صحبت در اين بود كه اين بِسْمِ اللَّهِ متعلق به چيست. چند احتمال بود كه عرض كرديم؛ و اساس فهم بعضى از اين مسائل، اين است كه انسان رابطه ما بين حق و خلق را بداند، كه اين، چه نحو رابطهاى است. البته ما اكثراً به طور طوطىوار يا با قدم برهان- آن قدم بالاترش مال كسان ديگر است- [تصوراتى داريم]. اين ربط موجودات به حق تعالى اين طور نيست كه موجودى به يك موجود ديگرى ربط داشته باشد، مثل ربط پدر به پسر، پسر به پدر. اين يك ربطى است كه موجودى مستقل به موجودى مستقل [دارد]؛ رابطهاى هم بينشان هست، ربط شعاع شمس به شمس، هم- با اينكه يك مرتبه بالاترى است- باز هم شعاع شمس با شمس يك غيريّتى دارد و ربط موجودى به يك موجود ديگر است. ربط قواى نفس مجرد به نفس هم يك مرتبه بالاتر از ربط شعاع شمس به شمس است؛
لكن در ربط قوه باصره به نفس، قوه سامعه به نفس هم يك نحو تغايرى، كثرتى هست؛ و اما ربط موجودات به مبدأ وجود، به حق تعالى را نمىشود از هيچ يك از اين انواع ربطى كه عرض كردم، حساب كرد. كتاب و سنت هم گاهى همين معنا را، همين معنا را، همين معناى ربط را به آن صورت كه هست، افاده مىفرمايند:
تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ[۱] به تجلى تعبير مىشود.در دعاى سمات:
و بنور وجهك الذى تجليت به للجبل فجعلته دكا[۲]
خداوند [مىفرمايد:]
اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها[۳] [با اينكه] ملكالموت توفّى مىكند، انسان هم اگر كسى را بكشد باز گفته مىشود كه او كشته است: وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ،[۴] «ما رَمَيْتَ وَ رَمَيْتَ»، «رَمَيْتَ وَ ما رَمَيْتَ» يك تجلى است، يك نور است؛ و اگر اين معنا را ما به برهان يا به طور طوطىوار ادراكش بكنيم، آن وقت در اين آيات شريفه بعضى از مسائل معلوم مىشود.
در احتمال اولى كه داديم كه حمد، جميع محامد باشد؛ متكثر به نحو كثرت ملاحظه بشود، اسم هم به طور كثرت ملاحظه بشود. آن احتمال اين بود كه هر حمدى كه واقع مىشود، ممكن نيست واقع بشود الّا براى حق تعالى. براى اينكه حمد به جلوهها واقع مىشود و جلوه همان ظهور اوست؛ بالاتر از ظهور شمس در شعاع است و ظهور نفس در سمع و بصر.
در عين حالى كه حمد براى مظاهر است، اسماى متكثره براى خود حق تعالى هم هست.
در احتمال دوم هم كه گفتيم: حمد، حمد مطلق باشد؛ و دنبالش گفته شد كه عكس احتمال اول است، يعنى هيچ حمدى از حامدى براى او واقع نمىشود. روى اين مطلب، و لو اينكه حمد براى مظاهر واقع مىشود و اين مظاهر ظهور اوست، حمد مطلق از ما واقع نمىشود و براى مطلق واقع نمىشود، لكن از باب اينكه تمام اين كثرات مضمحلّ در آن موجود مطلقند، حمد براى او واقع مىشود؛ در نظر كثرت و نظر وحدت فرق مىكند. در نظر كثرت به حسب اين احتمال ثانى، هيچ حمدى براى وجود مطلق واقع نمىشود؛ و به نظر اضمحلال كثرات در وحدت، همه حمدها بر او واقع مىشود. به حسب اين دو احتمال، آيه شريفه از اول تا آخر، معانىاش فرق مىكند به حسب اينكه «الحمد» [مفيد] استغراق باشد، و اسم، اسماى متكثره [باشد كه:] «كل موجودٍ اسم»، آن وقت «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» كه در بِسْمِ اللَّهِ واقع شده است، معانىاش با «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» به حسب آن احتمال ديگر فرق مىكند، [روى اين لحاظ كه] اسم، اسم ظاهر است و هر اسمى با اسم ديگر فرق دارد، ملاحظه مرتبه كثرت است.
در ملاحظه مرتبه كثرت، «اسم»، اسمِ «اللَّه» است؛ لكن در مقام كثرات، در مقام تفصيل. اين «اللَّه» تجلى حق تعالى به اسم اعظم است.
تجلى در موجودات به اسم اعظم [است]. «رحمن» تجلى به رحمانيّت است در مقام فعل، و هكذا «رحيم». رَبِّ الْعالَمِينَ و إِيَّاكَ نَعْبُدُ هم، همين طور با احتمال ديگر فرق مىكند.
در احتمال ثانى كه حمد، حمد مطلق باشد، حمد بدون هيچ قيد باشد، «اسم»، «اللَّه»، «رحمن»، «رحيم» تا آخر سوره فرق مىكند. آنجا همه موجودات اسم بودند؛ هر موجودى اسم بود؛ در هر عملى، اسم معنايش فرق داشت با عمل ديگر؛ اينجا كه حمد مطلق است، حمد مطلق به «اسمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» [واقع مىشود]. حمد مطلق مال «اللَّه» است.
حمد مطلق با اسمى كه اسم ظهور مقام ذات است، يعنى در مقام ذات است، يعنى در مقام اسماء اللَّه، در مقام ذات [واقع مىشود]. «اللَّه» اسم جامع مقام ذات است نه مقام ظهور؛ «اسم» هم جلوه همان است؛ «رحمان» هم رحمانيّت مقام ذات؛ «رحيم» هم رحيميّت مقام ذات است؛ و همين طور «ربّ» و هكذا .... [۵]
اينها به حسب قدمهاى برهانى [است.] در فلسفه اعلا،[۶] نه در فلسفههاى متعارف، برهان بر اين معانى هست، لكن همه اينها غير آن است كه اوليا مىيافتند. اوليا با قدم سلوك از منازل گذشته، و مىيافتند واقع را، مشاهده مىكردند.
