روزبهان بقلی شیرازی از عرفای قرن ششم، در رسالهای با نام غلطات السالکین در ضمن تبیین اموری چون کفر، عشق و صحبت، به بیان اشتباهات بعضی از سالکین در زمینههای علمی و عملی پرداخته است.
نویسنده: روزبهان بقلی شیرازی
منبع: رسالۀ غلطات السالکین مطبوع با رسالة القدس
هذه مسائل سألت عنه فى طريق اهل المعرفة و اجابها بتأييد اللّه عزّ و جلّ.
سئل عنه عن حقيقة الكفر.
فقال: اعلم- خلصك اللّه من شوايب النوائب- بدان كه بنده را چهار كفر است كه پيوسته بدان سبب در اضطراب تلوين و تكوين است: كفرى از آن نفس است، و كفرى [از آن] عقل است، و كفرى از آن قلب است، و كفرى از آن روح است.
اما كفر نفس بر سه طريق است: كفرى در كرامات، و كفرى در حالات، و كفرى در مكاشفات.
اما كفر بر كرامات آن است كه در هرچه ظاهر شود از تصرفات حق در عالم معاملت، چون تقليب اعيان، و ما يعجز الخلق فيه من الآيات و المعجزات، كه او در آن مضطرب شود و بر آن شك كند كه خلق من الجهل و العمى، كورى و گمراهى دارد از آن، بر آن شك كند. و اگر همه آيت صغرى و كبرى بر وى عرض كنى بدان مؤمن نشود.
بلى، از جهت استيلا و قهر روح و سرزنش دل بدو و تواتر نعم حق بر عارف بدين سببها به تلبيس و خدعت گويى كه طمأنينتى گيرد و هرگز با دل همراز نشود. و ما را با او آشتى نيست، كه خلق را با او تألّف نيست. و از آن سبب چنين است كه حق او را بيافريد، و نظرش از وجود خود با وجود نفس دفع كرد، كه اگر او حق را بديدى هرگز در او كافر نشدى. زيرا كه او همه خود بيند، و حق را نبيند.
و اين كفر فرعون بود كه بىحق ديدن خود را بديد، و از آن كافر شد. كه هر كه از خود در حق نگاه كند، حق را به چشم خود ديده است، كافر است بر صفات او. و هر كه حق را به حق بيند، كافر است بر صفات خويش. و اين اساس توحيد است و آن اساس كفر. گاه باشد كه وجود مرد همه نفس است. و گاه باشد كه وجود او همه جان است. هرگاه كه به خود در خود نگرد، آنگه همه نفس است. و هرگاه به حق در حق درنگرد، آنگه همه جان است.
اما كفر نفس در حالات آن است كه محمدت نفس چون ورود كند در مصدر عشق صاف بقا پرمفرح عظمت قدوسى باشد. جان جان از جام جان شراب ربوبيت به مذاق عبوديت بازخورد. بىنهاد در نهاد جولان كند. و از غلبات عشقيات شطحيات بدو روى نمايد. و از هر ذره وجود آن جوانمرد زبانى از انانيت به گفت آيد. اين كافر با او معارضه كند، و گويد كه تو حق نهاى. و اين از براى آن گويد كه حق را نداند، كه اين گفت آنگه باشد كه حق گويد، كه هر كه آن زبان بازدهد، بىخلاف كافر اوست.
اما كفر بر مكاشفات آنگهش باشد كه حجب حضرت از هم بگشايد، و عرايس حقيقت روى بنمايد. و نزد روح ناطقه اشكال ربانى در ارواح قدوسى برآيد، و خود را به روح پاك نمايد. و از غرايب غيب عجايب ملك پيدا شود. جان گويد كه توحيد است، و آن كافر گويد كه تشبيه است. زيرا كه خويش خيال است، و عالم ملكوت را به چشم خيال بيند. از آن در آن طعن زند كه نداند كه بدايع ربوبيت است كه در معادن عبوديت روى نموده است. نفس نه موحد است، زيرا كه نه متكثر است. جان موحد است، زيرا كه نه زاده اين سراى است. از آن به عجايب حق مؤمن است.
اما كفر عقل در سه محل است:
در التباس امر، كه از حد عقل و فهم بيرون است، زيرا كه اين عقل طفل مكتب شرع است.
هر چه در لوح شرع نبيند بدان كافر است. و مثل اين در قصه سؤالات خضر و موسى است- صلوات اللّه عليهما- كه آنجا بود اشتباه امر.
اما در يك محل ديگر از عقل آن عقل مقصود است كه آن از عالم قهريات است كه چون در بزم قدم لشكر تعظيم به صدمت الوهيت لشكر عقل شكند، و به سهام تحيرش خسته كند، هرگاه كه صدمت الوهيت قدم گويد، او گويد عدم.
و اين سبب آن است كه او زاده زمان و مكان است، كه اگر عقل در قدم رسيدى، نامحدود محدود شدى، زيرا كه در حيّز حدوث شدى. بقايش يكتاست در وجود. هيچ مخلوقى را بدين باديه راه نيست.
