دیگر شما را خسته نمیکنم و از کتب عرفا و به خصوص محیى الدین ابن عربى نام نمیبرم؛ که اگر خواستید از مباحث این بزرگمرد مطلع گردید، تنى چند از خبرگان تیزهوش خود را که در این گونه مسائل قویاً دست دارند، راهى قم گردانید، تا پس از چند سالى با توکل به خدا از عمق لطیف باریکتر ز موى منازل معرفت آگاه گردند، که بدون این سفر آگاهى از آن امکان ندارد
پیر جماران، خمینی کبیر بینیاز از معرفی است لذا پایگاه عرفان و حکمت در این صفحه برخی از فرمایشات ایشان دربارۀ عرفان و حکمت را منتشر میکند
اميدواريم كه باورمان بيايد كه بايد چنين مسائلى باشد. اين [را] بعضى از قلوب اصلًا انكار مىكنند؛ اين قلبى كه بعضى اشخاص دارند، همه مسائل معارف را انكار مىكند. آنكه در منزل حيوان است، نمىتواند اصلش باورش بيايد كه ماوراى اين مقام حيوانى يك چيز ديگر هست؛ اصلًا باورش نمىآيد و ما بايد باورمان بيايد اين معنا. اين، اول مرتبهاى است كه انسان به خودش يك حركتى مىخواهد بدهد؛ اول اين است كه انكار نكند. آدم هر چه را ندانست انكار نكند؛ ظاهراً شيخ الرئيس است كه مىگويد: «آن كسى كه بدون برهان يك چيزى را انكار كند، از فطرت انسان خارج است».
همان طور كه اثبات يك چيزى محتاج به برهان است، اگر گفتيم: نه، آن هم برهان مىخواهد. يك وقت مىگويى: نمىدانم، يك وقت انكار مىكنى. قلوبى هست كه اينها جحود دارند، اصلًا وضع قلبشان جورى شده است كه انكارى هستند، همه چيز را انكار مىكنند، از باب اينكه نمىتوانند ادراك كنند؛ و از فطرت انسان هم خارج شدهاند، كه انسان بايد يك چيزى را اگر قبول مىكند، با برهان قبول بكند و اگر رد هم مىكند، به برهان رد بكند؛ و الّا بايد بگويد: خوب، من نمىدانم، ممكن است باشد.
«كُلُّ ما قَرَعَ سَمْعَكَ». اين را احتمال بده صحيح باشد: «ذَرْهُ فى بُقْعَةِ الْامْكانِ»؛ [بگو] اين ممكن است و احتمال دارد باشد، يا نباشد؛ اما انكار چرا؟ ما كه دستمان به ماوراى اين عالم نمىرسد، آن قدر هم كه دستمان به اين عالم رسيده، يك چيز ناقصى است، آن قدر كه از اين عالم معلوم شده، يك چيز ناقصى معلوم شده. [از] همه اين مسائل، بعدها مسائل ديگر پيدا مىشود؛ صد سال پيش از اين، اين عالم چقدر مجهول بود؟ چقدر مجهولات در آن بود، حالا اين مجهولات پيدا شده، و بعدها هم پيدا مىشود؛ ما كه همين عالم طبيعت را نتوانستهايم ادراك كنيم و بشر نتوانسته ادراك كند، چرا انكار كند آن چيزى كه پيش اوليا هست. اين قلب، قلب انكارى، يك قلبى است كه ديگر از ورود حقايق و ورود انوار بكلى محروم است؛ از اين جهت آن را كه نمىداند، مىگويد: نيست.
نمىگويد نمىدانم. مىگويد نيست. آن را كه اهل معرفت مىگويند، مىگويد: اصلًا اينها مىبافند ... خودش محروم است، از اين جهت آن را كه آنها مىگويند، مىگويد: مىبافند. خوب، او در قلبش اين است كه اين بافندگى است. قرآن هم اينها را دارد، آن را نمىتواند بگويد، البته نمىگويد هم؛ اما همين حقايقى كه او اسمش را بافندگى مىگذارد، همان است كه قرآن و سنت دارد، چرا بايد انكار كند آدم.
اين يك مرتبه كفر است ـ البته نه كفر شرعى ـ يك مرتبه كفر اين است كه انسان چيزى را كه پيش او مجهول است، انكار بكند. همه مصيبتهاى بشر هم از اين است كه واقعيات را [كه] نمىتواند ادراك كند، جحود مىكند؛ نمىتواند برسد به آنكه اولياى خدا رسيدهاند، جحود مىكند.
