حضرت آقای حاج سيّد هاشم موسوى حدّاد يكى از قديمىترين شاگردان مكتب اخلاقى و عرفانى عارف بىبديل مرحوم آية الله العظمى حاج سيّد ميرزا على آقاى قاضى میباشند. ایشان در سیر و سلوک به مقامی رسیده بودند که مرحوم آیةالله قاضی ميفرمود: سيّد هاشم در توحيد مانند سنّيها كه در سنّیگرى تعصّب دارند او در توحيد ذات حق متعصّب است، و چنان توحيد را ذوق كرده و مسّ نموده است كه محال است چيزى بتواند در آن خلل وارد سازد.
مرحوم سید هاشم حداد در سال ۱۳۱۸ ق در کربلا دیده به جهان گشودهاند پدرشان، سید قاسم، نیز متولد کربلا بوده و اما جدشان، سید حسن، از شیعیان هند بوده است و در هنگامی که میان دو طائفه از اهل هند در حدود صد و هفتاد سال پیش نزاع و جنگی در میگیرد سیدحسن به دست گروه غالب اسیر میگردد آنها او را به یک خانواده شیعی ملقب به افضل خان فروختند و این خانواده به کربلا هجرت کرده و با خودشان سیدحسن را آورده اما از آنجا که از وی کراماتی مشاهده کردند او را آزاد نمودند
سیدحسن در کربلا ماندگار شده، برای خود شغل سقائی را برگزید و ازدواج نمود. حاصل این ازدواج، چند فرزند از جمله سید قاسم است. سیدقاسم با دختری به نام زینب ازدواج نموده و صاحب سه فرزند به نامهای سید هاشم، سید حسین و سید محمود میشود.
خود مرحوم حداد با دختری به نام هدیه (امّ مهری) که از قبیله جنابی ها [۱] هستند ازدواج میکند. پدر همسر ایشان حسين أبو عَمْشَه، و مادر وی نَجيبه نام داشت. [۲]
مرحوم سید هاشم حداد تا بیست سالگی در کربلا مانده و تا آن هنگام دروس مقدماتی حوزه علمیه (تا سیوطی) را خوانده بودند تا اینکه برای تحصیل و به شوق دیدار مرحوم قاضی به نجف مشرف شدند.
خود ایشان لحظۀ دیدار با مرحوم قاضی را اینگونه وصف مینمایند:
براى تحصيل به نجف مشرّف شدم، تا هم از محضر آقا (مرحوم قاضى) بهرمند گردم و هم خدمت مدرسه را بنمايم (مدرسه هندى: محلّ اقامت مرحوم قاضى) همينكه وارد شدم ديدم روبرو سيّدى نشسته است؛ بدون اختيار به سوى او كشيده شدم. رفتم و سلام كردم، و دستش را بوسيدم.
مرحوم قاضى فرمود: رسيدى! در آنجا حجرهاى براى خود گرفتم؛ و از آن وقت و از آنجا باب مراوده با آقا مفتوح شد.
ایشان مدت ۲۸سال از محضر مرحوم قاضی بهره مند بوده اند. و در این مدت به درجاتی عالی در عرفان و سیرو سلوک واصل میشوند و تقریباًدر میان تلامذه مرحوم قاضی در مراتب معنوی یگانه و منحصر به فرد میشوند.
بعد از رحلت مرحوم حضرت آقای قاضی مرحوم سید هاشم حداد از برخی خواص از سالکان الی الله دستگیری مینمودند و جمعی را از اقیانوس معارف توحیدی خود بهرهمند نمود که برخی از ایشان عبارتند از: علامه آیت الله حسینی طهرانی، آیت الله شهید شیخ مرتضی مطهری، آیت الله سید عبدالکریم کشمیری، آیت الله سید عبدالحسین دستغیب، آیت الله سید مصطفی خمینی.