خوب وقتى كه خدا با شتر معرفى بشود، معلوم است كه مرتبه ما چه مرتبهاى است، مرتبه همان حيوان است؛ و معرفتى كه ما از آن پيدا مىكنيم چه معرفتى است، يك چيز بسيار ناقص [است].
آن جايى هم كه گاهى [مطلبى] ذكر مىشود راجع به انبيا: فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً، موسى بعد از اينكه تحت ربوبيّت حق تعالى واقع شد و از اين منازل گذشت، آن وقت عرض كرد: أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ؛ به من خودت را ارائه بده. ارائه بده، يعنى من با چشمم ببينمت.
اينكه از يك نبى بزرگى صادر نمىشود، آن نحو ارائه و آن نحو رؤيتى كه مناسب با مرئى و رائى كه دست ما به آن نمىرسد. در عين حالى كه به آنجا رسيده بود كه متكلم بود، با خدا تكلم مىكرد، [عرض كرد:] رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ؛ جواب آمد كه لَنْ تَرانِي؛ يعنى- محتملًا- تا موسى هستى، رؤيت نمىشود، تا تو هستى نمىشود؛ لكن مأيوسش نكرد؛ ارجاعش كرد به اينكه: انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ. اين «جبل» چيست؟ اين جبلى كه تجلى حق بر موسى نمىشود و بر آن مىشود، اين «جبل طور» است. آيا اين تجلى، يك تجلى بود كه اگر آن روز مردم در كوه طور بودند، آن را مىديدند؟
[آيا] مثل [رؤيت] شمس بود؟ اين وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ، وعده ملاقات است؛ نمىبينى وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي. محتمل است كه «اسْتَقَرَّ عَلى مَكانِهِ» مراد اين جبل باشد؛ اين جبل محتمل است كه همان انانيّت، نفس موسى بوده [باشد] كه باز بقايا داشته است، با همان تجلى جبل را «دك» كرد، به هم زد اوضاع انانيّت را، و موسى به مقام موت رسيد: خَرَّ مُوسى صَعِقاً.[۱۰] براى ما اينها قصه است.
آنچه آنها با قدمِ شهود يافتهاند، براى ما كه در اين ظلمتكده هستيم، به صورت قصه است. جبل طور را براى ما گفتهاند؛ تجلى هم به نظر ما مىآيد كه يك نورى بوده است از كوه طور، كه موسى ديده، ديگران هم مىديدند. اگر نور حسى بود، خوب همه مىديدند. جبرئيل امين قرائت مىكرد قرآن را براى رسول خدا، لكن آنهايى كه آنجا بودند مىشنيدند؟! ما يك شبحى مىبينيم و از اصل غفلت داريم، از دور يك مسألهاى مىشنويم. انبيا مثل آن آدمى هستند كه خوابى ديده، چيزى مشاهده كرده، لكن زبانش عقده دارد و مردم هم همه كر هستند: «من گنگ خواب ديده [و ....»؛] هم آنها عاجزند از گفتن و هم ما عاجزيم از شنيدن.[۱۱] گفتهاند، لكن براى ما نيست؛ ما همان امورى كه قابلفهممان است مىفهميم. قرآن همه چيز دارد، احكام شرعيه ظاهريه دارد، قصههايى دارد كه لبابش را ما نمىتوانيم بفهميم، ظواهرش را مىفهميم. براى همه هم هست، يك چيزى است كه همه از آن استفاده مىكنند؛ لكن آن استفادهاى كه بايد بشود [نمىشود]. آن استفاده را به حسب:
إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ، [۱۲] خود رسول اللَّه مىبَرد.
ديگران محرومند مگر به تعليم او، اوليا هم با تعليم او. در عين حال باز نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ، عَلى قَلْبِكَ[۱۳] نازل شده، تنزّل كرده، و با دست روح الامين آمده؛
لكن رسول اللَّه در مقام تنزل، اين نزول هست، يك مقامى است كه از خود او اخذ مىكند؛ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ،[۱۴] جمعاً او نازل مىكند فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وارد مىشود؛ ولى در مقام تنزل، [مرتبه] بالاتر روح الامين است. آن هم كه به قلب او وارد مىشود، بايد نازل بشود به مراتب: از اين بطن به آن بطن، از اين حد به آن حد، تا برسد به حدى كه به صورت الفاظ درآيد.
قرآن كه از مقوله سمع و بصر نيست، از مقوله الفاظ نيست، از مقوله اعراض نيست؛ لكن متنزلش كردند براى ما كه كور و كر هستيم، تا آنجايى كه بشود اين كور و كرها هم از آن استفادهاى بكنند. آنهايى كه آن استفادهها را مىكردند، وضع تربيتشان يك جور ديگر بود، وضع تلقىشان از كتاب، از قرآن يك نحو ديگرى بود، وضع توجهشان به مبدئى كه قرآن از آن نازل شده است، يك طور ديگرى بود؛ غير از اين اوضاعى است كه در اينجاست. همان طورى كه جلوه حق تعالى از غيب ظاهر مىشود و متنزل مىشود، مىآيد تا همين عالم طبيعت؛ همان فرقى كه ما بين عالم طبيعت، عالم جسم، عالم ظاهر با مراتب غيب هست؛ الى ما شاء اللَّه، تا به مرتبه جلوه اول برسد، همان فرق ما بين ادراكات ما و بعد از ما بالاترها، و بعد از بالاترها و بالاترها [هست؛] تا برسد به آن مرتبهاى كه اولياى خاص خدا و انبيا در آن مرتبه هستند. آن جلوهاى كه براى حضرت موسى [واقع شد]، آنجا مىفرمايد: فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ؛ و در دعاى سمات: بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ و آنجا هم [فرمود:]
يا موسى إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ،[۱۵] تجلى براى شجر، يك جا إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ، يك جا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، يك جا بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ، همهاش صحيح است، و هر كدام در مقام خودش تمام است.ما بخواهيم ياد بگيريم قرآن را، بايد چه بكنيم؟ اين مسائل به آن معنا تعليم و تعلمى نيست.
