عین القضات همدانی عارف و دانشمند بزرگ قرن پنجم هجری که به سبب سعایت و حسادت بعضی از جاهلان به قتل رسید، رسالهای را با عنوان «شكوى الغريب عن الأوطان إلى علماء البلدان» به نگارش درآورد و در آن به ذکر تفصیلی عقائد خویش پرداخت ولی حتی بیان این عقائد هم نتوانست آتش عصبیت آن جهال را فرو نشاند.
او در این رساله عقیدهاش را درباره حدوث عالم، نسبت خالق و مخلوق، رؤیت خداوند، تنزیه خداوند، مقام نبوت، شفاعت و سایر احوال قیامت و معاد تبیین میکند و بر پیروی تام از کتاب و سنت تأکید دارد.
أحقّا عباد اللّه ان لست صادرا
و لا واردا الّا علىّ رقيب؟
[اى بندگان خدا! آيا رواست كه به جايى آمد و شد نكنم، جز اين كه مراقبى با من باشد؟].
اين نامه، لمعه و اشارتى است به گرانمايگان از علما و نامداران فضلا- خداوند سايه آنان را بر مردم جهان گسترده داراد و پيرامون جهان، پيوسته به پرتو كامل فضلشان درخشان باد- از آوارهاى كه دور از وطن و دچار گردش محنتبار زمان است، با چشمى كه دستخوش بىخوابى است و بالشى كه اضطراب و ناله مداوم و آه و زارى از آن جدا نمىشود.
غمى سراسر دلش را فرا گرفته و رنج زندگى، نهانخانه قلبش را مىفشارد. آتش جدايى، دل آرزومند و عاشق ديدار دوستان و برادران او را مىگدازد. با سوز دردى كه در تمام وجود او شراره مىكشد و با گذشت روزگاران، آثار آن پديدار مىشود. همنشين ستارگان است و اشكريزان با آنها درد دل مىگويد و راز و نياز مىكند:
أ سجنا و قيدا و اشتياقا و غربة
و نأى حبيب؟ انّ ذا العظيم
[آيا زندان و بند و آرزومندى و آوارگى و دورى دوست؟ به راستى كه اينها دشوار است].
با اين همه، نه دوستى كه پارهاى از غمهايش را با وى در ميان نهد و از آنچه رنجش مىدهد، در پناه او آرامش جويد، و نه برادرى كه از گردش بد روزگار، پيش او شكايت برد و در حلّ مشكلات خود، از وى يارى خواهد. شبهاى دراز را بيدارى مىكشد و روزش را چنانكه گفته آمد، مىگذراند:
اكرّر طرفى لا ارى من احبّه
و فى الدّار ممّن لا احبّ كثير
[پيوسته چشم مىگردانم و كسى را كه دوست دارم، نمىبينم، امّا آنان كه از ايشان بيزارم، در اين سراى فراوانند].
و وقتى، دلتنگيش شدّت گرفت، به انشاد اين شعر مىپردازد:
و انزلنى طول النّوى دار غربة
اذا شئت لاقيت امرأ لا اشاكله
احامقه حتّى يقال: سجيّة
و لو كان ذا عقل لكنت اعاقله
[طول فراق، در سراى غربتى فرودم آورد كه هرگاه خواستم با آنكه دمساز او نيستم ملاقات كنم؛
با او ابلهى نمودم تا گفته شود كه خوى اوست. و اگر خردمند بود با وى به خردمندى رفتار مىكردم].
و هرگاه نرگس صحرايى «الوند» و گياهان عطرآگينش و همدان را به ياد مىآورد كه زنان و دايگان پردهنشين در آنجا شيرش دادهاند، اشكش فرومىچكد و جگر و دندههايش مىشكافد. با شادى روى بدانسو كرده و آرزومندانه چنين مىخواند:
الا ليت شعرى، هل ترى العين مرّة
ذرى قلّتى اروند من همذان
بلاد بها نيطت علىّ تمائمى
و ارضعت من عفّاتها بلبان
[اى كاش مىدانستم كه چشمانم بار ديگر دو قلّه شكوهمند الوند همدان را خواهد ديد؟؛
شهرى كه در آن طلسم و بازوبند بر بازويم بسته شد و از باقيمانده شير آن نوشانده شدم].
هرگاه از برادرانش ياد كند، به استقبال اين شعر ابن طثريه زبان مىگشايد:
ليت الرّياح يجئننا بكلامهم
و يجئنهم منّا برجع كلام
برسائل يمرضننا و وسائل
يشفيننا من غلّة و هيام
[اى كاش بادها، سخن آنان را براى ما مىآوردند و سخن ما را بديشان بازمىگردانيدند؛ با نامههايى كه بيمارى ما را دريابد و حاجتمان برآورد و با وسايلى كه ما را از تشنگى سوز عشق برهاند].
سپس، چون جگر سوختگان آرزومند مىنالد و با اين سخن «حبيب» همآواز مىشود:
ما اقبلت اوجه اللّدات سافرة
مذ ادبرت باللّوى ايّامنا الاوّل
[از آن زمان كه روزگار خوش كودكى، در «لوى» پشت به ما كرد، خوشىها، آشكارا چهره بر ما نگشود].
نه عجب كه صبر درمانده شود، و سينه از كتمان سرّش به تنگ آيد. وقتى اندوه، دوام و گستردگى يافت، اشك چشم، پرده از راز آن برمىگيرد، آدمى، نسبت به آنچه كه در توانش
نيست، كيفر نمىشود. چه منصفانه بيان اين حال كرد آنكه گفت:
كتمت الهوى يوم النّوى فترفّعت
به زفرات ما بهنّ خفاء
يكدن يقطّعن الحيازيم كلّما
تمطّت بهنّ الزّفرة الصعداء
[روز جدايى، عشق را پنهان كردم، [امّا] سرشك جارى و آه سوزان، آنچه را كه پنهان بود، برملا ساخت؛
هر زمان كه آه سرد و دردآلود، طولانى و مداوم گشت، نزديك آمد كه بندهاى صبر از هم بگسلد].
آنكه غمها بر وى هجوم آرد و كسى را نيابد كه دلداريش دهد، چنانكه بشّار بدان اشاره كرده است، سزاوار دلسوزى است:
و ابثثت عمرا بعض ما فى جوانحى
و جرّعته من مرّ ما اتجرّع
و لا بدّ من شكوى الى ذى حفيظة
اذا جعلت اسرار نفسى تطلّع
[پارهاى از آنچه در پيرامونم بود، به عمر افشاندم و از جرعه تلخى كه مىنوشيدم، به وى نوشاندم؛
وقتى رازهاى درونىام به آشكار شدن آغازيد، به ناچار بايد شكايت به نزد رازدارى برد].
آنكه رفيق را يافت، راه را ناهموار مىيابد؟ و يا آن كه به همدمى در همسايگى خود رسيد، از دورى خانه رنج مىبرد؟ بدين سخن امرؤ القيس كه به هنگام مرگ سروده است، بنگر:
اجارتنا! انّ المزار قريب
و انّى مقيم ما اقام عسيب
اجارتنا! انّا غريبان هاهنا
و كلّ غريب للغريب نسيب
فان تصلينا فالمودّة بيننا
و ان تهجرينا فالغريب غريب
[اى همسايه! ديدار نزديك است و من، مادام كه كوه «عسيب» برپاست، بر پايم؛
اى همسايه! ما هر دو در اينجا غريبيم و هر غريبى همدم غريب ديگر است؛
اگر به ما پيوندى، دوستى ميان ما برقرار مىگردد و اگر ما را ترك كنى، غريب بايد با غربت بسازد].
و با شعر ابن حجر، سخن طهمان بن عمرو را به خاطر مىآورم:
الا حبّذا و اللّه لو تعلمانه
ظلا لكما يا ايّها العلمان
و ماؤكما العذب الّذى لو شربته
و بى صالب الحمّى اذا لشفانى
فانّى و العبسىّ فى ارض مذحج
غريبان شتّى الدّار مصطحبان
غريبان مجفوّان اكبر همّنا
ذميل مطايانا بكلّ مكان
فمن ير ممسانا و ملقى رحالنا
من النّاس، يعلم انّنا سبعان
و ما كان غضّ الطّرف منّا سجيّة
و لكنّنا فى مذحج غربان
[به خدا سوگند، چه خوش است سايههاى شما، اى دو شهره و بزرگ اگر بر آن آگاه باشيد؛
و آب شما گواراست، كه اگر تب شديدى داشته باشم و از آن بنوشم آنا درمان مىشوم؛
من و آنكه از قبيله «بنى عبس» است، در سرزمين «مذحج» غريبيم و خانههايمان دور از هم است؛
غريب و دور از وطنيم و بزرگترين كوشش ما، نرم و آهسته راندن مركبهايمان به هر كجاست؛
هر كه، شبهاى ما و جاى فرود كاروانمان را ببيند، چنان مىپندارد كه ما درندهايم؛
بستن چشم، خوى ما نيست ولى در «مذحج»، غريب و بيگانهايم].
گويى من با آن كاروان عراقى هستم كه راهى همداناند، و باروبنه خود را در دشت «ماوشان» فرود مىآورند، در حالى كه، زمينهاى پست و بلند آن، سبز شده و بهار، چنان پوششى از برد يمانى بر تن آنجا كرده كه شهرهاى ديگر بدان حسد مىبرند. شكوفههايش مشكآسا بوى خوش مىپراكند و آب زلال در جويهاى آن روان است.
در باغهاى خرم و دلكش آنجا فرود آمده، زير سايه پربرگ درختانش آرميدهاند، همنوا با نغمه كبوتران و چهچهه بلبلان، انشاد اين بيت را تكرار مىكنند:
حيّاك يا همذان الغيث من بلد
سقاك يا ماوشان القطر من واد
[اى «همدان»! باران، از ميان شهرها تو را زنده دارد. و اى اقليم «ماوشان»! از ميان دشتها، تو را سيراب گرداند].
آنگاه، برادران به پيشباز كاروانيان آمدند. پير و جوان، نگران چگونگى حال ما بودند، دلها به گلوگاهها رسيد و اشكهايشان در حدقه ديده جمع شد و گفتند:
و قالت نساء الحىّ: اين ابن اختنا؟
الا اخبرونا عنه- حيّيتم و فدا-
- رعاه ضمان اللّه- هل فى بلادكم
اخو كرم يرعى لذى حسب عهدا؟
فانّ الّذى خلّفتموه بارضكم
فتى ملأ الا حشاء هجرانه وجدا
أ بغدادكم تنسيه اروند مربعا
الا خاب من يشرى ببغداد اروندا؟
فدتهنّ نفسى لو سمعن بما ارى
رمى كلّ جيد من تنهّده عقدا
[زنان قبيله گفتند: «خواهرزاده گرامى ما كجاست؟ ما را از حال او آگاه سازيد- گروه شما زنده باشد-؛
آيا در شهر شما كرم پيشهاى هست- لطف خداوند يارش باد- كه عهد و پيمان نجيبزادهاى را نگاه دارد؟؛
آنكس را كه شما در سرزمين خود، بهجا گذاشتيدش، جوانى است كه به جاى شادى، غم هجران وجودش را مالامال كرده است؛
آيا بغداد شما، باران بهارى «الوند» را از خاطر او مىبرد؟ و آنكه بغداد را در قبال الوند بخرد، زيان نكرده است؟؛
- جانم فدايشان باد- اگر مىشنيدند من چه كشيدم و چه ديدم، هر گردنى، از اندوه آن، گردنبندش را فرومىانداخت].چگونه برادرانم را فراموش كنم و براى وطنم ننالم؟ در حالى كه رسول خدا- ص- فرمود: «حبّ الوطن من الايمان»، دوستى وطن، از داشتن ايمان است. روشن است كه وطندوستى، با سرشت انسان عجين شده است:
احبّ عباد اللّه ما بين منعج
و حرّة ليلى ان تصوب سحابها
بلاد تلقّتنى بهنّ قوابلى
و اوّل ارض مسّ جلدى ترابها
[محبوبترين آفريده خداوند، ميان «منعج» و «حرّه» ليلى كه ابرهايش باران مىريزد؛
سرزمينى است كه در آنجا، دايگانم مرا از مادر واگرفتند و نخستين زمينى است كه خاكش، پوست مرا لمس كرد].
وقتى اصيل خزاعى، از مكه به حضور رسول- ص- رسيد، پيامبر فرمود: «مكّه را برايم توصيف كن». اصيل، به وصف مكه پرداخت تا آنجا كه گفت: «درختان «سلم» آن تناور، و گياهان معطرش سبز شده و شاخههاى تازه برآورده است»، در اين لحظه، محمّد- ص- فرمود: «كافيست، دست از دلم بردار تا آرام گيرد». و نيز رسول اللّه- ص- شنيد كه بلال چنين مىخواند:
الا ليت شعرى هل ابيتنّ ليلة
بواد و حولى اذخر و جليل؟
و هل اردن يوما مياه مجنّة؟
و هل يبدون لى شامّة و طفيل؟
[اى كاش مىدانستم، آيا شبى را در صحرايى به روز خواهم آورد كه گرداگرد مرا گياهان خوشبو و ريز برگ فراگرفته باشد؟؛
و آيا روزى به آبهاى «مجنّه» مىرسم؟ و شكوه و جلوه «شامّه» و «طفيل» را مىبينم؟]
به وى گفت: «اى سيهزاده! ناله مشتاقانه سر دادهاى».
وقتى امثال آنان به خاطر وطن بنالند، و آنچه در دل دارند، بر زبان آورند، و دوست بدارند و عشق بورزند، من با اين همه ناتوانى كه دچار غربت و اندوه فراوان و گرفتار زندان و اندوهان پىدرپى هستم، چگونه نگريم؟:
فلو انّى و قلبى من حديد
لذاب على صلابته الحديد
و لو انّ الغراب اهتمّ همّى
و فكّر فكرتى شاب الغراب
[اگر من و دل از آهن بوديم، آهن از سختى اندوه ذوب مىشد؛
و اگر كلاغ، غم مرا داشت و چون من مىانديشيد، پير مىگشت].
غمها بر من هجوم آوردهاند و بهسويم گردن كشيدهاند. وجودم، خوابگاه آنهاست، و آرامش را بدان راهى نيست. چنان شدهام كه خود را دوست دشمن مىبينم. بدبختىهاى روزگار، چيزى را بر من تحميل كرد كه توانايى آن را ندارم، اگر آن مصيبتها بر گرده كوهساران نهاده مىشد، از هم مىپاشيد و اگر به زمين سخت مىرسيد، از هم مىشكافت:
فلو انّ ما بى بالحصى فلق الحصى
و بالرّيح لم يسمع لهنّ هبوب
[اگر آنچه به من مىرسيد، به سنگريزه مىرسيد، از هم مىشكافت، و اگر به باد مىرسيد، ديگر صداى وزش آن به گوش نمىرسيد].
