تقاضا شده بود كه من يكى- دو مرتبه راجع به تفسير بعضى آيات شريفه قرآن مطالبى عرض كنم. تفسير قرآن، يك مسألهاى نيست كه امثال ما بتوانند از عهده آن برآيند؛ بلكه علماى طراز اوّل هم كه در طول تاريخ اسلام، چه از عامه و چه از خاصه، در اين باب كتابهاى زياد نوشتهاند- البته مساعى آنها مشكور است- لكن هر كدام روى آن تخصص و فنّى كه داشته است، يك پردهاى از پردههاى قرآن كريم را تفسير كرده است، آن هم به طور كامل معلوم نيست بوده [باشد.] مثلًا عرفايى كه در طول اين چندين قرن آمدهاند و تفسير كردهاند، نظير محيى الدين [۱]
در بعضى از كتابهايش، عبد الرزاق كاشانى [۲] در تأويلات، ملا سلطانعلى[۳] در تفسير، اينهايى كه طريقهشان، طريقه معارف بوده است، بعضيشان در آن فنى كه داشتهاند خوب نوشتهاند؛ لكن قرآن عبارت از آن نيست كه آنها نوشتهاند. آن، بعضى از اوراق قرآن و پردههاى قرآن است.
يا مثلًا طنطاوى [۴] و امثال او، و همين طور قطب [۵] هم، به يك ترتيب ديگرى تفسير كردهاند كه باز هم غير تفسير قرآن است به همه معانى؛ آن هم يك پردهاى است؛ و بسيارى از مفسّرين كه از اين دو طايفه نبودند تفاسيرى دارند، مثل مجمع البيان [۶] ما، كه تفسير خوبى است و جامع بين اقوال عامه و خاصّه است؛ و ساير تفسيرهايى كه نوشته شده است، اينها هم همين طور.
قرآن يك كتابى نيست كه بتوانيم- ما يا كس ديگرى- يك تفسير جامعى آن طور كه [سزاوار است بر آن] بنويسد. علوم قرآن، يك علوم ديگرى است ماوراى آنچه ما مىفهميم. ما يك صورتى، يك پردهاى از پردههاى كتاب خدا را مىفهميم، و باقىاش محتاج به تفسير اهل عصمت است، كه معلَّم به تعليمات رسول اللَّه بودهاند.
در اين اواخر هم يك اشخاصى پيدا شدهاند كه اصلًا اهل تفسير نيستند، اينها خواستهاند مقاصدى [را] كه خودشان دارند به قرآن و به سنت نسبت بدهند. حتى يك طايفهاى از چپيها و كمونيستها هم به قرآن تمسّك مىكنند، براى همان مقصدى كه دارند اينها اصلًا به تفسير كار ندارند، به قرآن هم كار ندارند، اينها مقصد خودشان را مىخواهند به خورد جوانهاى ما بدهند، به اسم اينكه اين اسلام است.
و لهذا آنچه من عرض مىكنم اين است كه اشخاصى كه رشد علمى زياد پيدا نكردهاند، جوانهايى كه در اين مسائل و در مسائل اسلامى وارد نيستند، كسانى كه اطلاع از اسلام ندارند، نبايد اينها در تفسير قرآن وارد بشوند و اگر روى مقاصدى آنها وارد شدند، نبايد جوانهاى ما به آن تفاسير اعتنا كنند؛ و از چيزهايى كه ممنوع است در اسلام «تفسير به رأى» است[۷] كه هر كسى آراى خودش را تطبيق كند بر آياتى از قرآن، و قرآن را به آن رأى خودش تفسير و تأويل كند و يك كسى مثلًا اهل معانى روحيه است، هر چه از قرآن [به] دستش مىآيد تأويل كند و برگرداند به آن چيزى كه رأى اوست؛ ما بايد از همه اين جهات احتراز كنيم؛ و لهذا دست ما در باب قرآن بسته است. ميدان چنان باز نيست كه انسان هر چه به نظرش آمد بخواهد نسبت بدهد، كه قرآن اين است، اين را مىگويد.و اگر چنانچه من چند كلمهاى راجع به بعضى آيات قرآن كريم عرض كردم، نسبت نمىدهم كه مقصود اين است؛ من به طور احتمال صحبت مىكنم نه به طور جزم. نخواهم گفت كه خير، مقصود اين است و غير از اين نيست. لهذا براى خاطر اينكه بعضى از آقايان گفته بودند كه چند كلمهاى راجع به اين مسائل بحث بشود، من بنا دارم چند روز، در هر هفته، و هر بار در يك مدت محدودى [درباره] يك سوره [از] اول قرآن و يك سوره هم از سورههاى آخر قرآن، يك صحبت مختصرى [بكنم]؛ چون وقت تفصيل براى من نيست و براى ديگران هم نيست، به طور اختصار بعضى از آيات شريفه را عرض مىكنم؛ و باز هم تكرار مىكنم كه اين، تفسير جزمى- كه مقصود اين است [و] جز اين نيست- كه تفسير به رأى بشود نيست، آنچه به نظر خودمان مىفهميم به طور احتمال نسبت مىدهيم.
أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ محتمل است كه در تمام سورههاى قرآن اين بِسْمِ اللَّهِ* ها متعلق باشد به آياتى كه بعد مىآيد، چون گفته شده است كه اين بِسْمِ اللَّهِ* به يك معناى مقدّرى متعلق است.[۸]
به اسم خداى تبارك و تعالى حمد براى اوست.