اين چهار حريف كه مزدوران بازار حقاند، كه عبارت است از نفس و عقل و قلب و روح، اندر اين ميدان مجال ندارند، زيرا كه خود است كه وجود خود است. وجود او بجز وجود او كس نداند. عقل از او بيگانه است، زيرا كه در حقيقت ديوانه است.
اما در محلى ديگر كه عقل در آن محل تنگدست شود از توحيد، مقام قدرت است، كه در آن تنزيه واحد است، جان را آنجا مجال است، زيرا كه جان در مقام معلوم است. چون وراء سواتر ملكوت ملاطفه مناظره ربوبيت در عالم مقادير بيند، و مكتوب مسطور معشوق بيند، از نايافت پندارد كه يافت، و گويد كه هذا رَبِّي [۱]. اين وسيلت است بر مشاهدت اگرچه ابواب مكاشفه است، زيرا كه به آخر گفت: إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ[۲].
عقل در تفرقه خانه مقادير شد در بدايت توحيد. از سرعت انتباه در اشتباه شد. به هر طلوعى كه از مشارق قدرت به خدعت برآمدى، گفتى كه هذا رب سؤال أَرِنِي [۳] چون مبادى رؤيت بود، از آن جهت چون از حق حجاب آمد كه أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ [۴] ابراهيم عليه السلام گفت: بَلى، وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي [۴].
زيرا كه عقل از توحيد ضعيف آمد چون دانست كه رؤيت كه در لباس است نه صرف وحدت است، گفت: إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ [۶]، إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً [۷].
چون عقلش مىجست در عدم آمد. چون جانش مىجست بىغلط آمد. عقل مفلس مقادير است، از آن سرگردان است. اما اين شرط شرطى مقربى است، آنگه كه با خود آيند.
بلى، توحيد مؤمنان است چون بىخود آيند.
اما كفر دل در سه وقت است: در وقت مراقبه، و در وقت مناظره، و در وقت محاسبه.
چون مراقبت كند و نظرش نه بر وجود حق افتد، بدان التفات كافر است. و چون در مناظره آيد اگر از حق بجز از حق چيزى التماس كند، يا از خود با حق بازگويد، كافر است. و در وقت محاسبه چون در تهذيب اسرار است، محجوب انوار است. چرا كه با غير اوش كار است. در حقيقت افعال او بدو مىشمارد. هر كه چيزى از آن در حد آورد كافر است. و اگر در فعل نه فاعل بيند كافر است.
اما كفر روح كفرى است كه آن عين توحيد است. بلى بر او وسيلتى است، زيرا كه بدو عالم تقدير است، و آن در سه حال پديد آيد.
در لذت محبت: اگر متلذّذ شود روح كافر است، زيرا كه به لذت از حق بازماند.
و حال ديگر چون در ذكر موانس شود، بايد كه داند كه ذكر نه مذكور است، كه اگر به ذكر از مذكور محجوب شود عين كفر است.
و يك حال ديگر آن است كه چون سلطنت جمال حق در او رسد، او را متلاشى كند، چرا كه تحمل سبحات ذات ندارد. اگر آن محو نخواهد و در صحو گريزد، كافر است.
اين است كفر عارفان. اگر ذرهاى به مشام جان همه كافران رسد، همه موحد شوند. زيرا كه كفر پرده اوست. چون در او نرسى، كافر اويى. اگر بدو رسى، كافر خويشى. نرسى تا كافر خود نشوى، برسى تا موحد او شوى. تا تو تويى، در اشكال ارواحى. تا تو تويى، كفر و ايمان دو است. و اگرنه، وجود او چون روى نمايد، هم كفر بردارد و هم اسلام.
زيرا كه فراق صد هزار وصال است. تا مرارت كفر نخورى، شهد توحيد را حلاوت نچشى. اگر لطمه قهر نخورى، لذت لطف تو را ندهد. كفر به ارادت اوست، و در زير گليم او صد هزار ديوانه عاقل است. به جان همه جوانمردان كه هر ساعتى هزار هزار بار كافر شوم، و باز مسلمان شوم. آنچه دانستم ندانستم، و آنچه ديدم نديدم. چه گويى؟ غايبى حاضر است، و حاضرى غايب. اگر با خودم، كافرم و غايبم. و اگر با اويم، موحدم و حاضر. چون با اويم بى اويم. همه اوست، و همه بىاوست. اگرت نمايد، بينى. و اگرت گويد، دانى. و اللّه اعلم.
و سئل ايضا عن العشق و المحبة و حقيقته.
فقال: اعلم- وفقك اللّه طريق العاشقين. بدان كه مبادى عشق محبت است، و بعد از آن شوق است، و نهايتش عشق است، و آن استغراق محبت است، و اين هر سه بعد از كشف و مشاهده است، كه تا تواتر الطاف به وسايل انوار از غيب حق به دل نرسد، دل از حب حق مملو نشود، و تا فيض حسن وى متواتر نشود، شوقش پديد نيايد، و تا در جمال و جلال روح مقدس مست نشود، عشقش پديد نيايد، و سبب مستى روح افتتان روح است به جلال حق. و منبع عشق از صفاى صفات است، تا حق را به پيرايه حسن قدم نبيند به حق عاشق نشود. نه هر كه خوشدل است عاشق است، يا هر كه مونس است عاشق است. عشق را حد نيست، زيرا كه حسن معشوق را حد نيست. عشق از اين محل برخيزد، كه ما بعد آن طوالع توحيد است.