آرى، اين رشته از دانش، اگرچه با سرشت آدميان پيوند دارد و به گوشها، سبك و خوشايند مىرسد، ولى من به هنگام بلوغ از آن مفارقت گزيدم و بدرودش گفتم، به طلب علوم دين روى آوردم و طريق تصوّف پيمودم. براى صوفى چه زشت است كه از چيزى روى گرداند و بعد به آن بازگردد و با صميم دل آن را بپذيرد. روشن است كه هر آنكس كه در علوم تبحر يافت و به راز مخفى آن آگاه شد، همراه مردم كوچه و بازار به ابجد خوانى بازنمىگردد؛ و بر خردمندان واضح است كه طبيعت خوگرفتگان، از قبول چنان كارى سر باز مىزند و هر كه با آن به جدال برخيزد، مغلوب مىشود. چگونه چيزى كه مورد بىميلى است، خوشايند و خواستنى خواهد شد؟ آن عرب بياباننشين (وقتى شهريان او را به خواندن و نوشتن اشارت مىكنند) با اشتياق براى صحرا مىنالد و در آرزوى بازگشت بدانجا و رسيدن بدانچه در آنجا دوست داشت، و نجات از غلبه كودنى بر خود، با ابيات زير بيان حال مىكند:
اتيت مهاجرين فعلّمونى
ثلاثة اسطر متواليات
كتاب اللّه فى رقّ نقىّ
و آيات نزلن مفصّلات
و خطّوا لى ابا جاد و قالوا:
تعلّم سعفصا و قريّشات
و ما انا و الكتابة و التّهجّى
و ما حظّ البنين من البنات؟
[نزد مهاجران آمدم و آنان در سه سطر پىدرپى، كتاب خدا را كه در پوست نازك پاكيزه قرار داشت و آيات مفصّلى را كه فروفرستاده شده بود، مىخواستند به من بياموزند؛
حرف ابجد را برايم نوشتند و گفتند: «سعفص» و «قرشت» را بياموز؛
من كجا و نوشتن و حروف تهجّى كجا؟ بهره پسران از اعمال مخصوص دختران چيست؟]
اكنون به آنچه مقصود است، مىپردازم و اهل علم را- كه همواره مشرب گواراشان، آبشخور واردان و پيرامون خوش و گستردهشان، چراگاه پيشاهنگان دانش طلب باد- به اهميّت كار و حقيقت حالم و به آنچه سرنوشت، بدان دچارم ساخت (كه هرگز به خاطرم خطور نمىكرد) متوجه مىسازم. گوشهايشان را به عاريت مىخواهم تا غمهاى دل خون شدهام را در آنها فروكوبم و بشنوانم و آنچه ابو تمّام طائى گفت، برايشان بخوانم:
اكابرنا! عطفا الينا فانّنا
بنا ظما برح و انتم مناهل
[اى بزرگان! گوشه چشمى به ما كنيد، چه، ما را تشنگيى شديد و آزاردهنده است و شما سرچشمهايد].
خدا، كسى را كه به من گوش فرا دهد، حفظ كند تا پارهاى از جنايت دست سرنوشت نسبت به خويش را با او بازگويم:
گروهى از علماى معاصر- خداوند، نيك توفيقشان دهاد و راهشان را به خير دنيا و آخرت هموار گرداناد و ريب و نيرنگ را از دلهاشان زدوده داراد، و هدايت و راستى را در كارهايشان مهيّا كناد- كلمات پراكنده از رسالهاى را كه در حدود بيست سالگى نوشتهام، گرد آوردند و بدان وسيله بر من خرده گرفتند. مقصودم از نوشتن آن رساله، شرح حالاتى بود كه اهل تصوّف مدعى آنها هستند و ظهور آن احوال، بستگى به درجهاى بالاتر از درجه عقل دارد. فلاسفه اين حالات را انكار مىكنند زيرا در تنگناى عقل، زندانىاند.
به گمان ايشان، نبىّ، عبارت از كسى است كه به نهايت درجه عقل رسيده باشد و اين عقيده، در ايمان به نبوّت، هيچ نيست.
نبوّت، كمالات گوناگونى است كه در درجهاى وراى درجه ولايت حاصل مىشود، و درجه ولايت، برتر از درجه عقل است. و قصد ما از درجه ولايت اين است كه امكان دارد ولىّ را چيزهايى كشف شود كه براى عاقل، رسيدن و آگاهى به آنها با بضاعت عقل، ممكن و متصوّر نيست، چنانكه براى ابو بكر صديق- رض- در بيمارى مرگ روشن شد كه همسرش دخترى مىزايد. حتى به عايشه گفت كه: آن دو، خواهران تو هستند (و در آن زمان، عايشه خواهرى جز اسماء نداشت). پس معلوم مىشود كه اين واقعه، بر وى كشف شده است.
و نيز در حالت بيمارى به او گفتند: «طبيبى براى تو فرانخوانيم؟» گفت: «طبيب طبيبان پيش من است و آنچه او بخواهد، انجام مىدهم». از اينجا پيداست كه از فرارسيدن مرگش آگاه بوده است. و از اين قبيل است سخن عمر- رض- كه: «يا سارية! الجبل» و وى در آن لحظه بر فراز منبر خطبه مىخواند و «ساريه»، فرمانده سپاه او در نهاوند بود. البتّه، احاطه علم عمر به احوال ساريه (سردار سپاهيان اسلام) و گروه او، در حالى كه وى در مدينه بود و آنان در نهاوند بودند، و رسيدن صداى عمر به ساريه، و آگاهى ابو بكر از دختر به دنيا آوردن همسرش، و اينكه در آن بيمارى خواهد مرد، معانى شريف و امور ذى قيمتى است كه رسيدن به امثال آنها با سرمايه عقل، قابل تصوّر نيست بلكه به نور الهى بالاتر از عقل، امكانپذير است و چنين است: يكى از صحابه در سر راهش بر زنى نظر انداخت، وقتى به خانه عثمان وارد شد، عثمان، وى را گفت: «چه شده كه يكى از شما بر من وارد مىشود و اثر زنا در ديدگان او مشهود است؟». آن مرد گفت: «بعد از رسول خدا هم وحى هست؟» عثمان گفت: «نه، ولى بينايى و برهان و فراست راستين هست، نشنيدهاى كه رسول خدا- صلعم- مىگويند:
«اتّقوا فراسة المؤمن، انّه ينظر بنور اللّه» [از زيركى مؤمن بپرهيزيد كه او به نور خدا مىنگرد]. و على- عليه السّلام- بامداد روزى كه به شهادت رسيد، از خانه خويش بيرون آمد و به خواندن و تكرار اين گفته پرداخت:
اشدد حيازيمك للموت فانّ الموت لاقيك
و لا تجزع من الموت اذا حلّ بواديك
[كمربندهايت را براى مرگ محكم ببند كه تو را درمىيابد، و وقتى مرگ وارد سراى شد، زارى مكن].
وقتى، هرم بن حيّان، براى زيارت اويس قرنى وارد كوفه شد، (از مكه قصد ديدار او را داشت) و هماره در جستجوى او بود تا به ديدارش نايل آمد، چون به اويس سلام كرد، او جواب داد: «سلام بر تو اى هرم بن حيّان». هرم گفت: «تو از كجا نام من و پدرم را دانستى، در حالى كه پيش از امروز، نه من تو را ديده بودم و نه تو مرا؟». اويس گفت: « «خدا» ى دانا و خبير مرا آگاه ساخت، روحم، روحت را شناخت، آنگاه كه جانم با جان تو سخن گفت». ارواح، همچون اجساد، داراى نفس و احساساند و مؤمنان، بعضى بعضى ديگر را مىشناسند. مقصود اين است كه اين امور، با سرمايه عقل، درك نمىشود.
علماى معاصر، آنها را بر من انتقاد كردند، بدين گمان كه هر آن كه مدعى درجهاى برتر از درجه عقل باشد، راه ايمان به نبوّت را بر همگان بسته است، چه، عقل است كه بر صدق گفتار انبيا، دلالت دارد. من مدعى نيستم كه ايمان به نبوّت، به ظهور درجهاى برتر از درجه عقل بستگى دارد؛ بلكه مىگويم كه حقيقت نبوّت، مرتبهاى است برتر از مرتبه ولايت، و ولايت، عبارت از درجهاى است وراى درجه عقل. همان گونه كه قبلا بدان اشارت رفت، حقيقت شىء، يك چيز است و طريقه شناخت و اعتراف به آن، چيز ديگر. ممكن است كه از راه عقل، تصديق درجهاى براى عاقل دست دهد كه بعد، فىنفسه بدان نرسد، چنانكه گاهى براى محروم از ذوق شعر، (به وجود چيزى كه در صاحب ذوق است)، تصديقى حاصل مىشود، با اين كه خود به بىخبرى از حقيقت آن چيز اعتراف دارد.
همه كلماتى كه آنها را بر من خرده گرفتهاند، در كتابهاى امام حجة الاسلام ابو حامد غزّالى، به لفظ و معنى، موجود است، نظير اين گفتار من درباره آفريدگار جهان كه: «انّه ينبوع الوجود، و انّه هو الكلّ، و انّه الوجود الحقيقى و أنّ ما سواه من حيث ذاته باطل و هالك و فان و معدوم و انّما كان موجودا من حيث انّ القدرة الازليّة تقوّم وجوده» [او سرچشمه و مصدر هستى است، او كل و وجود حقيقى است، و جز او، از جهت ذات، باطل و هلاك شونده و فنا شدنى و نيستىپذير است و بود آن، از اين جهت است كه نيروى ازلى، به وجودش قوام بخشيده است].
اين سخنان، در بيشتر موارد احياء علوم الدّين و مشكاة الانوار و مصفاة الاسرار و در المنقذ من الضّلال و المفصح عن الاحوال آمده و همه آنها، از تصنيفات غزّالى- رحمة اللّهعليه- است. و سخن ما كه: او، مصدر و سرچشمه هستى است، مانند آن است كه بگوييم: او، آفريننده همه چيز است. و هركس آن گفتار را به غير اين معنى تفسير كند، خطاكار است، نه گوينده آن. سخن مجمل، در بيان و توضيح، به گوينده آن بازمىگردد نه به دشمن عيبجو، و آدمى زير زبان خويش پنهان است، نه در زير زبان دشمن. و منكر نيستم كه: مصدر وجود و سرچشمه وجود، كلماتى هستند كه چند معنى را شامل مىشوند كه بعضى از آنها نادرست و برخى درست است و محقّق است كه غزّالى هم، جز آنچه مقصود ماست، نخواسته است:
اتاك المرجفون برجم غيب
على دهش فجئتك باليقين
[خبر بد دهندگان، با ايجاد سرگشتگى نزد تو آمدند و من با يقين به سويت آمدم].
اگر منصفى، در رساله من تأمل كند، درمىيابد كه دشمن، سرزنشگر است، چه، او هدف ما را از مصدر وجود و سرچشمه وجود، اشاره به عالم قدم مىپندارد و من در آن رساله، قريب به ده ورق درباره حدوث عالم سخن راندهام و براى آن دليل قاطع اقامه كردهام. و اگر از آن سخن، اشاره به نفى علم خداوند به جزئيات فهميده شود، براى آن نيز به گونهاى دليل آوردهام كه هيچ عاقلى در آن شك نكند.
و از چيزهايى كه دستاويز ساختند، فصلهايى است كه در آنها نياز مريد به شيخ را ذكر كردهام، شيخى كه مريد به وسيله او راه حق پيمايد و شيخ، او را به روشى استوار راهبرى كند تا از راه راست گم نشود، چنان كه رسول خدا- ص- صحت آن را تأييد كرده و فرموده است: «من مات بغير امام مات ميتة جاهليّة» [هر كه بىپيشوا بميرد، چون مردگان دوره جاهليّت مرده است]. و ابو يزيد بسطامى گفته است: «من لم يكن له استاذ فامامه الشّيطان» [هر كه استادى نداشته باشد، امام او شيطان است]. و عمر و بن سنان المنبجى كه از بزرگان مشايخ است گفت: «من لم يتأدّب باستاذ فهو بطّال» [آن كه استادى او را ادب نكند، باطل است]. ارباب حقيقت از صوفيّه، اجماع دارند كه «من لا شيخ له فلا دين له» [بىپير، بىدين است]. مقصود من در آن فصول اين است، ولى دشمن آن را به مذهب معتقدان به «تعليم» حمل كرده و از آن، قول به لزوم امام معصوم را دريافته است.
دشمن چگونه مىتواند به اين سرزنش استقرار بخشد، در حالى كه فصل دوّم از آن رساله، مشتمل بر اثبات وجود خداى- عزّ و جلّ- از طريق نظر عقلى و برهان يقينى است؛ و روشن است كه «تعليميّه» ، نظر عقلى را انكار مىكنند و مىپندارند كه تنها راه شناخت خداى تعالى، همان نبىّ يا امام معصوم است.
دشمن چگونه گفتن اين سخنان ناروا را روا مىداند، در حالى كه رسول خدا- ص- فرمود: «يا معشر من آمن بلسانه و لمّا يدخل الايمان قلوبهم، لا تغتابوا المسلمين و لا تتّبعوا عوراتهم فانّ من يتّبع عورة اخيه، يتّبع اللّه عورته و من يتّبع اللّه عورته يفضحه و لو فى جوف بيته» [اى گروهى كه به زبان ايمان آوردهايد، و هنوز ايمان به قلبهايتان داخل نشده است، از مسلمانان بدگويى نكنيد و عيب آنان مگوييد، آنكه عيب برادرش بجويد و بگويد، خداوند عيب او را بازخواهدگفت و عيب آنكس را كه خداوند بازگويد، حتى اگر درون خانه باشد، رسوايش مىكند].
و چگونه براى علما شايسته است كه امثال آن سخنان را درباره مسلمانى بر زبان رانند و چنين راه و روشى داشته باشند، تا چه رسد به آنكس كه عالم به مسلك است!. سرور پيامبران، محمّد- ص- فرمود: «من حدّث بما رأت عيناه و سمعت اذناه كتبه اللّه من الّذين يحبّون ان تشيع الفاحشة فى الّذين آمنوا، لهم عذاب اليم». [هركس، آنچه را كه چشمش ديد و گوشهايش شنيد بازگو كند، خداوند او را از كسانى مىنويسد كه دوست دارند ناسزا را ميان مؤمنان رواج دهند، و براى آنان شكنجه دردناكى است].
اينان تنها به انكار و انتقاد اكتفا نكردند، بلكه بدين دستاويز، هر زشت و ناپسندى را به من نسبت دادند و دارندگان جاه و مقام را بر آن داشتند كه مرا به بدترين وجه، رسوا كنند:
اشاعوا لنا فى الحىّ اشنع قصّة
و كانوا لنا سلما فصاروا لنا حربا
[زشتترين قصهها را ميان قبيله درباره ما رواج دادند. دوستان ما بودند، دشمن ما شدند].
و اين سنّت ديرينه خداى تعالى ميان بندگان اوست كه شخص فاضل، همواره محسود واقع مىشود و پيوسته از جانب عوام و علما، آماج انواع آزار و شكنجه قرار مىگيرد:
قد قيل انّ الاله ذو ولد
و قيل انّ النّبى قد كهنا
لم يسلم اللّه من معاندة ال
خلق و لا رسله و كيف انا؟
[گفته شد كه خداوند صاحب فرزند و پيامبرش جادوگر است؛
خداوند و رسولش از دشمنى مردم در امان نيستند، من چگونه در امان باشم؟]
چنين گير كه غرضورزان، در الفاظ مجمل آن رساله، فرصت اعتراض يافتند، در نصّ صريح آن كه تأويلپذير نيست، چه مىگويند؟ درباره آنچه مىانديشم، اين شعر به خاطرمرسيد:
هل تطمسون من السّماء نجومها
باكفّكم ام تسترون هلالها؟
فدعوا الأسود خوادرا فى غيلها
لا تولغنّ دمائكم اشبالها
[آيا با دستهايتان ستارگان آسمان را فرومىگيريد؟ و آيا ماه آن را با كف دست مىپوشانيد؟؛ شيران را در بيشه و كنامشان رها كنيد، خونهاى شما شير بچگان را سيراب نمىكند].