مرحوم علّامه طهرانی در هفتمين سال اقامت خود در نجف اشرف پس از چهارده سال تلاش مستمرّ علمى و عملى در حوزه مباركه قم و حوزه مقدّسه نجف و سلوك إلى الله تحت تربيت بزرگمردان ميدان علم و عمل علّامه طباطبائى و آية الله قوچانى و آية الله انصارى قَدّس اللهُ أسرارَهم، و آشنائى و مراوده سلوكى با بزرگانى همچون آية الله حاج سيّد جمال الدّين گلپايگانى و آية الله حاج شيخ عبّاس طهرانى أعلى الله مقامهما؛ با مرحوم حاج سيّد هاشم حدّاد آشنا ميشوند. و او را انسان كامل و درياى بىكران توحيد و ولايت مىيابند، و يكباره سر تسليم به وى مىسپارند و مسير زندگيشان حركتى ديگر مىگيرد؛ مرحوم علامه بیش از هر کسی در میان اساتیدشان به حضرت آقای حداد عشق میورزیدند و سرّ آن هم مراتب بلند فناء و توحید و عشق عجیبی بود که مرحوم آقای حداد به خداوند داشتند.
بحمد الله خود ايشان نكات فراوانى از زندگى خود را در اين راستا در كتاب ارزشمند و نفيس «روح مجرّد» بسيار زيبا و دلنشين و خواندنى به رشته تحرير كشيدهاند.
مرحوم علامه طهرانی آغاز ارتباط خود با مرحوم سید هاشم حداد را چنین وصف میکنند:
روزى در صحن مطهّر يكى از تلامذه مرحوم قاضى به نام علّامه لاهيجى انصارى كه براى زيارت مشرّف شده بود و با حضرت آية الله حاج شيخ عبّاس در وسط صحن ملاقات كرده و ديده بوسى كردند- و من هم در آنوقت در معيّت ايشان بودم- در ضمن احوالپرسىها و مكالمات از حضرت آقاى سيّد هاشم نام برد و احوالپرسى نمود، و در ميان سخنان خود گفت:
«مرحوم قاضى خيلى به ايشان عنايت داشت و او را به رفقاى سلوكى معرّفى نمىكرد. و بر حال او ضَنّت داشت كه مبادا رفقا مزاحم او شوند. او تنها شاگردى است كه در زمان حيات مرحوم قاضى موت اختيارى داشته است. بعضى اوقات ساعات موت او تا پنج و شش ساعت طول مىكشيد.
و مرحوم قاضى ميفرمود: سيّد هاشم در توحيد مانند سنّيها كه در سنّىگرى تعصّب دارند او در توحيد ذات حق متعصّب است، و چنان توحيد را ذوق كرده و مسّ نموده است كه محال است چيزى بتواند در آن خلل وارد سازد.»
پس از این اتفاق در سفری که به همراه آية الله قوچانى (وصی مرحوم قاضی) به کربلا سفر نموده بودند، قصد دیدار مرحوم حداد مینمایند:
«حقير در بين راه به ايشان عرض كردم: ميل داريد برويم و از آقا سيّد هاشم نعل بند ديدنى كنيم؟ (چون ايشان در آن زمان به حجّ بيت الله الحرام مشرّف نشده بود، و بواسطه آنكه شغلشان نعل سازى و نعل كوبى به پاى اسبان بود، به سيّد هاشم نعل بند در ميان رفقا شهرت داشت؛ بعدا يكى از مريدان ايشان كه در كربلا ساكن بود و حقّاً نسبت به ايشان ارادت داشت به نام حاج محمّد على خَلَف زاده كه شغلش كفّاشى بود شنيديم كه از نزد خود اين شهرت را احتراما به حدّاد يعنى آهنگر تغيير داده است، عليهذا رفقا هم از آن به بعد ايشان را حدّاد خواندند.)
ايشان در جواب فرمودند: … باشد براى وقتى ديگر!
عرض كردم: من الآن عجلهاى براى مراجعت ندارم، اجازه ميفرمائيد بمانم و ايشان را زيارت كنم؟ فرمودند: خوبست، مانعى ندارد».
«لهذا حقير از ايشان خداحافظى نموده … [نشانی آهنگری مرحوم حداد را جویا شده به آنجا رفتم] دیدم دكّهايست كوچك تقريبا ۳* ۳ متر، و سيّدى شريف تا نيمه بدن خود را كه در پشت سندان است در زمين فرو برده و بطوريكه كوره از طرف راست و سندان در برابر او به هر دو با هم دسترسى دارد مشغول آهن كوبى و نعل سازى است. يك نفر شاگرد هم در دسترس اوست.
چهرهاش چون گل سرخ برافروخته، چشمانش چون دو عقيق مىدرخشد. گرد و غبار كوره و زغال بر سر و صورتش نشسته و حقّا و حقيقةً يك عالَمى است كه دست به آهن ميبرد و آنرا با گاز انبر از كوره خارج، و به روى سندان مىنهد و با دست ديگر آنرا چكّش كارى ميكند. عجبا! اين چه حسابى است؟! اين چه كتابى است؟!