كفر جحودى، بدترين اقسام كفر است. بايد اولْ قدم اين باشد كه چيزى را كه واقع شده است و در كتاب و سنت هست، اوليا هم مىگويند، عرفا هم به اندازه ادراكشان مىگويند، فلاسفه هم به اندازه ادراكشان مىگويند، انسان، جحود نكند و ادراك [نكرده] نگويد خبرى نيست؛ و آن مردك كه مىگويد: تا من خدا را زير اين چاقويى كه دارم تشريح مىكنم، نيابم، اعتقاد [پيدا] نمىكنم، يك چنين قلب جحودى است كه خدا را هم مىخواهد زير كارد تشريح ببيند.
اول مرتبه اين است كه ما آن چيزى [را] كه انبيا و اوليا و ديگران گفتهاند، انكارش نكنيم؛ و اگر چنانچه انكار بكنيم، ديگر نمىتوانيم قدم دوم را برداريم، همين انكار نمىگذارد. آدمى كه منكر است كه يك چيز ديگرى هم غير از اين هست، اصلًا دنبالش نمىرود. [اگر] بخواهد انسان راه بيفتد از اين ظلمتكده، اول اين است كه احتمال بدهد كه اينها صحيح است، انكار نكند، كه پشت ديوار انكار تا آخر بماند. بخواهد از خدا كه يك راهى برايش باز بكند، راهها را بايد او باز كند، از خدا بخواهد كه يك راهى به آنجايى كه بايد برسد باز بكند. وقتى انكار نكرد و از خدا هم خواست كه يك راهى باز بشود، كم كم باز مىشود، خدا محرومش نمىكند.»
« لازم نیست اگر انسان داراى علمى نشد از آن تکذیب کند و به صاحب آن علم جسارت نماید. پیش عقل سلیم همان طور که تصدیق بىتصور از اغلاط و قبایح اخلاقیه به شمار مىآید، تکذیب بىتصور نیز همین طور، بلکه حالش بدتر و قبحش افزون است. اگر خداى تبارک و تعالى از ما سؤال کند که شما که مثلا معنى «وحدت وجود» را به حسب مسلک حکما نمىدانستید و از عالم آن علم و صاحب آن فن اخذ نکردید و تعلم آن علم و مقدمات آن را نکردید، براى چه کورکورانه آنها را تکفیر و توهین کردید، ما در محضر مقدس حق چه جوابى داریم بدهیم جز آنکه سر خجلت به زیر افکنیم. و البته این عذر پذیرفته نیست که «من پیش خود چنین گمان کردم.» هر علمى مبادى و مقدماتى دارد که بدون علم به مقدمات، فهم نتیجه میسور نیست، خصوصا مثل چنین مسئله دقیقه که پس از عمرها زحمت باز فهم اصل حقیقت و مغزاى آن بحقیقت معلوم نشود. چیزى را که چندین هزار سال است حکما و فلاسفه در آن بحث کردند و موشکافى نمودند، تو مىخواهى با مطالعه یک کتاب یا شعر مثنوى مثلا با عقل ناقص خود ادراک آن کنى! البته نخواهى از آن چیزى ادراک کرد- رحم الله امرأ عرف قدره و لم یتعدّ طوره» [۱]
گاهی گفته میشود که ایشان در اواخر عمر از عرفان و حکمت توبه کردهاند و شاهد می آورند که در نامه اخلاقى و عرفانى خود به مرحوم حاج احمد آقا میفرمایند:
«پس علوم رسمى هر چند فلسفه و علم توحید خود حجابند و هر چه بیشتر شوند حجاب غلیظتر و افزونتر گردد و چنانچه میدانیم و مىیبینیم لسان دعوت انبیاء- علیهم السلام و اولیاى خُلَّص سلام الله علیهم لسان فلسفه و برهان رایج نیست بلکه آنان با جان و دل مردم کار دارند و نتایج براهین را به قلب بندگان خدا مىرسانند و آنان را از درون جان و دل هدایت مىنمایند. و مىخواهى بگو: فلاسفه و اهل براهین حجابها را افزون کنند و انبیاء- علیهم السلام- و اصحاب دل کوشش در رفع حجاب کنند، لهذا تربیتشدگان اینان، مؤمنان و دل باختگانند و تربیتشدگان و شاگردان آنان، اصحاب برهان و قیل و قالند و با دل و جان، سر و کار ندارند.»