چرا چنان كارى را از آنان بعيد بدانم، در صورتى كه قرآن ناطق به حق مىگويد: «لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ» [و به درستى كه بود اندر يوسف و برادران او آيتها پرسندگان را ]. پوشيده نيست كه حسادت، برادران يوسف را به كشتن او واداشت، (وقتى كه او را نزد پدر، محبوبتر از خود ديدند) با وجود اين، پدرشان، يعقوب،- ع- را، چنانكه در قرآن از ايشان حكايت شده است، به گمراهى منسوب كردند: «إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ» [... كه پدر ما اندر گمشدگى هويداست ]. وقتى فرزندان انبيا، به سبب حسد، در حق برادر و پدرشان به چنين كارهايى جرأت ورزند، شگفت نيست كه امثال ما درباره بيگانگان به چند برابر آن اقدام كنند. ابو طالب مكّى- رحمه اللّه- گفت: من به گفته برادران يوسف:
«لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينا مِنَّا» [يوسف و برادر او، دوستترند سوى پدر ما ] تا «وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» [بودند اندر آن از زاهدان ]، چهل و اندى خطا برشمردم كه بعضى از گناهان صغيره و برخى از گناهان كبيره است، و گاهى، در يك كلمه دو يا سه يا چهار خطا هست كه با دقت نظر در لابلاى گناهان، آنها را استخراج كردم». حسد، از مهلكات بزرگ است و به نصّ سخن رسول- ص- احدى از آن نجات نمىيابد، آنجا كه مىفرمايد: «ثلاثة لا ينجوا منهنّ احد: الظّنّ و الطّيرة و الحسد» [سه چيز است كه احدى از آن نجات نمىيابد: گمان بد، خبر شوم و حسادت]. و در روايتى ديگر، امكان نجات، بدينگونه آمده است كه رسول خدا- صلعم- فرمود: «ثلاثة قلّ من ينجوا منهنّ» [سه چيز است كه كمتر كسى از آن نجات مىيابد] و نيز فرمود: «الحسد يأكل الحسنات كما تأكل النّار الحطب» [حسد، نيكىها را مىخورد، همچنانكه آتش، هيزم را]. و نيز گفت: «ستّة يدخلون النّار قبل الحساب بستّة:
السّلاطين بالجور، و العرب بالعصبيّة، و الدّهاقين بالكبر، و اهل السّواد بالجهل، و التّجّار بالخيانة، و العلماء بالحسد» [شش كس، به شش چيز، قبل از محاسبه، به آتش مىافتند: شاهان به ستم، عرب به عصبيّت، مال و ملكداران به خود بزرگبينى، روستائيان به نادانى، بازرگانان به خيانت، علما به حسد]. و نيز فرمود: «كاد الحسد يغلب القدر» [نزديك شد كه حسد بر قدر غالب شود]. بدين جهت خداى تعالى، محمّد- ص- را به پناه جستن از حسد امر كرد و فرمود: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ» [بگوى بازداشت خواهم به خداوند گشاينده بامداد ...] تا «وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ» [و از بدى حاسد، چون حسد كند ]. مرا از حسود و هدف فاسد او چه باك؟ ابتلاى او به اين فرومايگى و دشمنى وى با اهل فضيلت، او را بس.
درباره زشتى اين خوى و گمراهى آنكس كه حسد او را تباه كرده است، شاعر مىگويد:
الا قل لمن يأت لى حاسدا
أ تدري على من اسأت الادب؟
اسأت على اللّه، فى فعله
بانّك لم ترض لى ما وهب
فجازاك عنه بان زادنى
و سدّ عليك طريق الطّلب
[هان! به آنكه به من حسد مىورزد بگو: «آيا مىدانى به كه بىادبى مىكنى؟»؛
تو كار خداوند را زشت مىدانى كه به آنچه مرا ارزانى داشت، راضى نمىشوى؛
از افزودن بخشيدن به من، تو را كيفر داد و راه رسيدن به آن را بر تو بست].
عجبى نيست كه بر من حسد ورزند، سخن اين شاعر را بنگر:
و ليس بعار ان يسبّ مسوّد
و يحسد، و المحسود فى موضع القطب
[ننگى نيست كه بزرگى دشنام داده شود و محسود واقع گردد. محسود، همچون محور سنگ زيرين آسيا، مدار امور مردم است].
محسود را گناهى نيست، خداوند بدو فضيلت بخشيده است. اگر چنين نبود، حسود آرزو نمىكرد كه چون او باشد و بر آنكس كه در حال والايى و گرانمايگى محسود واقع مىگردد، سرزنشى نيست. وى آنكس را (كه با او در رقابتهاى علمى شركت جسته)، پشت سر نهاده و خود پيش افتاده، پاى بر فرق ستارگان نهاده و مايه افتخار دوران و نزديكان شده است.
چه اندازه دور از كمال است كه كسى با حسودان دشمنى كند! و شاعر به راستى اين بيت را خوب و زيبا گفته است كه:
اعذر حسودك فيما قد خصصت به
انّ العلى حسن فى مثلها الحسد
[به آنچه بدان اختصاص يافتهاى حسود را معذوردار، آن برترىيى خوب است كه موجب حسد گردد].
علاوه بر اين (به سبب ذكر كلماتى از اصطلاحات صوفيان چون لفظ تلاشى و فنا) مرا به دعوى پيامبرى هم متهم كردند:
لقد ضربونى فى هوى امّ جعفر
بكلّ عصا حتّى رميت بمعرفة
[در عشق «امّ جعفر» مرا با هر عصايى، حتى با كفگير و چمچمه هم زدند].
تعصّب، چه سرد و بىمزه است وقتى بدين حدّ برسد! حسادت چه زشت است، به ويژه براى عالم، وقتى كه او را به چنين چيزهايى وادارد، و شرم نكند از اين كه عقايد زشتى را به مسلمانى نسبت دهد، تا چه رسد به دانشمندى، عقايدى كه نه فقط مجوس و نصارى (كه سرور انبيا را تكذيب مىكنند) از اعتقاد به آنها سر بازمىزنند، بلكه برهماييان كه منكر اصل نبوّتاند و زنديقان كه منكر فرستنده و فرستادگانند نيز بدانها باور ندارند:
رمونى و ايّاها بشنعائهم بها
احقّ، ادال اللّه منهم فعجّلا
بأمر تركناه و ربّ محمّد
عيانا فأمّا عفّة و تجمّلا
[من و او را به زشتىهايى متهم كردند كه خود به آن سزاوارترند- خداوند به زودى دولت از آنان بازگيرد-؛
به تهمت امرى كه- قسم به پروردگار محمّد- ص- آشكارا يا از روى پاكى و يا حفظ ظاهر به دنبال آن نرفتهايم].
بر كسى كه همنشين علما بوده و در محضر فضلا زانو به زمين زده است (تا به فرق ميان حق و باطل آگاه شود، و مذاهب ساختگى و عقايد پوچ و اختراعى را بشناسد، و چيزهايى را كه پيشينيان صالح بهجا نهادهاند، همچون پيمودن راه راست و ضرورى دانستن روش استوار، بررسى كند)، اين ظاهرسازى پنهان نيست. چه خوب است آنچه كوفى شاعر دراينباره گفته و روشن كرده است كه گفتار حسودان نادان، زيانى به اهل فضل نمىرساند:
و اذا اتتك مذمّتى من ناقص
فهى الشّهادة لى بانّى كامل
[وقتى ناپختهاى مرا نزد تو نكوهش كرد، خود گواه فضل و كمال من است].
و گويا شاعر، شعر متنبّى را در نظر داشته كه اين بيت روشن و معروف را سروده است:
و اذا اراد اللّه نشر فضيلة
طويت، اتاح لها لسان حسود
[وقتى خداوند بخواهد فضيلتى را روشن و منتشر سازد، زبان حسود را بر آن بازمىگذارد].
علما مىدانند كه هر گروهى را اصطلاحى است كه در ميان آن گروه، مورد اتفاق است و هر كسى، اصطلاحات هر طايفهاى را نمىداند، مگر اين كه به راه آنان رود. چه بسا كه نحوى، اصطلاحات علماى انساب را از قبيل: شعب، قبيله، بطن، فخذ، عشيره، عماره، تذييل و ضرب النّساء را نمىداند. و همچنين نسّابه، اصطلاحات نحويان را چون: معرب، مبنى، مبتدا، خبر، جمله مركب از فعل و فاعل، معرفه و نكره، لازم و متعدى، مفرد و مضاف، مرخّم، مفعول له، مفعول معه و اسمهاى منصرف و غير منصرف را نمىشناسد. و نيز صرفى، اصطلاحات عالم به علم كلام را مانند: جوهر و عرض، تحيّز و جسم، كون، حركت، سكون و اجماع را نمىداند، همان گونه كه عالم به علم كلام به اصطلاحات صرفيان مانند: ثلاثى مجرد، رباعى، اجوف، ناقص، لفيف، مزيدفيه، ابدال و ادغام آگاه نيست مگر اينكه، يكى، در هر دو علم، صاحبنظر باشد و به اصطلاحات آن دو معرفت يابد. همچنين، فقيه، اصطلاحات محدّثان از قبيل: ضعيف، متروك، غريب، عزيز و مشهور را نمىشناسد. و محدّث، اصطلاحات فقها همچون: عقد، شفعه، فرائض، دور، ايلاء، ظهار و كتابت را. و نيز محاسب، از اصطلاحات اصوليان مانند: فرع، اصل، علّت، حكم، واجب، مندوب، مكروه، محذور، مباح، موسّع، مضيّق، معيّن، مخيّر، مقيّد، مطلق، خاص، عام، ناسخ، منسوخ، تقليد و اجتهاد، بىاطلاع است، چنانكه اصولى، مصطلحات حسابرسان مانند: جمع، تفريق، جذر، كعب، اصمّ، مفتوح، شىء، مال، اموال الأموال و كعاب الكعاب را. و عالم به علم شعر، مقصود منطقيان را مانند:
محمول، موضوع، سلب، ايجاب، حملى، شرطى، ضرب و شكل را درنمىيابد. و منطقى، مقصود عروضى را از سبب، وتد، فاصله، بحر، ضرب، طويل، مديد، بسيط و متقارب درك نمىكند.
هدف از فراهم آوردن اين قاعده، اين است كه، هر علمى را مردانى است كه مدارشان بر آن است، و در شناختن اصطلاحات آنان، بايد بدان مراجعه شود. همچنين، صوفيّه را اصطلاحاتى است كه ميان آنان رايج است و معناى آنها را غير صوفيان نمىدانند. و قصدم از صوفيان، گروهى است كه در نهايت همت، به خدا روى آورده و به پيمودن راه او مشغولند.
نخستين طريق آنان، مجاهده با دشمن [نفس] و وجوب ذكر [خداوند] است. و در قرآن كريم، به هدايت وعده داده شدهاند، چنانكه خداى تعالى فرمود: «وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا» [و آنان كه كارزار كردند از بهر ما، بنماييم ايشان را راههاى ما ]
آنكه از «مجاهده»، كه نخستين طريق تصوّف است، چيزى جز اسمش نداند، چگونه رواست در اصطلاحاتى كه جز منتهيان در تصوّف آنها را نمىدانند، دخل و تصرّف كند؟
و كسى كه از علم «فقه»، تنها اسم آن را مىداند، چگونه رواست در الفاظى دخالت كند كه معانى آنها را جز فقهاى بزرگ، كسى نمىداند؟
پويندگان راه خدا در اعصار گذشته و سدههاى نخستين، به نام صوفى شناخته نشدهاند و صوفى، لفظى است كه در قرن سوّم شهرت يافت؛ و نخستين كسى كه در بغداد بدين اسم، ناميده شد، «عبدك صوفى» است و وى از بزرگان مشايخ و قدماى آنان و پيش از بشر بن الحارث و سرىّ بن المغلّس السقطى بود.
مجاهده، لفظ مفردى همچون فقه، طبّ و نحو است. همان گونه كه معانى اين الفاظ را كسى نمىداند مگر اينكه با ديدى گسترده و شامل، به مجمل و مفصّل آن بنگرد، همچنان، مجاهده، رأسا و مستقلا علمى است كه آن را (جز آنكس كه با ديد كافى در آن نگاه كند) هر كسى نمىداند.
كتاب احياء علوم الدّين، از آغاز تا انجام، مشتمل بر اين علم است و به گمان من، در اين علم، از آغاز اسلام، كتابى چون قوت القلوب ابو طالب مكّى، تصنيف نشده است.
و اگر براى طالب اين علم، مجاهده حاصل شود، اين حصول، او را از چيزى بىنياز نمىكند، مگر اينكه به مجاهده پردازد، همان گونه كه بيمار (اگرچه در علم طبّ حاذق باشد) مهارت تنها براى وى كافى نيست مگر اينكه داروى تلخ را بنوشد. وقتى طالب، علم مجاهده را حاصل و در راه خداوند، به شايستگى جهاد كرد، خداوند، وى را به را خويش هدايت مىفرمايد و آنچه را كه نمىدانست، به وى مىآموزد، چنانكه فرمود: «إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً» [اگر بترسيد از خداى- عزّ و جلّ- در وقت شدّت و صبر كنيد، بكند شما را جداى از اندوه و محنت ]. ابن عباس گفت: «يعنى نورى كه به وسيله آن ميان حقّ و باطل فرق مىگذاريد»، و سخن حق تعالى: «وَ إِنْ تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا» [اگر فرمان بريد او را، راه يابيد ]، و «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ [اگر نه مردمان ديهها بگرويدندى و بپرهيزيدندى، گشاديمى برايشان بركتها از آسمان و ... ]، اشاره بدين معنى است.
و اين، همان حكمتى است كه در سخن خداى تعالى، بدان اشاره شده است: «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً» [بدهد حكمت آن را كه خواهد و آن را كه دهد حكمت، به درستى كه داده شده نيكى بسيار ].
و حكمت، از قيل و قال به دست نمىآيد، بلكه ميراث صمت و سكوت است، چنانكه رسول خدا- ص- فرمود: «اذا رأيتم الرّجل صموتا وقورا فاقتربوا منه فانّه يلقّن الحكمة او يلقّى» [هرگاه شخصى را خاموش و موقّر ديديد، بدو نزديك شويد، حكمت به وى آموخته شده است] (بنا بر اختلاف دو روايت)، و «رأس الحكمة مخافة اللّه» [سر دانشها، ترس از خداوند است]، همان گونه كه نصّ زبور، گواه آن است.
در اسلام، هيچ قرنى از قرون، از گروهى كه درباره اين علوم سخن گفته باشند، خالى نبوده است: بعضى در علم سلوك و برخى در علم وصول و جمعى براى همه مردم و گروهى براى ياران خاصّ خود تكلم كردهاند.
جنيد- رض- گفت: «صاحب و سرور ما، در اين امر مورد اشاره، بعد از پيامبرمان- ص- (كه به حقايق آنچه دلها آن را در بر مىگيرد اشاره كرده)، علىّ بن ابى طالب- ع- است». از جنيد درباره على- ع- و معرفت ايشان به علم تصوّف سؤال شد، گفت:
«اگر امير المؤمنين على- ع- آسوده خاطر، همّ خويش را براى ما صرف مىكرد، محقّقا درباره اين علوم چيزى از ايشان نقل مىشد كه دلها بدان قائم و استوار مىگشت. او مردى است كه علم لدنّى به وى عطا شده است». و نيز جنيد گفت: «اگر مىدانستم كه در زير پهنه آسمان، خداى را علمى شريفتر از اين علم هست (كه ما با ياران و برادرانمان درباره آن سخن مىگوييم)، هرآينه در تحصيل آن مىكوشيدم و آن را هدف خود قرار مىدادم» و بيشتر چنين مىخواند:
علم التّصوّف علم ليس يعرفه
الّا اخو فتنة بالفهم موصوف
و ليس يعرفه من ليس يشهده
و كيف يشهد ضوء الشّمس مكفوف؟
[علم تصوّف، علمى است كه جز شخص زيرك و فهيم، آن را نمىداند؛
هركس آن را مشاهده نكند، درنمىيابد، نابينا چگونه مىتواند پرتو خورشيد را ببيند؟].
جنيد و احمد بن وهب زيّات، در علم تصوّف سخن مىگفتند و جنيد از احمد استفاده مىبرد و او را بر خود مقدّم مىداشت و تا احمد زيّات زنده بود، در مساجد براى مردم سخن نگفت و مىگفت: «علوم حقايق را با مرگ احمد زيّات از دست داديم». و نيز گفت: «ابو بكر كسائى، هزار مسئله از من پرسيد كه دوست داشتم آنها در دست مردم نيفتد». اين ابو بكر، از بزرگان مشايخ بود و جنيد در حق او گفت: «پل نهروانى خراب نشد كه همچون مرگ ابو بكر شكستآفرين باشد و راه را بر ما ببندد».
من، گروهى از كسانى را كه در اين علوم سخن گفتهاند، نام مىبرم تا معلوم شود كه هيچ عصرى از وجود امام، خالى نبوده است.