و عشق در توحيد مقام كفر است. چرا كه در عشق دويى است، و اگر او در توحيد يكتاست، عشق بر كيست؟ جان آشفته از وقايع غيب تا سكون نگيرد، پس به عين عيان غرايب غيب الغيب نبيند. و تا وجودش همه چشم نشود، تا در وجود بجز از چشم نماند، پس به غربت ازل به مراكب مهر سوار نشود. زيرا كه به زاد تفرقه به مزار جمع تواند شد. آنگه مسلوب كلى است به عشق، كه حقيقت عشق از سر بقاء است. و آن مهد طفل روح است، كه يد عظمت به توحيد مجرد است.
اگرچه حسن مهيج عشق است، نفاست مهيج حقيقت است، و صفاى صفات آنجاست. تا آن ارادت محو نشود، پس در صفات او نتواند رسيد، كه آن عشق است. عشق صفت اوست و عاشقى پيشه او، و عاشق خود اوست، و از آن عشق يك رنگ است.
و سئل ايضا عن الصحبة.
فقال: اعلم- وفقك اللّه صحبة الصادقين الصالحين. بدان كه صحبت حصن محصون معرفت است، و مجالس حظاير قدس وحدت است. چنانكه حق- سبحانه و تعالى- گفت: مايَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ (۵۸/ ۷)، بازار افلاس نفس است. نخاسخانه روح مقدس است. بوته خلاص زر كانى جان است كه تا از معادن فطرت اسلام بيرون نيايد، در آن صرافخانه نقش مىنپذيرد. صحبت سراى تهذيب اسرار است و مشارق شموس انوار است.
آنجاست كه آشوب طبايع از گل بنىآدم بيرون برند.
ملكزادگان غريباند كه در غربت فنا با يكديگرند، و هر چه غير عبوديت محض است، در ربوبيت صرف، آن را به دست اخلاص از طرق معارف بردارند. ساكنان القىالسمعاند [۸] و متفرسان غيب. آنها كه از اللّه يكديگر را رسولاند، اگر بينى ايشان را به صورت متفرقاند، و به جان واحدند. همه ايشان را بينى و غير نبينى، كه با ايشان غير نيابى.
جاسوس قلوباند و مرآت غيوباند، از مادر مهر زادهاند. از آن بر يكديگر مشفقاند. اللّه را ناصرند، چون يكديگر را معيناند. متباذلاند به غايت از جهت مواسات. داعى يكديگرند در وقت مناجات. در راستى با يار راستاند و با خود كژند. سرّشان آشكار است با يكديگر، زيرا كه از يكديگر نه بيگانهاند. عيون كاروان نفحاتاند كه استنشاق نسيم رايحه قدس مىكنند. در بازارشان نوادر عجايب ملكوت فروشند و نخرند جز ايشان كه فروشند. قبله يكديگرند چون در انفرادند. سلاحشان نقار است، ايشان را در نقار نوا است. چنانكه سيد- صلى اللّه عليه و سلم- گفت: اختلاف العلماء رحمة.
صفتشان ايثار است، و صدقشان دثار است. جانند يكديگر را. چون بىجانند، از خود جدايند. در مصاحبت موافقاند. بىنفس گويند و به دل شنوند. در عدّ انفاس يكديگر حقايق سراير مستوفى ستانند. القاء يكديگر را گوش باشند. در وقت معاشرت همه هوش باشند.
رفق پيشه ايشان است و صدق مربع ايشان است و اخلاص مرتع ايشان. در حسن عشرت مزاحم يكديگر نباشند، و اذاى يكديگر را اذاى خود شناسند. وصال را باشند در وقت هجران و هجران از ميان مهجور كنند.
از يكديگر نشكيبند از صدق و راستى. و از يكديگر بنگريزند، چون به اخلاص محاورت كنند. همه خادم يكديگر باشند، و همه استاد يكديگر. همه مريد يكديگرند، زيرا كه عين واحدند. صحبت چون روى بنمايد، تمكين آورد، چون رميده شود، در همه احوال گزيده شود. اثر حق باشد كه خليفه حق است خلق او را.
هر كه از صحبت تمامتر آيد بر سر خويش خليفه روزگار خويش باشد: إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً (۱۶/ ۱۲۰)، هادى و مهدى شود چون ميراث انبيا دارد. اگر صحبت نبودى، مرد در احكام ربوبيت راسخ نبودى، و در جريان قضا و قدر ساكن نبودى، و در مجالس انس اديب و متادب نبودى. همسفره ايشان كسى بود كه نان از قسط خورد، كه با ايشان گرسنگى خورد. و با ايشان كسى خسبد كه در دم ليل و نهار، و در دم مراقبت، همدم ايشان باشد. اهل بيت حقاند، كه در ايشان بيگانه نشود. زيرا كه عرايس سراى غيباند، و جواهر نفيس حكمت دارند. بايد كه سخن ايشان جز ايشان نشنوند. كه اگر غير را بشنوانند مفتون شوند. شرط صحبت شرط معرفت است. چندان كه در خود روند عارفترند، و در صحبت صادقترند.
