حضرت شعیب از محبّت خداوند و در فراق او گریه میکرد! آنقدر گریه کرد که از شدّت گریه نابینا شد.
خداوند چشمش را به او باز گرداند. باز آنقدر گریه کرد که نابینا شد و دوباره خداوند او را بینا نمود تا اینکه برای بار سوم نابینا شد و خداوند بینائیش را به او بازگرداند. ولی باز هم حضرت شعیب به گریه و زاری مشغول شد، پروردگار، جبرئیل را بهسوی حضرت شعیب فرستاد که: ای شعیب! چرا اینقدر گریه میکنی؟
گفت: عَقَدَ حُبُّکَ عَلَی قَلْبی فَلَسْتُ أَصبِرُ أَو أَراکَ.
«محبّت تو بر دلم گره خورده و از فراق تو بیتاب و بیصبرم و نمیتوانم تحمّل کنم مگر آنکه تو را ببینم.»
خطاب رسید که: ای شعیب! فَمِن أَجْلِ هَذا سَأُخدِمُکَ کَلیمی موسَیبْنَعِمْرانَ. «بهجهت محبّت تو نسبت به من، به زودی موسیبنعمران را که کلیم من است و او با من و من با او صحبت میکنم، خادم تو قرار میدهم». (بحارالأنوار، ج۱۲، ص۳۸۰ و ۳۸۱.)
خداوند بهجهت این حالات حضرت شعیب، کلیمش را خادم او قرار میدهد و از آن طرف هم حضرت موسی بهخاطر خدمت به حضرت شعیب به آن مقامات میرسد و به ملاقات پروردگار نائل میشود.