از كسانى كه براى عامّه مردم سخن گفتهاند، پيشواى پيشوايان، ابو سعيد حسن بن ابو الحسن بصرى است كه در زمان خود به داشتن مذهب «قدريّه» متهم شد، در صورتى كه وى بزرگتر از آن است كه چنين گمانى در حقّ وى برود. و چه راست گفت گوينده بيت:
ما ضرّ تغلب وائل اهجوتها
ام بلت حيث تناطح البحران
[بدگويى تو، زيانى به تغلب وائل نمىرساند و گميز تو در محل تلاقى دو دريا سبب پليدى آنها نمىشود].
ابو نعيم اصفهانى، در كتابش كه آن را ذبّ القدر عن الحسن بن ابى الحسن ناميده است، مىنويسد: وقتى على بن ابى طالب- عليه السّلام- حسن بن ابى الحسن بصرى را ديد، در شگفت شد و او را ستود و به وى اجازه كلام داد و همه كسانى را كه در بصره براى ما تكلم مىكردند، از كلام منع كرد و فرمود: «اين، بدعتى است كه ما در عصر نخستين آن را به عهده نگرفتيم».
سخن حسن، چون سخن انبيا و روش او، مانند روش صحابه بود. وقتى چيزى از انس بن مالك سؤال مىشد، مىگفت: «از مولايم حسن بپرسيد» و بيشتر گفتههايش درباره آفات اعمال و وسوسههاى دلها و صفات پنهانى و شهوتهاى نفسانى بود. بدو گفتند كه: اى ابو سعيد، مىبينيم به كلامى سخن مىگويى كه از غير تو شنيده نشده است، آنها را از كجا آموختى؟. گفت: «از حذيفة بن اليمان»، و حذيفه به كلامى تكلم مىكرد كه جز از او از صحابه، شنيده نمىشد. در اين مورد سؤال شد، جواب داد: «مردم از رسول خدا درباره خير سؤال كرده، مىگفتند كه اى رسول خدا! هركس چنين و چنان كند، حال و اجرش چيست؟ و من در مورد شرّ سؤال كرده و مىگفتم: «آنچه موجب تباهى مىشود، چنين و چنان است؟».
وقتى رسول خدا ديد كه من از آفات اعمال مىپرسم، مرا بدين علم، مخصوص فرمود». او را «صاحب السّر» مىخواندند و از ميان صحابه، در علم نفاق، يگانه بود؛ و آن علم، به گفته علماى ما، هفتاد باب است كه دقايق و مشكلات آن را، از سالكان راسخ در علم، جز مخصوصان درنمىيابند. عمر و عثمان و بزرگان صحابه، فتواهاى عام و خاص از او مىپرسيدند و او آگاهشان مىساخت.
و از قدماى وعّاظ كه براى مردم سخن مىگفتند، ابو السّوار حسّان بن حريث عدوى، طلق بن حبيب بود كه سختيانى در حق وى گفت: «من، عابدتر از طلق نديدم». و از آن عدّه است: فرقد سنجى. او كسى است كه وقتى سخن حسن بصرى را شنيد، به وى اعتراض كرد و گفت: «فقهاى ما چنين نمىگويند»، حسن گفت: «اى فرقدك! مادرت به عزايت بنشيند، آيا هرگز فقيهى به چشم خود ديدهاى؟ فقيه، كسى است كه امر و نهى خداوند را بداند».
از آن جمله است: ابو عاصم مذكّر كه از قدماى مشايخ شام بود و صالح مرّى كه سفيان ثورى در مجلس او حضور يافت و سخن صالح، او را به تعجب واداشت و گفت: «او ترساننده (پيامآور) قوم خويش است». و از آن گروه است: عبد العزيز بن سلمان كه در مجلس خود براى بيمار زمينگيرى دعا كرد و آن بيمار، با پاى سالم، به نزد خانواده خود بازگشت. و از آن جمله، فضل بن عيسى رقاشى است. و از نامآوران مشايخ، ابو على حسن مسوحى است كه در مسجد مدينه سخن مىگفت و جنيد در محضرش حاضر مىشد و از او بهره مىگرفت. سخن او در علم سلوك بود، نه در علم وصول. از آن عده است: ابو شعيب مقفّع مرادى كه در يكى از مكاشفاتش، در انتخاب امر، مختار شد و او از همه آنها، بلا را برگزيد و چشمان و دستها و پاهايش را از دست داد. از بزرگان اين طايفه، محمّد بن ابراهيم، معروف به ابو حمزه بغدادى بزّاز است كه در همه علوم صوفيّه زبانآور بود و احمد بن حنبل، چيزهايى از وى مىپرسيد و مىگفت: «اى صوفى! در چنين و چنان موضوعى، نظرت چيست؟». او نخستين كسى بود كه در بغداد درباره اين علوم سخن مىگفت و در طرسوس، وى را به خوبى پذيرا شدند و مردم به او روى آوردند. در حالت سكر سخنى از او شنيدند كه به بىدينى و حلولى مذهب بودنش گواهى دادند و از طرسوس بيرونش كردند. بر چهارپايش سوار كرده و خطاب به مركب او گفتند: «اين مركب، از آن شخص بىدين است». وقتى ابو حمزه از شهر رانده مىشد، چنين مىگفت:
لك من قلبى المكان المصون
كلّ عتب علىّ فيك يهون
[در دل من براى تو جايگاه محفوظى است، و هر سرزنشى به خاطر تو، بر من آسان است].
و از آن جمع است شخصيّت مشهور، ابو القاسم جنيد بن محمّد و نصر بن رجاء كه از اقران جنيد بود و ابو عبد اللّه بلخى و ابو الحسين بن شمعون كه در مسجد بغداد براى مردم سخن مىراند و ابو الحسين عمر و بن عثمان مصرى كه موعظههاى فراوانى در علم تصوّف دارد، و موسى اشجّ، كه وى نخستين كسى است كه در علوم توكّل و محبّت و شوق، در بصره سخن گفت. طريق اهل بصره، پيش از وى، زهد و اجتهاد و لزوم كسب و ملازمت صمت بود، تا خداوند در دانشهاى معرفت را بر موسى اشجّ گشود.
از مشايخ بصره، فهران رفاء است كه در بغداد براى مردم سخن مىگفت. و از بزرگانشان، ابو جعفر صيدلانى است كه در مكّه مجلس مىگفت. از نامآورانشان، ابو الحسن بن سالم، از اصحاب سهل بن عبد اللّه تسترى است. اصحاب ابو الحسن، به وى منسوب هستند و «سالميّه» خوانده مىشوند. از آناناند: ابو على اسوارى و ابو بكر بن عبد العزيز كه از مشايخ مكه بود. و ابو سعيد قلانسى نيشابورى، و يحيى بن معاذ، كه واعظ مردم زمانه خود بود و ابو عثمان سعيد بن عثمان واعظ كه هر دو اهل رى بودند. و ابو السّرىّ منصور بن عمّار بوشنجى و ابو بكر چاچى و ابو سعيد اعلم و ابو بكر دبيلى و ابو العباس احمد بن محمّد دينورى كه در اين
علوم، زبان خوبى داشت، و ابو عبيد طوسى و ابو على ثقفى كه از بزرگان علماى خراسان و نامش محمّد بن عبد الوهّاب بود و گفت: «اگر شخصى، همه علوم را گرد آورد و با طوايف گوناگون مردم همصحبت شود، جز به رياضت در زير دست شيخ، به مقام مردان نمىرسد». و از بزرگانشان، على بن طيّان و يمنى فسائى و همشهرى آن دو، ابو اسحاق ابراهيم، از بزرگان صوفيّهاند و براى عامّه مردم، مجلس مىگفتند.
گروهى، نه براى همه مردم بلكه براى اصحاب خاص، مجلس مىگفتند. از آن جملهاند:
عامر بن عبد اللّه بن قيس كه امام ائمه، حسن بصرى، و مالك بن دينار او را ثنا گفتند. وى از بزرگان متنسّك و متكلّم در حقايق است. و ابو الشّعشاء جابر بن زيد كه ابن عباس در حقّ او مىگويد: «اگر اهل بصره، در مقابل فتواهاى جابر بن زيد فرود آيند، فتواى زيد بر آنان احاطه مىيابد». و ابو عمران جونى كه سخنش در حكمت بود، و ابو واثله اياس بن معاويه كه گفت:
«هر كه عيب خود نشناسد، احمق است». و ابو مصاهر رياح قيسى كه كلام او در عالىترين مقامات محبّت و شوق و قرب بود. و فضيل بن عياض و على بن مدنى و احمد بن وهب زيّات و عبد اللّه سائح و على بن عيسى و ابو الحسن سمنون بن حمزه و ابو سعيد قرشى و ابو الحسن بن حديق و زكريّا بن محارب و ابو الحسن و ابو على ورّاق و ابو على بن زيزا، كه از بزرگان اصحاب جنيد بود، و ابو القاسم دقّاق، كه اين دو، در علوم خطرات، سخن مىگفتند.
و ابو محمّد مرتعش خراسانى كه گفت: «هر كه جانب خدا نگاه ندارد، و به او شوقى نورزد، خدا را نسبت به وى شوقى نيست». و ابو على سلمى و على حمّال كه گفت: «حقايق تصوّف رفت، و شرائط آن ماند، و گروهى آمدهاند كه جوياى راحتند و آن را معرفت مىپندارند «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» [مائيم خداى را و ما راست سوى او بازگشت ]. و ابو هاشم زاهد و ابراهيم بن فاتك كه جنيد، گرامىاش مىداشت، و احمد بن عطاى رودبارى، و ابو الفيض ذو النّون مصرى و ابو سليمان عبّاسى، معروف به دارايى، نامش عبد الرحمن بن احمد، و برادرش داود بن احمد، و سهل بن عبد اللّه تسترى و ابو عبد اللّه بن مالك كه رساله معروفى دارد. و ابو الأديان و ابو اللّيث مغربى و ابو سعيد فنونى، از بزرگان صوفيّه بصره، و ابو حاتم عطّار و جميل بن حسن عتكى و ابو جعفر وساوسى بنام محمّد بن اسماعيل، و ابو بشر بن منصور و عثمان بن صخر عقيلى و ابو سعيد عصفرى و سليمان حفّار و ابو ثوابه قرشى و ابو يقوب ابلى و عبد اللّه بن عفّان و ابو عبد اللّه بصرى و محمّد بن عايشه و عمر و بن عثمان مكّى و عبد العزيز بحرانى و ابو الحسن على بن بابويه و ابو بكر واسطى و ربيع بن عبد الرّحمن كه مىگويد: «خداى را بندگانى است كه در دنيا غمگيناند و به آخرت چشم دارند، چشم دلشان در ملكوت نافذ است و در آن، از پاداش الهى آنچه واجب است، ديدهاند و بدين جهت، تلاش و كوشش آنان، به هنگام معاينه چشم دلشان فزونى مىگيرد. اينان در دنيا راحتى ندارند و چشمهايشان در فرداى قيامت روشن مىشود».
از آن جملهاند: ابو عبد اللّه سندى از ياران با يزيد، و ابو بكر زنجانى و ابراهيم بن يحيى تبريزى و ابو العباس سمان و حاتم اصمّ، و ابو يزيد بسطامى و ابو احمد غزّال نيشابورى و جعفر نسوى، و ابو الحسين احمد بن محمّد خوارزمى، و عبد اللّه بن محمّد بن منازل، و ابو نصر فتح النّدى، و ابو بكر طمستانى، و ابو الحسين بن هند فسائى و ابو اسحاق ابراهيم دبّاغ و حسن بن حمّويه، و ابو بكر محمّد بن جورى، و ابو عبد اللّه محمّد بن ابراهيم خشوعى، و ابو عبد اللّه نجّار و ابن بطّه، كه اين دو از ياران على بن سهلاند، و احمد بن شعيب و عبيد ملقب به مجنون. اينان همه، در اين علوم سخن گفتهاند و همه آنان پيش از قرن سوّم، از ميان رفتهاند. گويند كه گروهى، بعد از قرن سوّم بودهاند.
و جمعى از زنان نيز، براى مرد و زن موعظه كردهاند، همچون رابعه عدويّه كه از بزرگان است. از پيشينيان، [كسانى] چون سفيان ثورى به سخنان او گوش فرامىدادند و اين موضوع درباره وى مسلّم است. به سفيان گفت: «تو اگر دنيا را دوست نمىداشتى، مرد خوبى بودى».
عبد الواحد بن زيد، با آن بلندپايگى، با وى ازدواج كرد. رابعه، مدتى از او دورى گزيد تا اينكه همسرش، خواهران خود را به شفاعت، نزد رابعه فرستاد. وقتى عبد الواحد به حضور رابعه رسيد، رابعه گفت: «اى هوسران! شهوتپرستى چون خود را بجوى». از جمله آن زنان، شعوانه ابليّه است كه عابدان را اندرز عارفانه مىگفت. ترس از خداوند در وى به حدّى رسيد كه او را از عبادت ناتوان ساخت، سپس خوابى ديد و از وى رفع نگرانى شد و به همان مقامى كه در عبادت داشت، بازگشت. از آن جمله است: بحريّه، كه آنقدر گريه كرد تا نابينا شد، و عنيده، جدّه ابو الخير تنانى اقطع كه از مرد و زن، پانصد شاگرد داشت و عايشه نيشابورى، همسر احمد بن سرىّ كه در نيشابور، زنان را موعظه مىكرد و خود، از ابو عثمان ادب آموخت.
و از آن گروه، فاطمه، دختر ابو بكر كتانى است كه پيش روى سمنون، چشم از جهان فروبست.
او، در محبّت، مجلس مىگفت و سه نفر از مردان نيز با وى درگذشتند.
و از جمله نامداران سلف كه در اين علوم، كتاب نوشتهاند: حارث بن اسد محاسبى و ابو اسحاق بن احمد خوّاص و ابو القاسم جنيد (سيّد الطائفه، مشار اليه، معوّل اليه) و على بن ابراهيم شقيقى، سخت عسكرى، ابو عبد اللّه محمّد بن على ترمذى كه گفت: «من به صرف انديشه چيزى ننوشتم، هرگاه، «وقت» بر من تنگ مىشد، به نوشتههايم تسلّى مىجستم». و از آن گروه است: ابو بكر محمّد بن عمر ورّاق ترمذى، و ابو جعفر نيشابورى بنام، احمد بن حمدان بن على بن سنان كه جنيد با او مكاتبه داشت، و احمد بن محمّد فرخكى و ابو عبد اللّه محمّد بن خفيف و ابو نصر سراج طوسى و ابو طالب مكّى [كه] تا آنجا كه ديدهام و گمان مىكنم، كسى در اين علوم بر سخن او پيشى نگرفته است و اين سخنى است كه به درازا خواهد كشيد.
به مقصود خود بازمىگردم و مىگويم: همان گونه كه براى هر دسته از علما، الفاظى مصطلح است، و در درك معانى آنها، ناچار بايد بديشان مراجعه شود، همچنان، وقتى اصطلاحات صوفيّه شنيده مىشود، بهجاست كه در روشن شدن حقيقت آنها، به خودشان رجوع گردد . الفاظى همچون: بقا، فنا، عدم، تلاشى، قبض و بسط، سكر و صحو، اثبات و محو، حضور و غيبت، علم و معرفت، وجد، كشف، مقام و حال، فراق و وصال، اسقاط و اتصال، جمع و تفرقه، ذوق و فهم، وصول، سلوك، شوق، انس، قرب، تجلّى، رؤيت و مشاهده.
و چون گفته آنان كه: «بقى فلان بلا هو و انسلخ من جلدته» [فلانى، بىخويشتن خويش ماند و از پوست خويش، به درآمد].
