مولانا جلال الدّین محمّد بلخی رومی (مولوی، ملای رومی، مولانا) در ششم ربیع الاول (۶۰۴ هـ. ق) در بلخ متولد شد.
از شیخ مؤید الدّین جَندی سؤال کردند که: «خدمت شیخ صدر الدّین [ِ قونوی] در شأن مولوی چه میگفت؟» گفت:
«و اللّه! روزی با خواصّ یاران مثل شمس الدّین ایکی و فخر الدّین عراقی و شیخ سعید فرغانی و غیرهم نشسته بودند. سخن از سیرت و سریرت مولانا بیرون آمد. حضرت شیخ فرمود: اگر بایزید و جنید در این عهد بودندی، غاشیه[: پوشش زین اسب] این مرد مردانه برگرفتندی و منّت بر جان خود نهادندی. خوانسالار فقر محمّدی او است. ما به طفیل وی ذوق میکنیم.»
توضیح:
درباره مولانا جلال الدّین محمّد بلخی سخن بسیار نوشتهاند و از کلام شیرینش شهدها در کاممان فراوان نهادهاند. از این روی برای آشنایی بیشتر با ابعاد عرفانی ایشان تنها اکتفا میکنیم به آنچه عارف شهیر قرن نهم یعنی عبدالرحمن جامی در نفحات الانس درباره شخصیت این بزرگ غواص دریای معرفت نگاشته است.
این نوشتار در عین کوتاهی حاوی نکات مهم و آموزندهای از زندگی مولانا به ویژه رابطه وی با صدرالدین قونوی و اتباع وی میباشد.
ولادت مولانا در بلخ بوده است، در ششم ربیع الاول سنه اربع و ستّمائة (۶۰۴ هـ. ق).
میگویند که بر مولانا از پنج سالگی صور روحانی و اشکال غیبی، یعنی سفره ملایکه و برره جنّ و خواصّ انس که مستوران قباب عزّتاند، ظاهر میشدهاند و متمثّل میگشته.
به خطّ مولانا بهاء الدّین ولد نوشته یافتهاند که :
«جلال الدّین محمّد در شهر بلخ شش ساله بود که روز آدینه با چند کودک دیگر بر بامهای خانههای ما سیر میکردند. یکی از آن کودکان با دیگری گفته باشد که: بیا تا از این بام بر آن بام جهیم! جلال الدّین محمّد گفته است: این نوع حرکت از سگ و گربه و جانوران دیگر میآید. حیف باشد که آدمی به اینها مشغول شود. اگر در جان شما قوّتی هست بیایید تا سوی آسمان پریم، و در آن حالت از نظر کودکان غایب شد. کودکان فریاد برآوردند. بعد از لحظهای رنگ وی دیگرگون شده و چشمش متغيّر گشته، باز آمد. گفت: آن ساعت که با شما سخن میگفتم دیدم که جماعتی سبزقبایان مرا از میان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانیدند و عجایب ملکوت را به من نمودند، و چون آواز فریاد و فغان شما بر آمد، بازم به این جایگاه فرود آوردند.»
و گویند که در آن سنّ در هر سه چهار روز یک بار افطار میکرد.
و گویند که در آن وقت که به مكّه میرفتهاند، در نشابور به صحبت شیخ فرید الدّین عطّار رسیده بود، و شیخ کتاب اسرارنامه به وی داده بوده، و آن را پیوسته با خود میداشته.
مولوی میفرموده است که:
«من این جسم نیستم که در نظر عاشقان منظورم، بلکه من آن ذوقم و آن خوشیام که در باطن مریدان از کلام من سر میزند. اللّه! اللّه! چون آن دم را یابی و آن ذوق را بچشی غنیمت میدار و شکرها میگزار که من آنم.»
در خدمت مولوی گفتند: «فلان میگوید که: دل و جان به خدمت است.» فرمود که:
«خمش ! در میان مردم این دروغ مانده است که میگویند؟ او آن چنان دل و جان را از کجا یافت که در خدمت مردان باشد؟»
بعد از آن روی سوی حسام الدّین چلبی کرد که: «اللّه! اللّه! با اولیای حق زانو بر زانو باید نشستن که آن قرب را اثرهاست عظیم .»