و سئل ايضا عن الشيخ و المريد.
فقال: اعلم- وفقك اللّه. بدان كه مريد سهام رامى است كه از قوس اهتدا رفته است، و به هيچ منزل به هدف حظوظ نرسيده. مجذوب كمند محبت است كه به مسامير ارادت مسدود شده است. حيران بيابان اندوه است كه راحله مراد گم كرده است. در فقد وجد است، و در وجد مفقود است. قبله ندارد، زيرا كه بىجهت است. پخته ظاهر است و خام معنى. خوپذير است نفس را در عشق. در رامش است جانش.
عبوديت پيرايه اوست، و اثبات ربوبيت سايه اوست. متلون است، مفرد است، مراقب است، حاضر است، ذاكر است، تايب است، مورع است، زاهد است، عابد است، صافى است، صادق است، مخلص است، اواب است، اوّاه است. ياران را معين است. سوختگان را قرين است. به درد دين شريف است. و در توكل بىنظير است. و در ملك دل امير است. مجاهد است بىكسل. و حجاب است بىامل. خوشدل است بىبصيرت. متوحد است. غريب و وحيد است. محترق است.
اخلاقش كريم است، و لسانش لطيف است. خدوم است. رئوف است. رحيم است. از بلا بنگريزد. و چون ذوق معانى دارد، در شهوات نياميزد. چون غم عشق را شايد، شعلهاى است از آتش استادان. مريد است و مراد است، كه اگر اين نبودى ظهور او نبودى. مريد در عبوديت مريد است، اما در ربوبيت مراد است. در ارادت آسايش نيست، و مريد را آلايش نيست.
اما پير آنگه به درجه شيخوخيت رسد كه به هفت جوهر از جواهر طريق عالم و عامل شود.
اول در عبوديت بودن است در مرجع مهلكات، و موفق شدن به نظر منجيات. و مرد تمام نشود در طريق معرفت تافتن ابليس و حيلههاى او نشناسد، و حديث نفس و مزخرفات او را نداند- چنانكه سيد العالمين و خواجه قاب قوسين- صلوات اللّه و سلامه عليه- گفت: من عرف نفسه فقد عرف ربه.
و پير عارف نبود چون آفات را نشناخته باشد. و آفات در آن كس باشد كه از آفات رسته باشد. و اگرچه آفات بيش از ستاره آسمان و ريگ بيابان و قطرههاى باران و موى پشت جانوران است، اما آنچه در قدر وسع باشد در آن كلماتى چند گفته آيد كه طالبان را فايده باشد انشاءالله تعالى.
اما از جمله غلطهاى اين قوم آن است كه خود رأى و معجب به نفس خويش باشند. و اقتدا به هيچ پير نكنند. و چنين گويند كه ما را استاد با خويش است. دارند و ليكن ابليس. چنانكه گفت: من لم يكن له استاد، فاستاده الشيطان.
جهل نسبت به شریعت
و از غلطهاى ديگر آن است كه علم شريعت نخوانند، و آموختن آن ننگ دانند. و گويند كه علم شريعت زحمت راه است. و از فضولى ندانند كه نمىدانند.
و از غلطهاى ديگر آن است كه آداب نگه ندارند در جميع احوال، و حركاتشان جمله در قبايح باشد. و چنين دانند كه رسيدهاند، ليكن به نار و سقر.
و غلطى ديگر آن است كه رواتب و نوافل بگذارند، و به كسلان خوى كنند، و متعبدان را طعن زنند و گويند كه عابد ناتمام است. او افكنده نفس است. و خبر ندارند كه هفت جوهر مىبايد، كه تا آن حاصل نشود مرد عارف نبود.
اول بداند كه رفتن راه ربوبيت، بر عبوديت است و كيفيت آن.
دوم در تهذيب طريق و طهارت آن و معرفت غلطات آن و كيفيت نجات از آن.
سوم در همه علوم شرع رسيدن، و حقايق آن بجاى آوردن به نيكويى علم و عمل.
چهارم علم معرفت در يافتن و بصير شدن در آن.
پنجم علم حالات و احكام آن بدانستن.
ششم علم مكاشفات و حقايق آن فهم كردن.
هفتم به سر مشاهده رسيدن و در بحار توحيد غوص كردن. بعد از آن در احكام و حدود معارف متمكن شدن.
هر كه اين هفت معنى در وى پيدا شود، پيرى را شايد و تواند كرد. كه پيرى ميراث حق است، كه در آن خود را به مريدان نمايد. خليفة اللّه است كه از روى خوبش حيات افزايد. او متأدب است به آداب حق. عالم است به تعليم حق. عامل است به امر حق. در عشق مونس است، و در توحيد يگانه، و در معرفت راسخ.
مرغان ارادت را آشيانه است. بروج سيارگان آسمان علم است. نور مقتبسان شعله بيابان است. قدوه طالبان مشاهده است. به مفتاح خزينه مكاشفه است. جوهر صدق است كه بر مريد خاص و عام است. آن كس را كه بخرد بخرندش، و آن را كه براند برانندش.
و سئل ايضا عن آفات الطريق و غلطاته.
