نویسنده:خواجه نصیر الدین طوسی
منبع:اوصاف الاشراف صفحه۶۳ تا ۸۱
احوالى كه مقارن سلوك حادث شود تا آنگاه وصول به مقصد باشدکه مشتمل بر شش فصل است:
قال اللّه تعالى سبحانه:
وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ[۱]
پارسى ارادت، خواستن است، و آن مشروط به سه چيز باشد:
شعور به مراد و شعور به كمالى كه مر او را حاصل باشد.
و غيبت مراد.
پس اگر مراد از قبيل امورى باشد كه مريد را تحصيل آن ممكن باشد، چون ارادت با قدرت منضم شود هر دو موجب حصول مراد شوند.
و اگر از قبيل امورى كه حاصل و موجود باشد امّا حاضر نباشد، هر دو مقتضى وصول به مراد شوند.
پس اگر در وصول توقّفى افتد ارادت مقتضى حالى شود در مريد كه آن را شوق خوانند، و شوق پيش از وصل[۲] باشد.
و اگر وصول به تدريج باشد چون از وصول اثرى حاصل شود، آن را محبت خوانند، و محبت را مراتب بود، و مرتبه آخر به وقت تمامى وصول و انتهاى سلوك باشد.
امّا ارادت مقارن[۳] سلوك بر وجهى و اعتبارى مقتضى سلوك باشد، چه طلب كمال نوعى از ارادت بود، و چون ارادت منقطع شود به سبب وصول يا علم به امتناع وصول، سلوك نيز منقطع شود. و اين ارادت كه مقارن سلوك باشد با اهل نقصان خاص بود، و امّا اهل كمال را ارادت عين كمال باشد و محض مراد بود.
و در حديث آمده است كه در بهشت درختى است كه آن را طوبى خوانند، هر كسى را آرزويى بود مراد و آرزوى او را معا از آن درخت به وى رسانند بىهيچ تأخيرى و انتظارى [۴].
و نيز گفتهاند كه بعضى مردم را بر طاعتى كه در دنيا كنند ثواب در آخرت [۵] بدهند و بعضى را عين عمل ايشان ثواب ايشان باشد [۶].
و اين سخن مؤكّد آن است كه بعضى را ارادت عين مراد باشد، چه كسى كه در سلوك به مرتبه رضا رسد او را ارادت منتفى شود.
يكى از بزرگان كه طالب اين مرتبه بوده گفته است:
«لو قيل لي ما تريد أقول: أريد ان لا أريد.»
قال اللّه سبحانه و تعالى:
وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ [۷].
شوق يافتن لذّت محبّتى باشد كه لازم فرط ارادت بود، آميخته به آلام[۸] مفارقت. و در حالت سلوك بعد از اشتداد ارادت شوق ضرورى باشد، و باشد كه پيش از سلوك چون شعور به كمال مطلوب حاصل شود و قدرت سير به آن منضم نباشد و صبر بر مفارقت نقصان پذيرد، شوق حاصل شود.
و سالك چندان كه در سلوك ترقّى بيشتر كند، شوق او بيشتر شود و صبر كمتر تا آنكه به مطلوب رسد، بعد از آن لذّت نيل كمال خالص شود از شائبه الم و شوق منتفى گردد.
و ارباب طريقت باشد [۹]كه مشاهده مجنون را شوق خوانند، و آن به اين اعتبار باشد كه طالب اتّحاد باشد و به آن مرتبه هنوز نارسيده.
قال اللّه سبحانه و تعالى:
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ [۱۰].
محبّت ابتهاج باشد به حصول كمالى، يا تخيّل حصول كمال مظنون يا محقّق كه در مشعور به باشد.
و به وجهى ديگر: محبّت ميل نفس باشد بدانچه در شعور بدان لذّتى يا كمال [۱۱]مقارن شعور باشد، و چون لذّت ادراك[۱۲] ملايم است يعنى نيل كمال، پس محبت از لذت يا تخيّل لذت خالى نباشد.
و محبّت قابل شدّت و ضعف است، اوّل مراتب او ارادت است چه ارادت بىمحبّت نباشد، و بعد از آن آنچه مقارن شوق باشد و با وصول تمام كه ارادت و شوق منتفى شود محبّت غالبتر شود.
و ما دام كه از مغايرت طالب و مطلوب اثرى باقى باشد محبت ثابت بود، و عشق محبّت مفرط باشد.
و باشد كه طالب و مطلوب متّحد باشند و به اعتبار متغاير، وچون اين اعتبار زائل شود محبت منتفى گردد، پس آخر و نهايت محبت و عشق، اتحاد باشد.