بهجاست كه فرزانه با انصاف، وقتى اين الفاظ را شنيد، براى فهم معنى آنها، به گويندهاش رجوع كند و به او بگويد: مقصود تو، از اين الفاظ چيست؟ حكم به بىدينى و الحاد گوينده اين الفاظ، (پيش از بررسى در مقصود از آنها) تير در تاريكى است. بعضى از صوفيان، به برخى از پيشوايان، ابياتى نوشته و درباره معنى اصطلاحات و الفاظ آنها، سؤالاتى كردهاند كه من در اينجا، چيزى مناسبتر از اين بيت نمىبينم:
و اذا قال قائل: «هو بلا هو
و انا لا انا» فما ذا يريد؟
[وقتى گويندهاى گفت: «او بىخويشتن خويش، و من، بىمن»، چه چيز را اراده مىكند؟]
و غرض از اين تذكّر، اين است كه دشمنان حسودم، رسالهاى را كه در حال نوجوانى و اشتياق نوشتهام، وسيله آزارم قرار دادند و من در آن رساله، قسمتى از الفاظ صوفيان را آوردهام، مانند: «اشرقت سلطنة الجلالة الازليّة فبقى القلم و فنى الكاتب» [سلطنت شكوهمند ازلى درخشيد، قلم ماند، و نويسنده فنا شد]. و نيز: «غشيتنى الهويّة القديمة فاستغرقت هويّتى الحادثة» [هستى قديم خداوند، مرا در خود فروبرد و هستى حادث مرا غرق كرد]. و همچنين:
«طار الطّائر الى عشّه» [پرنده به آشيانهاش پريد] و نيز: «لو ظهر ممّا جرى بينهما ذرّة لتلاشى العرش و الكرسىّ» [اگر از آنچه ميان آن دو گذشت، ذرّهاى پديدار مىگشت، عرش و كرسىّ از هم مىپاشيد]، و كلمات ديگرى از همين دست. در اينگونه سخنان، به شدّت بر من انكار و انتقاد كردند و پنداشتند كه آنها، كفر و بىدينى و دعوى پيامآورى است.
بخشى از حكايات مشايخ و الفاظ آنان را يادآورى مىكنم تا ثابت شود كه صوفيان، اين الفاظ را در بين خود به كار مىبرند و ميانشان معمول و متعارف است و چيزى از آن الزامآور نيست و نوشتههايشان، مملو از آن الفاظ است. از آن جمله است سخن واسطى: «انّ اللّه تعالى ابرز من صنعه ما ابرز دلالة على ربوبيّته، ثمّ ابطل ما ابدى، فكلّ شىء هالك الّا وجهه و الخلق فى عظمته كهباء لا خطر له و ليس للخلق اليه طريق الّا من حيث جعل لهم من طريق العلم ان اثبتوه كما عقلوه» [خداوند بزرگ، از آفرينش خويش، روشنترين دليل بر پروردگاريش را ابراز فرمود. آنگاه، آنچه ظاهر كرد، باطل ساخت. هر چيزى جز وى فناشدنى است، و همه آفريدگان در برابر عظمت او چون گردى است كه بر دامن كبريائيش ننشيند، خلق را بدو راهى نيست مگر از راه علمى كه خود براى خلق مقرّر داشته است، تا او را چنانكه دريافتهاند، اثبات كنند].
اين معنى، همان است كه من در فصلى از آن رساله آورده و نوشتهام: «الحقّ انّ اللّه هو الكثير و الكلّ و انّ ما سواه هو الواحد و الجزء» [حقيقت آن است كه خداى، كثير و كلّ و هر چه جز او، واحد و جزء است]. قصدم اين است كه تمام موجودات، نسبت به عظمت ذات خداوندى، چون جزء است نسبت به كلّ و مثل واحد است نسبت به كثير، چه، همه هستى، قطرهاى از اقيانوس قدرت او هستند. مقصود اين نيست كه خداوند، به اجزاى خود كثير است، خداوند، بزرگتر و برتر از آن است كه قسمتپذير باشد.
اين سخن صوفيّه، نزديك به همان معنى است: «انّ جبريل و العرش و الكرسىّ مع الملكوت، كرملة فيما وراء الملكوت بل اقلّ من ذلك» [جبرئيل و عرش و كرسى با ملكوت، چون ريگى هستند در ماوراى ملكوت، بلكه كمتر از آن]. و مقصود آن نيست كه خداوند، به كثرت اجزاء، بزرگتر از عالم است، بلكه بزرگيش به عظمت اوست. و هدف از آن، ردّ عقيده فلاسفه است كه مىگويند: «انّ اللّه لم يخلق الّا شيئا واحدا» [خداوند، جز يك چيز نيافريد].
در حالى كه من، در موارد بسيارى از آن رساله گفتهام: «هرگز دوگانگى در وجود قديم، قابل تصوّر نيست»، پس چگونه اين اعتراض پاى مىگيرد؟
و نيز، در برخى از الفاظ آن رساله پنداشتهاند كه دعوى رؤيتى حقيقى شده است، رؤيتى كه موسى خواستار آن بود و به وى گفته شد: «لن ترانى» [هرگز مرا نخواهى ديد]، و از اين نصّ صريح تأويلناپذير، غافل ماندهاند كه: «انّ اللّه لا يتصوّر ان يراه احد فى الدّنيا لا ولىّ و لا نبىّ غير محمّد- صلعم-». [ديدن خداوند در دنيا، براى احدى امكان ندارد، چه براى ولىّ و چه براى نبىّ، جز محمّد- صلّى اللّه عليه و آله-].
درباره «روح»، سخنى كه از حيث معنى مطابق كلام مشايخ است، گفتهام (اگرچه در لفظ، مطابق نباشد). سخن صوفيان، درباره روح، زياد است و از آن جمله، اين سخن واسطى است: «اظهر اللّه الرّوح من جلاله و جماله و لو لا انّه ستر لسجد له كلّ كافر، و متى خرجت انوار العقول و الفهوم، تلاشت فى انوار الرّوح تلاشى انوار الكواكب و القمر فى نور الشّمس» [خداوند، روح را از بزرگى و زيبايى خود پديدار ساخت و اگر پوشيده نبود، هر كافرى آن را سجده مىكرد، وقتى انوار عقل و فهم جلوه كرد، در برابر درخشش روح، از هم پاشيد چنانكه انوار ستارگان و ماه، در نور خورشيد، از هم مىپاشند].
و از آن مطلب، محقّق مىشود كه قصد صوفيان از تلاشى، فناى چيزى در ذات آن چيز نيست، بلكه پنهان ماندن آن است نسبت به مدرك آن. ابو سعيد خرّاز گفت: «انّ اللّه جذب ارواح اوليائه اليه و لذّذها بذكره» [خداوند، جانهاى دوستانش را به خود جذب كرد و به ذكر خويش، آنها را شاد ساخت]. اين سخنى است مطابق با آنچه من در آن رساله گفتهام كه: «طار الطّائر الى عشّه». ابو طيّب سامرى گفت: «المعرفة طلوع الحقّ على الاسرار بمواصلة الانوار» [معرفت، درخشش حق بر رازها به پيوند پىدرپى نورهاست].
واسطى گفت: «اذا ظهر الحقّ على السرائر لم يبق فيها فضلة لرجاء و لا خوف» [آنگاه كه حق، بر سريرتها پديدار شود، در آن، چيزى براى بيم و اميد باقى نمىگذارد]. منظور من نيز از: «غشيته الهويّة الازليّة» همين است.
جنيد گفت: «نفس الصّوفى اذا هاج من الفؤاد لم يأت على شىء الّا و احرقه حتّى العرش و احتراق العرش كتلاشيه. و من غاب عن نفسه فقد اتّصل بربّه و احترق فى حقّه كلّ ما سواه» [وقتى، دم صوفى از دل جوشيد، بر چيزى نمىرسد مگر اينكه آن را مىسوزاند، حتى عرش را، و سوختن عرش چون متلاشى شدن آن است، و هركه از خود غايب شود، به پروردگارش مىپيوندد و ما سوى را به خاطر او مىسوزاند]. چنانكه از ابو سعيد خرّاز حكايت شده است كه گفت: «در بيابانى سرگردان شدم، نداى غيبى مرا گفت:
فلو كنت من اهل الوجود حقيقة
لغبت عن الاكوان و العرش و الكرسىّ
[اگر به حقيقت از اهل وجود بودى، از هستى و عرش و كرسىّ مىبريدى].
و هر كه در خلوتهايش، خداى را پرهيزگار شد، آن تقوى، او را بدين حال مىرساند، چنانكه ابو محمّد حريرى گفت: «بصفو العبوديّة ينال الحرّيّة و بالحرّيّة ينال التّجلّى و الرّؤية» [به صفاى بندگى، آزادگى است، و به آزادگى، تجلّى و رؤيت به دست مىآيد]. و مراد از اين رؤيت، آن نيست كه موسى از پروردگارش طلبيد، بلكه چيز ديگرى است. و ظهور حقيقت، نزد اهل آن است و سخن حريرى نيز اشاره به همين است كه: «من لم يحكم فيما بينه و بين اللّه بالتّقوى و المراقبه، لم يصل الى الكشف و المشاهدة» [آنكس كه ميان خود و خدا به تقوى و مراقبه حكم نكند، به كشف و مشاهده نمىرسد].
و ابو بكر تفليسى گفت: «التّصوّف حال لا يقوم له قلب و لا عقل» [تصوّف، حالى است كه عقل و قلب را تاب مقاومت با آن نيست].
ابو الحسن شيخ سمنون گفت: «لا حال و لا زمان بل اشارة متلفة و لوائح محرقة» [تصوّف، نه حال است و نه زمان، بلكه اشارهاى است ويرانگر و پرتوى است سوزنده]. خلدى گفت: «التّصوّف حال تظهر فيها عين الرّبوبيّة و تضمحلّ فيها عين العبوديّة» [تصوّف، حالى است كه در آن، ذات آفريدگار رخ مىنمايد و ذات بندگى نابود مىگردد]. و هدف من هم از:
«فتلاشى العلم و العقل و بقى الكاتب بلا هو» [دانش و خرد، از هم فروپاشيد و نويسنده بىخويشتن خويش ماند]، همين است. مرتعش گفت: «التّصوّف حال ظنّ بها صاحبها على الكونين فذهب الى الحقّ و ذهب عن ذهابه فكان الحقّ- عزّ و جلّ- و لم يكن» [تصوّف، حالى است كه صاحب آن بر دو كون آگاه شده و به سوى حق مىرود و بدين رفتن، از خود تهى مىشود و آنگاه، خداى تعالى مىماند، نه وى]. ابو الحسن اسرارى گفت: «التّصوّف هو سهوى عنّى و تيقّظى بربّى» [تصوّف، آن است كه از خود بىخود شوم و به تجلّى پروردگارم بيدارى و هستى يابم]. و ذو النّون مصرى گفت: «انّ للّه عبادا ينظرون باعين القلوب الى محجوب الغيوب، فتسيح ارواحهم فى ملكوت السّماء ثمّ تعود اليهم باطيب جنى من ثمار السّرور» [خداى را بندگانى است كه با ديده دل به نهان غيب مىنگرند و جانهايشان در ملكوت آسمان به گردش درمىآيد و با پاكيزهترين و گواراترين ميوههاى سرور بازمىگردند].
و مقصود من هم از اين گفته كه: «پرنده به آشيانهاش پريد و سپس به قفس بازگشت»، همين است. از اينجا بود كه مردى در مجلس يحيى بن معاذ به وجد آمد، پرسيدند كه اين چه حالت است؟ گفت: «صفات انسانى غايب شد و احكام ربوبيّت ظاهر گشت». از ابو الفوارس كردى درباره توحيد سؤال شد، گفت: «ما يفتح منه عليك لا بك» [توحيد، بر تو كشف و گشوده مىشود و خود، بدان نمىرسى]. سليمان بن عبد اللّه گفت: «كلّ نفس يكون فيه ذكر اللّه فهو متّصل بالعرش» [هر نفسى كه در آن ياد خدا باشد، به عرش مىپيوندد]. ابو حامد اصطخرى گفت كه از يعقوب زابلى پرسيدم: «تصوّف چيست؟». گفت: «هو ان يضمحلّ عنك عين الانسانيّة و معالم الانيّة»، [تصوّف، آن است كه تاروپود وجودت درهم ريزد و آثار انانيّت در تو بميرد]. حبشىّ بن داود گفت: «التّصوّف هو ارادة الحقّ فى الخلق بلا خلق» [تصوّف، اراده حق در خلق است، بدون خلق]. يحيى بن معاذ گفت: «من رأى مع الحبيب غير الحبيب، لم ير الحبيب» [هر كه با دوست، جز دوست بيند، محبوب را نديده است].
بيشتر مطالب آن رساله، بر محور همين قواعد، دور مىزند. و هر لفظى از اين حكايات، به فراهم كردن قواعد و بنيان نهادن اصولى از علم صوفيّه نيازمند است تا معنى و مقصود از آن، محقّق و روشن شود. اكنون درصدد شرح آن نيستم، زيرا آن كار، آسودگى خاطر و آرامش و نشاط مىخواهد و من آزرده خاطرم و در آنچه سرنوشت- از زندان و بند و ديگر بدبختىها- دچارم ساخته، سرگشته و واماندهام:
صبّت علىّ مصائب لو انّها
صبّت على الايّام، عدن لياليا
[مصيبتهايى كه به من رسيد، اگر به روزها مىرسيد، به شب تبديل مىشدند].
در نگارش آن رساله، خوشنامى در حيات و طلب آمرزش در ممات از خواننده مىخواستم. و اگر به خاطرم مىرسيد كه اين بدبختىها را (كه ديدم و مىبينم)، در پى خواهد داشت، هرگز به تصنيف آن اقدام نمىكردم:
غرست غروسا كنت ارجو لقاحها
و آمل يوما ان تطيب جناتها
فان اثمرت غير الّذى كنت آملا
فلا ذنب لى ان حنظلت ثمراتها
[نهالهايى كاشتم و به ميوه دادنشان، اميد بستم و آرزو داشتم كه روزى ميوههاى خوش بدهند؛ اگر درخت آن، حنظل بار آورد، و غير از آنچه آرزو مىكردم، ثمر داد، گناه از من نيست].
وقتى، كسى از علما و صوفيّه، به خاطر عذرى كه دارند (و نزد من مقبول است) به اعتراضات پاسخ نگويد، و مرا نيز، (به جهت وسعت و كثرت مطالب) توان بيان كافى نباشد، قلم، كه يگانه تكيهگاه من است، برمىدارم و جواب معترضان به اين رساله را پوزشگرانه مىدهم:
و من يرج معروف البعيد فانّما
يدى عوّلت فى النّائبات على يدى
[هركس به نيكى ديگران اميد مىبندد امّا، دست من در سختىها بر دست ديگرم متّكى است].
در سخنان صوفيّه، مطالبى است كه اگر ناظرى از راه عيبجويى و انكار بدانها بنگرد، مجال فراوانى براى انتقاد مىيابد، چنانكه، از معروف كرخى حكايت شده است كه به مردى گفت: «ادع اللّه- تعالى- ان يردّ علىّ ذرّة من البشريّة» [از خداى تعالى بخواه كه ذرّهاى از بشريّت را به من بازگرداند]. اين گفته، در ظاهر، ناپسند است زيرا عيبجو مىتواند بگويد كه او خود را از محمّد- ص- برتر ديده است، درحالىكه محمّد- ص- فرمود: «انا بشر اغضب كما يغضب البشر» [من بشرم و خشمگين مىشوم، همان گونه كه هر بشرى خشم مىگيرد]، ولى معروف كرخى ادّعا مىكند كه اثرى از بشريّت در او نمانده است.
اين مطلب نزد اهل تحقيق روشن است و كسى جز ايشان، حقيقت آن را درنمىيابد، چه، هر دانشى را آنكس درمىيابد كه در آن تحقيق كند و عمرش را در بررسى حقايق و معانى آن بسربرد.
علم تصوّف، شريفترين و مشكلترين علماست، تنها صوفيان آشكار و نهانش را مىدانند. من، اشكالى وارد مىكنم (كه جز در علم آنان حل نمىشود) تا روشن گردد كه، مدّعى، خبر از علم صوفيان ندارد:
روايت صحيحى از رسول خدا- ص- نقل شده كه بارها از خود از طرف صحابه چون ابو بكر، عمر، عثمان و على- رض- خبر داده است كه آنان اهل بهشتند. و حال آنكه، در صحاح مذكور است كه ايشان، در يك حديث مطوّل فرمودند: «فادخل على ربّى فاخرّ له ساجدا و اشفع لامّتى» [به نزد پروردگارم وارد مىشوم، چهره بر خاك نهاده، بر او سجده مىبرم و براى امّتم شفاعت مىكنم]. و نيز در صحيحين آمده است كه ايشان بر بالاى منبر فرمودند: «و الّذى نفس محمّد بيده، لا ادرى أ من اهل الجنّة انا ام من اهل النّار» [سوگند به آنكه جان محمّد در دست اوست، نمىدانم اهل بهشتم يا اهل دوزخ؟]. اين اشكال، وارد، و پاسخش نزد پوينده مبتدى راه تصوّف و آنكه شطحيّات نمىداند، روشن است.