فاجاب و قال: اعلموا- خلصكم اللّه عن محن الصوفية التى نودى الى الصلاة- غلط و آفات طريق بيش از آن است كه گفتهاند. و شمار آن به عدد انفاس رهروان است، كه در هر يك نفس غلطى است، چنانكه در هر نفسى رشدى و اهتدايى است. و بر اشتباه آن واقف نشود، الا عالمى ربانى كه از غيب مختبر باشد.
و آن غلطها يكى آن است كه طيبتهاى فراخ كنند، و گويند كه اين انبساط است، و آن هذيان باشد، از آنكه انبساط حسن آداب است.
و ديگر آفت آن باشد كه از حرام و شبهات باك ندارند، و گويند حلال و حرام نارسيده راست. و اگر در يگانگى همه يكى است، اين گفتنشان از جاهليت است و نداشتن اختيار و امتحان، كه بنده ممتحن است و مكلف از حق بر جميع معاملات.
و مهين غلطهاشان آن است كه با زنان و امردان بنشينند و مباشر يكديگر باشند، و خود را بىزيان دانند. بلى، عشق به هر محلى كه فرود آيد در حالت مشاهدت شهوت را ببرد. چون در همه وجود رهرو از بشريت هيچ نماند، در مجالس عشاق حق نشستن او را مسلم باشد. و جماعتى از كفر مستحل خمر باشند، و گويند مركب ما است. شوم حالى است كه آن را حاجت به آبى تلخ باشد، كه مستى مردان از مشاهده جمال اللّه باشد كه شور از جان عاشقان برآرد.
و از غلطهاشان يكى آن است كه هر فرايضى كه حق- سبحانه و تعالى- واجب كرده است بر بندگان آن را فروگذارند، چون نماز و روزه و زكات و صدقه و امثال آن. و چنان نمايند از خود كه ما مخصوصيم بر حريت، و عبوديت از آن غير ما است.
و ديگر غلطشان آن است كه در عبوديت نبودهاند، و دم از ربوبيت زنند. ربوبيت حالت سكر است، و عبوديت حالت صحو. تا در اين جهانند، از اين هر دو ناگزير است عارفان را.
هرگاه كه سكر درآيد: لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى [۹] و هرگاه كه صحو درآيد: لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ [۱۰] نشان ايشان است.
و از غلطهاشان آن است كه وضو و طهارت و غسل جنابت مهمل دارند، و گويند ما وضوى ازل داريم. دارند ولى جنابت ازل، كه به همه بحار عالم پاك نشوند. چنانكه مهتر عالم و برگزيده بنىآدم- عليه الصلاة و السلام- گفت: لو اغتسل اللواطى بماء البحور لا ياتى يوم القيامة الا جنبا. زيرا كه قدس طهارت صفت اللّه است، و پاكان مقدس را دوست دارد: إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ [۱۱].
و از ديگر غلطهاشان آن است كه سخنچين باشند، و آن را بىميزان شرع باز گويند. و آن را بر خود بندند و با مزخرفات و طامات بياميزند، و يكديگر را بدان سخنان معزول كنند.
شياطين يكديگرند، و هذيان از شيطان به تلقف بستانند، و وى را متابع شوند، كه حق- جل و عزّ- چنين گفت: شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِ [۱۲].
و معظم غلطهاشان آن است كه اگر طريق صواب در پيش ايشان نهى، قبول نكنند، و از طبع و هوا دست ندارند، و گويند ما از ياران و پدران و ائمه كفر ديديم. و موافق آيند با آن كافران كه گفتند: إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ [۱۳].
و از غلطهاشان آن است كه گويند هر چه در ازل بوده است ما نتوانيم گردانيد، و به قصد ما تغيير و تبديل در آن نتوان كرد. و بدين سخن راه هوا خوشخوش روند، و سخنشان راست و فعلشان زشت بود. حجت بر ايشان آن است كه در وقت زخم و بلا بگريزند. اگر قولشان با نيت برابر بودى، همه از امر ازل دانستندى. چرا بعضى را بپسندند و بعضى را نه؟ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ[۱۴] پيشه ايشان است. و ايشان را در اين گفتگو اسقاط معاملات مقصود است، و اختيار لذات و شهوات دنيا و بطلان دين، و آن بطنان مذهب دهريان است. كه هر كه اين سخن گويد، رأيش ميل به مذهب دهريان مىكند. نعوذ باللّه من مذهبهم.
و از غلطهاشان آن است كه به اباحت مشغول باشند. و گويند فاعل اين حركات همه حق است، ما را در اين ميانه هيچ دست نيست. و بدين رخصت محرمات را مستحل باشند. و زود زود سر به كافرى برآرند.
چنين است، فاعل و خالق افعال همه موجودات حق است، و آفريننده مستحسنات و مستقبحات اوست. ليكن آن را كه در ازل به رضاى قدم بپسنديد، محمود افعال است. و آن را كه در سخط ازل به هاويه ضلالت انداخت، مذموم افعال است. قوله تعالى عزّ و جلّ: مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَ مَنْ يُضْلِلْ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ [۱۵].