عجیب است که اینان ادامه نامه را نمیخوانند که چگونه آن عارف دلسوخته در ادامه گوشزد میکند:
«و آنچه گفتم به آن معنى نیست که به فلسفه و علوم برهانى و عقلى نپرداز و از علوم استدلالى روى گردان که این خیانت به عقل و استدلال و فلسفه است، بلکه به آن معنى است که فلسفه و استدلال راهى است براى وصول به مقصد اصلى و نباید تو را از مقصد و مقصود و محبوبْ محجوب کند، یا بگو این علوم عبورگاه به سوى مقصد هستند و خود مقصد نیستند و دنیا مزرعه آخرت است و علوم رسمى مزرعه وصول به مقصودند، چنانچه عبادات نیز عبورگاه به سوى او- جلّ و علا- است» [۲]
یکی از بهترین شاهدها برای پایبندی آن حکیم فرزانه به عرفان و حکمت آن هم عالیترین آن که اندیشههای محییالدین باشد ماجرای نامۀ ایشان به میخائیل گورباچف است. ایشان در اواخر ماههای عمر شریفشان (۱۱ دی ماه ۱۳۶۷) در نامه مهم و تاریخی به دبیرکل حزب کمونیست شوروی، از بزرگان حکمت مشاء، اشراق، متعالیه و حتی عرفان نام میبرد و میفرماید:
« اگر جنابعالى میل داشته باشید در این زمینهها تحقیق کنید، مىیتوانید دستور دهید که صاحبان این گونه علوم علاوه بر کتب فلاسفه غرب در این زمینه، به نوشتههاى فارابى و بو على سینا - رحمة الله علیهما - در حکمت مشاء مراجعه کنند، تا روشن شود که قانون علیت و معلولیت که هرگونه شناختى بر آن استوار است، معقول است نه محسوس؛ و ادراک معانى کلى و نیز قوانین کلى که هرگونه استدلال بر آن تکیه دارد، معقول است نه محسوس، و نیز به کتابهاى سهروردى - رحمة الله علیه- در حکمت اشراق مراجعه نموده، و براى جنابعالى شرح کنند که جسم و هر موجود مادى دیگر به نور صِرف که منزه از حس مىباشد نیازمند است؛ و ادراک شهودىِ ذات انسان از حقیقت خویش مبرا از پدیده حسى است. و از اساتید بزرگ بخواهید تا به حکمت متعالیه صدر المتألّهین - رضوان الله تعالى علیه و حشره الله مع النبیین و الصالحین- مراجعه نمایند، تا معلوم گردد که حقیقت علم همانا وجودى است مجرد از ماده، و هر گونه اندیشه از ماده منزه است و به احکام ماده محکوم نخواهد شد.
دیگر شما را خسته نمیکنم و از کتب عرفا و به خصوص محیى الدین ابن عربى نام نمیبرم؛ که اگر خواستید از مباحث این بزرگمرد مطلع گردید، تنى چند از خبرگان تیزهوش خود را که در این گونه مسائل قویاً دست دارند، راهى قم گردانید، تا پس از چند سالى با توکل به خدا از عمق لطیف باریکتر ز موى منازل معرفت آگاه گردند، که بدون این سفر آگاهى از آن امکان ندارد.» [۳]
مقام معظم رهبری در دیدار جمعي از اعضاي هيئت مؤسس و هيئت مديره مجمع عالي حکمت اسلامي در تاریخ دوشنبه ۲۳ بهمن ۹۱ خاطرهای از رهبر فقید انقلاب نقل میکنند که شنیدنی است:
خود من هم يک خاطره اي دارم که آن را هم بگويم. من از ايشان پرسيدم که شما درس مرحوم حاج ميرزا جواد آقا را درک کرديد يا نه؟ ايشان گفتند که نه، افسوس، افسوس، نشد. البته در برخي کتاب ها مي نويسند که امام جزو شاگردهاي آ ميرزا جواد آقا بودند؛ در حالي که نخير، قطعاّ ايشان نبودند. ايشان گفتند که آقاي آ شيخ محمدعلي اراکي آمد من را دو جلسه برد درس ايشان. ظاهراً شبهاي جمعه جلسه داشتند. ايشان گفتند دو جلسه رفتم، اما نپسنديدم. ميگفتند آن وقت ها ذهن ما پر بود از آن حرفها. يعني همان حرفهاي عرفان نظري. امام در سن هشتاد و چند سالگي افسوس ميخورد که درس آ ميرزا جواد آقا نرفته؛ با اينکه ايشان شاگرد و مريد و عاشق مرحوم شاه آبادي بوده.
مي دانيد تبحر امام بيشتر در عرفان بود، بيش از فلسفه ـ يعني امام متبحر و منغمر در عرفان بودند ـ خب، در فلسفه هم که ايشان بلاشک استاد بودند؛ ليکن حالا بعد از سن هشتاد سالگي به بالا، که يادم نيست چه سالي بود، ايشان به من اينجوري مي گفتند: افسوس؛ نه، ذهن ما آن وقت ها پر بود از آن حرفها. خب، حرفهاي عرفان نظري، حرفهاي پر زرق و برقي هم هست؛ اما آن چيز ديگري است، راه ديگري است، حرف ديگري است.