و سخن بايزيد كه: «انّ اللّه- تعالى- اطّلع على العالم، فقال: «يا ابا يزيد! كلّهم عبيدى غيرك»، فاخرجنى من العبوديّة» [خداى تعالى بر جهان جلوه كرد و گفت: «اى با يزيد! همه اينان، جز تو، بندگان مناند»، و مرا از بندگى بيرون آورد].
پيداست كه اگر عيبجويى گفت: رسول خدا- ص- مىگويد: من بندهام، و از پيامبران هم نقل شده كه گفتهاند: «و اجعلنى برحمتك من عبادك» [خدايا به رحمتت، مرا از بندگان خود قرار ده]، چگونه براى غير آنان شايسته است كه بگويند: خدايا، مرا از بندگى خارج كن چنين سخنى براى كسى كه راه تصوّف را نپيموده باشد، موجب اشكال است، ولى جوابش پيش صوفيان از آفتاب روشنتر است.
و روشنتر از سخن با يزيد، گفته شبلى است كه وقتى قول بايزيد را شنيد، گفت: «فقد كاشفنى الحقّ بأقلّ من ذلك فقال: «كلّ الخلائق عبيدى غيرك، فانّك انا»» [حق، براى من به كمتر از آن تجلى كرد و گفت: «همه آفريدگان بنده منند جز تو، چون «تو» خود «منى»»]. و از اين قبيل است قول شبلى كه پرسيدند: «هل تعلم لنفسك فرحا؟» فقال: «نعم، اذا لم اجد للّه ذاكرا»» [آيا براى خودت، شاديى مىشناسى؟ گفت: آرى. وقتى كه كسى را به ياد خدا نيابم].
اگر خردهگير بگويد كه اين سخن كفر است، زيرا همه پيامبران براى دعوت مردم به خدا، و به ذكر او برانگيخته شدهاند و شادمان نمىشوند مگر به اجابت دعوتشان؛ پس چگونه شبلى را مىسزد كه بگويد: نفس من، شادمان نمىشود مگر به آن زمان كه كسى خدا را ياد نكند؟ و نيز، شبلى در دعاى خود مىگفت: «اللّهم اسكن أعدائي جنّة عدن و لا تخلنى منك طرفة عين».
[خدايا! دشمنان مرا در بهشت عدن جاى ده و مرا چشم به هم زدنى از وجودت خالى مگذار].
اگر منتقد بگويد: وقتى رسول خدا- ص- در دعاى خويش مىگويد: «اللّهم اسألك الجنّة و اعوذ بك من النّار» [خدايا! من از تو بهشت مىخواهم و از آتش دوزخ به تو پناه مىآورم]، چگونه غير رسول را مىرسد كه سخنى چون سخن شبلى بر زبان آورد؟
و نيز از بيشتر بزرگان منقول است كه گفتهاند: «من عبد اللّه بعوض فهو لئيم» [هركه خداى را براى عوضى بندگى كند، فرومايه است]. و كليب سنجاوى كه از اهل بلاست گفت:
«لو كان ايّوب فى الحياة لصارعته» [اگر ايوب زنده بود، او را به مبارزه مىطلبيدم]. چنانچه عيبجو بگويد: اين گوينده در نبوّت پيامبران به دشمنى برخاسته و آن كفر است؛ از نظر ظاهر، حق با اوست. و عجيبتر از اينها چيزى است كه از شقيق بلخى حكايت شده كه او، صفت عارفان را از يكى از مشايخ پرسيد و او جواب داد: «الّذين اذا اعطوا شكروا و اذا منعوا صبروا» [اگر مورد بخشش قرار گيرند، سپاس مىگذارند و اگر از عطا منع گردند، صبر مىكنند].
شقيق، به وى گفت: «اين، نزد ما در بلخ، صفت سگان است». او را گفتند: پس صفت عارفان چيست؟ گفت: «اذا منعوا شكروا و اذا اعطوا آثروا» [وقتى از بخشش منع شوند، سپاس مىگذارند و وقتى مورد بخشش قرار مىگيرند، به ديگران مىبخشند]. اگر گويندهاى بگويد:
خداوند بارها اهل صبر و شكر را در كتاب خود ثنا گفته است، چگونه رواست كه شقيق، آنها را با سگان برابر كند؟؛ گفته او اثر فراوانى در دلها مىگذارد، مگر پيش كسانى كه روش و عادت صوفيّه را در گفتگو مىدانند. وقتى واسطى، وارد نيشابور شد، به ياران ابو عثمان گفت:
«بما ذا كان يأمركم شيخكم؟» فقالوا: «بالتزام الطّاعة و رؤية التّقصير فيها»، فقال: «كان يأمركم بالمجوسيّة المحضة هلّا امركم بالغيبة عنها برؤية منشئها و مجريها»» [پيرتان، شما را به چه چيز فرمان مىدهد؟ گفتند: «به وجوب اطاعت و توجه به قصور در آن». واسطى گفت: «او شما را به بىدينى محض امر مىكند، آيا او شما را به غايب شدن از اطاعت، به ديدن خالق و مجرى آن امر نمىكند؟»].
اگر معترض بگويد: اين سخن، كفر است، زيرا واسطى ادعا مىكند كه ملازم بودن اطاعت، مجوسيّت محض است، و اين، مخالف آن چيزى است كه خداى تعالى و رسول او- ص- گفتهاند و قرآن، از آغاز تا انجام، ثناى بر اطاعت و مطيعان است؛ گفته او با توجه به ظاهر امر و اكتفاى بر آن، حق است.
بدانكه علم تصوّف، اقسام زيادى دارد و هر قسمى را گروهى به پا مىدارند و كمتر كسى است كه به همه اقسام آن احاطه داشته باشد. از جمله قسمتى است كه علم سلوك ناميده مىشود و خود مجلدات زيادى را در بر مىگيرد و اين سخن شبلى اشاره به برخى از آن اقسام است كه مىگويد: «كنت اكتب الحديث و الفقه ثلاثين سنة حتّى اسفر الصّبح فجئت الى كلّ من كتبت عنه، فقلت: «اريد فقه اللّه». فما كلّمنى احد» [من، سى سال حديث و فقه مىنوشتم، تا اينكه صبح [حقيقت] درخشيد. نزد آنان كه حديث و فقه از ايشان مىآموختم، آمدم و گفتم: من طالب فقه خدا هستم، احدى با من سخن نگفت].
و از جمله آنچه در رساله بر من نپسنديدند، اين است كه: خداى بزرگ منزّه از آنست كه پيامبران دركش كنند، تا چه رسد به ديگران، و ادراك، آنست كه درككننده به كمال درك شده احاطه يابد، و چنين چيزى، جز براى خدا ممكن نيست و در اين صورت «لا يعرف اللّه غير اللّه» [خدا را، جز خدا نمىشناسند]. چنانكه جنيد گفت.
و در تفسير اين سخن خداى تعالى: «وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ» [و اندازه ننهادند خداى را سزاى اندازه وى ]، آمده است كه يعنى: او را در خور معرفتش نشناختهاند. رسول خدا- ص- گفت: «لو عرفتم اللّه حقّ معرفته لزالت بدعائكم الجبال و لمشيتم على البحور، و لو خفتم حقّ خوفه لعلمتم العلم الّذى ليس معه جهل، و ما بلغ ذلك احد، قيل: «و لا انت يا رسول اللّه؟» قال: و لا انا، اللّه اعظم من ان يبلغ امره احد» [اگر خداى را- چنانكه شايسته اوست- مىشناختيد، به دعاى شما كوهها از ميان مىرفت و بر درياها راه مىرفتيد، و اگر از خداوند- چنانكه درخور اوست- مىترسيديد، به علمى مىرسيديد كه جهلى در آن نبود، و احدى بدين مقام نرسيده است. گفتند: «تو نيز اى رسول خدا بدان نمىرسى؟» فرمود: من نيز، خداوند بزرگتر از آنست كه احدى به كنه وى دست يابد].
صديق- رض- گفت: «سبحان من لم يجعل للخلق سبيلا الى معرفته الّا بالعجز عن معرفته» [پاك است خدايى كه براى شناخت خود، راهى براى بندگان، جز اقرار عجز از شناخت، قرار نداد].
احمد عطا گفت: «لا سبيل الى معرفة اللّه لاحد و ذلك لامتناع صمديّته و تحقيق ربوبيّته» [احدى را به معرفت خدا راه نيست، و اين به جهت امتناع صمديّت و محقق بودن ربوبيّت اوست].
به ابو الحسن نورى گفتند: «چگونه عقلها او را درك نمىكنند در حالى كه شناخته نمىشود مگر به خردها؟» گفت: «كيف يدرك ذو مدى من لا مدى له؟» [محدود و پايانپذير، چگونه بىپايان را دريابد؟].
از ابو العباس دينورى پرسيدند: «بم عرفت اللّه» قال: «بانّى لا اعرفه» [خداى را به چه شناختى؟ گفت: به اينكه نشناختمش].
ذو النون گفت: «ما عرف اللّه من عرفه و لا وجده من اكتنهه، و لا حقيقته اصاب من مثّله، و انّما اشكل ذلك على من اشكل من حيث ظنّ انّ العلم بوجود اللّه و بوجود صفاته، من العلم و من العلم و القدرة و الحياة و الارادة و الكلام و السّمع و البصر هو معرفة اللّه و ادراك حقيقته و ليس كذلك» [آنكه در انديشه معرفت خداست او را نشناخت، و آنكه خواست به كنه او رسد، او را درنيافت، آنكه همانندى براى او برگزيد، به حقيقت او نرسيد. و اين مشكل كسى است كه گمان مىكند كه علم به وجود خداوند و صفات او (مانند: علم، قدرت، حيات، اراده، كلام، سمع و بصر) همان معرفت به او و دريافت حقيقت اوست، در حالى كه چنين نيست].
و نيز گفت: صوفيان، ميان علم به خدا و شناخت و معرفت او فرق بزرگى مىگذارند و علم به وجود خداى قديم و بىآغاز، شدنى و دريافتنى است و اين گفتهاش: «أ في اللّه شكّ؟» [آيا اندر خداى گمان است؟ ] اشاره بدان معنى است.
امّا دريافت حقيقت ذات و معرفت حقيقى، فقط براى خداست و كلمات وارده درباره آن اشاره به آنست، چنانكه قبلا ياد كردم. و علم به وجود آفريدگار قديم اين عالم، از چيزهايى نيست كه براى اهل حقيقت دشوار باشد، بلكه نزد آنان اظهر من الشّمس است. ممكن است ميان بينندگان خورشيد ستيز درگيرد؟ آرى، كوران بدان منازعه نياز دارند تا آن حقيقت را از راه گوش دريابند. و چگونه مىتوان در هستى وجود حقّى كه، ما سوى به هستى او پديدار گشته و از هستى او هستى يافته است، ترديد كرد؟ اگر او نبود، قطعا در عالم هستى، موجودى نبود.
اگر تصوّر عدم بر وى راه مىيافت- نيستى را به وى راه نيست- هرآينه وجود همه چيز باطل مىگشت. عارفان، از اشيا به خدا نمىنگرند، بلكه، در خدا به اشيا مىنگرند.
چنانكه ابو بكر صديق- رض- گفت: «ما نظرت فى شىء الّا و رأيت اللّه قبله» [من در چيزى ننگريستم مگر اينكه خدا را پيش از آن ديدم]، [اين جمله را از حضرت امير- ع- نقل كردهاند]. و اين رؤيت، در مقابل رؤيتى كه در آخرت حاصل مىشود، هيچ نيست. بلكه رؤيت، لفظ مشتركى است كه فقها و صوفيان آن را به معانى زيادى اطلاق مىكنند و مقصود ما شرح آن نيست.
صوفيان را كلماتى است كه آنها را شطح مىگويند و آن، هر عبارت نامأنوسى است كه در حالت سكر و شدّت جوشش وجد، از گوينده آن صادر مىشود، و او در چنين حالتى قادر به خويشتندارى نيست. چنانكه گفته شده:
سقونى و قالوا: «لا تغنّ» و لو سقوا
جبال شرورى ما سقيت، لغنّت
[به من نوشاندند و گفتند: نخوان، اگر از آنچه به من نوشانيدند به كوههاى «شرورى» مىنوشاندند، هرآينه آواز سر مىدادند].
و اين گفته، همچون سخن بايزيد است كه: «انسلخت من نفسى كما تنسلخ الحيّة من جلدها فنظرت فاذا انا هو» [از خود بيرون آمدم، به گونهاى كه مار از پوست خود به درآيد و آنگاه «خويشتن» را «او» ديدم]. و نيز: «اللّهم زيّنى بوحدانيّتك و البسنى انانيّتك و ارفعنى الى احديّتك حتّى اذا رآنى خلقك، قالوا رأيناك فتكون انت ذلك و لم اكن انا هناك» [خدايا! مرا به وحدانيّت خود بياراى و به انانيّت خويش بپيراى، و مرا به احديّت خود عظمت بخش تا وقتى كه بندگانت بينندم، گويند: تو را ديديم، تو من باشى و من تو نباشم]. امثال اين گفتار زياد است و در سخن منظوم صوفيان هم آمده است، چنانكه يكى از آنان گفت:
بينى و بينك انّيى ينازعنى
فارفع بانّيك انّيى من البين
[ميان من و تو، وجود «من» با من در ستيز است به «من» خويش، «من» مرا از ميان بردار].
و اين سخن رسول خدا- ص- اشاره به امثال آنهاست كه: «لا يزال العبد يتقرّب الىّ بالنّوافل حتّى احبّه فاذا احببته كنت سمعه الّذى يسمع به و بصره الّذى يبصر به و لسانه الّذى ينطق به» [بنده، پيوسته به وسيله دعا و نماز و نوافل به من نزديك مىشود تا دوستش بدارم، و وقتى دوستش داشتم، گوش او مىشوم كه به آن مىشنود، چشمش مىشوم كه بدان مىنگرد و زبان او مىشوم كه به آن سخن مىگويد].
آنكه دستخوش چنين حالتى باشد، عقل از او سلب گردد و در جلوههاى سلطان انوار ازل گم شود و بگويد: «سبحانى ما اعظم شأنى!» [چه منزه هستم، چه بزرگ است مقام من!] (و سخنانى شبيه آنكه روايت شده و بدانها اشاره گرديد)، بدان گفته مؤاخذه نمىشود، زيرا سخن عاشقان درهم مىپيچد، امّا نقل نمىشود. چنانكه گفتهاند كه همسر هدهد با او قصد مراوده داشت و او خوددارى مىكرد، همسرش به او گفت: «آن به كه از من فرمان برى و گرنه سلطنت سليمان را زير و رو مىكنم». باد، اين سخن به گوش سليمان رساند، او را طلبيد و در اينباره با وى سخن گفت. همسر هدهد جواب داد: «اى پيامبر خدا!، سخن عاشقان حكايت شدنى نيست». سليمان- عليه السّلام- گفته او را تحسين كرد.
اينگونه كلمات در ميان فصلهاى مطالب، پراكنده است، اگر قبل و بعد آنها بررسى شود، مجالى براى اعتراض باقى نمىماند. در گفتههاى خداى تعالى و رسولش، سخنان پراكندهاى در صفات خداى- عزّ و جلّ- وارد است كه اگر آنها گرد آيد و يكجا ذكر شود، چنانكه گمراهان چنين كردهاند، از لحاظ فريبندگى و ايجاد شبهه و معما بودن، اثر مهمى خواهد گذاشت. وقتى هر كلمهاى در جاى شايسته خود و با قراين پيوسته به آن به كار رود، گوشها از شنيدن آن ابا نمىكند و سرشت انسانى به خطا نمىرود.
