شاهد (اصطلاح عرفانی): ۱- حق به اعتبار ظهور و حضور ۲- آن چه در قلب سالک است و او همیشه به یاد آن است (سیر و سلوک (طرحی نو در عرفان عملی شیعی)). بت و شاهد: تجلّی معنی را گویند که در صفت ماورای صفت سالک ظاهر شود (شرح مرادات حافظ).
سوال از معنای شراب، شمع، شاهد و خرابات:
جواب:
شراب و شمع و شاهد عین معنی است
که در هر صورتی او را تجلی است
شراب و شمع سکر و نور عرفان
ببین شاهد که از کس نیست پنهان
شراب اینجا زجاجه شمع مصباح
بود شاهد فروغ نور ارواح
ز شاهد بر دل موسی شرر شد
شرابش آتش و شمعش شجر شد
شراب و شمع جام و نور اسری است
ولی شاهد همان آیات کبری است
شراب بیخودی در کش زمانی
مگر از دست خود یابی امانی
بخور می تا ز خویشت وارهاند
وجود قطره با دریا رساند
شرابی خور که جامش روی یار است
پیاله چشم مست بادهخوار است
شرابی را طلب بیساغر و جام
شراب باده خوار و ساقی آشام
شرابی خور ز جام وجه باقی
«سقاهم ربهم» او راست ساقی
طهور آن می بود کز لوث هستی
تو را پاکی دهد در وقت مستی
بخور می وارهان خود را ز سردی
که بد مستی به است از نیک مردی
کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
ز نور ابلیس ملعون ابد شد
اگر آیینهٔ دل را زدوده است
چو خود را بیند اندر وی چه سود است
ز رویش پرتوی چون بر می افتاد
بسی شکل حبابی بر وی افتاد
جهان جان در او شکل حباب است
حبابش اولیائی را قباب است
شده زو عقل کل حیران و مدهوش
فتاده نفس کل را حلقه در گوش
خرد مست و ملایک مست و جان مست
هوا مست و زمین مست آسمان مست
فلک سرگشته از وی در تکاپوی
هوا در دل به امید یکی بوی
ملایک خورده صاف از کوزهٔ پاک
به جرعه ریخته دردی بر این خاک
عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش
فتاده گه در آب و گه در آتش
ز بوی جرعهای که افتاد بر خاک
برآمد آدمی تا شد بر افلاک
ز عکس او تن پژمرده جان یافت
ز تابش جان افسرده روان یافت
جهانی خلق از او سرگشته دائم
ز خان و مان خود برگشته دائم
یکی از بوی دردش ناقل آمد
یکی از نیم جرعه عاقل آمد
یکی از جرعهای گردیده صادق
یکی از یک صراحی گشته عاشق
کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریا دل رند سرافراز
در آشامیده هستی را به یک بار
فراغت یافته ز اقرار و انکار
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات
شاهد غیبی ما در مشهد جان حاضر است
ای عجب جز شاهد ما نیست مشهودی دگر
قاصد و مقصود ما عشق است و ما آن وئیم
وه چه خوش قصدی که ما داریم و مقصودی دگر
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بنده وار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
میان ما و شما عهد در ازل رفتهست
هزار سال برآید همان نخستینی