اسم، علامت است؛ اينكه بشر براى اشخاص و براى همه چيز يك اسمى گذاشته است، نامگذارى كرده است، براى اين است كه اين علامت، يك شناسايى اسمى باشد، زيد را آدم بفهمد كى هست. اسماى خدا هم علامتهاى ذات مقدس اوست؛ و آن قدرى كه بشر مىتواند از ذات مقدّس حق تعالى اطّلاع ناقص پيدا كند از اسماى حق است. خود ذات مقدس حق تعالى يك موجودى است كه دست انسان از او كوتاه است.
حتى دست خاتم النبيين كه اعلم و اشرف بشر است، از آن مرتبه ذات كوتاه است. آن مرتبه ذات را كسى نمىشناسد غير از خود ذات مقدس.[۹]
آن چيزى كه بشر مىتواند به آن دسترسى پيدا كند اسماء اللَّه است، كه اين اسماء اللَّه هم مراتبى دارد، بعضى از مراتبش را ما هم مىتوانيم بفهميم، و بعضى از مراتبش را اولياى خدا و پيغمبر اكرم (ص) و كسانى كه معلَّم به تعليم او هستند مىتوانند ادراك كنند.
همه عالم اسماللَّهاند؛ تمام عالم. چون اسم، نشانه است؛ همه موجوداتى كه در عالم هستند نشانه ذات مقدّس حق تعالى هستند. منتها نشانه بودنش را بعضيها مىتوانند به عمقش برسند، كه اين چطور نشانه است؛ و بعضى هم به طور اجمال مىتوانند بفهمند كه نشانه است. آنكه به طور اجمال است اين است كه موجود خود به خود وجود پيدا نمىكند.
اين مسئله واضح است در عقل؛ و عقل هر بشرى به حسب فطرت اين را مىفهمد كه موجودى كه ممكن است باشد، ممكن است نباشد، اين ممكنى كه هم ممكن است باشد هم ممكن است نباشد، اين خود به خودى وجود پيدا نمىكند. اين بايد منته بشود به يك موجودى كه بالذات موجود است؛ يعنى قابل سلب نيست وجود از او، ازلى است.
موجوداتى كه مىشود موجود باشند و مىشود هم موجود نباشند، اينها خود به خود وجود پيدا نمىكنند، محتاج به اين هستند كه از خارج يك كسى آنها را ايجاد كند.
اگر فرض بكنيم اين فضايى كه وهمى است- اگر هيچ نباشد، يك فضاى وهمى است، واقعيتى ندارد- ما اگر فرض كنيم كه يك فضايى هست و اين فضا هم هميشگى است، اين فضا كه فقط فضاست، نمىشود كه بيخود متبدل شود اين فضا به يك موجودى، يا موجودى در او بدون علّت پيدا بشود. آنهايى كه مىگويند: از اوّل در دنيا يك فضاى نامتناهى بوده است- على رغم اشكالى كه در نامتناهى هست [۱۰] - و بعد هم يك هوايى، بخارى پيدا شده است، آن وقت به دنبال آن از اين موجود چيز ديگرى پيدا شده است، اين بر خلاف ضرورت عقل است كه يك چيزى خودش [بىدليل] يك چيز ديگرى بشود، بدون اينكه يك علّتى از خارج در كار باشد يك چيزى به خودى خود يك چيز ديگرى بشود. هر چيزى كه متبدّل به يك چيز ديگر مىشود، يك علت خارجى دارد، و الّا يك موجودى به خودى خود يك چيز ديگر نمىشود، يك علّت خارجى مىخواهد كه آب مثلًا يخ ببندد، يا آب جوش بيايد. اگر آب نه [در] سرماى آن درجه [زير صفر] و نه گرماى آن درجه [۱۰۰۰] باشد، تا ابد هم همين آب است؛ اگر هم بگندد، يك علّت خارجى دارد، يك چيز خارجى بايد آن را بگنداند؛ و لهذا اين اجمالى كه هر معلولى محتاج به علّت است و هر ممكنى محتاج به يك علّتى است، جزء واضحات عقول است كه هر كسى مسئله را تأمّل و تصوّر بكند، تصديقش هم مىكند، كه [محال است] يك چيزى كه مىشود باشد و مىشود نباشد، بيخودى بشود، يا بيخودى نباشد. نبودن از باب اينكه چيزى نيست تا باشد، آن ديگر علّت نمىخواهد؛ اما يك چيز ممكن كه نيست، بيخودى بشود هست، [امتناعِ] اين از ضروريات عقول است.
اين مقدارى كه همه موجودات عالم، اسم خدا هستند و نشانه خدا هستند، اين يك مقدار اجمالى است كه همه عقول اين را مىتوانند بفهمند، و همه عالم را اسماء اللَّه بدانند؛ و اما آن معناى واقعى مطلب كه اينجا مسئله اسمگذارى نيست، مثل اينكه ما [اگر] بخواهيم يك چيزى را بفهمانيم به غير، اسم براى آن مىگذاريم، مىگوييم: «چراغ» يا «اتومبيل» يا «انسان»، «زيد». اين واقعيتى است كه يك موجود غير متناهى در همه اوصاف كمال، يك موجودى كه در تمام اوصاف كمال غير متناهى است، حد ندارد، موجود لا حد است، ممكن نيست- اگر موجود حد داشته باشد «ممكن» است- موجود است و هيچ حدى در موجوديتش نيست، اين به ضرورت عقل بايد داراى همه كمالات باشد.