ما وقتى بخواهيم قرآن را نگاه كنيم و همين تفاسيرى كه متعارف است نگاه كنيم، بعضيشان به اين معانى اشاره دارند؛ همين تعليم و تعلم با كر و كورهاست. قرآن همه مسائل را دارد؛ لكن آن كسى كه ادراك مىكند إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ است. قرآن را آنكه مخاطبش است مىفهمد؛ و معلوم است آن كسى كه «مَنْ خُوطِبَ بِهِ» است و قرآن را مىفهمد، آن مرتبهاى از قرآن است كه: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ، «نَزَلَ عَلى قَلْبِهِ» اين را غير از خود او نمىتواند مشاهده كند. قضيه، قضيه ادراك عقلى نيست، قدم برهان نيست، قضيه مشاهده است، آن هم «مشاهده غيبيه». مشاهده با چشم نيست، مشاهده با نفس نيست، مشاهده با عقل نيست، با قلب نيست. آن قلبى كه قلب عالم است، قلب نبى، مشاهده با اوست، دريافته، لكن نمىتواند بيان كند؛ مگر در لفافه امثله و الفاظ، به يك آدمى كه كور است چطور شما مىتوانيد بفهمانيد كه نور چيست؟ با چه زبانى، با چه حرفى؟ جز اين است كه مىگويى نور يك چيزى [است كه] روشن مىكند؟ آدمى كه نديده است نور را، چطور آن كسى كه نور را ديده مىتواند به او افهام كند؟ جز اينكه عقده در لسانش هست؛ و اين عقده براى اين است كه طرف، عقده در گوشش است؛ آن عقدهاى كه در لسان انبيا بود، پيغمبر اكرم عقدهاش از همه بيشتر بود، براى اينكه آنچه او يافته بود، آنچه از قرآن در قلب او نازل شده بود، براى چه كسى بيان بكند، مگر آنكه رسيده [باشد] به مقام ولايت تامه.
شايد يكى از معانى
ما أُوذِىَ نَبِىٌّ مِثْلَ ما أُوذيتُ [۱۶]
اگر وارد شده باشد از رسول اللَّه- اين باشد كه يك آدمى كه آنچه را بايد برساند نتواند برساند؛ آنكه كسى را نيابد كه به او آنچه يافته بگويد، تأثر دارد. [خصوصاً] آنچه كه او يافته بود، فوق همه آنها بود كه سايرين يافته بودند؛ و كسى كه يافته است امورى [را] و ميل دارد همه بيابند، و نتواند برساند، تأثر [ش چقدر است؟] آن پدرى كه مىخواهد بچهاش شمس را ببيند، ولى بچه كور است، تأثرش چقدر است؟ بخواهد افهام كند چه بگويد؟ چه بگويد كه اين نور را بفهمد؟
عناوينى كه همهاش مجهول [است]، جز مجهولات چيزى نيست.
يك حجاب بزرگ همين علم است؛ سرگرم مىكند انسان را به همين مفاهيم كليه عقليه، و از راه بازش مىدارد.
حجاب است براى اوليا؛ و هر چه علم زيادتر بشود، حجاب غليظتر مىشود. علقه انسان به همان علمى كه دارد [است كه] گاهى هم عالم خيال مىكند همهاش همين است. انسان از باب اينكه خودخواه هست، مگر اينكه از اين جلد بيرون برود، هر علمى را كه يافته است، ادراك كرده و خوانده، همه كمالات را منحصر به آن مىداند. فقيه خيال مىكند غير فقه چيز ديگر نيست در عالم؛ عارف هم خيال مىكند غير عرفان چيزى نيست؛ فيلسوف هم خيال مىكند غير فلسفه چيزى نيست؛ مهندس هم خيال مىكند غير هندسه چيزى نيست.
حالا يا علم را فقط عبارت از آن مىدانند كه با مشاهده و با تجربه و اينها باشد، اين را علم مىدانند، ما بقى را ديگر علم نمىدانند. [...] اين حجاب بزرگى است براى همه.
حجابهاى زيادى هست كه غليظتر از همه، همين حجاب علم است؛ يعنى آنچه بايد با آن راه را پيدا كند، همان مانع بشود؛ علمى كه بايد انسان را هدايت كند، مانع از هدايت بشود؛ و علمهاى رسمى همه همين طورند كه انسان را از آنچه بايد باشد، محجوب مىكنند؛ خودخواهى مىآورند.
وقتى علم در يك قلب غير مهذب وارد بشود، انسان را به عقب مىبرد.
هر چه انباشتهتر باشد، مصائبش زيادتر است. وقتى يك زمين شورهزار [يا] سنگلاخ باشد، هر چه تخم در آن بكارند نتيجه نمىدهد. يك زمين شورهزار، قلب محجوب، غير مهذب، قلبى كه از اسم خدا هم مىترسد [بىحاصل است.] بعضيها از مسائل فلسفى- با اينكه فلسفه يك علم رسمى است- چنان رم مىكنند كه خيال مىكنند يك مارى است. فيلسوف هم از عرفان آن طور رم مىكند. عارف هم همين طور است، [تا] بالاتر ...
همه علوم رسمى «سر به سر قيل است و قال». [۱۷] و من نمىدانم ما كى [مىتوانيم] لا اقل آن طور خودمان را مهذب كنيم كه اين علوم رسمى خيلى مانعمان نشود؛ از خدا مانعمان نشود، از ذكر اللَّه مانعمان نشود. اين هم خودش يك مسألهاى است. اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه از خدا غافل بشويم؛ اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه يك غرور پيدا بشود كه ما را از مبدأ كمال دور كند. اين غرورى كه در ملاها هست، چه آنهايى كه علوم مادى و طبيعى دارند و چه آنهايى كه علوم شرعى دارند يا علوم عقلى دارند. اين، اگر قلب مهذب نباشد، يك غرورى مىآورد؛ همان غرورى كه انسان را از خدا بكلى بازمىدارد.