من وارد شدم، سلام كردم. عرض كردم: آمدهام تا نعلى به پاى من بكوبيد!
فورا انگشت مسبّحه (سبّابه) را بر روى بينى خود آورده اشاره فرمود: ساكت باش!
آنگاه يك چائى عالى معطّر و خوش طعم از قورى كنار كوره ريخت و در برابرم گذارد و فرمود: بسم الله، ميل كنيد!
چند لحظهاى طول نكشيد كه شاگرد خود را به بهانهاى دنبال كارى و خريدى فرستاد. او كه از دكّان خارج شد، حضرت آقا به من فرمودند: آقاجان! اين حرفها خيلى محترم است، چرا شما نزد شاگرد من كه از اين مسائل بىبهره است چنين كلامى را گفتيد؟!
دوباره يك چائى ديگر ريخته و براى خود هم يك استكان ريخته، و در حالى كه مشغول كار بود و لحظهاى كوره و چكّش و گاز انبر آهنگير تعطيل نشد، اين اشعار را با چه لحنى و چه صدائى و چه شورى و چه عشقى و چه جذابيّت و روحانيّتى براى من خواند
روستائى گاو در آخور ببست
شير، گاوش خورد و بر جايش نشست
روستائى شد در آخور سوى گاو
گاو را مىجست شب آن كنجكاو
دست مىماليد بر اعضاى شير
پشت و پهلو، گاه بالا گاه زير
گفت شير ار روشنى افزون بدى
زَهرهاش بدريدى و دلخون شدى
اين چنين گستاخ زان مىخاردم
كو در اين شب گاو مىپنداردم
حق همى گويد كه اى مغرور كور
نى ز نامم پاره پاره گشت طور
كه لَو أنزَلْنا كتابًا لِلجَبلْ
لَانْصَدَعْ ثُمَّ انقَطَعْ ثُمَّ ارتَحَلْ
از من ار كوه احد واقف بدى
پاره گشتىّ و دلش پر خون شدى
از پدر و از مادر اين بشنيدهاى
لا جرم غافل در اين پيچيدهاى
گر تو بى تقليد ز آن واقف شوى
بىنشان بىجاى چون هاتف شوى
در اين حال شاگرد برگشت. آقا فرمود: ميعاد ما و شما ظهر در منزل براى أداى نماز. و نشانى منزل را دادند. قريب اذان ظهر به منزل ايشان در خيابان عبّاسيّه، شارِع البَريد، جنب منزل حاج صمد دلّال رفتم. منزلى ساده و بسيار محقّر، چند اطاق ساده عربى و در گوشهاش يك درخت خرما بود. و چون يك اشكوبه بود ما را به بام رهبرى نمودند. در بالاى بام حضرت آقا سجّاده انداخته آماده نماز بودند، و فقط يك نفر ارادتمند به ايشان حاج محمّد على خلف زاده بود كه ميخواست با ايشان نماز بخواند. و سپس معلوم شد آقاى حاج محمّد على، ظهرها را غالبا در معيّت ايشان نماز ميخواند. بنده نيز اقتدا كردم و نماز جماعتى كه فقط دو مأموم داشت بجاى آورده شد. و ايشان نهايت مهر و محبّت را نمودند و فرمودند: شما مىرويد به نجف و إن شآء الله تعالى وعده ديدار براى سفر بعدى.
در آن روز كه نيمه شعبان بود حقير دستشان را بوسيده و توديع نمودم و به نجف مراجعت كردم»[۳].
مرحوم علامه طهرانی ماه رمضان ۱۳۷۶ ه ق (فروردین ۱۳۳۶) را به طور کامل در کربلا ساکن شده و شبها را با مرحوم حداد به سر میبردند:
«پس از اداى نماز عشائين و صرف افطار، دو ساعت از شب گذشته به منزل آقا مشرّف مىشدم تا نزديك اذان صبح كه باز براى سَحور خوردن به خانه باز مىگشتم، يعنى خود آقا وقت ملاقات را در شبها معيّن نموده بودند؛ زيرا كه روزها دنبال كار ميرفتند».