یکی لحظه از او دوری نشاید
که از دوری خرابیها فزاید
به هر حالی که باشی پیش او باش
که از نزدیک بودن مهر زاید
و فرموده است:
«مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد ، امّا این قدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد. و همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد، امّا این قدر باشد که از زمره خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهای دنیا برهد و سبکبار گردد که: نجا المخفّفون و هلک المثقلون.»
یکی از ابنای دنیا پیش خدمت مولوی عذرخواهی میکرد که: «در خدمت مقصّرم.» فرمود که: «حاجت به اعتذار نیست. آن قدر که دیگران از آمدن تو منّت دارند، ما از ناآمدن منّت داریم.»
یکی از اصحاب را غمناک دید فرمود: «همه دلتنگی از دلنهادگی بر این عالم است. هر دمی که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی، و در هر رنگ که بنگری و هر مزهای که بچشی دانی که با آن نمانی و جای دیگر روی، هیچ دلتنگ نباشی.»
و فرموده است که : «آزادمرد آن است که از رنجانیدن کسی نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحقّ رنجانیدن را نرنجاند.»
مولوی همواره از خادم سؤال کردی که: «در خانه ما امروز چیزی هست؟» اگر گفتی: «خیر است. هیچ نیست.» منبسط گشتی و شکرها کردی که: «للّه الحمد که خانه ما امروز به خانه پیغمبر میماند، صلّی اللّه علیه و سلّم.» و اگر گفتی: «ما لا بدّ مطبخ مهيّاست.» منفعل گشتی و گفتی: «از این خانه بوی فرعون میآید.»
و گویند که در مجلس وی هرگز شمع بر نکردندی الّا به نادر به غیر از روغن چراغ . گفتی: «هذا للملوک و هذا للصّعلوک.»
ای برادر بینهایت درگهی است
بر هر آنچه میرسی بر وی مایست
روزی میفرمود که: «آواز رباب صریر باب بهشت است که ما میشنویم.» منکری گفت: «ما نیز همان آواز میشنویم، چون است که چنان گرم نمیشویم که مولانا؟» مولوی فرمود: «کلّا و حاشا! آنچه ما میشنویم آواز باز شدن آن در است، و آنچه وی میشنود آواز بسته شدن.»
و فرموده است که:
«کسی به خلوت درویشی درآمد. گفت: چرا تنها نشستهای؟ گفت: این دم تنها شدم که تو آمدی، مرا از حقّ مانع آمدی .»
جماعتی از خدمت مولوی التماس امامت کردند، و خدمت شیخ صدر الدّین قونیوی نیز در آن جماعت بود. گفت: «ما مردم ابدالیم، به هر جایی که میرسیم مینشینیم و میخیزیم. امامت را ارباب تصوّف و تمکین لایقاند.» به خدمت شیخ صدر الدّین اشارت کرد تا امام شد. فرمود: «من صلّی خلف إمام تقىّ فکأنّما صلّی خلف نبيّ.»
از وی پرسیدند که: «درویش گناه کند؟» گفت : «مگر طعام بیاشتها خورد، که طعام بیاشتها خوردن درویش را گناهی عظیم است.»
و فرموده است که: «صحبت عزیز است. لا تصاحبوا غیر أبناء الجنس!»
و گفته که: «در این معنی حضرت شمس الدّین تبریزی- قدّس سرّه- فرموده که: علامت مرید قبول یافته آن است که اصلا با مردم بیگانه صحبت نتواند داشتن. و اگر ناگاه در صحبت بیگانه افتد، چنان نشیند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسیر در زندان.»
و در مرض اخیر با اصحاب گفته است که: «در عالم ما را دو تعلّق است یکی به بدن و یکی به شما، و چون به عنایت حقّ- سبحانه- فرد و مجرّد شوم و عالم تجرید و تفرید روی نماید، آن تعلّق نیز از آن شما خواهد بودن.»