براى اينكه اگر فاقد يك كمالى باشد محدود مىشود؛ محدود كه شد، ممكن است. فرق ما بين ممكن و واجب اين است كه واجب غير متناهى است در همه چيز، موجودِ مطلق است و ممكن موجود محدود است. اگر بنا باشد تمام اوصاف كمال به طور لا متناهى، به طور غير محدود نباشد در او، متبدل مىشود [به ممكن]، آنكه ما خيال كرديم واجب بوده، واجب نبوده، ممكن بوده. يك چنين موجودى كه مبدأ يك ايجاد مىشود، و مبدأ يك وجود مىشود، تمام آن موجوداتى كه به مبدئيت او وجود پيدا مىكنند، اينها مستجمع همان اوصاف هستند به طريق نقص.
منتها مراتب دارد: يك مرتبه اعلاست كه در آن همه اوصاف حق تعالى هست، منتها به اندازهاى كه امكان دارد، به اندازهاى كه مىشود يك موجودى واجد باشد، آن «اسم اعظم» است. «اسم اعظم» عبارت از آن اسمى است و آن علامتى است كه واجد همه كمالات حق تعالى است به طور ناقص؛ و به طور ناقص، يعنى نقص امكانى؛ و واجد همه كمالات الهى است، نسبت به ساير موجودات، به طور كمال. اين موجوداتى كه دنبال آن اسم اعظم مىآيند، اينها هم واجد همان كمالات هستند، منتها بهاندازه سعه هستى خودشان، بهاندازه سعه وجودى خودشان، تا برسد به همين موجودات مادى.
اين موجودات مادى را كه ما خيال مىكنيم قدرت، علم و هيچ يك از كمالات را ندارند، اين طور نيست. ما در حجاب هستيم كه نمىتوانيم ادراك كنيم. همين موجودات پايين هم كه از انسان پايينترند، و از حيوان پايينترند، و موجودات ناقص هستند، در آنها هم همه آن كمالات منعكس است، منتها بهاندازه وجودى خودشان. حتى ادراك هم دارند؛ همان ادراكى كه در انسان هست، در آنها هم هست:
إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ. [۱۱]
بعضى از باب اينكه نمىدانستند مىشود يك موجود ناقص هم ادراك داشته باشد، آن را حمل كرده بودند به اينكه اين تسبيح تكوينى است؛[۱۲] و حال آنكه آيه غير از اين را مىگويد. تسبيح تكوينى را ما مىدانيم كه يعنى اينها موجوداتى هستند و علّتى هم دارند. خير مسئله اين نيست، تسبيح مىكنند.
در روايات تسبيح بعضى از موجودات را هم ذكر كردهاند كه چيست.[۱۳] در قضيه تسبيح آن سنگريزهاى كه در دست رسول اللَّه (ص) بوده.[۱۴] [آنها] شنيدند كه چه مىگويد. تسبيحى است كه گوش من و شما اجنبى از اوست. نطق است؛ حرف است؛ لغت است، اما نه به لغت ما، نه نطقش نطق ماست؛ اما ادراك است، منتها ادراك بهاندازه سعه وجودى خودش. لعلّ بعضى از مراتب عاليه، مثلًا از باب اينكه خودشان را مىبينند كه سرچشمه همه ادراكات هستند، بگويند كه موجودات ديگر [ادراك] ندارند؛ البته آن مرتبه را ندارند. ما هم از باب اينكه ادراك نمىكنيم حقايق اين موجودات را، ما هم محجوبيم، و چون محجوبيم، مطلع نيستيم، و چون مطلع نيستيم، خيال مىكنيم [چيزى] در كار نيست.
خيلى چيزها را انسان خيال مىكند نيست و هست، من و شما از آن اجنبى هستيم. الآن هم مىگويند يك چيزهايى معلوم شده است؛ مثلًا در نباتات كه سابق همه مىگفتند، اينها مرده هستند، حالا مىگويند كه با آنتنهايى كه هست از ريشههاى درخت كه در آب جوش هست، صداى هياهو [مىشنوند]. حالا اين راست باشد يا دروغ نمىدانم؛ لكن عالم پرهياهوست. تمام عالم زنده است، همه هم اسم اللَّه هستند. همه چيز اسم خداست. شما خودتان از اسماء اللَّه هستيد، زبانتان هم از اسماء اللَّه است، دستتان هم از اسماء اللَّه است. به اسم اللَّه، الْحَمْدُ لِلَّهِ، حمد هم كه مىكنيد اسم اللَّه است. زبان شما كه حركت مىكند اسم اللَّه هست، از اينجا پا مىشويد، مىرويد به منزلتان، با اسم اللَّه مىرويد. نمىتوانيد تفكيك كنيد. خود شما اسم اللَّه هستيد، حركات قلبتان هم اسم اللَّه است، حركات نبضتان هم اسم اللَّه هست، اين بادهايى كه وزيده مىشود، همه اسماللَّهاند. از اين جهت، آيه شريفه محتملًا مىخواهد همين معنا را بفرمايد.
در بسيارى از آيات ديگر هم هست كه به اسم اللَّه كذا ...، صحبت از اسم اللَّه است؛ و همه چيز اسم اللَّه است؛ يعنى حق است و اسماء اللَّه همه چيز اوست. اسم در مسمّاى خود فانى است. ما خيال مىكنيم كه خودمان يك استقلالى داريم، يك چيزى هستيم؛ لكن اين طور نيست. اگر آنى، آن شعاع وجود كه موجودات را با آن شعاع، با آن اراده، با آن تجلّى موجود فرموده، اگر آنى آن تجلّى برداشته بشود، تمام موجودات لاشىءاند، برمىگردند به حالت اولشان. براى آنكه ادامه موجوديت هم به همان تجلّى اوست. با تجلّى حق تعالى همه عالم وجود پيدا كرده است، و آن تجلّى و نور، اصل حقيقت وجود است؛
يعنى اسم اللَّه است: اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛[۱۵]
نور سماوات و ارض خداست، يعنى جلوه خداست. هر چيز كه يك تحقّقى دارد اين نور است؛ ظهورى دارد، اين نور است. ما به اين نور مىگوييم، براى اينكه يك ظهورى دارد؛ انسان هم ظاهر است؛ نور است. حيوانات هم همين طور، نورند.
