عرفان و حکمت
عرفان و حکمت در پرتو قرآن و عترت
تبیین عقلی و نقلی عرفان و حکمت و پاسخ به شبهات
صفحه‌اصلیدانشنامهمقالاتتماس با ما

بهار

بهار در اصطلاح عرفان به دو معنای مقام علم که حجاب است و همچنین مقام وجد و حال که مقابل معنای اوّل است. (پس این واژه از أضداد است.)

(سیر و سلوک (طرحی نو در عرفان عملی شیعی))

مراد از بهار شوق و ذوق سالکان باشد که ایشان را فرحت ماسوی الله غیری نیست که آن ساعت بهار عاشقان حقیقی است. در ولایت به وقت بهار مردمان جمع شده در باغ می‌نشینند و غزل می‌گویند و آن وقت خوشی و خرّمی است و در شراب و کباب بزم می‌سازند. رساله میر سید علی همدانی در شرح مرادات حافظ

بهار در اشعار جناب حافظ:

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب

که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن

به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

بهار در اشعار جناب باباطاهر:

بهار آیو به هر شاخی گلی بی

بهر لاله هزاران بلبلی بی

بهر مرزی نیارم پا نهادن

مبو کز مو بتر سوز دلی بی

بهار در اشعار جناب عطار:

وقت بهار خواهم در نور شمع رویت

من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشانی

او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد

دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد

رخ چو گلبرگ بهار از من چرا پوشی به زلف

کاشک من دور از تو چون ابر بهاران می‌رسد

بی گل رویش در ایام بهار

چون بنفشه سوکواری مانده‌ام

چون بهار عمر را لیلی به کام دل نبود

هر بهاری در غم لیلیش مجنون یافتم

گل‌های بهار نیم مرده

از نرگس نیم زندهٔ تو

بهار در اشعار جناب فیض کاشانی:

گفتم تموز هجران در من فکند آتش

گفتا بهار وصلی آید پس از تموزت

همان بهار و همان گلشن و همان گل‌هاست

چه شد نوای خوش بلبلان گلشن ما

بر رهگذر نفحهٔ یار است دل ما

خرّم‌تر از ایام بهار است دل ما

رستخیز از زمین دل برخواست

اهل دل را بهار جان آمد

نشگفته بریخت غنچه دل

تعجیل خزان بهار نگذاشت

ساقی بیار باده شکستیم توبه را

آمد بهار خوردن غم این قدر بس است

بهار عارض تو برد آبروی بهاران

بهار و گلشن و طرف چمن بنزد تو هیچست

ببوی زلف تو کی می‌رسد نسیم بهاری

عبیر و عنبرو مشک ختن بنزد توهیچست

سبزهٔ خط تو دیدن چه خوش است

در بهار تو چریدن چه خوش است

بهار در اشعار جناب مولوی:

باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من

هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان

کی برسد بهار تو تا بنماییش نما

گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا

تا که بهار جان‌ها تازه کند دل تو را

بوی سلام یار من لخلخه بهار من

باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا

دلی که هیچ نگرید به پیش دلبر جو

گلی که هیچ نریزد در آن بهار بجو