وقتى مشغول مطالعه است، غرق در مطالعه است، وقتى مشغول نماز است، پيشِ نماز نيست. يكى از دوستان ما بود- خدا رحمتش كند- مىگفت كه: يادم نيست بگذار بايستم نماز، يادم بيايد. كأنّه انسان وقتى وارد مىشود به نماز، تو [ى] نماز نيست، اصلًا به خدا توجه ندارد، قلبش آنجا نيست، قلبش جاى ديگر است؛ شايد فكر اين باشد كه مسأله علمى را حل كند. اين علمى كه مقدمه براى رسيدن به مقصود است، انسان را از مقصود بازدارد. علم شرعى است، علم تفسير است، علم توحيد است، لكن در قلب غير مهيا، غير مهذب، علم توحيد هم يك غل و بندى است كه نمىگذارد، مانع مىشود، علوم شرعى هم همين طورند، اينها همه وسيلهاند. علوم شرعى، مسائل شرعيه يك وسايلى هستند، آنها وسايل عمل هستند، [عمل] هم وسيله است. همه براى يك مقصدند، همه براى اينند كه بيدار بشود اين نفس، از اين حجابهايى كه همه براى ما ظلمانى است، از اين ظلمتها بيرون برود، بعد برسد به حجابهاى نورانى. مثل اينكه چنين تعبيرى هست كه:
إنَّ للَّهِ سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ،[۱۸]همين طور نه «مِنْ ظُلُماتٍ»، آنها هم كه نور هستند، باز حجاب هستند. ما هنوز از حجابهاى ظلمانى بيرون نرفتهايم، ما توى حجابها مىلوليم و تا آخر هم [معلوم نيست] چه خواهد شد؟! علم در نفوس ما تأثيرى نكرده، الّا تأثير سوء؛
علوم شرعيه، علوم عقليه، اينهايى كه اين بيچارهها اسمش را ذهنيات مىگذارند، اينهايى كه اين محجوبها «ذهنيات» مىگويند، [واقعاً ذهنيات] هستند، يعنى عينيت ندارند، اينها وسيلهاند براى رسيدن به مقصد؛ و هر كدام ما را بازدارند از آن مقصد، ديگر علم نيست، اين حجاب است، ظلمت است، حجاب ظلمانى است. هر علمى كه انسان را بازدارد از مقصد، از آنچه كه براى آن انبيا آمدند، [حجاب است.] انبيا آمدند مردم را از اين دنيا، از اين ظلمتها بيرون بكشند؛ و به مبدأ نور برسانند، مبدأ نور، انوار نه، نور مطلق؛ مىخواهند انسان را فانى كنند در نور مطلق، اين قطره را در آن دريا فانى كنند- البته مثال منطبق نيست- تمام انبيا براى همين آمدهاند و تمام علوم وسيله است و عينيت مال آن نور است، «ما عدمهاييم»، [۱۹] اصلمان از آنجاست، عينيت مال آنجاست. همه انبيا هم آمدهاند كه ما را از اين ظلمتها بيرون بكشند و به نور برسانند، نه به انوار، از حجابهاى ظلمانى، و از حجابهاى نورانى بيرون بكشند و به نور مطلق متصل كنند.
گاهى علم توحيد هم حجاب است. علم توحيد است، برهان اقامه مىكند بر وجود حق تعالى؛ لكن محجوب است از او. همين برهان دورش مىكند، از آنچه كه بايد باشد دورش مىكند. انبيا قدمشان اين طور نبوده؛ اوليا و انبيا قدمشان، قدم برهانى نبوده؛ آنها برهان مىدانستند؛ اما قضيه، قضيه اثبات واجب به برهان نبوده. مَتى غِبْتَ: كى غايب بودى.
حضرت سيدالشهدا مىفرمايند:
عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقيباً [۲۰]
آن چشمى كه نمىبيند تو حاضرى و مراقبى، كور باشد، و كور هم هست.
اول مرتبه قيام است:
قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ. [۲۱] اصحاب سير هم اين را منزل اول دانستهاند؛ شايد هم مقدمه باشد و منزل نباشد.
در منازل السائرين اين را منزل اول دانسته؛ لكن ممكن است كه اين اصلًا مقدمه باشد، منزل بعد باشد. اول اين است كه يك وصيت، يك موعظه به وسيله يك موجودى كه خودش يافته است [صادر مىشود] و مىفرمايد به آنها بگو كه:
إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ؛ فقط يك موعظه، فقط اينكه قيام كنيد براى خدا.همه چيز از اينجا شروع مىشود، همه مسائل از اينجا شروع مىشود كه «قيام للَّه» باشد، انسان نهضت كند براى خدا، بايستد براى خدا، از اين خواب بيدار بشود. كأنّه [امر مىكند] به اين خوابها، به اينهايى كه افتادهاند آنجا و خوابند و بىهوش، بگو كه من به شماها يك موعظه دارم و آن اين است كه بلند شويد از جا براى خدا، قيام كنيد براى خدا، راه بيفتيد؛ و ما همين يك موعظه را هم تا حالا گوش نكردهايم، براى او راه نيفتادهايم. راه افتادنمان براى خودمان است؛ آنها هم كه خيلى خوب هستند باز براى خودشان. بله اوليايى هستند كه يك جور ديگرند؛ آن موعظه براى ما خوابهاست، آنها رسيدهاند، بالا هستند. ما را خواهند برد، اين معنا را هيچ كس نمىتواند [انكار كند]، ما الآن اينجا هستيم و موكّلهايى كه بر همه قواى ما تسلط دارند، دارند ما را مىبرند. آن قوا دارند ما را به آن طرف مىكشند؛ از اول كه در طبيعت هستيم دارند مىكشند ما را [به] طرف جاى ديگر، ما خواهيم رفت، لكن خواهيم رفت با ظلمتها، با حجابها.
حب دنيا، مبدأ همه چيز است.
حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ. [۲۲]
مبدأ
همه خطايا همين است. حب دنيا، گاهى وقتها انسان را به آنجا مىرساند كه اگر موحد هم هست، لكن اگر اعتقادش باشد كه خدا از او دنيا را گرفته، در قلبش كدورتى حاصل مىشود، يك بغضى حاصل مىشود.
گفته شده است آن آخرى كه انسان مىخواهد ارتحال كند از اين عالم، مىآيند شياطينى كه مىخواهند نگذارند اين آدم، موحد از اين عالم بيرون برود، مىآورند جلوى رويش چيزهايى را كه دوست دارد. طلبه مثلًا كتاب دوست دارد، كتابش را مىآورند مىگويند كه ما آتش مىزنيم، برگرد از اين عقيدهاى كه دارى و الّا اينها را آتش مىزنيم. آنكه علاقه به فرزند دارد، آنكه علاقه به چيز ديگر دارد [همين طور است].
