نویسنده:خواجه نصیر الدین طوسی
منبع:اوصاف الاشراف صفحه ۸۱ تا ۹۹
حالهائى كه اهل وصول را سانح شود می باشد مشتمل بر شش امر است:
قال اللّه سبحانه و تعالى:
وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ[۱]
توكّل، كار با كسى واگذاشتن باشد، و در اين موضع مراد از توكل بنده آنست كه در كارى كه از او صادر شود يا او را پيش آيد، چون وى را يقين باشد كه خداى تعالى از او داناتر است و تواناتر با او واگذارد تا چنانكه تقدير اوست آن كار را مىسازد و به آنچه او تقدير كند و كرده باشد خرسند و راضى باشد:
«وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ.» [۲]
و خرسندى او به آنچه خدا كند و سازد، به آن حاصل شود كه تأمّل كند در حال گذشته خود كه اوّل بىخبر او را در وجود آورد و چندين حكمت در آفرينش او پيدا كرده كه به همه عمر خود هزار يك آن را نتواند شناخت، و او را بپرورانيد، و از اندرون و بيرون و كارهائى كه بدان توانست بودن و به آن از نقصان به كمال توانست رسيدن بىالتماس و مصلحت ديد او بساخت، تا بداند كه آنچه در مستقبل خواهد بود هم خواهد ساخت و از تقدير و ارادت او بيرون نخواهد بود.
پس بر او تعالى اعتماد كند، و اضطراب در باقى نكند و او را يقين حاصل شود كه آنچه بايد ساخت خداى تعالى سازد اگر او اضطراب كند و اگر نكند، چه «من انقطع إلى اللّه كفاه اللّه كلّ مئونته و رزقه من حيث لا يحتسب.»[۳]توكّل نه چنان بود كه دست از همه كارها باز دارد و گويد كه با خداى گذاشتم، بل چنان بود كه بعد از آنكه به او يقين شده باشد كه هر چه جز خداست آن از خداست، و بسيار چيزها هست كه در عالم واقع مىشود به حسب شروط و اسباب، چه قدرت و ارادت خداى تعالى به چيزى كه تعلّق گيرد دون چيزى، لا محاله به حسب شرطى و سببى كه مخصوص [۴]باشد به آن چيز تعلّق گيرد، پس خويشتن و علم و قدرت و ارادت خويشتن را همه از جمله اسباب و شروط شمرد كه مخصوص [۵]ايجاد بعضى از امور باشند كه او آن امور را نسبت به خود مىدهد، پس بايد كه در آن كارها كه قدرت و ارادت او از شروط و سبب وجود آن است مجدّتر باشد، مانند كسى كه به توسط او كارى مخدوم و موجد و محبوب او خواهد تمام شود، و چون چنين باشد جبر و قدر متّحد و مجتمع شده باشند، چه آن كار را اگر نسبت با موجد دهد جبر در خيال آيد، و اگر نسبت به شرط و سبب دهد قدر در خيال آيد.
و چون به نظر راست تصوّر كند، نه جبر مطلق باشد و نه قدر مطلق، و اين كلمه را كه گفتهاند: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» [۶]معنى محقّق شود، پس خود را در افعالى كه منسوب به اوست متصرّف داند به تصرّفى كه در آن به منزلت تصرّف آلات باشد نه به منزلت تصرّف فاعل به آلات، و به حقيقت آن دو اعتبار كه يكى نسبت به فاعلست و ديگر نسبت به آلت متحد شود و همه از آلت [۷]باشد بىآنكه آلت ترك توسط خود كند يا كرده باشد و اين به غايت دقيق باشد و جز بر رياضت قوه عاقله بدان مقام نتوان رسيد، و هر كس كه بدان مرتبه رسد به يقين داند كه مقدّر همه موجودات يكى است كه هر امرى كه حادث خواهد شد در وقتى خاص به شرط و آلتى و سببى خاص ايجاد كند، و تعجيل را در طلب و تأنّى را در دفع مؤثّر نداند، و خود را هم از جمله شروط و اسباب داند تا از دل بستگى به امور عالم خلاص يابد تا آنكه در ترتيب به آنچه به او خاص باشد از غير او مجدّتر باشد.