مرحوم علامه طهرانی از این جلسات شبانه با تعبیر «پذیرایی معنوی» یاد کرده و و اینگونه آن را وصف مینمایند:
«محلّ اجتماع دكّهاى بود در كنار مسجدى كه ايشان متصدّى تنظيف آن بودند؛ و آن دكّه به طول و عرض دو متر در دو متر بود و ارتفاع سقفش بقدرى بود كه در آن نمىشد نماز را ايستاده بجاى آورد چون سر به سقف گير ميكرد؛ و در حقيقت اطاق نبود بلكه محلّى بود زائد كه معمار در وسط پلّكان معبرِ به بام مسجد به عنوان انبار در آنجا در آورده بود. امّا چون مكان خلوت و تاريك و دنجى بود، آقاى حدّاد آنجا را در مسجد براى خود برگزيده، و براى دعا و قرائت قرآن و اوراد و اذكارى كه مرحوم قاضى ميدادند بالأخص براى سجدههاى طولانى بسيار مناسب بود. امّا نمازها را ايشان در درون شبستان مسجد ميخواندند، و نمازهاى واجب را نيز به امام جماعت آن مسجد به نام آقا شيخ يوسف اقتدا مىنمودند.
در آن دكّه سماور چاى و قورى نيز بود و مقدارى از اثاث مسجد هم در كنار آن ريخته بود. خداوندا! از اين دكّه بدين وضع و كيفيّت كسى خبر ندارد، جز خود مرحوم قاضى كه در كربلاى معلّى در اوقات تشرّف بدان قدم نهاده است.
عظمت و روحانيّت آن دكّه را كسى ميداند كه مانند بعضى از دوستان حدّاد مثل حاج حبيب سماوى، و حاج عبد الزّهراء گرعاوى، و حاج أبو موسى مُحيى، و حاج أبو أحمد عبد الجليل محيى و بعضى ديگر، آنرا ديده و در آن أحيانا بيتوته نمودهاند.
حضرت آقاى حاج سيّد هاشم از حقير در تمام شبهاى ماه مبارك در آن دكّه پذيرائى كرد. وه چه پذيرائيى!
…شب تا نزديك اذان به گفتگو و قرائت قرآن و گريه و خواندن أشعار ابن فارض و تفسير نكات عميق عرفانى و دقائق أسرار عالم توحيد و عشق وافر و زائد الوصف به حضرت أبا عبد الله الحسين عليه السّلام ميگذشت. و براى رفقاى ما كه حاضر در آن جلسه بودند همچون حاج عبد الزّهراء، باب مكاشفات باز بود و مطالبى جالب بيان ميكرد. و حقيقةً در آن ماه رمضان بقدرى شوريده و وارسته و بىپيرايه بود كه موجب تعجّب بود. آنقدر در جلسه مىگريست كه چشمهايش متورّم مىشد، و از ساعت مىگذشت، آنگاه به درون مسجد ميرفت و بر روى حصير پس از ادامه گريه به سجده مىافتاد. بسيار شور و وَلَه و آتش داشت؛ آتش سوزان كه ديگران را نيز تحت تأثير قرار ميداد.
يك شب كه پس از اين گريههاى ممتد و سرخ شدن چشمها به درون مسجد رفت، حضرت آقاى حدّاد به من فرمود: سيّد محمّد حسين! اين گريهها و اين حِرقت دل را مىبينى؟ من صد «قاط» (برابر و مقدار) بيشتر از او دارم ولى ظهور و بروزش به گونه دگر است».[۴]
مرحوم علامه طهرانی در ادامۀ توصیف جلسات شبانه با مرحوم سید هاشم حداد از خوراک و خواب ایشان در آن لیام چنین گزارش میدهد:
«حقير سه ربع ساعت مانده به اذان صبح به منزل مىآمدم و تقريبا ده دقيقه راه طول مىكشيد.
يك شب آقا به من فرمود: چرا هر شب بر مىخيزى و مىروى منزل براى سحرى خوردن؟! يك چيزى كه مىآورم و مىخورم تو هم با من بخور!
فردا شب سحرى را در نزد ايشان ماندم. نزديك اذان به منزل كه با مسجد چند خانه بيشتر فاصله نداشت رفته و در سفرهاى كه عبارت بود از پيراهن عربى يكى از آقازادگانشان، قدرى فُجل [: ترب سفيد] و خرما با دو گرده نان آوردند و به روى زمين گذارده فرمودند: بسم الله!