همه موجودات نورند، و همه هم نور «اللَّه» هستند: اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛ يعنى وجود سماوات و ارض كه عبارت از نور است، از خداست؛ و آن قدر فانى در اوست كه اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ، نه اينكه اللَّهُ يُنَوّرُ السَّماوَاتِ،[۱۶] اين يك نحوه جدايى مىفهماند.
از اين جهت اينكه مىفرمايد: به اسم اللَّه الْحَمْدُ لِلَّهِ به اسم اللَّه قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، با اسم اللَّه «قُلْ»، نه اين است كه مقصود محتملًا اين باشد كه بگو
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. واقعيتى است كه اين واقعيت اين طورى است: با اسم اللَّه بگو، يعنى گفتنت هم با اسم اللَّه است.
يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛[۱۷] نه «مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».[۱۸] هر چيز [كه] در زمين و آسمان است، تسبيح مىكند با اسم خدا كه جلوه اوست، و همه موجودات به اين جلوه متحققند و همه حركات، حركاتى است كه از همان جلوه هست. تمام چيزهايى كه در عالم واقع مىشود از همان جلوه هست؛ و چون همه امور، همه چيزها از اوست و به او برمىگردد و هيچ موجودى از خودش چيزى ندارد، خودى در كار نيست كه كسى بايستد [و] بگويد من خودم هم يك چيزى دارم- يعنى مقابل مبدأ نور- خودم هم يك چيزى دارم كه از خودم هست، آن وقت هم كه دارى، باز از خودت نيست، آن وقت هم كه چشم دارى باز اين چشم از خودت نيست، اين چشمى است كه به جلوه او وجود پيدا كرده.پس، حمدى كه مىكنيم و حمدى كه مىكنند و ثنايى كه مىكنند و ثنايى كه مىكنيم با اسم اللَّه است؛ به سبب اسم اللَّه است؛ و اين هم فرموده است:
بِسْمِ اللَّهِ.
الله، يك جلوه جامع است، يك جلوهاى از حق تعالى است كه جامع همه جلوههاست، رحمان و رحيم از جلوههاى اين جلوه است.
اللَّهِ، جلوه حق تعالى است و رحمان و رحيم از جلوههاى اين جلوه است. «رحمان» با رحمت و با رحمانيت، همه موجودات را ايجاد كرده [است]، اين رحمت است. اصلًا وجود رحمت است؛ حتى آن وجودى كه به موجودات شرير هم اعطا شده، باز رحمت است؛ رحمت واسعهاى است كه همه موجودات در زير پوشش [آن] هست؛ يعنى همه موجودات عين رحمت هستند، خودشان رحمتند.
و اللَّهِ به اسم اللَّه، همان جلوهاى است كه جلوه به تمام معنى است.
مقامى است كه جلوه را به تمام معنى مىتواند بروز بدهد. اسم جامع است، يك اسمى است كه باز جلوه است؛ خود ذات حق تعالى اسم ندارد: «لا اسْمَ لَهُ وَ لا رَسْمَ» اسم اللَّه و اسم رحمان و اسم رحيم، همه اينها اسما هستند، جلوهها هستند؛ و با اين اسم اللَّهِ كه جامع همه كمالات است به مرتبه ظهور، رحمان و رحيمش را ذكر فرموده است از باب اينكه رحمت است و رحمانيت است و رحيميت است؛ و اوصاف غضب و انتقام و [امثال] اينها تبعى است. آنكه بالذات است، اين دو است، رحمت بالذات است، و رحمانيت و رحيميت بالذات است، آنهاى ديگر تبعى است. [پس] به اسم اللَّه و رحمان و رحيم. الْحَمْدُ لِلَّهِ [يعنى] تمام محامدى كه در عالم و هر كمال و هر حمد و هر ستايشى كه باشد، به او واقع مىشود، براى اوست. آدم خيال مىكند غذايى را كه مىخورد تعريف مىكند كه چه غذاى لذيذى بود! اين حمد خداست، خود آدم نمىداند.
[يا مىگويد:] چه آدم خوبى است! چه فيلسوف و دانشمندى است! اين ثنا براى خداست، خود آدم نمىداند اين را. براى چه؟ براى اينكه آن فيلسوف و دانشمند از خودش هيچ ندارد، هر چه هست جلوه اوست.
آنچه هم كه ادراك كرده، با عقلى ادراك كرده كه جلوه اوست، خود ادراك جلوه اوست، خود مدرك جلوه اوست، همه چيز از اوست. آدم خيال مىكند مثلًا از اين فرش دارد تعريف مىكند [يا] از اين آدم دارد تعريف مىكند؛ هيچ حمدى براى غير خدا واقع نمىشود. هيچ ستايشى براى غير خدا واقع نمىشود، براى اينكه شما هر كس را ستايش كنيد [به اين دليل] كه يك چيزى در او هست، ستايشش مىكنيد، عدم را هيچ وقت ستايش نمىكنيد، يك چيزى در او هست كه ستايش [مىكنيد]، هر چه هست از اوست، هر چه ستايش بكنيد ستايش اوست، هر چه حمد و ثنا بگوييد مال اوست.