و حكما گفتهاند كه محبت يا فطرى [۱۳]بود يا كسبى، و محبت فطرى [۱۳]در همه كائنات موجود باشد، چه در فلك محبتى است كه مقتضى حركت اوست، و در هر عنصر كه طلب مكان طبيعى مىكند در آن محبت مكان مركوز است، و همچنين محبت ديگر از احوال طبيعى از وضع و مقدار و فعل و انفعال، و در مركبات نيز چنانكه در مغناطيس آهنربا [۱۵]، و در نبات زياده از آنچه در مركبات باشد به سبب آنكه بر طريق نموّ و اغتذاء و تحصيل بذر و حفظ نوع متحرك باشد، و در حيوان زيادت بر آنچه در نبات نباشد مانند الفت و انس به مشاكل و رغبت به تزاوج و شفقت بر فرزند و ابناى نوع.
و امّا محبّت كسبى اغلب در نوع انسان بود، و سبب آن از سه چيز بود:
اوّل لذت، و آن جسمانى باشد يا غير جسمانى، و همىباشد يا حقيقى.
دوّم منفعت، و آن هم يا مجازى باشد چنانكه محبّت دنياوى كه نفع آن بالعرض باشد، يا حقيقى كه منفعت آن با لذّات باشد.
سيّم مشاكله جوهر، و آن يا عام باشد چنانكه ميان دو كس كه هم خلق و هم طبع باشند و به اخلاق و شمايل و افعال يكديگر مبتهج شوند، و يا خاص بود ميان اهل حق مانند محبت طالب كمال كامل مطلق را.
و باشد كه سبب محبّت مركب باشد از اين اسباب تركيب مذكور ثنائى [۱۶]يا ثلاثى.
و محبت مبنى بر معرفت نيز باشد، چنانكه عارف را با آنكه لذت و منفعت و خير همه از كامل مطلق به او مىرسد، پس او را محبّت كامل مطلق حاصل آيد به مبالغتتر از ديگر محبّتها، و معنى «الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ» [۱۷] اينجا روشن گردد.
و اهل ذوق گفتهاند كه رجا و خشيت و شوق و انس و انبساط و توكّل و رضا و تسليم جمله از لوازم محبّت باشد، چه محبّت با تصوّر رحمت محبوب اقتضاى رجا كند، و با تصوّر هيبت اقتضاى خشيت، و با عدم وصول اقتضاى شوق، و به استقرار وصول اقتضاى انس، و به افراط انس اقتضاى انبساط، و با ثقت به عنايت اقتضاى توكل، و با استحسان هر اثر كه از محبوب صادر شود اقتضاى رضا، و با تصوّر قصور و عجز خود و كمال او و احاطت قدرت او اقتضاى تسليم.
و بالجمله محبّت حقيقى حدّى با تسليم دارد آنگاه كه حاكم مطلق محبوب را داند و محكوم مطلق خود را، و عشق حقيقى حدّى با فنا دارد كه همه معشوق را بيند و هيچ خود را نبيند، و كلّ ما سوى اللّه به نزديك اهل اين مرتبه حجاب باشد، پس غايت سير به آن برسد كه از همه اعراض نمايند و توجه به او كنند: «وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ». [۱۸]
قال اللّه سبحانه و تعالى:
شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. [۱۹]
پارسى معرفت، شناخت باشد، و اينجا مراد از معرفت مرتبه بلندترين از مراتب خداشناسى است، چه خداشناسى را مراتب بسيار است.
و مثل مراتب معرفت چنان است كه آتش را بعضى چنان شناسند كه شنيده باشند كه موجودى هست كه هر چه به او برسد ناچيز شود، و اثر او در آنچه محاذى او باشد ظاهر گردد، و چندانكه از او بردارند هيچ نقصانى در او نيايد و هر چه از او جدا شود بر ضد طبع او باشد و آن موجود را آتش خوانند.
و در معرفت بارىتعالى كسانى كه به اين مثابت باشند مقلدان خوانند، مانند كسانى كه سخن بزرگان تصديق كردهاند در اين باب بىوقوف بر حجتى [۲۰].
و بعضى كه به مرتبه بالاى اين جماعت باشند، كسانى باشند كه از آتش دود به ايشان رسد و دانند كه اين دود از چيزى مىآيد، پس حكم كنند به موجودى كه دود اثر اوست. و در معرفت كسانى كه به اين مثابت باشند، اهل نظر باشند كه به برهان قاطع دانند كه صانعى هست، چه آثار قدرت او را بر وجود او دليل سازند.
و بالاى اين مرتبه كسانى باشند كه از حرارت آتش به حكم مجاورت اثرى احساس كنند و به آن منتفع شوند. و در معرفت كسانى كه به اين مرتبه باشند، مؤمنان به غيب باشند و صانع را شناسند از وراى حجاب.
و بالاى اين مرتبه كسانى باشند كه از آتش منافع بسيار يابند، مانند خبز و طبخ و انضاج و غير آن. و اين جماعت به مثابت كسانى هستند كه در معرفت لذت معرفت دريابند و بدان مبتهج شده باشند. و تا اينجا مراتب اهل دانش باشد.
و بالاى اين مرتبه كسانى باشند كه آتش را مشاهده كنند و به توسط نور آتش، چشمهاى ايشان مشاهده موجودات كند. و اين جماعت در معرفت به مثابت اهل بينش باشند، و ايشان را عارفان خوانند و معرفت حقيقى ايشان را بود.
