خودداری میکرد، همسرش به او گفت: «آن به که از من فرمان بری و گرنه سلطنت سلیمان را زیر و رو میکنم». باد، این سخن به گوش سلیمان رساند، او را طلبید و در اینباره با وی سخن گفت. همسر هدهد جواب داد: «ای پیامبر خدا!، سخن عاشقان حکایت شدنی نیست». سلیمان- علیه السّلام- گفته او را تحسین کرد.
اینگونه کلمات در میان فصلهای مطالب، پراکنده است، اگر قبل و بعد آنها بررسی شود، مجالی برای اعتراض باقی نمیماند. در گفتههای خدای تعالی و رسولش، سخنان پراکندهای در صفات خدای- عزّ و جلّ- وارد است که اگر آنها گرد آید و یکجا ذکر شود، چنانکه گمراهان چنین کردهاند، از لحاظ فریبندگی و ایجاد شبهه و معما بودن، اثر مهمی خواهد گذاشت. وقتی هر کلمهای در جای شایسته خود و با قراین پیوسته به آن به کار رود، گوشها از شنیدن آن ابا نمیکند و سرشت انسانی به خطا نمیرود.
الفاظی در نهایت اجمال، درباره خدای تعالی ذکر گردیده که آشکارا در آنها احتمال خطا و صواب هست، مانند: استواء، نزول، غضب، رضا، محبّت، شوق، فرح، ضحک، کراهیّت و تردّد. و الفاظی چون: صورت، وجه، عین، ید، اصبع، سمع، بصر، و همانند قول خدای تعالی:
«مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً» [کیست آنکه اوام دهد به خدای، اوامی نیکو] و «هُوَ یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ، وَ یَأْخُذُ الصَّدَقاتِ» [اوست که پذیرد توبه از بندگان خویش و بستاند صدقهها]. و همچون گفتار او به موسی- ع- که: بیمار شدم، عیادتم نکردی و گرسنه ماندم، طعامم ندادی. تا جایی که موسی- ع- مضطرب شد، برخاست و نشست و گفت: «خدای من! تو بیمار و گرسنه میشوی؟». فرمود: «فلان بنده من بیمار شد و فلان بنده من گرسنه ماند، اگر این را غذا میدادی و آن را عیادت میکردی، مرا نزد آن دو مییافتی».
این گفته، مطابق همانست که به داود- علیه السّلام- وحی فرمود، آنجا که داود پرسید: «پروردگارا در کجا بجویمت؟» فرمود: «نزد آنان که دلهایشان به خاطر من شکسته است»».
و این سخن، مانند قول خدای تعالی است، در کتابی که به پیامآور ما محمّد- ص- فرستاده شده است: «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ مُحْسِنُونَ» [خدای وا آنکس است که بپرهیزند از کفر و شرک و آنکسها که ایشان نیکوکردار باشند]، و «انّ اللّه مع الصّادقین و الصّابرین»، و «إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ» [و حقّا که هست خدای عزّ و جلّ با نیکوکاران].
اینها، سخنان مجملی هستند که مردم زیادی به سبب آنها در گمراهی افتادهاند و گروهی ملحد شده و گفتهاند: اگر نبوّت، حق بود، رسول خدا- ص- آفریننده عالم را به اوصافی که بر جسمیّت دلالت دارد، وصف نمیکرد و جسم بودن، دلیل حادث بودن است.
این خطاها، از ضعف دانش و ناتوانی آنان در علوم عربیّت پدید آمده است، چنانکه گفتهاند:
و کم من عائب قولا صحیحا
و آفته من الفهم السّقیم
[چه بسا به سخن درست، عیبگیرنده است و آن عیبجویی بلایی است که از دماغ سودایی وی برخاسته است].
و این اشاره قرآن نیز بدیشان است که میگوید: «بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحِیطُوا بِعِلْمِهِ» [نه که به دروغ داشتند بدانچه نه اندر یافتند به دانش آن]،
و برای آگاهی اینان میفرماید: «إِذْ لَمْ یَهْتَدُوا بِهِ فَسَیَقُولُونَ هذا إِفْکٌ قَدِیمٌ» [چون نه راه یافتند بدان، زود باشد که گویند: این است سحر کهن]. توضیح و تفسیر این الفاظ، برای توانایان در علم، پوشیده نیست، بلکه روشنتر از آفتاب است. بیشتر مردم در آن الفاظ، ره گم و در درک معنی آن متحیر ماندهاند:
لا یکشف الغمّاء الّا بن حرّة
یری غمرات الموت، ثمّ یزورها
[بلا و غم را جز آزاده کشف نمیکند، دشواریهای مرگ را در نظر میگیرد، سپس به دیدار آن میرود].
اگر نیل به شناخت تفسیر این سخنان آسان بود، رسول خدا- ص- فقیه بزرگ امّت، عبد اللّه بن عباس را در این دعایش: «اللّهم فقّهه فی الدّین، و علّمه التّأویل» [در فقه بیناییش ده و در تفسیر دانایش گردان]، بدین فن، مخصوص نمیفرمود. و درک این شناخت- با همه دشوارییی که نزد عامّه دارد- برای خاصّان، آسان است، چنانکه گفتهاند:
انام مل جفونی عن شواردها
و یسهر الخلق جرّاها و یختصم
[به دور از دشواریهای آن، پلکها را برهم نهاده و میخوابم و مردم به خاطر آن بیدار میمانند و خصومت میورزند].