شیخ صدر الدّین- قدّس سرّه- به عیادت وی آمد. فرمود که: «شفاک اللّه شفاء عاجلا! رفع درجات باشد! امید است که صحّت باشد. خدمت مولانا جان عالمیان است.» فرمود که: «بعد از این شفاک اللّه شما را باد! همانا که در میان عاشق و معشوق پیراهنی از شعر بیش نمانده است. نمیخواهید که نور به نور پیوندد؟»
من شدم عریان ز تن او از خیال
میخرامم در نهایات الوصال
شیخ با اصحاب گریان شدند، و حضرت مولانا این غزل فرمود:
چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم؟ ...[۱]
و مولانا در وصيّت اصحاب چنین فرموده است:
«اوصیکم بتقوی اللّه فی السّرّ و العلانیة، و بقلّة الطّعام و قلّة المنام و قلّة الکلام، و هجران المعاصی و الآثام، و مواظبة الصّیام، و دوام القیام و ترک الشّهوات علی الدّوام، و احتمال الجفاء من جمیع الأنام، و ترک مجالسة السّفهاء و العوامّ، و مصاحبة الصّالحین و الکرام و انّ خیر النّاس من ینفع النّاس. و خیر الکلام ما قلّ و دلّ. و الحمد للّه وحده.»
سؤال کردند که: «به خلافت مولوی مناسب کیست؟» فرمود که: « حسام الدّین چلبی.»[۲] تا سه بار این سؤال و جواب مکرّر شد. چهارم بار گفتند که : «نسبت به سلطان ولد[۳] چه میفرمایید ؟» فرمود که: «وی پهلوان است. حاجت به وصيّت نیست.» حسام الدّین چلبی پرسید که: «نماز شما را که گزارد؟» فرمود که: «شیخ صدر الدّین.»
و فرمود که: «یاران ما از اینسو میکشند، و مولانا شمس الدّین آن جانب میخواند. یا قَوْمَنا أَجِیبُوا داعِيَ اللَّهِ! ( احقاف: ۳۱) ناچار رفتنی است.»
مولانا قدّس اللّه تعالی روحه در وقت غروب شمس پنجم جمادی الاخری، سنه اثنتین و سبعین و ستّمائة.(۶۷۲ هـ. ق) وفات نمود.
از شیخ مؤید الدّین جندی سؤال کردند که: «خدمت شیخ صدر الدّین [ِ قونوی] در شأن مولوی چه میگفت؟» گفت:
«و اللّه! روزی با خواصّ یاران مثل شمس الدّین ایکی و فخر الدّین عراقی و شرف الدّین موصلی و شیخ سعید فرغانی و غیرهم نشسته بودند. سخن از سیرت و سریرت مولانا بیرون آمد. حضرت شیخ فرمود: اگر بایزید و جنید در این عهد بودندی، غاشیه[: پوشش زین اسب] این مرد مردانه برگرفتندی و منّت بر جان خود نهادندی. خوانسالار فقر محمّدی او است. ما به طفیل وی ذوق میکنیم.» همه اصحاب انصاف دادند و آفرین کردند .
بعد از آن شیخ مؤيّد گفت: «من نیز از جمله نیازمندان آن سلطانم.» و این بیت را بخواند:
لو کان فینا للألوهة صورة
هی أنت لا أکنی و لا أتردّد
بایزید بسطامی شاگرد امام جعفر صادق علیه السلام، معروف کرخی شاکرد امام رضا علیه السلام، شقیق بلخی شاگرد حضرت موسی بن جعفر علیهما السّلام.
۱. به نظر میرسد این غزل مولانا از سرودههای ایشان در ایام جوانی است. زیرا در این شعر خود را به خاموش تخلص نموده است، در حالی که میدانیم مولانا پس از دیدار با شمس جز به نام وی تخلص نمینمود.
۲. حسام الدین حسن بن محمد بن حسن چلبی (۶۲۲- ۶۸۳)، شاگرد و خلیفه مولاناست که ۱۵ سال شرف صحبت مولانا را داشته و سبب به وجود آمدن کتاب مثنوی گشته است.
۳. فرزند مولانا