و كسانى را كه در مراتب ديگر باشند بالاى اين مرتبه هم از حساب عارفان دارند [۲۱]و ايشان را اهل يقين خوانند، و ذكر يقين و اهل يقين بعد از اين گفته شود.
و از ايشان جماعتى باشند كه معرفت ايشان از باب معاينه[۲۲] باشد، و ايشان را اهل حضور خوانند، و انس و انبساط خاص به ايشان باشد.
و نهايت معرفت اينجا باشد كه عارف منتفى شود، مانند كسى كه به آتش سوخته و ناچيز گردد.
قال اللّه سبحانه و تعالى:
وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ [۲۳].
و در حديث آمده است كه:
«من[۲۴] اعطى اليقين و من أوتي حظّه منه لا يبال بما انتقص من صلاته و صومه»[۲۵]
يقين در عرف، اعتقادى باشد جازم مطابق ثابت كه زوالش ممكن نباشد، و آن به حقيقت مؤلف بود از علم به معلوم، و از علم به آنكه خلاف آن علم اوّل محال باشد.
و يقين را مراتب است، و در تنزيل[۲۶] علم اليقين و عين اليقين [۲۷]و حق اليقين آمده است، چنانكه فرموده است:
«لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ».[۲۸]
و ديگر گفته است:
«وَ تَصْلِيَةُ جَحِيمٍ إِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ». [۲۹]
و در مثل آتش كه در باب معرفت گفته آمد مشاهده هر چه در نظر آيد به توسّط نور آتش به مثابت علم اليقين است، و معاينه جرم آتش كه مفيض [۳۰]نور است بر هر چه قابل اضائت باشد به مثابت عين اليقين، و تأثير آتش در آنچه بدو رسد تا هويّت او محو كند و آتش صرف بماند حقّ اليقين.
و جحيم هر چند عذاب است، امّا چون نهايت وصول به او انتفاء هويّت و اصل است، رؤيت او از دور و نزديك، و دخول در او كه انتفاء غير اقتضا كند به ازاى اين سه مرتبه است. و اللّه اعلم بحقايق الامور.
قال اللّه تعالى:
الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ [۳۱].
سكون دو نوع بود: يكى از خواص اهل نقصان و آن مقدّم بر سلوك باشد كه صاحبش از مطلوب و كمال بىخبر باشد، و آن را غفلت خوانند. و ديگرى بعد از سلوك كه از خواص اهل كمال بوده باشد وقت وصول به مطلوب، و آن را اطمينان خوانند.
و حالى كه در ميان اين دو سكون بوده باشد حركت و سیر و سلوک خوانند، و حركت از لوازم محبت باشد قبل الوصول، و سكون از لوازم معرفت است كه مقارن وصول باشد.
و به اين سبب گفتهاند:
'''«لو تحرّك العارف هلك و لو سكن المحبّ هلك»
و از اين مبالغتتر نيز گفتهاند و آن اين است:
«لو نطق العارف هلك و لو سكت المحبّ هلك».
اين است احوال سالك تا آنگاه كه واصل شود، و اللّه اعلم.
پیش نیازهای سیر و سلوک در کلام خواجه نصیر
موانع سیر و سلوک در کلام خواجه نصیر
حالات سالک واصل در کلام خواجه نصیر
۱. كهف- ۲۸
۲. ن و گ: وصول
۳. گ: معاون سلوك باشد بر وجهى و ...
۴. مجمع البحرين ۲- ۱۱۰
۵. اشاره به آيات ۱۲۴ سوره نساء و ۹۵ آل عمران و حديث ۳۶ از جلد ۷۷ بحار الانوار
۶. اشاره به آيات ۳۰ سوره آل عمران، و ۷ و ۸ سوره زلزال و حديث پيامبر در كنز العمال- خ ۳۸۹۶۳
۷. حج- ۵۴
۸. ن و گ: ألم
۹. گ: باشند
۱۰. بقره ۱۶۵
۱۱. ن و گ: كمالى
۱۲. ن: ادراكى
۱۳. ن: نظرى
۱۴. ن: نظرى
۱۵. ن و گ: آهن را
۱۶. ن و گ: از اين اسباب مذكور، تركيب ثنائى و ...
۱۷. بقره- ۱۶۵
۱۸. هود- ۱۲۳
۱۹. آل عمران- ۱۸
۲۰. گ: و بىوقوف بر حجّتى فرا گرفته
۲۱. ن: باشند
۲۲. ن و گ: معارف
۲۳. بقره- ۴
۲۴. ن و گ: من اقلّ ما اوتيتم اليقين
۲۵. محجة البيضاء: ۷- ۱۰۶
۲۶. ن: در تنزيل قرآن
۲۷. گ: و در قرآن علم اليقين و حق اليقين آمده است
۲۸. تكاثر- ۵- ۷
۲۹. واقعه- ۹۴- ۹۵
۳۰. ن: مقتضى
۳۱. رعد- ۲۸