«الحمد»، يعنى همه حمدها، هر چه حمد هست، حقيقتِ حمد مال اوست. ما خيال مىكنيم كه داريم زيد را تعريف مىكنيم، عمرو را تعريف مىكنيم، ما خيال مىكنيم كه داريم از اين نور شمس، از اين نور قمر تعريف مىكنيم، از باب اينكه نمىدانيم. از واقعيت چون محجوبيم خيال مىكنيم داريم اين را تعريف مىكنيم، لكن پرده وقتى برداشته مىشود، مىبينيم نه، همه تعريفها مال اوست، براى اين جلوه اوست كه شما از او تعريف مىكنيد.
اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، هر خوبى هست از اوست، تمام كمالات از اوست، از اوست، يعنى اينكه همان جلوه است.با يك جلوهاى همه عالم، موجود شده، و ما گمان مىكنيم كه خودمان داريم عمل مىكنيم؛
وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى.[۱۹]
«رَمَيْتَ وَ مَا رَمَيْتَ» از باب اينكه جلوه است رَمْىْ هم [مستند] به آن جلوه است، لكن إنَّ اللَّهَ رَمَى آنهايى كه با تو بيعت كردند، با خدا بيعت كردند.[۲۰] اين دست هم جلوه خداست، منتها ما محجوب هستيم و نمىدانيم قصد چيست؛ و همه محجوب هستيم الّا آن كسى كه به تعليم خدا معلَّم است، و آن كسانى كه به تعليم او معلَّم هستند.
روى اين [مبنا] كه عرض مىكنم مىشود احتمال داد كه اين بِسْمِ اللَّهِ، متعلق به «الحمد» باشد، يعنى به اسم خدا همه حمدها، همه ثناها مال اوست. جلوه خداست؛ جلوه خداست كه همه ثناها را به خودش جذب مىكند و هيچ ثنايى به غير واقع نمىشود، نمىتوانيد شما غير را ثنا بكنيد؛ هر چه بخواهيد غير را ثنا بكنيد، ثنا به او واقع مىشود. هر چه خودتان خيال كنيد غير است، [اوست] نمىدانيد شما. هر چه به خود فشار بياوريد كه نه، مىخواهم از غير خدا يك حرفى بزنم، غير خدا حرفى نيست در كار؛ هر چه بگوييد از اوست. نقايص از او نيست. چيزهايى كه وجود پيدا مىكنند يك جهت وجودى دارند، يك جهت نقص دارند؛ جهت وجودى نور است، اينش مال اوست، نقص مال او نيست؛ نقيصهها از او نيست، «لا» ها از او نيست. [يعنى] آن چيزهايى كه نيست؛ و هيچ تعريفى براى «لا» واقع نمىشود، هميشه تعريفها براى «آرى» واقع مىشود، براى وجود واقع مىشود، براى هستى واقع مىشود، براى كمال واقع مىشود؛ و «كمال» در عالم وجود ندارد الّا يك كمال، و آن كمال اللَّه است؛ «جمال» هم جمال اللَّه است.
ما بايد اين را بفهميم و بفهمانيم به قلبمان. اگر همين يك كلمه را قلبمان بفهمد، نه همان گفتار باشد، گفتارش آسان است، به قلب رساندن و اين موجود قابل فهم را فهماندن، اين مشكل است كه قلب هم باورش بيايد. يك وقت آدم [به لفظ] مىگويد كه جهنمى هست، و بهشتى هست؛ گاهى اعتقاد هم دارد؛ اما باور كردن، غير اعتقاد علمى است. برهان هم بر او قائم شده؛ اما باور آمدن مسئله ديگرى است. عصمت كه در انبيا هست، دنبال باور است. باورش وقتى كه آمد ممكن نيست تخلف بكند.
شما اگر باورتان آمد كه يك آدمى شمشيرش را كشيده است كه اگر كلمهاى بر خلاف او بگوييد، گردن شما را مىزند، نسبت به اين امر معصوم مىشويد، يعنى ديگر امكان ندارد از شما صادر بشود، براى اينكه شما خودتان را مىخواهيد. آن كسى كه باورش آمده است وقتى كه يك كلمه غيبت بكند در آنجا زبان انسان به يك صورتى در مىآيد كه همان طورى كه از اينجا اين زبان را دراز كرده در مكه مثلًا، كسى را غيبت كرده، در آنجا ظهور پيدا مىكند؛ يك زبان از اينجا تا آنجا كه «يطأه» [آن را پايمال مىكنند.] اين جمعيتى كه در آنجا موجودند؛ اگر كسى باورش بيايد كه غيبت
است؛ادامُ كِلابِ النّارِ[۲۱]
كسى كه غيبت بكند، كلبهاى آتش او را مىبلعند- نه بلعيدنى كه موجود بشود و تمام بشود،[۲۲] بلعيدنى كه او هست و مىبلعندش، آنجا هم كه مىرود مىبلعندش- اگر آدم باورش بيايد غيبت نمىكند. اينكه ما خداى ناخواسته يك وقت غيبت مىكنيم براى اين [است] كه آنجا را باورمان نيامده است.
آدمى كه باورش بيايد كه تمام كارهايى كه در اينجا انجام مىدهد در آن عالم يك صورتى دارد، اگر خوب است صورت خوب، و اگر بد است صورت بد، حساب در كار هست [۲۳]- حالا تفصيل قضيه لزومى ندارد- اما اين معنا كه هر كارى حساب دارد؛ اگر چنانچه غيبت بكند، آنجا محاسبه هست، جهنم هست، اگر اذيت كند مؤمنين را، جهنم است آنجا، و اگر خيرات و مبرّات داشته باشد، بهشت است در آنجا، كسى كه باورش آمده باشد اين را [عمل هم مىكند.] نه اينكه همان كتاب خوانده باشد و عقلش ادراك كرده باشد؛ بين ادراك عقلى و باور نفسانى و قلبى خيلى فاصله هست.