و به حقيقت معنى «أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» [۸]تصوّر كند، و آنگاه آن كس از جمله متوكلان باشد، و اين آيه در حق او و امثال او منزل است:
«فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ»[۹]
قال اللّه سبحانه و تعالى:
لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ [۱۰]
رضا خشنودى است، و آن ثمره محبت است و مقتضاى عدم انكار است، چه در ظاهر و چه در باطن و چه در دل، و چه در قول و چه در فعل. و اهل ظاهر را مطلوب آن باشد كه خداى تعالى از ايشان راضى باشد تا از خشم و عقاب او ايمن شوند، و اهل حقيقت را مطلوب اين باشد كه از خداى تعالى راضى باشند، و آنچنان باشد كه ايشان را هيچ حالى از احوال مختلف مانند مرگ و زندگانى، و بقا و فنا، و رنج و راحت، و سعادت و شقاوت، و غنى و فقر مخالف طبع او نباشد و يكى را بر ديگرى ترجيح ننهند، چه دانسته باشند كه صدور همه از بارى تعالى است، و محبت بارى تعالى در طبايع ايشان راسخ شده باشد، پس بر ارادت و بر مراد او هيچ مزيدى نطلبند و هر چه پيش ايشان آيد بدان راضى باشند.
از يكى از بزرگان اين مرتبه باز گفتهاند كه هفتاد سال عمريافت كه در مدّت عمر لم يقل لشيء كان ليته لم يكن، و لا لشيء لم يكن ليته كان.
و از بزرگى پرسيدند كه از رضا در خود چه اثر يافتهاى؟
گفت كه:
از مرتبه رضا بوئى به من نرسيده [۱۱]است و معذلك اگر از ذات من پلى بر دوزخ سازند و خلايق اولين و آخرين را بر آن پل گذرانند و به بهشت رسانند و مرا تنها در دوزخ كنند، ابدا در دل من در نيايد كه چرا حظّ من تنها اين است بخلاف حظوظ ديگران.
و هر كس كه تساوى احوال مختلف كه ياد كرده آمد در طبيعت او راسخ شود مراد او به حقيقت آن باشد كه واقع شود.
و از اينجا گفتهاند كه:
«هر كس كه او را هر چه آيد بايد، پس هر چه او را بايد آيد»
و چون تحقيق كند رضاى خدا از بنده آنگاه حاصل شود كه رضاى بنده از خداى حاصل شود: «رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ.» [۱۲]پس ما دام كه كسى را اعتراض بر امرى از امور واقع باشد كائنا ما كان[۱۳] در خاطر او آيد يا ممكن باشد كه در خاطر آورد، از مرتبه رضا بىنصيب باشد.
و صاحب مرتبه رضا هميشه در آسايش باشد، چه او را بايست و نبايست نباشد، بلكه بايست و نبايست او همه بايست باشد:
«رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ»[۱۴]،
دربان بهشت را رضوان از آن خواندهاند و گفتهاند:
«الرّضا بالقضا باب اللّه الاعظم»[۱۵]،
چه هر كس كه به رضا رسيد به بهشت رسيد، و در هر چه نگرد به نور رحمت الهى نگردو «المؤمن ينظر بنور اللّه الاعظم»[۱۶]چه بارى تعالى را كه موجد همه موجودات است اگر بر امرى از امور انكار باشد آن امر را وجود محال باشد، و چون بر هيچ امر او را انكار نباشد پس از همه راضى باشد، نه بر هيچ فائت متأسف و نه بر هيچ حادث مبتهج گردد «إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ.»[۱۷]
قال اللّه سبحانه و تعالى:
فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً [۱۸]
تسليم باز سپردن باشد، و در اين موضع مراد از تسليم آن است كه هر چه سالك آن را نسبتى به خود كرده باشد آن را با خداى سپارد.
و اين مرتبه بالاى مرتبه توكل باشد، چه در توكّل كارى كه با خداى مىگذارد به مثابت آنست كه او را وكيل مىكند، پس تعلق خود را به آن كار باقى مىداند و در تسليم قطع آن تعلق مىكند تا هر امرى كه او را به خود متعلّق مىشمرد و همه را متعلّق به او داند.
و اين مرتبه بالاى مرتبه رضا باشد، چه در مرتبه رضا هر چه خدا كند موافق طبع او باشد، و در اين مرتبه طبع خود و موافق و مخالف طبع خود جمله با خداى سپرده باشد، او را طبعى نمانده باشد تا آن را موافقى و مخالفى باشد.
«لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ» [۱۹]از مرتبه رضا باشد، و «يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً»[۱۹] از بالاى آن مرتبه.
و چون محقق سالك به نظر تحقيق نگرد خود را نه حدّ رضا داند و نه حد تسليم، چه در هر دو خود را به ازاى حقتعالى مرتبهاى نهاده است تا او راضى باشد و حق مرضى عنه، و او مؤدّى باشد و حق قابل، و اين اعتبارات آنجا كه توحيد باشد منتفى شود.