پس، اگر ملحدی، این گفتار مجمل و پراکنده در قرآن و حدیث را جمع کند و از امامی فتوی بخواهد و بگوید: چه گویی در حق کسی که دعوی پیامبری میکند و میپندارد که خداوند، گرسنه و بیمار میشود، خشمگین و شادمان میگردد، میخندد، دوست میدارد، کینه میورزد، از مردم وام میگیرد، صدقه میستاند، از بالا به پایین نزول میکند، صورتش چون صورت آدمیان است، چهره و گوش و چشم و دست و انگشت دارد؟!. چه بسا امامی که غافل از نیّت این ملحد (که میل نادرست باطنی خود را در این گفتار پنهان کرده است)، از او فتوی خواسته شده است، بهطور مطلق فتوی دهد که: هر که چنین گوید، از حقیقت حق بیخبر و ادعای او باطل است. این گفته مفتی، موجبی جز این ندارد که آن ملحد، کلماتی را که حق بود آنها را جدای از هم ذکر کند، گرد هم آورده، و آنها را از قراین برهنه کرده [در حالی] که واجب بود [این کلمات] به همراه قراین ذکر شوند تا ایجاد توهّم نکنند.
و از قراینی که احتمال خطا را در این الفاظ از میان برمیدارد، قول خدای تعالی است:
«لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» [... نیست همچون او چیزی ...]. و نیز: «أَ فَمَنْ یَخْلُقُ کَمَنْ لا یَخْلُقُ» [آن خدای که چنین تواند آفریند، چنان بود که هیچ نیافریند؟].
وقتی مجرّد جمعآوری الفاظ پراکنده چنین اثری داشته باشد، اگر لفظی را به جای لفظ دیگر به کار برد، مثلا نزول را، به جای حرکت، و استوا را به جای استقرار، یا گوشت و استخوان را به جای صورت، یا بدن را، به جای نفس، چه خواهد شد؟.
البتّه، اگر لفظ نزول و استوا و دست و چهره و دیگر الفاظ مجمل (همان گونه که در قرآن و حدیث وارد شده)، ذکر گردد، (بدون تغییر و تبدیل و بیجمع و تفریق و بدون زیاده و نقصان و بدون برهنه کردنشان از کلماتی که در پیش و پس آنها قرار دارد و بدون مجرد ساختن آنها از قراینی که بدانها پیوستهاند) توهم از آنها زائل میشود و ابهام در آنها ضعیف میگردد.
در کتاب شریف آیت نور جلد ۱ صفحه ۲۳۸ در ذیل «نیاز به استاد در همه مراحل» چنین آمده است:
سالک إلی الله در همه مراحل سلوک به استاد بصیر و خبیر نیاز دارد. بدون استاد و راهنما حرکت کردن در هر مرحلهای خطراتی مخصوص بخود دارد که گاه سبب در راه ماندن و گاه باعث سقوط و هلاک دائمی نفس میشود. بنابراین، بر عهده سالک است که برای مصون ماندن از خطرات طریق و نیز شناخت ظرائف و دقائق آن از همراهی و مرافقت مربّی إلهی غفلت نورزد.
یکی از خطرات مهمّی که سالکِ بدون استاد را تهدید میکند اینست که پس از طیّ مراحل و مدارجی از سلوک و دریافت مشاهدات باطنی خویش لب به سخنانی گشاید که نباید؛ و به اصطلاح شطحیّاتی از او سر زند که باعث به فتنه انداختن خود و دیگران گردد. حضرت علاّمه در این رابطه میفرمایند:
«یکی از عالیترین ثمره استاد همین است که شاگرد را خودسر و یَله نمیگذارد؛ و محال است با تحقّق معانی عالیه عرفانیّه در شاگرد، این نحوه از کلمات از او صادر شود. حسین منصور حلاج استاد نداشت و همین موجب خطرات برای وی شد...
حضرت آقای حاج سیّد هاشم حدّاد طریقه حلاّج را رد میکردند و میفرمودند: در آنچه از او نقل شده مطالبی است که دلالت بر نقصان او دارد... منصور حلاّج اصل مطالبش همان مطالب سائر عرفاست و چیز دگری ندارد، امّا چون فاش کننده أسرار إلهی بود خلقی را به فتنه و فساد انداخت و سَرش را بالای چوبه دار برد. («روح مجرّد» ص ۴۶۲.)»
و در نقطه مقابل، در بیان اینکه این شطحیّات از کسانیکه در تحت نظر استاد خبیرِ راه رفته، به سلوک پرداختهاند دیده نمیشود از قول مرحوم حضرت حدّاد رحمة الله علیه نقل میفرمایند که:
«از صدر إسلام تا کنون کسی به جامعیّت مرحوم آقا (قاضی) نیامده است. و أبدا از ایشان و یا أحدی از شاگردانشان اینگونه مطالب دیده نشد.
مرحوم آقا روزی به من گفتند: سیّد هاشم! سرّ را فاش مکن که گرفتار میشوی! («روح مجرّد» ص ۴۶۲.)»
کرامات تو اندر حق پرستی است
جز این کبر و ریا و عجب و هستی است
در این هر چیز کان نز باب فقر است
همه اسباب استدراج و مکر است
ز ابلیس لعین بی سعادت
شود صادر هزاران خرق عادت
(«شیخ محمود شبستری» گلشن راز)
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش
(غزلیات حافظ)
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده طامات بریم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
(غزلیات حافظ)