ما آن شب را با مقدارى نان و فجل و چند خرما گذرانديم، و فرداى آن روز تا عصر از شدّت ضعف و گرسنگى توان نداشتيم؛ چون روزها هم در نهايت بلندى و هوا هم به شدّت گرم بود. فلهذا با خود گفتم: اين گونه غذاها به درد ما نمىخورد، و با آن اگر ادامه دهيم مريض مىشويم و از روزه وا مىمانيم. روى اين سبب بعدا پس از صرف سحور با حضرت ايشان فورا به خانه مىآمدم و آبگوشت و يا قدرى كتهاى را كه طبخ نموده بودند ميخوردم، يا بعضا سحرى را از منزل مىبردم و با سحرى ايشان با هم صرف مىشد.
امّا خواب ايشان: اصولًا ما در مدّت يك ماه خوابى از ايشان نديديم. چون شبها تا طلوع آفتاب بيدار و به تهجّد و دعا و ذكر و سجده و فكر و تأمّل مشغول بودند، و صبحها هم پس از خريد نان و حوائج منزل دنبال كار در همان محلّ شرطه خانه ميرفتند، و ظهر هم نماز را در منزل ميخواندند و سپس به حرم مطهّر مشرّف مىشدند. و گفته مىشد عصر مطلقا نمىخوابند؛ فقط صبحها بعضى اوقات كه بدن را خيلى خسته مىبينند در حمّام سر كوچه رفته و با استحمام آب گرم رفع خستگى مىنمايند، و يا مثلًا صبحها چند لحظهاى تمدّد اعصاب مىكنند، سپس براى كار مىروند؛ آنهم آن گونه كار سنگين و كوبنده. زيرا ايشان نه تنها نعل مىساختند بلكه بايد خودشان هم به سمّ ستوران مىكوبيدند، امّا آن وجد و حال و آتش شعلهور از درون اجازه قدرى استراحت را نميداد»[۵].
مرحوم علامه طهرانی در وصف عظمت و اوج مراتب عرفانى و توحيدى مرحوم سید هاشم حدّاد چنین میفرمایند:
«حضرت آقاى حاج سيّد هاشم در افق ديگرى زندگى مىنمود؛ و اگر بخواهيم تعبير صحيحى را أدا كنيم در لا افُق زندگى ميكرد. آنجا كه از تعيّن برون جسته، و از اسم و صفت گذشته، و جامع جميع اسماء و صفات حضرت حقّ متعال به نحو اتمّ و اكمل، و مورد تجلّيات ذاتيّه وَحدانيّه قهّاريّه، أسفار أربعه را تماماً طىّ نموده، و به مقام انسان كامل رسيده بود.
هيچ يك از قوا و استعدادات در جميع منازل و مراحل سلوكى از ملكوت أسفل و ملكوت أعلى، و پيمودن و گردش كردن در أدوار عالم لاهوت نبود، مگر آنكه در وجود گرانقدرش به فعليّت رسيده بود.
براى وى زندگى و مرگ، مرض و صحّت، فقر و غنا، ديدن صُوَر معنوى و يا عدم آن، بهشت و دوزخ، على السّويّه بود. او مرد خدا بود. تمام نسبتها در همه عوالم از او منقطع بود مگر نسبتِ اللَه.»[۶]
و نيز از به نقل از مرحوم محمّد حسن بياتى ميفرمايند:
حضرت آقا به من فرمودند: مرحوم آية الله انصارى سالكان راه خدا را از يك طريق مىبرد؛ وليكن من از سه طريق مىبرم.»[۷]
و نيز در ضمن شرح ملاقات مرحوم شهيد مطهّرى با مرحوم حدّاد فرمودهاند:
«آنچه ميان ايشان و حضرت آقا به ميان رفته بود، من نه از حضرت آقا پرسيدم و نه از آقاى مطهّرى، و تا اين ساعت هم نميدانم. ولى مرحوم مطهّرى هنگام خروج آهسته به حقير گفتند: اين سيّد حيات بخش است.
ناگفته نماند كه روزى مرحوم مطهّرى به حقير مىگفتند: من و آقا سيّد محمّد حسينى بهشتى در قم در ورطه هلاكت بوديم، برخورد و دستگيرى علّامه طباطبائى ما را از اين ورطه نجات داد.