خيال نكنيد كه اهل دنيا عبارت از آنهايند كه مثلًا كاخ [۲۳] دارند؛ ممكن است يك نفر خيلى هم كاخ داشته باشد، اهل دنيا نباشد، يك طلبهاى يك كتاب داشته باشد، اهل دنيا باشد، علاقه داشته باشد. ميزان علاقه است؛ ميزان دنيا، آن علايقى است كه انسان به اين اشياء دارد؛ و اين علايق ممكن است آن دم آخر كه انسان ببيند دارد از علايقش جدا مىشود، دشمنى بياورد با خدا؛ دشمن خدا بشود و از اين عالم برود.
علايق را بايد كم بكنيم؛ علاقهها بايد كم بشود، طبيعتاً ما از اينجا مىرويم؛ [و] على اىّ حال چه علاقه قلبى به چيزى داشته باشيم يا نداشته باشيم، فرقى به حال [ما] نمىكند. شما فرض كنيد كه علاقه داشته باشيد به اين كتابتان يا نداشته باشيد، كتاب مال شماست؛ از آن هم استفاده مىكنيد. علاقه داشته باشيد به اين خانه يا نداشته باشيد، اين خانه مال شماست، استفاده هم مىكنيد. علاقه را كم كنيد، علاقه را تا مىتوانيد از بين ببريد. آنكه انسان را گرفتار مىكند، اين علاقهاى است كه انسان دارد، آن هم از حبّ نفس است، مبدأ همان حبّ نفس است. حبّ دنيا، حبّ نفس، حبّ رياست، يك دردى است كه انسان را به هلاكت مىرساند.
حبّ مسند، حبّ مسجد، همه اينها دنياست، علايق دنياست؛ حجابهايى است كه «بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ». دائم ننشينيم و بگوييم آنهايى كه داراى كذا و كذا هستند چنين و چنانند. ببينيد خودتان در آن حدى كه هستيد چطوريد؛ علاقه شما به آن چيزى كه داريد چقدر قوّت دارد، و روى اين علاقه هست شما به او ايراد مىگيريد.
اگر اين حبّ نفس و خودخواهى نباشد، انسان از ديگران عيب نمىگيرد. اين عيبگيريهايى كه بعضى از ما نسبت به ديگران مىكنيم، همهاش براى اين است كه ما خودمان را- براى آن حبّ نفسى كه داريم- خيلى مهذب و صحيح و آدم كامل مىدانيم و ديگران را معيوب مىدانيم و به عيبشان ايراد مىگيريم. در آن شعر هست كه يك آقايى- شعرش را نمىخواهم بخوانم- به يك كسى اشكال كرد. [او] گفت من همينهايى كه مىگويى هستم، اما تو آن طور كه مىنمايى هستى؟ ما كه داريم در جامعه نمايش مىدهيم كه ما براى خدا درس مىخوانيم، درس شريعت مىخوانيم، چون درس شريعت [مىخوانيم، پس] از جند اللَّه هستيم و اسم خودمان را جند اللَّه گذاشتهايم، ما آن طورى كه ظواهرمان هست، هستيم؟ همين مقدارِ خيلى نازل، كه اين ظواهر با باطن همگام باشند، نه منافى باشند، ظاهر يك جور و باطن يك جور. مگر نفاق غير از اين است؟
نفاق همهاش اين نيست كه اظهار ديانت بكند و نباشد، مثل ابو سفيان.
اين هم نفاق است كه اظهار بكند من يك آدم كذا و كذا هستم، و خلافش باشد؛ اين هم نفاق است، اينها هم از منافقينند، منتها يكى آن مرتبه است، يكى هم اين مرتبه است.
بالاخره بايد از اين دنيا رفت و گفته نشود كه اينها دعوت به آن طرف مىكنند و اينجا نه! انبيا در عين حالى كه همه دعوتهايشان براى آنجا بود، اينجا عدالت را رواج مىدادند.
پيغمبر اكرم در عين حالى كه يك موجود الهى بود، به او نسبت مىدهند كه فرمود:
لَيُغانُ عَلى قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُ اللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةٍ.[۲۴]
همين معاشرت كردن با اشخاصى كه ناباب بودند، موجب كدورت مىشود. يك كسى كه دائم الحضور بايد باشد پيش محبوبش، اگر يك نفر كه خيلى آدم صحيح و خوبى است، پيش او برود و مثلًا بخواهد مسئله بپرسد، لكن اين بازمىدارد او را به همين مقدار، از آن مرتبهاى كه مىخواهد باشد. در عين حال كه اين هم حضور است، اين آدمى كه با او صحبت مىكند در نظر او از مظاهر است؛ لكن از آن مرتبهاى كه او مىخواهد دائم الحضور باشد در آن مرتبه، بازش مىدارد. لَيُغانُ عَلى قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُ اللَّهَ في كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةٍ، يك چنين چيزى از پيغمبر نقل شده است، كه اشتغال به اين طور مسائل، حجاب است براى ما؛ و ما بايد از اين حجاب بيرون بياييم. لا اقل اين مقدار كه نمايش مىدهيم باشيم؛ نه غير آنكه نمايش مىدهيم باشيم. اگر در جبههمان آثار سجود هست، كه للَّه داريم كار مىكنيم، در نماز ريا نكنيم ديگر. اگر خيلى خودمان را مقدس جلوه مىدهيم، ربا نخوريم، كلاه نگذاريم سر ديگران
و هكذا ....
اينكه خيال كردند كه اين علوم معنوى، مردم را از فعاليت بازمىدارند، اين اشتباه است؛ همان آدمى كه اين علوم معنوى را به مردم ياد مىداد و كسى هم مثل او بعد از رسول اللَّه حقايق را نمىدانست، همان روزى كه با او بيعت كردند- به حسب تاريخ- كلنگش را برداشت، رفت سراغ فعاليتش، منافات با هم ندارد. اينهايى كه به خيال خودشان از دعا و ذكر و [امثال] اينها مردم را پرهيز مىدهند كه بچسبند اين مردم به دنيا، اينها هم نمىدانند قصه چيست، اينها نمىدانند كه همين دعا و همين چيزها آدم را مىسازد، به طورى كه [با] دنيا هم آن طورى كه بايد با آن رفتار كند، مىكند.