بسيارى وقتها انسان عقلًا يك چيزى را ادراك مىكند، لكن چون باورش نيامده، تبعيت نمىكند؛ آن وقتى كه باورش بيايد، تبعيت مىكند.
«ايمان» عبارت از اين باور است. علم به پيغمبر فايده ندارد، ايمان به پيغمبر فايده دارد. برهان اقامه كردن بر وجود خداى تبارك و تعالى كافى نيست، ايمان بايد بياورد انسان؛ قلب را باور بياورد؛ و خاضعش كند براى او. اگر ايمان آمد همه چيز دنبالش است.
اگر انسان باورش آمد كه يك مبدئى براى اين عالم هست، و يك بازخواستى براى انسان هست در يك مرحله بعد، مردن فنا نيست، مردن انتقال از يك نقص به كمال است؛ اگر اين را باورش بيايد، اين انسان را نگه مىدارد از همه چيزها، از همه لغزشها. [مهم] اين است كه اين باور چطور بيايد.
اين آيه شريفه كه مىفرمايد كه به اسم اللَّه الْحَمْدُ لِلَّهِ، من يك جهتش را عرض كردم- و من نه اينكه به جزم مىگويم؛ اين است، محتملات است- اگر آدم باورش بيايد كه تمام محامد از اوست، ديگر در دلش شرك واقع نمىشود، ديگر براى هر كس حمد كند جلوه خدا را [حمد كرده است].
اگر يك قصيدهاى براى حضرت امير مىگويد، مىفهمد كه اين براى خداست، براى اينكه او جلوه بزرگ خداست، چون جلوه بزرگ خداست، مدح او مدحِ خداست. مدح جلوه است.
اگر آدم باورش بيايد كه همه محامد مال اوست، خودش را كنار مىگذارد.
اينكه مىبينيد اين قدر آدم داد لِمَنِ الْمُلْكُ مىزند، اين قدر غرور پيدا مىكند، براى اين است كه نمىشناسد خودش را:
مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ.[۲۴]
نمىداند خودش هيچ است. اگر اين را بفهمد و باورش بيايد كه هيچ نيست، هر چه هست اوست، اگر «هيچ نيست» خودش را باورش بيايد «عرف ربّه»، پروردگارش را مىشناسد.
عمده اين است كه ما نمىشناسيم، نه خودمان را مىشناسيم، نه خدايمان را مىشناسيم، نه ايمان به خودمان داريم، نه ايمان به خدا داريم، نه باورمان آمده است كه خودمان [چيزى] نيستيم و نه باورمان آمده است كه همه چيز اوست. وقتى اين باور در كار نبود، هر چه برهان بر آن اقامه بشود فايده ندارد، باز هم آن انانيت نفسى در كار هست، و اينكه من چه، شما چه! اين همه ادعاهاى پوچ براى رياستها و براى امثال ذلك، براى وجود انانيت است، انانيت وقتى كه باشد، انسان خودش را مىبيند.
همه بلاهايى كه سر انسان مىآيد از اين حبّ نفس است؛ [از اين] كه آدم خودش را دوست دارد. در صورتى كه اگر ادراك كند و واقعيت مطلب را وجدان كند، نفس خودش چيزى نيست، مال غير است؛ حب غير است. منتها به غلط اسمش را «حبّ نفس» گذاشتهاند. اين غلط، انسان را خراب مىكند. تمام گرفتاريهايى كه براى همه ما هست، براى اين حبّ جاه و حبّ نفس است. حبّ جاه است كه انسان را به كشتن مىدهد، انسان را به فنا مىدهد، انسان را به جهنّم مىبرد.
رأس همه خطيئهها همين است:
رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ [۲۵]
همين حبّ جاه و حبّ نفس است.همه خطاها از اينجا بروز مىكند. انسان چون خود را مىبيند و خودخواه است، همه چيز را براى خودش مىخواهد؛ و هر كس مانع او بشود- و لو به توهّمش- با او دشمن مىشود؛ و هر چه را كه مىخواهد، چون براى خودش مىخواهد، حدود، ديگر قائل نيست، از اين جهت مبدأ همه گرفتاريها مىشود.
وجدان اينكه كتاب خدا ابتدا كرده به يك مطلبى كه همه مسائل را به ما حالى كند- به حسب احتمال- تمام مسائل از اينجا حالى مىشود.
وقتى فرمود:
الْحَمْدُ لِلَّهِ، نمىخواهد بگويد بعضى از حمدها مال خداست، وقتى بگويد او قادر است، ليكن [وقتى] شما را حمد مىكنم، براى خدا نيست.مىگويد: [همه] اينها مال خداست، همه حمدها مال خداست.
وقتى فرمود:
الْحَمْدُ لِلَّهِ، يعنى تمام اقسام حمد و تمام حيثيت[۲۶] حمد از خداست، مال اوست، شما خيال مىكنيد داريد ديگرى را حمد مىكنيد، همين جا پرده را از روى همه مسائل برمىدارد. همين يك آيه شريفه را اگر آدم باورش بيايد- اشكال سر باور است- اگر انسان باورش بيايد كه همه حمدها مال اوست، همين يك كلمه اگر باور آمد، تمام شركها از قلب انسان مىريزد. آنكه مىگويد كه من از اول تا آخر عمر هيچ شرك نياوردهام، براى اين است كه اين را وجدان كرده، واجد اين مسئله است، اين را به حسب وجدانش يافته است. بافته نيست، يافته است. براهين اين قدر نمىتواند هنر داشته باشد؛ خوب است، نمىگويم برهان خوب نيست، برهان بايد باشد؛ اما برهان وسيله است. برهان وسيله اين است كه شما به حسب عقلتان يك مسألهاى را ادراك كنيد و با مجاهده ايمان به آن بياوريد.فلسفه، وسيله است، خودش مطلوب نيست
فلسفه، وسيله است، خودش مطلوب نيست. وسيله است براى اينكه شما مسائل را، معارف را با برهان به عقلتان برسانيد، هنرش همين قدر است. «پاى استدلاليان چوبين بود»،[۲۷] مقصود همين است كه چوب است، پاى چوبى است. آنكه انسان را مىتواند راه ببرد، انسان حقيقتاً با آن مىتواند راه برود، عبارت از آن پايى است كه انسان [با آن] جلوه خدا را ببيند، عبارت از آن ايمانى است كه در قلب [وارد] مىشود، و وجدان ذوقى است كه انسان مىكند، و ايمان مىآورد. اين هم يك مرتبه است و مرتبه بالاتر هم دارد.