الفاظى در نهايت اجمال، درباره خداى تعالى ذكر گرديده كه آشكارا در آنها احتمال خطا و صواب هست، مانند: استواء، نزول، غضب، رضا، محبّت، شوق، فرح، ضحك، كراهيّت و تردّد. و الفاظى چون: صورت، وجه، عين، يد، اصبع، سمع، بصر، و همانند قول خداى تعالى:
«مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً» [كيست آنكه اوام دهد به خداى، اوامى نيكو ] و «هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ، وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ» [اوست كه پذيرد توبه از بندگان خويش و بستاند صدقهها ]. و همچون گفتار او به موسى- ع- كه: بيمار شدم، عيادتم نكردى و گرسنه ماندم، طعامم ندادى. تا جايى كه موسى- ع- مضطرب شد، برخاست و نشست و گفت: «خداى من! تو بيمار و گرسنه مىشوى؟». فرمود: «فلان بنده من بيمار شد و فلان بنده من گرسنه ماند، اگر اين را غذا مىدادى و آن را عيادت مىكردى، مرا نزد آن دو مىيافتى».
اين گفته، مطابق همانست كه به داود- عليه السّلام- وحى فرمود، آنجا كه داود پرسيد: «پروردگارا در كجا بجويمت؟» فرمود: «نزد آنان كه دلهايشان به خاطر من شكسته است»».
و اين سخن، مانند قول خداى تعالى است، در كتابى كه به پيامآور ما محمّد- ص- فرستاده شده است: «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ» [خداى وا آنكس است كه بپرهيزند از كفر و شرك و آنكسها كه ايشان نيكوكردار باشند ]، و «انّ اللّه مع الصّادقين و الصّابرين» ، و «إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ» [و حقّا كه هست خداى عزّ و جلّ با نيكوكاران ].
اينها، سخنان مجملى هستند كه مردم زيادى به سبب آنها در گمراهى افتادهاند و گروهى ملحد شده و گفتهاند: اگر نبوّت، حق بود، رسول خدا- ص- آفريننده عالم را به اوصافى كه بر جسميّت دلالت دارد، وصف نمىكرد و جسم بودن، دليل حادث بودن است.
اين خطاها، از ضعف دانش و ناتوانى آنان در علوم عربيّت پديد آمده است، چنانكه گفتهاند:
و كم من عائب قولا صحيحا
و آفته من الفهم السّقيم
[چه بسا به سخن درست، عيبگيرنده است و آن عيبجويى بلايى است كه از دماغ سودايى وى برخاسته است].
و اين اشاره قرآن نيز بديشان است كه مىگويد: «بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ» [نه كه به دروغ داشتند بدانچه نه اندر يافتند به دانش آن ]،
و براى آگاهى اينان مىفرمايد: «إِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هذا إِفْكٌ قَدِيمٌ» [چون نه راه يافتند بدان، زود باشد كه گويند: اين است سحر كهن ]. توضيح و تفسير اين الفاظ، براى توانايان در علم، پوشيده نيست، بلكه روشنتر از آفتاب است. بيشتر مردم در آن الفاظ، ره گم و در درك معنى آن متحير ماندهاند:
لا يكشف الغمّاء الّا بن حرّة
يرى غمرات الموت، ثمّ يزورها
[بلا و غم را جز آزاده كشف نمىكند، دشوارىهاى مرگ را در نظر مىگيرد، سپس به ديدار آن مىرود].
اگر نيل به شناخت تفسير اين سخنان آسان بود، رسول خدا- ص- فقيه بزرگ امّت، عبد اللّه بن عباس را در اين دعايش: «اللّهم فقّهه فى الدّين، و علّمه التّأويل» [در فقه بيناييش ده و در تفسير دانايش گردان]، بدين فن، مخصوص نمىفرمود. و درك اين شناخت- با همه دشوارىيى كه نزد عامّه دارد- براى خاصّان، آسان است، چنانكه گفتهاند:
انام مل جفونى عن شواردها
و يسهر الخلق جرّاها و يختصم
[به دور از دشوارىهاى آن، پلكها را برهم نهاده و مىخوابم و مردم به خاطر آن بيدار مىمانند و خصومت مىورزند].
پس، اگر ملحدى، اين گفتار مجمل و پراكنده در قرآن و حديث را جمع كند و از امامى فتوى بخواهد و بگويد: چه گويى در حق كسى كه دعوى پيامبرى مىكند و مىپندارد كه خداوند، گرسنه و بيمار مىشود، خشمگين و شادمان مىگردد، مىخندد، دوست مىدارد، كينه مىورزد، از مردم وام مىگيرد، صدقه مىستاند، از بالا به پايين نزول مىكند، صورتش چون صورت آدميان است، چهره و گوش و چشم و دست و انگشت دارد؟!. چه بسا امامى كه غافل از نيّت اين ملحد (كه ميل نادرست باطنى خود را در اين گفتار پنهان كرده است)، از او فتوى خواسته شده است، بهطور مطلق فتوى دهد كه: هر كه چنين گويد، از حقيقت حق بىخبر و ادعاى او باطل است. اين گفته مفتى، موجبى جز اين ندارد كه آن ملحد، كلماتى را كه حق بود آنها را جداى از هم ذكر كند، گرد هم آورده، و آنها را از قراين برهنه كرده [در حالى] كه واجب بود [اين كلمات] به همراه قراين ذكر شوند تا ايجاد توهّم نكنند.
و از قراينى كه احتمال خطا را در اين الفاظ از ميان برمىدارد، قول خداى تعالى است:
«لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» [... نيست همچون او چيزى ... ]. و نيز: «أَ فَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لا يَخْلُقُ» [آن خداى كه چنين تواند آفريند، چنان بود كه هيچ نيافريند؟ ].
وقتى مجرّد جمعآورى الفاظ پراكنده چنين اثرى داشته باشد، اگر لفظى را به جاى لفظ ديگر به كار برد، مثلا نزول را، به جاى حركت، و استوا را به جاى استقرار، يا گوشت و استخوان را به جاى صورت، يا بدن را، به جاى نفس، چه خواهد شد؟.
البتّه، اگر لفظ نزول و استوا و دست و چهره و ديگر الفاظ مجمل (همان گونه كه در قرآن و حديث وارد شده)، ذكر گردد، (بدون تغيير و تبديل و بىجمع و تفريق و بدون زياده و نقصان و بدون برهنه كردنشان از كلماتى كه در پيش و پس آنها قرار دارد و بدون مجرد ساختن آنها از قراينى كه بدانها پيوستهاند) توهم از آنها زائل مىشود و ابهام در آنها ضعيف مىگردد.
چه دور از درك حقيقت است آنكه فرق ميان جمع اين كلمات را در يك ورق و ذكر يكباره آنها را، در لابهلاى كلمات ديگر (كه شايد بر هزارهزار كلمه بيفزايد) درك نمىكند! .... چرا انتقاد و عيبجويى علماى معاصر را نسبت به خود بعيد بدانم؟ بزرگان علما در هر عصرى، مورد حسد قرار گرفته و به انواع محنتها گرفتار بودهاند. همچون: مالك و ابو حنيفه و شافعى و احمد و سفيان- رض- و مشايخ صوفيّه نيز مانند: جنيد، شبلى، با يزيد بسطامى، ذو النّون مصرى، سهل بن عبد الله تسترى، ابو الحسن نورى، و سمنون محبّ، چنين سرنوشتى داشتهاند. درباره غم و اندوه برگزيدگان، آثارى نوشته شده كه مىخواستم بخشى از آنها را ياد كنم، ولى وقت، تاب طول سخن ندارد، از آن مىگذرم و بدين گفته تمثل مىجويم:
تعرّض البرق نجديّا فقلت له
«يا ايّها البرق انّى عنك مشغول»
[برق نجد درخشيد، به آن گفتم: «اى برق! من به دور از تو سرگرمم»].
عجبى نيست كه من هم مورد حسد قرار گيرم (در حالى كه نورس بودم و براى بيستسالگان و بالاتر شيرخواره مىنمودم). كتابهايى نوشتهام كه پنجاه و شصتسالهها از فهم آن ناتوانند، تا چه رسد به تأليف و تصنيف آنها:
ان يحسدونى فانّى غير لائمهم
قبلى من النّاس اهل الفضل قد حسدوا
[اگر به من حسد ورزند، ملامتشان نمىكنم پيش از من هم، فضلاى مردم مورد حسد بودهاند].
هر كه مىخواهد بر صحت آنچه ذكر كردهام، آگاه شود، نوشتههايم را طلب كند و در آنها بنگرد و چنان تأمّل و بررسى كند كه معنى و مقصود آنها را دريابد و حقّ آنها ادا شود، مانند: رسالهاى به نام قرى العاشى الى معرفة العوران و الاعاشى و دو رساله علائيّه و المفتلذ من التّصريف (آن دو، از رسالات كوتاه و مختصر است) و مانند رساله ملقّب به أمالى الاشتياق فى ليالى الفراق و كتابى به نام منية الحيسوب كه در علم حساب هندى است، و رسالهاى كه آن را غاية البحث عن معنى البعث ناميدهام، و رسالهاى ديگر به نام صولة البازل الأمون على ابن اللّبون و كتابى كه آن را زبدة الحقائق لقب دادهام، و اين آخرين كتابى است كه نوشتم و در آن زمان با بيست و چهارسالگان همسال بودم، و در اين سال كه سرنوشت بدين فتنه دچارم ساخت، به سى و سه سالگى رسيدهام و اين، همان حدّ رشدى است كه خداى عزيز آن را در قرآن ياد فرموده است: «إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ» [... برسد به چهل سال ]. و آدمى در چهل سالگى اعتدال مىيابد. از فرزندانزاده خاطرم، هزار بيت غزل است، كه بخشش ده روزه طبع مناند و در صحيفهاى معروف به نزهة العشاق و نهزة المشتاق گرد آمده و اين قسمت در بحر رجز از آن ابيات است:
و غادة من سلفى معدّ
تعزى الى خير اب و جدّ
يكتفها جحاجح كالاسد
تغزو العدى على جياد جرد
بكلّ صمصام صقيل الحدّ
و ذابل من الرّماح الملد
زارت و صحبى هجّع بنجد
فى خفرات من غوانى سعد
وطئن هامات الرّبى و الوهد
الى رحيب الباع وارى الزّند
يلبسن ثوبى كرم و مجد
فبتن فى عيش لذيذ رغد
و بتّ جذلان و هند عندى
الثمها متشحا بالرّند
و اجتنى باللّثم ورد الخدّ
[بانويى كه از جانب پدر و مادر، از قبيله «معدّ» و به بهترين پدر و پدربزرگ منسوب است؛
و بزرگانى همچون شير، او را مىپرورند و سوار بر اسبهاى خوشنژاد، با دشمنان مىجنگند؛
با شمشيرهاى تيزدم و با نيزههاى باريك و نرم؛
به ديدارم آمد، در حالى كه دوستان من در «نجد» ميان دختران محجوب قبيله «سعد» بودند؛
فراز تپهها و نشيب گودالها را براى رسيدن به شخصيتى گشاده بازو و رستگار پيمودند؛
جامههاى بخشش و بزرگى به تن كرده و شب را در عيش خوش و گوارايى به روز آورده؛
و من در حالى كه، «هند» در كنارم بود، و گلوبندى از گل خوشبوى «رند» به گردن داشت و مىبوسيدمش، شب را به روز مىآوردم؛
و به بوسه، گل سرخگونهاش را مىچيدم].
و به نوشتن دو كتاب مبسوط و مفصل پرداختم كه قصدم اين بود كه هر يك از آنها مشتمل بر ده جلد باشد. يكى در علوم ادبى كه آن را المدخل الى العربيّة و رياضة علومها الادبيّة و ديگرى را تفسير حقايق القرآن نام و نشان داده بودم، كه مهمّات دين و اقبال به آنچه واجب عينى است، مرا از اتمام آن دو كتاب بازداشت.
هر كه (از كسانى كه جهل و حسد و بىانصافى مانعشان نيست) بخواهد حقيقت احوال مرا بازداند، درستى اين ادعاهايم را خواهد شناخت. من با اين حالى كه دارم (از تنگى دل و پراكندگى كار و پريشانى خاطر و فكر) از اقامه دليل براى آنها ناتوانم، هركس خواستار آن است، بايد توجّه خويش را بدانها مصروف دارد:
سائل قضاعة: هل وفيت بذمّة
ام هل اضعت الامر حين وليت؟
و لربّ كبش كتيبة اجررته
رمحى، و نار للحروب صليت
و لربّ ابطال لقيت بمثلهم
فسقيتهم كأس الرّدى و سقيت
و اخ يجيب المستضيف اذا دعا
و الخيل يعثر فى العجاج رزيت
فلاطلبنّ المجد غير مقصّر
ان متّ متّ و انّ حييت حييت
[از قضاعه بپرس: آيا در كارى كه به عهده داشتم، به عهد خود وفا كردم يا آن را ضايع كردم؟؛ چه بسيار يلان لشكر كه نيزه من آنان را فروافكند و چه آتش كه براى جنگها برافروختم؛
و چه قهرمانانى كه امثال آنان را ديدم و جام مرگ بديشان نوشاندم و خود هم نوشيدم؛
و چه بسا به خاطر برادرانى (كه به كمك دادخواهان و غبار درماندگى به چهرهنشستگان مىشتافتند) عزادار شدم؛
بىقصور در جستجوى بزرگى و عظمتم (خوشا افتخار)، چه بميرم و چه بمانم] .
و آنچه در اين بخش از ذكرش ناگزيرم، حقيقت مذهب گذشته است كه نياز بدان، محسوس و ملموس است. دراينباره به سه فصل مىپردازم، زيرا اصول ايمان، همان باور به خدا و رسول وى و روز رستاخيز است. و در هر اصلى، فصلى بيان مىكنم. خداى را مىستايم و به محمّد مصطفى- ص- و ديگر پيامآوران درود مىفرستم. خداوند به لطف و فضل خويش نگهدارنده از خطاست.
فصل اوّل: در ايمان به خداوند و صفات او
بدانكه خداى تعالى، وجودى است كه تصوّر عدم را در وى راه نيست. يگانه و تجزيهناپذير است، ملك كريم و بخشنده و مهربان و صاحب جلالت و اكرام و دارنده اسمهاى اعظم است. دلهاى مردم به دست او و پيشانى جهانيان، آستانساى اوست، كارى از كار ديگرش بازنمىدارد. هر سلطانى در برابر عظمتش، خاضع است. در يگانگى و فرديّت، انباز و مانندى ندارد. در صمديّت او ضدّى و در احديّتش همتايى نيست. ملك و ملكوت از آن او و عزّت و جبروت، زير سلطه اوست. آغاز هر چيز و پيش از همه چيز است. بعد از فناى همه چيز، باقيست. ستوده و بزرگ است و آنچه اراده فرمايد، انجام مىدهد. در نزديكى و فرود خود، برتر و بالاتر، و در برترى و بلندى، در فرود و نزديك است. در عين نهانى، آشكار، و در عين آشكارى نهان است. و به شدّت درخشش نورش، از آفريدگان پوشيده است. جبّار و قهّار و قيّوم و قادر، در آخريّت، اوّل و در اوليّت، آخر است. علم او بر همه چيز احاطه دارد و علم و رحمتش به آسمانيان و زمينيان گسترده است. خير او در ملك و ملكوت فيضان دارد.
كليدهاى غيب نزد اوست، و جز او كسى به آنها دانا نيست. نعمتهاى ظاهر و بخششهاى پىدرپى و فضل فراوان و آفرينش زيبا و عزّت بلند و كارهاى نو و گذشت باكرامت و نيكى قديم و بزرگى والا و سلطنت ظاهر و قدرت عالى و جبروت متعالى، همه براى اوست. زمين و آسمان را آفريد، و ميزانها را چنانكه خواست در آنها به كار برد. به نيكوترين تقدير و ترتيب آنها را مقدّر و مرتّب كرد.