و از غلطهاشان آن است كه گويند همه خود اوست. و بدين همه گفتن جزويات متفرق حادث از ذات خواهند. و به رمز يكديگر را گويند كه ما خود اوييم. پس مر آن كافران را صد هزار خداى باشند، و حق سبحانه از جمع و تفرقه محدثات منزه است. و احدى است كه جز او را بر او راه نيست. طول نپذيرد، و متلون نشود. بدين قول كافرند. نه خود را دانند و نه حق را، كه اگر كسى حق بودى كى فنا شدى.
و قومى را غلط در روح است. و اينها در روح غلط ندارند، اما در جسم غلط كنند. آنها گويند كه روح از ذوات است. مذهب نصارى دارند، اخزاهم اللّه. و قومى ديگر گويند كه روح خاص از وجود اوست، و روح عام آفريده اوست. و اين خيال محال است، كه وجود قديم در حد آيد و در ظرف گنجد. و نزديك است اين مذهب به تناسخ. قاتلهم اللّه.
و غلط ديگر ضعفا راست كه در عالم خيالات باشند، و تمثيلات بينند و پندارند كه آن كشف است، و ذات و صفات حق را مانند نهند. متهماند و خيالپرست. نعوذ باللّه من شئوم خاطرهم.
و از غلطهاشان آن است كه اوليا را بر انبيا تفضيل نهند، يا برابر دارند، قد كفروا بذلك. اين خاطرى فاسد است. و قولشان در اين آن است كه مىگويند حال نبى با واسطه است و حال ولى بىواسطه. از بىفهمى در غايت جهل بود اين سخن، كه الهام و حديث و مناجات انبيا راست بر دوام. و نيز بر وحى و رسالت جبرئيل (ع) و ارسال كتب مخصوصاند. و حالت نبى از وراى طور ارواح است در صرف قدس. و حالت ولى غالبا بين الارواح و الاشباح است. و آن كس داند كه او را بوده است.
و ديگر غلطشان آن است كه جماعتى از ايشان دعوى رؤيت كنند به چشم سر. و آن در دنيا مستحيل نيست، و ليكن سنت بر اين رفته است. و گروهى كشف عيان از كشف بيان باز ندانند، و توهم كنند كه آنچه مىبينيم آن خود به چشم باز ديده سر است، و ليكن از غايت خامى ندانند. و در سنت از رسول- صلى اللّه عليه و سلم- آمده است كه ابليس ميان آسمان و زمين بر عرشى نشيند، و نفس خود را بر جماعتى از عوام عرض كند تا ايشان را گمراه كند، و به همه كارى [بكشاند]. هرچه از آن نشان دهند حق نه آن است، بلكه حق بىنشان است.
و غلط ديگرشان آن است كه گروهى از ايشان نورى چند بينند از انوار مخلوقات، و پندارند كه آن نور حق است، و تعلق به ذات او دارد. اين خطاست، كه او موصوف است به نور، ليكن نور او هدايت است، و معرفت و توحيد است و ارشاد. و اين نور و ظلمت كه ايشان گويند حق از آن منزه است. اما حق را انوار است وراء اين همه، و ليكن از خيال بيرون است. و اگر به مثل از جلال نور خويش، به مقدارى كه آن حق داند و در حدود و چند و چون نيايد، بر كون تجلى كند، موجودات محترق شود.
او بديع است به هر حال. و نور جلالش قديم است، و روح ناطقه كه روح جلالى است، قدسىاى ربانى، بدان نور تجلى مصفى است، و هر چه بيند بدان بيند، و بدان داند، و بدان گويد، و بدان شنود، و بدان گيرد. و در قرآن مجيد بر اين مثل است اللّه را- سبحانه و تعالى- چنانكه گفت: اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ [۱۶].
و ديگر غلطشان آن است كه چون ملازم شوند بر افعال اهل ضلال، و چون مدتى برآيد، نتوانند كه از آن بيرون آيند، از غلبه ريا و نظر اغيار، كه چون مدعى بود و مدتى بر اين طريق رفته، و خلق او را بدان نهج ديده، و او را بستوده، چون او اسير نفس و رياست، بر آن طريق كفر بر خود پسندد، و ننگ دارد كه با طريق صواب آيد، تا بدين خيانت از چشم خلق نيفتد، كه چون به شرع رسول (ص) درآيد، مزدوريش بايد كرد. و اين ظالم را شكوهى عظيم باشد. و احكام شرع ثقلى دارد، و نفس در آن حقير مىشود. و اين صاحب دولتان از غايت محبتى كه دارند، كلفت تكليف از ايشان برخاسته كه بار شرع بارى گران است: وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ [۱۷].
و اين قدر كه گفته شد از غلطهاى اين قوم غلطى چند است در اصول دين كه دين به آن ويران شود. اما غلطها كه در فروع افتد نمودارى از آن پيدا كنيم تا راه راست از گمراهى در اين طريق در وقتى چنين پيدا شود- انشاءالله تعالى وحده.
و اما از غلطها كه در فروع افتد يكى آن است كه توانگر را بر درويش تفضيل نهند، و ندانند كه خداوند عالم فقر و تجرد رهروان خود را اختيار كرد، و فرمود: وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقى [۱۸] و نيز بستود صادقان را، و گفت: لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا [۱۹]و مهتر فرزندان آدم و برگزيده عالم محمد مصطفى (ص) خود را و امت خود را فقر برگزيد، و دنيا و حطام او بگذاشت، و گفت كه: الفقر فخرى.