عدل را همين انبيايى كه همه مصائب براى آنها بود و اهل ذكر و فكر و همه چيز بودند، در دنيا اقامه كردند، به ضد ستمگرها قيام كردند؛ همان حسين بن على- سلام اللَّه عليه- [قيام] كرد كه دعاى يوم العرفهاش را مىبينيد چيست. همان دعاها مبدأ اين طور مسائل مىشود، همان توجهات به خدا. اين ادعيه انسان را متوجه مىكند به مبدأ غيبى. اگر انسان درست بخواند، همان توجه به مبدأ غيبى موجب اين مىشود كه انسان علايقش به خودش كم بشود؛ و اين نه مانع از فعاليت است؛ خير، اين فعاليت هم مىآورد، لكن فعاليت براى خودش نيست. مىفهمد كه بايد فعاليت كند براى بندگان خدا؛ خدمت به خداست.
اينهايى كه از كتب ادعيه انتقاد مىكنند، براى اين است كه نمىدانند، جاهلند، بيچارهاند؛ نمىدانند كه اين كتب ادعيه چطور انسان مىسازد.
اين دعاهايى كه از ائمه ما وارد شده است، مثل مناجات شعبانيه، مثل كميل، دعاى حضرت سيدالشهدا- سلام اللَّه عليه- سمات، اينها چطور انسان درست مىكنند. همان كه آن دعاى شعبانيه را مىخواند، شمشير [هم] مىكشد. در روايت است كه همه ائمه دعاى شعبانيه مىخواندند.
من نديدم كه در ساير ادعيه كه اين طور تعبير شده باشد كه همه ائمه مىخواندند. [۲۵] همان كه اين دعاى شعبانيه را مىخواند، همان شمشير مىكِشد و با كفار جنگ مىكند. اين ادعيه انسان را از اين ظلمت بيرون مىبرد؛ وقتى كه از اين ظلمت بيرون رفت، يك انسانى مىشود كه براى خدا كار مىكند؛ كار مىكند اما براى خدا، شمشير مىزند براى خدا، مقاتله مىكند براى خدا، قيامش براى خداست. نه اين است كه ادعيه بازمىدارد انسان را از اينهايى كه آن آقايان مىگويند. آنها همه آمالشان همين جاست. هر چه ماوراى اينجا باشد ذهنيات است در نظر آقايان، و يك وقت هم به آن مىرسند كه ببينند آنها عينيات بوده، اينها ذهنيات است. همين ادعيه و همين خطبهها، و همين نهج البلاغه و همين مفاتيح الجنان و همين كتابهايى كه ادعيه هستند، اينها همه كمك انسانند، در اينكه انسان را آدم كنند.
وقتى يك انسانى آدم شد، به همه اين مسائل عمل مىكند، زراعت هم مىكند، لكن زراعتى كه براى خداست؛ جنگ هم مىكند. همه اين جنگهايى كه در مقابل كفار و در مقابل ستمگرها شده، از اصحاب توحيد و از اين دعاخوانها بوده [است].
آنهايى كه در ركاب رسول خدا، در ركاب امير المؤمنين بودند، اكثراً اهل اين جور عبادات زياد بودند. خود حضرت امير در بحبوحه جنگ ايستاده بود، نماز مىخواند. آنجا قتال بود و او نمازش را مىخواند. قتال هم مىكرد، نماز هم مىخواند. وقتى هم در همان بحبوحه جنگ از او يك مطلبى را پرسيدند، ايستاد توحيد برايشان گفت. يك كسى گفت كه آخر در اين وقت، فرمود- به حسب نقل- ما براى اين جنگ مىكنيم، [۲۶] جنگمان براى دنيا [نيست]، نمىخواهيم با معاويه جنگ كنيم تا شام را بگيريم.
شام و عراق را پيغمبر و امير نمىخواستند. آنها مىخواستند اينها را آدم كنند، مىخواستند جان مردم را از دست مستكبرين رهايى ببخشند. اينها هم همانها بودند كه اصحاب دعا بودند. همين دعاى كميل را كه از حضرت امير وارد شده [ببينيد]، همين آدمِ كميل بخوان، شمشير بزن است.
دور كردن مردم از ادعيه و كتب دعا [آن طور] كه يك وقتى آتش مىزدند، يك روزى داشت آن مرد خبيث، كسروى [۲۷] كه روز آتشسوزى بود، كتابهاى عرفانى و كتابهاى دعا و [امثال] اينها را مىآوردند، مىگفتند كه آن روز آتش مىزد. اينها نمىفهمند دعا يعنى چه. تأثير دعا را در نفوس نمىدانند. نمىدانند كه همه خيرات و بركات از همان دعاخوانهاست.
همينها هم كه به طور ضعيف دعا مىخوانند و ذكر خدا مىگويند، بهاندازه همان مقدار تأثيرى كه [در آنهاست]- طوطىوار هم هست، لكن درشان تأثير كرده- بهتر از آنهايند كه تارك هستند.
نمازخوان و لو اينكه يك مرتبه نازلهاى را دارد، از آن نمازنخوان بهتر است، مهذبتر است. اين دزدى نمىكند. پروندههاى جنايت را شما بررسى كنيد، ببينيد چقدرش مال طلبه است، چقدرش مال غير طلبه است، چند تا ملا پرونده دزدى يا شرب خمر يا فرض كن جهات ديگر داشته؛ البته اشخاص قاچاق هم در اين طايفه هستند، اما آنها نه اهل نمازند، نه اهل چيزهاى ديگرند؛ صورت قرار دادهاند اين را براى استفاده. اما همين دعاخوانها و همين كسانى كه به ظواهر اسلام عمل مىكنند، اينها پروندههاى جنايتشان نسبت به ديگران، هيچ است و يا كم است. در نظم اين عالم همينها دخالت دارند.
دعا را نبايد از بين اين جمعيت بيرون برد. جوانهاى ما را نبايد از دعا منصرف كرد. اين يك مطلب غير صحيحى است به اسم اينكه «قرآن بايد بيايد ميدان» آن چيزى كه راه هست براى قرآن، از دست داد. اينها وسوسههايى است كه از شئون شيطان است. به اسم اينكه قرآن بايد خواند، ديگر دعا و حديث بايد كنار برود و قرآن بيايد، دعا و حديث را اگر استثنا كنيم، قرآن هم رفته است. آنهايى كه قرآن را مىخواهند بياورند ميدان و حديث را كنار بزنند، آنها قرآن هم نمىتوانند به ميدان بياورند.