و اميدوارم كه ان شاء اللَّه ما فقط قرآن نخوانيم و تفسير نخوانيم، و باورمان بيايد مسائل، و هر كلمهاى كه از قرآن مىخوانيم به طور باور [باشد. قرآن] كتابى است كه مىخواهد آدم درست كند، مىخواهد يك موجودى را بسازد. يك موجودى را كه خودش ايجاد كرده است و با اسم اعظم ايجاد كرده، با «اللَّه». مىخواهد از اين مرتبه ناقصى كه هست او را برساند به آن مرتبهاى كه لايق اوست؛ و قرآن براى اين آمده است، همه انبيا هم براى اين آمدهاند، همه انبيا آمدهاند براى اينكه دست انسان را بگيرند و از اين چاه عميقى كه در آن افتاده است- آن چاهى كه از همه عميقتر است، چاه نفسانيت انسان است- در آورند و جلوه حق را به او نشان بدهند، تا اينكه همه چيز را نسيان كند؛ و خداوند ان شاء اللَّه نصيب همه ما بكند.
۱. محمد بن على بن محمد عربى (۵۶۰- ۶۳۸ ق.) بزرگترين عارف قرن هفتم، و از عارفان بزرگ قرون اسلامى است. وى به «ابن عربى»، «محيى الدين» و «شيخ اكبر» شهرت دارد. در آثارش مانند فتوحات مكيّه آيات قرآن را به سبك عرفانى تفسير كرده است.
۲. ملّا عبد الرزّاق بن جمال (جلال) الدين كاشانى، مكنّى به «ابو الغنائم» و ملقّب به «كمال الدّين» از مشاهير عارفان قرن هشتم هجرى است. مطالب تفسيرى وى را در اثر او به نام تأويل الآيات يا تأويلات القرآن مىتوان يافت.
۳. سلطان محمد بن حيدر الجنابذى الخراسانى، مشهور به «سلطان على شاه» از عارفان و صوفيان قرن ۱۴ هجرى است. تفسير وى به نام بيان السعادة فى مقامات العبادة پر از مطالب رمزى همراه مباحث فلسفى مىباشد. اين اثر وى در چهار مجلّد در سال ۱۳۴۴ ه. ش. در چاپخانه دانشگاه تهران به چاپ رسيده است.
۴. طنطاوى بن جوهرى مصرى (۱۲۸۷- ۱۳۵۸ ق.) از دانشمندان مصر و اساتيد دار العلوم قاهره بوده است. تفسير وى به نام الجواهر فى تفسير القرآن الكريم مىباشد. وى در تفسيرش به بيان احكام مورد نياز مسلمانان و اخلاق پرداخته است؛ ولى مهمترين ويژگى اين تفسير، مباحث علمى آن است كه حدود ۷۵۰ آيه از قرآن را با مطالب علوم طبيعى تطبيق كرده است.
۵. سيد بن قطب بن ابراهيم، متفكّر اسلامى مصرى در قرن ۱۴ هجرى، نويسنده و مدرّس عربى در مصر مىباشد. وى عضو گروه «اخوان المسلمين» بوده و رياست روزنامه آن را به عهده داشته است. سيد قطب توسط حكومت جمال عبد الناصر، دستگير و زندانى، و سپس اعدام گرديد. آثار متعددى در زمينه قرآن دارد؛ مانند التصوير الفنّى فى القرآن، مشاهد القيامة فى القرآن و تفسير فى ظلال القرآن كه در آن بيشتر به مباحث اجتماعى پرداخته است.
۶. مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ تأليف ابو على فضل بن حسن بن فضل طبرسى (۴۷۲- ۵۷۸ يا ۵۵۱) مفسّر و فقيه بزرگ شيعه در قرن ششم هجرى است. وى در تفسير گرانقدر خود به بحثهاى ادبى و قرائات و نقل اقوال مفسّرين و بيان مراد آيات قرآن پرداخته است.
۷. عن النبى (ص): مَنْ فَسَّرَ الْقرآنَ بِرَأْيِهِ فَلْيُتَبَوَّأْ مَقْعَدُهُ مِنَ النّارِ؛
هر كس قرآن را به رأى خود تفسير كند، جايگاه او در آتش است؛ تفسير صافى؛ ج ۱: المقدمة الخامسة؛ ص ۳۵.