حالا اين كلام مرحوم مطهّرى درباره حضرت حاج سيّد هاشم كه: اين سيّد حيات بخش است، هنگامى است كه حضرت علّامه هم حيات دارند، و از آن وقت تا ارتحالشان كه در روز هجدهم محرّم الحرام ۱۴۰۲ هجريّه قمريّه واقع شد، شانزده سال فاصله است. تازه علّامه پس از مرحوم مطهّرى، لباس بدن را خَلْع و به جامه بقا مخلّع گشتند.»[۸]
ذكر ما هميشه از توحيد است. وحدت وجود مطلبى است عالى و راقى؛ كسى قدرت ادراك آنرا ندارد. يعنى وجود مستقلّ و بالذّات در عالم يكى است و بقيّه وجودها، وجود ظِلّى و تَبَعى و مجازى و وابسته و تعلّقى است. من نگفتم: اين سگ خداست. من گفتم: غير از خدا چيزى نيست. اين سگ خداست، معنيش اين است كه اين وجود مقيّده و متعيّنه با اين تعيّن و حدّ، خداست؟! نعوذُ باللَه مِن هذا الكَلام. امّا غير از خدا چيزى نيست معنيش آن است كه: وجود بالاصاله و حقيقة الوجود در جميع عوالم و ذات مستقلّه و قائمه بالذّات، اوست تباركَ و تعالَى؛ و بقيّه موجودات هستى ندارند و هست نما هستند. هستى آنها تعلّقى و ربطى، و وجود آنها وجود ظِلّى چون سايه شاخص است نسبت به نور آفتاب كه به دنبال شاخص مىچرخد و میگردد.
اين گفتار عين حقيقت است. وجود امامان، وجود استقلالى نيستند. آنها هم آيتى از آيات إلهيّه ميباشند؛ غاية الامر آيات كبراى آن ذات أقدس ميباشند. وا گر ما خود آنها را منشأ اثر بدانيم، در دام تفويض گرفتار شدهايم.[۹]
مرحوم سید هاشم حدّاد وصيّتنامه مكتوبى هم به مرحوم علامه طهرانی داده و در آن ايشان را به وصايت شرعى و سلوكى خود منصوب فرمودهاند كه از آن ميتوان به موقعيّت والاى مرحوم علامه طهرانی در منظرشان پى برد:
بسم الله الرّحمن الرّحيم هوَ الحىُّ الّذى لا يَموت
الحمدُ لِلّهِ رَبّ العالمين و صلَّى اللهُ على محمّدٍ و آله الطّاهرين
أمّا بعد، حقير سيّد هاشم حدّاد وصّى و جانشين قرار دادم از طرف خودم چه در حال حيات و چه در حال ممات در امور شريعت و در امر طريقت و تربيت افراد براى وصول بحق، آقاى آقا سيّد محمّد حسين حسينى طهرانى را، و ايشان لسانِ من است و ايشان مورد اعتماد من ميباشد و بديگرى اعتمادى ندارم.
۶ شهر ربيع الأوّل ۱۳۹۷ هجرى قمرى،و السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته سيّد هاشم.
مرحوم سید هاشم حداد در اواخر ماه جمادى الاولى سال ۱۴۰۴ ق (اسفند ۱۳۶۲) بیمار شده و مدتی در بیمارستان بستری میشوند و نهایتاَ در ۱۲ رمضان آن سال ( ۲۱ خرداد ۱۳۶۳) در سن هشتاد و شش سالگی رحلت فرمودند.
مرحوم علامه طهرانی دربارۀ آخرین روزهای حیات ایشان میفرمایند:
ايشان را در آستانه فوت در بيمارستان كربلا بسترى نموده بودند، و طبيب خاصّ ايشان دكتر سيّد محمّد شُروفى كه از آشنايان بوده است، متصدّى و مباشر علاج بوده است.
روز دوازدهم شهر رمضان قريب سه ساعت به غروب مانده، ايشان ميفرمايند: مرا مرخّص كنيد به منزل بروم؛ سادات در آنجا تشريف آورده و منتظر من ميباشند! دكتر ميگويد: ابداً امكان ندارد كه شما به خانه برويد! ايشان به دكتر ميگويند: ترا به جدّهام فاطمه زهرا قسم ميدهم كه بگذار من بروم! سادات مجتمعند و منتظر مَنند. من يكساعت ديگر از دنيا ميروم! دكتر كه سوگند اكيد ايشان و اسم فاطمه زهرا را مىشنود اجازه ميدهد، و به اطرافيان ايشان ميگويد: فعلًا حالشان رضايت بخش است و ارتحالشان به اين زوديها نمىشود.