آنهايى كه ادعيه را مىخواهند كنار بگذارند و به اسم اينكه ما قرآن مىخواهيم نه دعا، آنها قرآن را هم نمىتوانند بياورند به صحنه. اينها از وساوس شيطان است، و از چيزهايى است كه انسان را گول مىزند، و بيان هم يك بيانى است كه جوانها را گول مىزند.
بايد اين جوانها ببينند آنهايى كه اهل حديث بودند و اهل ذكر بودند و اهل دعا بودند، بيشتر خدمت كردند به اين جامعه، يا آنهايى كه اهل اين نبودند و مىگفتند ما اهل قرآنيم. كدام بيشتر خدمت كردند؟ تمام اين خيرات و مبرات كه مىبينيد، از اين مؤمنين است. تمام اين موقوفاتى كه براى خيرات مطلق و براى دستگيرى از ضعفاست، از اين اهل ذكر و اهل نماز و اهل دعاست، از غيرشان نيست. در اشرافى هم كه سابق بودند و متموّل بودند، آنهايى كه نمازخوان بودند، مدرسه درست كردند. آنهايى كه نماز مىخواندند، مريضخانه و امثال اينها درست كردند. اين يك مطلبى است كه نبايد از بين مردم بيرونش برد. بايد اين را ترويجش كرد، بايد مردم را وادار كرد به اينكه اين توجهات به خدا را داشته باشند.
ما اگر هم قطع نظر از اين بكنيم كه براى رسيدن انسان به كمال مطلق اين ادعيه كمك مىكند، براى اداره يك كشورى هم اينها كمك مىكنند.
كمك كردن يك وقت اين است كه انسان مىرود دزد را مىگيرد، يك وقت دزدى نمىكند. آنهايى كه اهل مسجد و دعا هستند، آنها اختلال نمىكنند، اين خودش كمك به جامعه است. وقتى جامعه [جمع] افراد است، افراد اگر فرض كنيد نصفشان اشخاصى باشند كه به واسطه اشتغال به همين دعا و ذكر و امثال ذلك از معاصى [دورى مىكنند]، كاسب است، كسبش را مىكند، معصيت هم نمىكند، دزدى هم نمىكند. اينهايى كه سر گردنه مىروند و تفنگ مىكِشند و آدم مىكُشند، اينها اهل اين معانى نيستند؛ اگر اهل اين معانى بودند نمىكردند.
تربيت جامعه به همين چيزهاست، به همين ادعيه است، به همين امورى است كه از پيغمبر و از خدا وارد شده است:
قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ. [۲۸]
اگر قرآن را هم مىخواهد، قرآن دارد از دعا تعريف مىكند، مردم را وادار به دعا مىكند «كه اعتنا به شما نداشتيم اگر دعا نبود». پس، اينها قرآن را هم قبول ندارند. آنكه مىگويد ما دعا را نمىخواهيم، قرآن را هم نمىخواهد؛ يعنى قرآن را قبول ندارد. ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ؛[۲۹] مردم! مرا بخوانيد، دعا كنيد.
ان شاء اللَّه خداوند ما را از اهل دعا و اهل ذكر و اهل قرآن قرار بدهد.
ان شاء اللَّه.
۱. ص ۱۸، پاورقى ۲.
۲. ص ۱۹، پاورقى ۳.
۳. خداوند است كه هنگام مرگ، ارواح خلق را مىگيرد (زمر/ ۴۲).
۴. و هنگامى كه تير انداختى تو نينداختى (انفال/ ۱۷).
۵. تجلى ظهورى بر دو نوع است:
عام و خاص،
عام را تجلى رحمانى نامند و عبارت است از افاضه وجود بر تمامى موجودات كه در اين تجلى همه موجودات مساويند؛
و تجلى خاصّ را تجلى رحيمى گويند و عبارت است از فيضان كمالات وجود بر موجودات و افاضه كمالات معنويه بر مؤمنان و صديقان.
امام خمينى (س) در شرح دعاى سحر مىفرمايند:
رحمت رحمانيت، مقام بسط وجود است و رحمت رحيميت، مقام بسط كمال وجود است؛ به رحمت رحمانيت، وجود ظهور پيدا مىكند و به رحمت رحيميت، هر وجود به كمال معنوى و هدايت باطنى مىرسد.
و همچنين رحمن و رحيم ذاتى و فعلى خواهند بود، قيصرى در فصل دوم مقدمه شرح فصوص گويد: «هرگاه حقيقت وجود با تعينى از تعينات صفات كماليه اخذ شود، اسم ذاتى است و اگر همين حقيقت وجود با تجلى خاصى از تجلّيات الهيّه اخذ شود، اسم فعلى است.» امام خمينى در شرح دعاى سحر مىفرمايند: رحمانيت و رحيميت يا فعلى است يا ذاتى، خداوند تعالى داراى رحمت رحمانيت و رحيميت ذاتى است و آن تجلى ذات است بر ذات و ظهور صفات و اسماى او و لوازم آنها از اعيان ثابته به ظهور علمى و كشف تفصيلى در عين علم اجمالى در حضرت واحديت است. همچنان كه داراى رحمت رحمانيت و رحيميت فعلى است و آن تجلى ذات است در لباس افعال به گسترش فيض و كمال آن بر اعيان و اظهار آنها مطابق غايت كامله و نظام اتمّ. بنا بر اين در احتمال اول رحمان و رحيم تجلى فعلى مىشود و در احتمال دوم رحمانيت و رحيميت ذاتى مىگردد.
۶. فلسفه اعلا، حكمت متعاليه است كه صدر المتألّهين آن را بنيان گذاشته است.
۷. قال النبى (ص): إن للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطن الى سبعة ابطن؛
همانا براى قرآن ظاهر و باطنى است و براى باطن هم تا هفت بطن است؛ تفسير صافى؛ ج ۱، ص ۳۱، مقدمه چهارم؛ و احاديث ۱، ۲، ۸، ۹، ۱۰ همين مقدمه.
۸. آيا در آفرينش شتر نمىنگرند كه چگونه آفريده شده است (غاشيه/ ۱۷).