و ديگر غلطشان آن است كه جماعتى خود را به نشان صوفيان برآرند، و از حال ايشان بىخبر باشند، و به نامى و رسمى قناعت كنند. و در اين صورت بعضى خود را به سالوسى و ناموسى برآورند، و چيزى كه ندارند مىفروشند. وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ [۲۰].
و قومى كسب اختيار كنند و توكل را طعن زنند، و معلوم نكنند كه توكل حال رسول اللّه (ص) بوده است، و كسب سنت اوست. و توكل اقويا راست، و كسب ضعفا را. و بر مقام خويش آن كس كه برسد و واقف شود، تقبيح و توبيخ ديگرى نكند.
و قومى گويند آخرت به دنيا بهتر به دست آيد كه به درويشى. و بدان رخصت خود طلبند، تا به لذت و شهوت درافتند. معلوم بايد كرد كه به تجريد و تفريد بهتر ثواب توان يافت، كه به علايق و عوايق.
و ديگر غلطشان آن است كه چون تحمل اثقال ملامت و درويشى نتوانند كرد و دخول كنند در توسع دنيا، و بدان رخصت و تأويل جويند. بلى، چون با خود برنيايند، از غايت سالوسى تأويلها را سپر خويش سازند.
و ديگر غلطشان آن است كه چون ذكر مشايخ بزرگ بشنوند، و شرف ايشان نزد خداى- عز و جلّ- و خلق فهم كنند، بدان سبب به انواع مجاهده ايشان سعى كنند، و مدتى دراز بمانند، و هيچ حلاوتى از آن نيابند و به نزد حق تعالى آرامى نيابند، و نيز از خلق حرمتى نبينند. و گرد مجاهدت بر ايشان بنشيند، و همه خلق از ايشان بگريزند. زيرا كه به حيل درآيند و به كسل بيرون شوند، و ندانند كه: اللّه تعالى خصمهم فى ذلك.
و ديگر غلطشان آن است كه گروهى قصد طواف شهرهاى مختلف كنند، تا آنچه ديده باشند بازگويند، و بدان جاه و حرمت به دست آورند. نه چنين بودهاند ياران كه رفتند. رضى اللّه عنهم و سقى ارواحهم شراب الزلفة.
و ديگر غلطشان آن است كه مال ببخشند و سخاوت اظهار كنند، و سر به خادمى برآورند، تا بدان شيخ الشيوخى كنند. سادات ماضى- رحمة اللّه عليهم- جاه از پى مال فدا كردند و خود را به ياران وقف كردند و از راه عوض برخاستند، كه عوض در راه عاشقان بر عاشقان حرام است.
و ديگر غلطشان آن است كه طايفهاى گويند ما مجردانيم و هر چه يابيم بكار بريم و فرق نكنند ميان حق و باطل و حلال و حرام. اين حديث كليد بطلان است كه بدان در خزانه اباحت مىگشايند.
و ديگر غلطشان آن است كه جمعى از مفلسان ذكر كرامات اين قوم كنند و مىپندارند كه آن به مجاهدت راست شود، و ندانند كه با مجاهدت استعداد كرامات بايد و تأييد حق- جل جلاله- و چون چندى بر آن برآيد و چيزى از آن نيابند، در كرامات اوليا طعن زنند. اين نشان حماقت است، نه نشان مجاهدت. كه مجاهدت به حق موجب كرامات است. چرا كه مجاهدت بر نهج شرع سبيل هدايات است.
و ديگر غلط آن است كه گروهى خود را از بىعلمى به رياضت بسيار ضعيف كنند، تا به حدى كه از فرائض بازمانند، و ندانند كه مشايخ رياضت را به تدريج كردهاند نه به تعجيل.
و ديگر غلط آنكه در زاهدى در كوهها و غارها بىحال و مقام مشايخ مشغول شوند و ظنشان چنين باشد كه از خلق بگريختند، و به رياضتهاى مبرم ممارست كردند، و از شر نفس ايمن ببودند، و معلوم نكردند كه از شر نفس ايمن نتوان بود هرگز، و در خلوت بىحال قوم نتوان نشست، و اگرنه، مرض و ماليخوليا بيش باشد كه حال و كشف.
و ديگر غلط آن است كه طايفهاى خود را اخصا كردند. پنداشتند كه بدان از آفت شهوات بازرستند. ندانستند كه شهوات نه در آلت است، بلكه شهوات در نهاد است، كه تا تو هستى آن هست.
ديگر غلط آن است كه قومى بىزاد و راحله در باديه فرورفتند، و خود را هلاك كردند. و ندانستند كه مشايخ چون در باديه رفتند، جانشان مرهون به عشق حق بود، و دلشان پر از توكل و يقين. و ايشان را گرسنگى و سيرى و خراب و عمران يكى بود.