۸. عبارت بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ*، مركّب از جار و مجرور (ب- اسم) و مضاف إليه (اللَّه) و توابع آن (رحمن، رحيم) است. طبق اساليب كلام عرب جار و مجرور براى تكميل جمله و اتمام معنا مىآيد و بايد به فعل يا كلمهاى ديگر تعلّق گيرد، اين متعلّق ممكن است اسم يا فعل، مقدّم يا مؤخّر و محذوف يا مذكور باشد. مفسّرين در اين آيه بحثهاى مفصّلى مطرح كردهاند؛ برخى متعلّق مذكور را فعلى مؤخّر در تقدير گرفتهاند؛ مانند بسم اللَّه اقْرأ يا بِسْم اللَّه أتلو (تفسير كشاف)؛ برخى آن را اسم مؤخّر گرفتهاند: بسم اللَّه ابتداء كلّ شىء (تفسير فخر رازى)؛ و برخى فعل مقدّم: ابْدأ يا اقْرأ يا قُولُوا بِسْم اللَّه (تفسير تبيان). بعضى از محققين نيز متعلّق آن را معنايى كه از مجموع آيات سوره بعد حاصل مىشود دانستهاند:
بِاسْمك أظهر لك العُبوديّة.
۹. پيامبر (ص) فرمودهاند:
ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ وَ ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ؛ما آن گونه كه شايسته عبادت توست تو را عبادت نكردهايم و آن گونه كه شايسته معرفت توست تو را نشناختهايم؛ مرآة العقول؛ ج ۸: كتاب الايمان و الكفر؛ «باب الشكر»، ص ۱۴۶، شرح حديث ۱.
۱۰. اشاره امام به اشكالات و دلايل حكماى الهى بر ردّ فضاى نامتناهى است. شرح الاشارات و التنبيهات؛ ج ۳، نمط اوّل؛ شرح منظومه؛ «غرر فى اثبات تناهى الابعاد»؛ مطهرى، مرتضى؛ شرح مختصر منظومه؛ ج ۲، ص ۲۲۷.
۱۱. ص ۶۲، پاورقى ۲.
۱۲. تفسير كشاف؛ ج ۲، ص ۴۵۱ (ذيل آيه ۴۴ سوره اسراء)؛ فخر رازى؛ تفسير كبير؛ ج ۲۰، ص ۲۱۹، ذيل آيه فوق.
۱۳. بحار الأنوار؛ ج ۶۱: كتاب السماء و العالم؛ «باب عموم احوال الحيوان و اصنافها»، ص ۲۷، ح ۸.
۱۴. در ضمن حديث طولانى از على- عليه السلام- آمده است:
وَ مُحَمَّد (ص) سَبَّحَتْ فى يَدِهِ تِسْعُ حَصَياتٍ، تُسْمَعُ نَغَماتُها فى جُمُودِها وَ لا رُوحَ فيها، لِتَمامِ حُجَّةِ نُبُوَّتِهِ؛در دست حضرت رسول (ص) براى اينكه برهان نبوّتش كامل گردد، نُه ريگ و سنگريزه در دست او تسبيح كرد، به گونهاى كه آواز آنها با اينكه جماد و بىروح بودند، شنيده شد؛ اثبات الهداة؛ ج ۲، ص ۴۵.
۱۵. ص ۵، پاورقى ۱.
۱۶. خداوند، آسمانها را روشن مىسازد.
۱۷. هر چه در آسمانها و زمين است، او را تسبيح مىكنند (حشر/ ۲۴).
۱۸. «مَن» براى صاحبان عقل مىآيد و «ما» براى تمامى اشياء، و در آيه مباركه، «ما» آمده است كه دلالت بر تسبيح همه موجودات دارد، نه فقط موجوداتى كه داراى عقل و انديشه هستند.
۱۹. [اى رسول] چون تو تير افكندى، نه تو، بلكه خدا تير افكند (انفال/ ۱۷).
۲۰. إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ (فتح/ ۱۰).
۲۱. على- عليه السلام- در ضمن مواعظ خود به نوف بكالى مىفرمايد:
اجْتَنِبِ الْغِيْبَةَ فَإنَّها إِدامُ كِلابِ النّارِ؛
از غيبت دورى كن؛ زيرا كه آن نانخورش سگهاى آتش است؛ وسائل الشيعة؛ ج ۸: ابواب احكام العشرة؛ باب ۱۵۲، ص ۵۹۹، ح ۱۳؛ و خمينى، روح اللَّه؛ شرح چهل حديث؛ ح ۱۹.
۲۲. يعنى يك بار بلعيدن انجام نمىپذيرد و پايان كند، بلكه دائماً بلعيدن تكرار مىشود.
۲۳. اشاره به مسئله تجسّم اعمال و صفات و ملكات انسانى است كه در عوالم برزخ و قيامت بروز مىكند. براى اطّلاع بيشتر صدر المتألّهين؛ شواهد الربوبية؛ «الشاهد الثالث»، «الاشراق السابق»، ص ۳۲۹؛ خمينى، روح اللَّه؛ شرح چهل حديث؛ شرح احاديث ۱، ۴، ۷، ۱۹، ۲۷.
۲۴. بحار الأنوار؛ ج ۲: كتاب العلم؛ باب ۹، ص ۳۲، ح ۲۲ (از رسول خدا (ص))؛ غرر الحكم و درر الكلم؛ ج ۵، ص ۱۹۴، ح ۷۹۴۶ (از على- عليه السلام-).
۲۵. ص ۱۴۲- ۱۴۳، پاورقى ۲.
۲۶. «حيثيت» خصوصيتى است كه در شىء مورد بررسى و مطالعه لحاظ مىگردد؛ مثلًا ماهيت انسان را از آن حيث كه تحت عنوان كلّى حيوان است در نظر مىگيريم. وقتى «تمام حيثيت» مراد است كه از همه جهات و ... در نظر گرفته شود، نه خصوصيت و جهتى غير از خصوصيات و جهات ديگر.
۲۷. اشاره به اين بيت از مولوى است:
«پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بىتمكين بود»