۹. پروردگارا! سينه من بگشاى و كار مرا آسان گردان و گره از زبان من باز كن (طه/ ۲۵- ۲۷).
۱۰. وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي، وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ (و چون موسى به وعدهگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، موسى عرض كرد: پروردگارا خودت را به من بنما كه تو را بنگرم، خداوند در پاسخ فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد؛ ولى به اين كوه بنگر اگر به جاى خويش برقرار ماند، پس مرا توانى ديد، و همين كه پروردگارش بر آن كوه جلوه كرد، آن را متلاشى و هموار كرد و موسى بىهوش افتاد و چون به خود آمد، گفت: منزهى تو، به سوى تو بازمىگردم كه من مؤمن نخستينم)؛ اعراف/ ۱۴۳.
۱۱. تمام بيت اين است:
«من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش»
۱۲. زيد شحام گويد كه قتادة بن دعامة خدمت امام باقر (ع) رسيد، حضرت به او فرمودند:
آيا تو فقيه اهل بصره هستى؟ قتادة عرض كرد: چنين گمان مىكنند. سپس حضرت فرمود:
خبردار شدهام كه تو قرآن تفسير مىكنى؟ قتادة جواب داد: آرى.
حضرت فرمودند: آيا قرآن را از روى علم و آگاهى تفسير مىكنى يا بر پايه جهل و نادانى؟ گفتگوى آنان ادامه پيدا كرد تا آنجا كه حضرت فرمودند:
وَيْحَكَ يا قَتَادَةُ إِنَّما يَعْرِفُ الْقرآنَ مَنْ خوطِبَ بِهِ؛واى بر تو اى قتاده! جز اين نيست كه قرآن را فقط آن كسى كه مورد خطاب آن قرار گرفته، مىشناسد؛ بحار الأنوار؛ ج ۴۶: تاريخ الامام محمد الباقر؛ باب ۲۰، ص ۳۴۹، ح ۲.
۱۳. وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ، نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ، عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ (و اين قرآن نازل شده از پروردگار جهانيان است، آن را روح الامين بر قلب تو نازل كرده، تا از بيمدهندگان باشى)؛ شعراء/ ۱۹۲- ۱۹۴.
۱۴. اين (قرآن) را در شب قدر نازل كرديم (قدر/ ۱).
۱۵. همانا من خدايم (طه/ ۱۴).
۱۶. الجامع الصغير؛ ج ۲، ص ۱۴۴ (بدون كلمه مثل).
۱۷. اشاره به اين بيت از شيخ بهايى است:
«علم رسمى سر به سر قيل است و قال
نه از او كيفيتى حاصل نه حال»
۱۸. قال النبىّ (ص): إنّ للَّه سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ و ظُلْمَةٍ؛
پيامبر فرمود: همانا براى خداوند هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است؛ مرصاد العباد؛ ص ۱۷۱؛ بحار الأنوار؛ ج ۵۵:
كتاب السماء و العالم؛ باب ۵، ص ۴۵، ذيل حديث ۱۳.
۱۹. اقتباس از اين بيت مولوى در «مثنوى» است:
«ما عدمهاييم هستيهانما
تو وجود مطلق و هستى ما»
۲۰. اقبال الاعمال؛ ص ۳۴۹ (دعاى عرفه حضرت سيدالشهدا- عليه السلام-).
۲۱. سبأ/ ۴۶.
۲۲. عن ابى عبد اللَّه- عليه السلام- قال: رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ حُبُّ الدُّنيا؛
اصول كافى؛ ج ۴: كتاب الايمان و الكفر؛ «باب حب الدنيا و الحرص عليها»، ص ۲، ح ۱؛ اصول كافى؛ ج ۳: كتاب الايمان و الكفر؛ «باب ذمّ الدنيا و الزهد فيها»، ص ۱۹۷، ح ۱۱؛ بحار الأنوار؛ ج ۷، ص ۱ و ج ۷۴، ص ۱۷۸.
۲۳. در نوار «پارك» شنيده مىشود.
۲۴. گاه دلم را كدورتى مىپوشاند و من به راستى هر روز هفتاد بار از خداوند درخواست آمرزش مىكنم؛ مستدرك الوسائل؛ ج ۵: كتاب الصلاة؛ «ابواب الذكر»، باب ۲۲، ص ۳۲۰، ح ۲.
۲۵. اقبال الاعمال؛ ص ۶۸۵ (اعمال ماه شعبان)؛ مصباح المتهجّد و سلاح المتعبّد؛ ص ۳۷۴؛ بحار الأنوار؛ ج ۹۱: كتاب الذكر و الدعاء؛ باب ۳۲، ص ۹۷- ۹۹، ح ۱۲.
۲۶. قال:
شريح بن هانى نقل مىكند كه در روز وقوع جنگ جمل يك عرب بياباننشين در برابر امير المؤمنين (ع) ايستاد و گفت:
آيا مىگويى خداوند يكى است؟
در اين حال مردم به او هجوم آوردند و گفتند: اى مرد مگر نمىبينى امير المؤمنين پريشان خاطر است؟
آنگاه امير المؤمنين فرمود: او را رها كنيد، آنچه اين عرب صحرانشين از ما مىخواهد، همان است كه ما از اين مردم مىخواهيم؛ شيخ صدوق؛ توحيد؛ «باب معنى الواحد و التوحيد و الموحد»، ص ۸۳، ح ۳.
۲۷. سيد احمد، پسر حاجى مير قاسم (۱۲۶۹- ۱۳۲۴ ه. ش.) مورخ و زبانشناس معاصر كه با تصوف و عرفان، سخت مخالف بود. او با برخى از عقايد و معارف دينى مخالفت مىكرد و آنها را از دين نمىدانست. وى از به كار بردن لغات عربى دورى مىجست و در برابر آنها لغات و اصطلاحات و تركيباتى از ريشه فارسى ساخته بود و خود، آنها را به كار مىبرد. از آثار اوست: تاريخ مشروطيت، تاريخ هجدهساله آذربايجان، بهايىگرى، شيعهگرى، ورجاوند بنياد.
۲۸. بگو اگر دعايتان نباشد، پروردگار من اعتنايى به شما ندارد (فرقان/ ۷۷).
۲۹. مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم (غافر/ ۶۰).