و ديگر غلطشان آن است كه جماعتى به تكلف و تلبس مشغول شدند، و لباسهاى مصبوغ و مرقعات الوان درپوشيدند، و در رباطها بنشستند، و اشارت قوم بياموختند، و پنداشتند كه ايشان نيز صوفيانند. و سهوشان افتاد كه به تحلى و تمنى صوفىاى برنيايد، و روز قيامت حسرت و ندامت و نار و شتار بار آرد.
و ديگر غلط آن است كه جماعتى از معلومات دنيا خزانهها پر كنند از دراهم و دينار، و مرابحت و مضاربت در آن مىكنند، و سكون بدان وجه معلوم به دست آورند، و با آن همه در نماز درآيند و همه وقت روزه دارند، و خشيت و آب ديده اظهار كنند. و چنين گويند كه معلوم ببايد تا عبادت بر نظام بماند، و دل پراكنده نباشد، و فارغ بماند. و توهم كنند كه اين حال خاصان است- بئس الظن هذا. چگونه باشد حقيقت عبوديت كه با وى زهد نباشد؟ كه تا از علايق و عوايق باز نپردازى، عبوديت از تو درست نيايد.
و ديگر غلط آن است كه طايفهاى از طاماتيان رقص و بيت و سماع و دست زدن و جامه دريدن اختيار كنند، و پندارند كه چون آن حاصل آمد ايشان حال اوليا بيافتند. هيهات! بدين مزورات مقامات نتوان يافت.
و ديگر غلط آن است كه گروهى از جمله آنها چنين گويند كه: حقيقت اخلاص آن است كه از رؤيت خلق جهان بهيكبار بازمانند، و اگرنه اخلاص حاصل نشود. و ايشان اين بدان خواهند كه از روى ظاهر از خلق منقطع شوند، و اين وهم است. و اگرنه، آنكه به اخلاص مخصوص است، اگر همه كون با خلق بهيكبار در چشم وى افتند، چشم اخلاص وى از اغيار هيچ غبارى نپذيرد.
و ديگر غلط آن است كه جماعتى در حقيقت كلام نشنيدند. پنداشتند كه فنا فناى بشريت است، و به انواع صداع و سودا درافتادند. بعضى به ترك طعام و شراب بگفتند، تا خود را نزار كردند، و پنداشتند كه فنا فناى حظ جان است از حق در سر توحيد، و فنا در فناء فنا است.
هذه غلطاتهم فى الفروع التى استعملوها وقعوا فى مهلكة المتعبدين.
عليهم ايضا فى سير الحقائق غلطات، و اذا وقعوا فيها احتجبوا عن اسرار المقامات و حقيقة الحالات، و سنبين بعضها. انشاءالله وحده.
اما از غلطات كه در سير منازل افتد سالكان را بُكاى بىحرقت است، و نالش بىنازش، و حضور بىقربت، و انبساط بىحرمت، و تواجد بىوجد، و صحو بىسكر، و حزن بىفرح، و خوف بىرجا، و رجاى بىخوف، و سماع بىآن دم، و ارادت بىطلب، و قبض بىبسط، و استيحاش بىانس، و ضحك بىبكا، و طلعت بىحلاوت، و مراقبت بىمكاشفه، و خيال بعد الكشف، و اشارت بىمعرفت، و التباس بىعشق، و استغفار بىغرامت، و توبه بىندامت، و فكر بىبشارت، و گريه بىرشاشت، و اختلاج بىوجد، و نوم بىسهر، و صبح بىسحر، و طمس بىرمس، و رقص بىهيجان، و عشق بىهيمان، و رين بىزين، و سلطنت بىمحنت، و عبوديت بىربوبيت، و عبرت بىغيرت، و شوق بىتمناى مرگ، و در بيابان وى رفتن بىاهبت، و اشتياق بىريحان، و سماع بىالحان، و نظر بر وجود امردان بىمشاهده رحمان، و مقام بىحال، و حال بىوصال، و عدم بىقدم، و تاوه بىسقم، و قبول مستحسنات در ضمن مستقبحات. از جهت آنكه در سير مقامات و استعمال معاملات چنانكه از مستحسنات فوائد است از مستقبحات فوائد است. هذه اشارة لا يعلمها الا اهل الاشارة. و السلام على من اتبع الهدى.
۱. (انعام۶ ایات ۷۶ و ۷۷ و ۷۸)
۲. (صافات۳۷ایه۹۹)
۳. (بقره ۲آیه ۲۶۰)
۴. (بقره۲آیه ۲۶۰)
۵. (بقره۲آیه ۲۶۰)
۶. (انعام ۶آیه ۷۸)
۷. (انعام۶آیه۷۹)
۸. (ق۵۰آیه ۳۷)
۹. (نسا۴آیه ۴۳)
۱۰. (نسا۴آیه ۱۷۲)
۱۱. (بقره۲آیه ۲۲۲)
۱۲. (انعام۶آیه ۱۱۲)
۱۳. (زخرف ۴۳آیه ۲۳)
۱۴. (نسا۴آیه۱۵۰)
۱۵. (اعراف ۷آیه ۱۷۸)
۱۶. (نور۲۴آیه ۳۵)
۱۷. (بقره ۲آیه ۴۵)
۱۸. طه ۲۰آیه۷۳
۱۹. (بقره۲آیه ۲۷۳)
۲۰. (یوسف۱۲آیه ۵۲)