ايشان در همان لحظه به منزل مىآيند. و اتّفاقاً پسران حاج صَمد دلّال (باجناقشان) كه خاله زادگان فرزندانشان هستند در منزل بودهاند و از ايشان درباره اين آيه مباركه: إِنَّا سَنُلْقِى عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا (ما تحقيقاً اى پيغمبر بر تو كلام سنگينى را القاء خواهيم نمود.) مىپرسند كه: مقصود از قول ثقيل در اين آيه چيست؟! آيا مراد و منظور هبوط جبرائيل است؟! ايشان در جواب ميفرمايند: جبرائيل در برابر عظمت رسول الله ثقلى ندارد تا از آن تعبير به قول ثقيل گردد. مراد از قول ثقيل، اوست؛ لا هُوَ إلّا هُوَ است!
در اين حال حناى خمير كرده مىطلبند و بر رسم دامادى جوانان عرب كه هنگام دامادى دست و پايشان را حنا مىبندند و مراسم حنابندان دارند، ايشان نيز ناخنها و انگشتان پاهاى خود را حنا مىبندند و ميفرمايند: اطاق را خلوت كنيد! در اين حال رو به قبله ميخوابند. لحظاتى كه ميگذرد و در اطاق وارد ميشوند، مىبينند ايشان جان تسليم نمودهاند.
دكتر سيّد محمّد شُروفى ميگويد: من براساس كلام سيّد كه گفت: من يكساعت ديگر از اينجا ميروم، در همان دقائق به منزلشان رفتم تا ببينم مطلب از چه منوال است؟! ديدم سيّد رو به قبله خوابيده است. چون گوشى را بر قلب او نهادم ديدم از كار افتاده است. آقازادگان ايشان ميگويند: در اين حال دكتر برخاست و گوشى خود را محكم به زمين كوفت و هاى هاى گريه كرد، و خودش در تكفين و تشييع شركت كرد.
بدن ايشان را شبانه غسل دادند و كفن نمودند و جمعيّت انبوهى غير مترقّب چه از اهل كربلا و چه از نواحى ديگر كه شناخته نشدند گرد آمدند و با چراغهاى زنبورى فراوان به حرمين مطهّرين حضرت أبا عبد الله الحسين و حضرت أبا الفضل العبّاس عليهما السّلام برده، و پس از طواف بر گرد آن مراقد شريفه، در وادى الصّفاى كربلا در مقبره شخصىاى كه آقا سيّد حسن براى ايشان تهيّه كرده بود به خاك سپردند
. رَحمَةُ اللهِ عَلَيهِ رَحمَةً واسِعةً، وَ رَزَقَنا اللهُ طَىَّ سَبيلِهِ وَ مِنْهاجَ سيرَتِهِ، وَ الحَشرَ مَعَهُ وَ مَعَ أجْدادِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَيهِم أجمَعين.
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست
عجب از زنده كه چون جان بدر آورد سليم
(روح مجرد، ص ۶۶۳)
اگر جبرئيل فى المثل نزد تو آيد و بگويد: هر چه مىخواهى بخواه! از درجات و مقامات و سيطره بر جنّت و جحيم و خُلَّت حضرت ابراهيم و مقام شفاعت كبراى محمّد صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم و محبّت آن پيامبر عظيم را، تو بگو: من بندهام، بنده خواست ندارد. خداى من براى من هر چه بخواهد آن مطلوب است. من اگر بخواهم به همين مقدار خواست كه مال من است و متعلّق به من است از ساحت عبوديّت خود قدم بيرون نهادهام، و گام در ساحت عِزّ ربوبى نهادهام؛ چرا كه خواست و اختيار اختصاص به او دارد.
وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَـنَ اللَهِ وَ تَعَـلَى عَمَّا يُشْرِكُونَ.(و پروردگار تو آنچه را كه بخواهد مىآفريند و اختيار ميكند.براى اين مردم ممكنالوجود اختيار و انتخابى نيست. منزّه و عالى مرتبه است خداوند از شركى كه به او مىآورند.) [۱۰]
حتّى نگو: من خدا را مىخواهم! تو چه كسى هستى كه خدا را بخواهى؟! تو نتوانستهاى و نخواهى توانست او را بخواهى و طلب كنى! او لامحدود و تو محدودى! و طلب تو كه با نفس تو و ناشى از نفس توست محدود است، و هرگز با آن، خداوند را كه لايتناهى است نمىتوانى بخواهى و طلب كنى! چرا كه آن خداى مطلوب تو در چارچوب طلب توست، و محدود و مقيّد به خواست توست، و وارد در ظرف نفس توست به علّت طلب تو. بنابراين آن خدا، خدانيست. آن، خداى متصوَّر و متخيَّل و متوهَّمِ به صورت و وَهم و خيال توست. و در حقيقت، نفس توست كه آنرا خداى پنداشتهاى![۱۱]
اگر نفى خواطر براى سالك خوب صورت گيرد، بالاخره وى را به عالم نيستى ميرساند كه هستى محض است، بطورى كه ديگر نه تنها خاطرهاى بر او وارد نمىشود بلكه ممكن نيست وارد شود. و چنان در عالم توحيد مستغرق ميگردد كه مجال نزول به كثرات را پيدا نمىكند و خطرهاى بر او نمىگذرد؛ تو گوئى ميان او و ميان خواطر سدّ سكندر كشيدهاند كه بههيچوجه قابل شكاف و رخنه و ثلمه نمىباشد.
در اين حال است كه خاطرات با اجازۀ وى و با اذن نفسانى وى وارد مىشوند. يعنى اگر اجازه دهد خاطرهاى بر ذهنش عبور مىكند، و إلاّ فَلا.
و بنابراين، حال سالك در اين حال با حال پيشين او كاملاً در دو جهت متعاكس قرار ميگيرند. در وهلۀ اوّل خواطر بدون اذن و رخصت او هجوم مىنمودند و زواياى قلب را تصرّف ميكردند و بقول ما كودتائى در دل او حاصل مىشد كه بايد سالك با رنج و تعب مدّتها زحمت بكشد تا بتواند حضور قلب پيدا كند و خواطر را بالمرّه دفع نمايد؛ و ليكن در اين وهله سالك پيوسته با خدا و در حرم خداست و خاطرهاى حقّ ورود ندارد. ممكن است روزها و ماهها بگذرد و خاطرهاى بر ذهنش مرور ننمايد مگر خاطرات نيك و بدون ضرر كه لازمۀ زندگى و معيشت است، مثل لزوم آب آشاميدن در موقع عطش و پاسخ سلام دادن در موقع سلام كردن و أمثال ذلك.
اينجاست كه فرق ميان سالك راستين و مدّعيان سلوك واضح مىشود؛ و مرد وارد در حرم از شخص مدّعى ورود جدا ميگردد؛ و آنكه به حقيقت عبادت و عبوديّت پيوسته است با آنكه از روى تصنّع و خودساختگى بدون ادراك لذّت عبادت، خود را عابد و زاهد مىشمرد و به قيام و قعود و ركوع و سجود اشتغال مىورزد، متمايز مىشود.
وَ قُلْ لِقَتيلِ الْحُبِّ وَفَّيْتَ حَقَّهُ
وَ لِلْمُدَّعى هَيْهاتَ ما الْكَحَلُ الْكَحِلُ
«و به كشتۀ راه عشق بگو: از عهدۀ وفاى حقّ عشق برآمدى! و به مدّعى راه عشق بگو: هيهات از اينكه بتوانى از عهدۀ وفاى حقّ عشق برآئى! هيچگاه شخص سرمه به چشم كشيده و تصنّعاً مژگان را سياه كرده، مانند شخص سياه مژگان نخواهد بود» [۱۲]
۱. جنابى ها از اعراب اصيل و معروف و ريشه دار هستند و به سابقه و حسن عِرق و ريشه مشهورند، و اينك در حِلّه و كربلا و نجف اشرف و بعضى از جاهاى ديگر ساكن مىباشند. دختر به غير خود نميدهند و از غير خودشان نمىگيرند
۲. روح مجرد، ص ۹۸
۳. روح مجرد، ص ۲۹
۴. روح مجرد ص ۳۲
۵. روح مجرد، ص ۳۳
۶. روح مجرد، ص ۱۳۵
۷. روح مجرد، ص ۳۰۵
۸. روح مجرد، ص ۱۶۰
۹. روح مجرد، ص ۵۴۶
۱۰. آيه ۶۸، از سوره ۲۸: القصص
۱۱. روح مجرد، ص ۱۹۰
۱۲. روح مجرد، ص ۶۳۳