چه بسا در هر ذرهاى، او را رازى شگفت نهفته است! بندگان به او بدى مىكنند، او در نيكى به دانان مىافزايد، به ارتكاب گناهان كينهتوزى مىكنند و او بر آنان لطف و محبّت مىورزد. نعمت و قدرتش بىشمار است. ديده را ياراى نگاه به كمال اشراق و تجلّيات او نيست. همه چيز فرمانبردار عظمت او و زمينها و آسمانها در قبضه قدرت اوست. قديم بىآغاز و باقى بىپايان است. هستى او، جاويد و بىزوال و ذات وى در همه حال به كمال است. به صفات كمال، موصوف و به نعمت جلال و جمال، منعوت است و داراى اسماء حسنى و صفات اعلى است. همانند اجسام نيست و قسمت نمىپذيرد. ذاتش ازلى و صفاتش سرمدى است. پيش از آنكه زمينها و آسمانها را بيافريند، بود، و اكنون با اوصاف تمام و نعمتهاى كامل، آنچنان است كه بود. در ذات و صفات، با موجودات شباهتى ندارد، بلكه همه هستى قطرهاى از درياى قدرت و نشانهاى از نشانهها و آيات اوست. بر علم ازلى او، ذرهاى چون غبار، پنهان نيست، بلكه علم وى به ژرفاى زمين، چنانست كه بر فراز آسمانها. همه موجودات، در پهنه علم او چون قطرهاى در اقيانوسها و ريگى در بيابانهاست. نگاهى، از اراده، و جهشى از مشيّت او بيرون نيست. هرچه خواست، شد و هرچه نخواهد نمىشود. هر پديدهاى از كائنات، در زمانى معلوم چنانكه اراده ازلى او تعلق گرفته و علم قديم او معلوم داشته (بدون فزونى و كاستى و پيشى و پسى) به وجود مىآيد. شنوا و دانايى است كه هيچ شنيدنى از گوش او و هيچ ديدنى از ديده او پنهان نمىماند. نزد او سخن آشكار و نهان و پنهان و پيداى دلها يكسان است. راز دلها، پيش او روشن است و فهم آفريدگان در ادراك كمال صفات او درمانده و ناتوان.
به كلام قديم تكلّم مىكند و قايم به خود است، منزّه از آنست كه سخنش چون سخن آفريدگان باشد، و هر آنچه از محكم و متشابه گفت، بدانگونه است كه او گفت و خواست.
امر و نهى او حق است و وعده و وعيدش راست. با تحقيق و يقين به او ايمان مىآوريم و آن چنان تصديقش داريم كه شك و ريبى در آن راه ندارد. شأنش عظيم و عظمتش والاست.
زندهاى كه مرگ را بر او دست، و ماندگارى كه نيستى را بر او راه نيست. به قدرت خويش، موجودات را پديد آورده، در ايجاد و آفرينش آنها مستقل است. منزّه است، منزّه است و چه بزرگ است شأن او! و چه روشن است برهان او! و چه آشكار است سلطنت او! و چه فراوان است احسان او! و چه كامل است امتنان او! دلها به توصيف درخشش و بزرگيش، راه نمىبرند، و هيچ آزمندى، احاطه به كمال او را طمع نمىكند، چه، انوار حضرتش او را بازپس مىزند. چه بلند مرتبه است در جلال خويش! و چه درخشان است در جمال خويش! و چه بزرگ است در كبريايى خويش! و چه پيداست در درخشندگى نور خويش! و چه ثابت است در پروردگارى خويش! و چه جاويد است در بود خويش! و عزيز است در يگانگى خويش! چه بزرگ است در صمدانيّت خود! و چه قديم است در اوّليّت خود و چه پيش است در ازليّت خود! وارث اهل آسمان و زمين خود است، زنده بود، آنگاه كه در دوام سلطنت و بقاى او زندهاى نبود. عزيزتر از آنست كه زبانى كمال ذات او را وصف كند، يا بيانى به كنه صفات او برسد.
فصل دوّم: در ايمان به نبوّت
بدانكه خداوند- جلّ جلاله- پيامآوران را مژده و بيمدهنده مبعوث ساخت و محمّد- ص- را براى همه مردم، از عرب و عجم و سياه و سرخ، رسالت بخشيد و او را به معجزات آشكار و آيات درخشان و شكوفا مؤيد فرمود. به شريعت او، از شرايع ديگر، هرچه خواست، نسخ يا مقرر كرد. او خاتم پيامآوران و سرور آدميان است:
هيهات ان يلد الزّمان بمثله
انّ الزّمان بمثله لبخيل
[هيهات كه زمان نظير او را بزايد، زمان از زايش چون اويى بخل مىورزد].
نبوّت، عبارت از كمالاتى است كه براى پيامبران حاصل مىشود و رسيدن به آن با سرمايه خرد ممكن نيست، و عقل، چارهاى جز اين ندارد كه (به تصديقى كه از طريق نظر در براهين و دلايل روشن استفاده مىشود) آن را تصديق كند. هرگز عاقلى به توشه عقل خود، بدان كمالات نمىرسد، و درجه نبوّت، وراى درجه ولايت است، و نهايت اوليا، بدايت انبياست. و درجه ولايت، وراى درجه عقل است، و نهايت عقلا، بدايت اولياست. هر كه راه فلاسفه رود و پندارد كه نبىّ شخصى است كه به نهايت درجه عقل رسيده و به سرمايه خردش، در اوامر و نواهى دخل و تصرّف مىكند و گمان كند كه آنها امورى است كه نبىّ وضعشان كرده و با حكمت همسنگ ساخته است، به راستى، شانه از بند و بار اسلام خالى كرده و به سلك گمراهان پيوسته است. نبىّ از روى هوا و هوس سخن نمىگويد و كلامش، نداى آسمانى است كه به او وحى شده و پيشوايان به حقّ، بعد از رسول خدا- ص- ابو بكر، عمر، عثمان و على- رض- هستند. اينها، حقايقى است كه به اجماع قاطع و ثابت و از طريق تواتر، بدانها علم يافتهام. من، در عنفوان كودكى، قصيدهاى سرودهام كه شيرينتر از آرزوى دلها و گواراتر از رسيدن به دوستان است (دوستانى كه مدتى طولانى جدايى آنها تحمل شده است)، و در آن، رسول خدا- ص- و خلفاى راشدين- رضى اللّه عنهم- را مدح كردهام، بلكه خود و شعرم را به سرودن آن ستودهام. قصيده، مشتمل بر هفتاد بيت و ابيات زير از آنهاست:
سأزجى اليه يعملات سواهما
طلائح انضاها التّوقّص و الوخد
و اكحل اجفان الوجاء بتربة
ثوى جسمه فيها فأجفانه رمد
و ان لم تبلّغنى اليه ركائبى
فلا سرّها عشب و لا ضمّها ورد
[شتران خسته و لاغرى را (كه تند و يورغه رفتن لاغرشان كرده است) به سوى او مىرانم؛
و چشمان بيمار آرزو را به خاكى كه تن او در آنجا گرفته و ديدگانش خفته، سرمه مىكشم؛
اگر مركبهايم مرا به او نرسانند، گياهى آنجا را سبز و خرّم نكند و چشمهاى سيرابش نسازد].
فصل سوّم: ايمان به آخرت
بدانكه گور، نخستين منزل از منازل آخرت است، و اخبارى درباره سؤال منكر و نكير وارد شده. ما به خردهاى ناتوان خود، قادر به دخل و تصرّف در آن نيستيم. جز اين نيست كه بيشتر اخبار آخرت به نور نبوّت درك مىشود و اندكى از آن را، تنى چند از اوليا و علماى نكتهدان درمىيابند. گور، يا باغى از باغهاى بهشت و يا گودالى از گودالهاى دوزخ است، و اگر ما، حفره و باغ و منكر و نكير را نمىبينيم، دليل نديدن مرده نيست زيرا، ما در جهان ملك و شهادتيم و مرده، در عالم غيب و ملكوتست، و پيامبر- ص- فرمود: «هما ملكان، فظّان غليظان، ازرقان، يبحثان الأرض بانيابهما و يطئان شعورهما، اصواتهما كالرّعد القاصف و ابصارهما كالبرق الخاطف. و عند ذلك قال عمر بن الخطّاب: «يا رسول اللّه! ا فيكون معى عقلى هذا؟» فقال: «نعم». قال: «اذا اكفيها». ثمّ يبعثر من فى القبور و يحصّل ما فى الصّدور و يردّ الارواح الى الاجساد، و النّاس يمشون حفاة و عراة و يحشرون على صعيد القيامة اشتاتا فى يوم كان مقداره خمسين الف سنة» [آن دو، دو فرشته تندخو و سخت و كبود چشماند، زمين را با چنگالهاى خود مىكنند و موهايشان را لگد مىكنند، صدايشان چون تندر كوبنده و چشمانشان همچون برق جهنده است. عمر بن خطّاب گفت: «اى رسول خدا! آيا اين عقل من در آن زمان با من خواهد بود؟» فرمود: «آرى.» عمر گفت: «در اين صورت آن را كفايت خواهم كرد». آنگاه، همه آنان كه در گورند، برانگيخته مىشوند و آنچه در سينههاست، بيرون مىريزد و روانها به كالبدها بازگردانده مىشود، مردم پابرهنه و لخت راه مىروند، پراكندگان در بلندى قيامت گرد مىآيند، روزى كه بهاندازه پنجاه هزار سال است].
عقل، بايد اين امور ممكن را تصديق كند، امّا نه به سرمايه خود، بلكه وقتىكه راستى بعثت انبيا و راه نداشتن دروغ به آنان را درك كرد، ناچار به تصديق (تمام آنچه آنان خبر دادهاند از جمله، احوال آخرت) خواهد بود. و همه آنها چون: «ميزان»، كه اندازه كارهاى نيك و بد بندگان را معلوم مىكند، و نيز «صراط» كه پلى است بر ميانه دوزخ كشيده شده كه در تندى و برندگى چون شمشير و در باريكى مثل موى است و مردم بر روى آن درآمد و شدند، گروهى مىپرند و جمعى راه مىروند و دستهاى مىخزند و عدهاى در قعر آتش مىافتند، و نيز، «بهشت» و «دوزخ» و آنچه در آنهاست از انواع دردها كه سختترين آنها، جاويدان ماندن در آتش با حجاب ظلمت است، و انواع لذتها كه بالاترين آنها نظر به پروردگار جهانيان است، حق است.
و تمام آنچه در قرآن آمده و اخبار صحيح گوياى آنست، حق و راست است، بىمنازعه به آنها ايمان داريم. و همچنين حوضى كه هركس از آن شربتى بنوشد، هرگز تشنه نمىشود كه شيرينتر از انگبين و سفيدتر از شير است. و نيز «شفاعت»، حق است. پيامبران و اوليا و علما و شهدا و عموم مؤمنان، شفاعت مىكنند، چنانكه رسول خدا- ص- فرمود: «لكلّ مؤمن شفاعة» [هر مؤمنى را شفاعتى است]. اين، همان اعتقاد راستين است كه پيشينيان صالح و پيشوايان گذشته بدان اجماع دارند، و براى ما در ميان آنان، نمونه نيك و پيشواى پسنديده هست. در كليات اصول ايمان، ابياتى بدين ترتيب گفتهام:
تيقّنت بالبرهان من طرق العقل
وجود قديم لا كدعوى الى الجهل
سميع بصير عالم متكلّم
مريد قدير ذى حيوة و ذى فضل
يقوم به ما فى سماواته العلى
و فى ارضه السّفلى من الحزن و السّهل
و ليس لنا من خالق و مصوّر
سوى الواحد القيّوم فى العلو و السّفل
و لا ريب لى فى انّه مهلك الورى
و محييهم فهو المجدّد و المبلى
و انّ رسول اللّه افضل خلقه
و قولى ذو فضل و ما هو بالهزل
و انّ الّذى ادّى الينا محمّد
كما قاله، حقّ من الفرع و الاصل
و انّ الّذى بعد الممات جميعه
على ما حكاه المصطفى خاتم الرّسل
فهذا اعتقادى و اعتقاد مشايخى
و اسلافى الماضين، و اللّه من قبلى
فهل بين شرق الارض و الغرب مسلم
يخالف فيه، من ذوى العقل و النّقل؟
و كم ظنّ من فى بردتى خصماؤه
بعوراء من قول و شنعاء من فعل
فما لى و ربّ الرّاقصات الى منى
سوى دعوة ادعو بها اللّه من شغل
الهى! طهّر وجه ارضك منهم
و ان صحّ ما قالوا، فطهّره من مثلى
[به برهان، از طريق عقل، وجود خداوند قديم را باور كردم، نه چون دعوى از روى جهل؛
خداوند قديم، بينا، شنوا، دانا و گويا، صاحب اراده، زنده و صاحب فضل؛
آنچه در آسمانهاى بلند و زمين پست ناهموار و هموار هست، قايم به اوست؛
ما را در فراز و نشيب، جز خداى خالق و مصوّر و واحد و قيوم، نيست؛
در اينكه وى، ميراننده و حياتبخش و نوساز و كهنهكننده است، شكى نيست؛
و همانا رسول خدا فاضلترين خلق خداست، سخنم بر فضيلت است و نه شوخى؛
و آنچه محمّد- ص- براى ما آورد (همان گونه كه فرمود) از فرع و اصل، حقيقت است؛
و همه آنچه بعد از مرگ وجود دارد (چنانكه محمّد مصطفى- ص- حكايت كرد)، درست است؛
به خدا سوگند، اين عقيده من و مشايخ من و پيشينيان پيش از من است؛
آيا در خاور و باختر زمين، صاحب عقل و نقلى يافت مىشود كه با آن مخالف باشد؟؛
چه بسا همفكران مرا، دشمنانشان به زشتترين گفتار و كردار متهم ساختند؛
(به آفريننده ستارگان سوگند كه آرزويى جز فراخواندن خدا در «منا»، ندارم؛
خداى من! روى زمين را از وجود دشمنان پاك گردان و اگر آنان راست مىگويند، مرا از روى زمين بردار].
بهتر آنكه به همين اندازه اكتفا كنم و با اين دلتنگى كه دارم، سخن به درازا نكشم.
من، از گروهى به خدا شكايت مىبرم كه حقّ علم را ضايع كردند و از خوى و سرشت بردباران، به غير معروف، اعتماد جستند و از من پيش سلطان بدگويى كردند، بزرگترين تهمت و بهتان را بر من بستند، علماى فرق و رقعه و خرقهپوشان- چه دوست و چه دشمن- براى احياى حق من به پا نخاستند و مرا به دشمنانم سپردند.
بهجاست كه اين گفته شاعر درباره آنان خوانده شود:
ما هذه القربى الّتى لا تتّقى؟
ما هذه الرّحم الّتى لا ترحم؟
[اين چه نزديكى است كه پاسدارى نمىشود و اين چه خويشاوندى است كه مورد رحم قرار نمىگيرد؟]
و خدا مىداند كه من ايشان را در خواستههايشان يارى مىدهم؛ و در نيل به مقصود و برآوردن نيازشان قيام، و به دست و زبان مساعدتشان مىكنم. بدى آنان را با نيكى پاداش مىدهم. شكستگى آنان را مىبندم و بند از اسيرانشان مىگشايم. فاسدشان را اصلاح مىكنم و حسودشان را از ميانه مىرانم. به گمان و آرزوشان تحقق مىبخشم و از آنچه خدايم آموخت به جاهلانشان مىآموزم. گوششان را از سخنان زيبا و شگفتانگيز، و دلهايشان را از لطائف حكمت پر مىكنم.
لا ذنب لى غير ما سيّرت من غرر
شرقا و غربا و ما احكمت من عقد
[گناهى جز اين ندارم كه برگزيدههاى انديشه را در شرق و غرب به گردش درآوردم و بندهاى علم و فضيلت را استوار كردم].
پروردگار، آن روز كه زبان در كام دارند و اجازه نمىيابند و پوزش مىخواهند، مرا و آنان را كفايت كند. سپاس پروردگار جهانيان را بر نعمتهاى آشكارش و درود بر محمّد- ص- و خاندان پاكش.
حسبنا اللّه و نعم الوكيل