قال اللّه تعالى سبحانه:
وَ لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ [۲۱]
توحيد يكى گفتن و يكى كردن باشد، و توحيد به معنى اوّل شرط باشد در ايمان كه مبدا معرفت بود به معنى تصديق با آنكه خداى تعالى يكى است «إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ»[۲۲]، و به معنى دوّم كمال معرفت باشد كه بعد از ايمان حاصل شود، و آن چنان بود كه هرگاه كه موقن [۲۳]را يقين شود كه در وجود جز بارىتعالى و فيض او نيست، و فيض او را هم وجود به انفراد نيست، پس نظر از كثرت بريده كند و همه يكى داند و يكى بيند، پس همه را با يكى كرده باشد در سرّ خود از مرتبه «وحده لا شريك له في الإلهية» بدان مرتبه رسيده كه «وحده لا شريك له في الوجود.» و در اين مرتبه ما سوى اللّه حجاب او شود، و نظر به غير اللّه شريك[۲۴] مطلق شمرد و به زبان حال بگويد:
«إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ.»[۲۵]
قال اللّه تعالى سبحانه:
لا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ [۲۶]
توحيد يكى كردن است و اتّحاد يكى شدن، آنجا «وَ لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ» [۲۱]و اينجا «فَلا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ»[۲۶]چه در توحيد شايبه تكلّفى[۲۹] هست كه در اتّحاد نيست.
پس هرگاه كه يگانگى مطلق شود و در ضمير راسخ شود تا به وجهى [۳۰]به دوئى التفات ننمايد به اتّحاد رسيده باشد.
و اتّحاد نه آن است كه جماعتى قاصر نظران توهّم كنند كه مراد از اتّحاد يكى شدن بنده با خداى تعالى باشد، تعالى اللّه عن ذلك علوا كبيرا، بل آن است كه همه او را ببينند بىتكلّف آنكه گويد هر چه جز او است از او است پس همه يكى است، بل چنانكه به نور تجلّى او تعالى شأنه بينا شود غير او را نبيند، بيننده و ديده و بينش نباشد و همه يكى شود.
و دعاى منصور حسين حلاج كه گفته است:
بينى و بينك انّ ينازعنى
فارفع بفضلك انّيّي من البين[۳۱]
مستجاب شد و انيّت او از ميان برخاست، تا توانست گفت:
«أنا من أ هوا و من أهوى أنا.»
و در اين مقام معلوم شود كه آن كس كه گفت: «انا الحقّ» و آن كس كه گفت:
«سبحانى ما أعظم [۳۲]شأنى»
نه دعوى الاهيّت كردهاند، بل دعوى نفى انيّت خود و اثبات [۳۳] انيّت غير خود كردهاند، و هو المطلوب.
قال اللّه سبحانه:
لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ[۳۴]
وحدت يگانگى است، و اين بالاى اتّحاد است، چه از اتّحاد كه به معنى يكى شدن است بوى كثرت آيد، و در وحدت آن شائبه نباشد، و آنجا سكون و حركت، و فكر و ذكر، و سير و سلوك، و طلب و طالب و مطلوب، و نقصان و كمال همه منعدم بشود كه:
«إذا بلغ الكلام إلى اللّه فامسكوا»[۳۵]
پیش نیازهای سیر و سلوک در کلام خواجه نصیر
موانع سیر و سلوک در کلام خواجه نصیر
حالات سالک غیر واصل در کلام خواجه نصیر
۱. مائده- ۲۳
۲. طلاق- ۳
۳. نور الثقلين ۵- ۳۵۷
۴. گ: مخصّص
۵. ن و گ: مخصّص
۶. بحار الانوار ۵- ۱۷
۷. ن: فاعل باشد. گ: همه را او فاعل باشد
۸. زمر- ۳۶
۹. آل عمران- ۱۵۹
۱۰. حديد- ۲۳
۱۱. ن و گ: رسيده
۱۲. مائده- ۱۱۹
۱۳. خ ل: كائنا من كان
۱۴. توبه- ۷۲
۱۵. محاسن برقى- ۱۳۱
۱۶. بحار الانوار ۶۷- ۷۳
۱۷. لقمان- ۱۷
۱۸. نساء- ۶۵
۱۹. نساء- ۶۵
۲۰. نساء- ۶۵
۲۱. اسراء- ۲۲
۲۲. نساء- ۱۷۱
۲۳. ن: مؤمن. گ: موافق
۲۴. ن و گ: شرك
۲۵. انعام- ۷۹
۲۶. شعراء- ۲۱۳
۲۷. اسراء- ۲۲
۲۸. شعراء- ۲۱۳
۲۹. ن: تكلّفى نطقى
۳۰. ن و گ: در ضمير او راسخ شود تا به هيچ وجه بدون وى التفات ننمايد.
۳۱.
جامع الاسرار سيد حيدر (ره)- ۳۶۴.
ديوان حلاج- ۹۰- اخبار حلاج- ۷۶ (به نقل جامع الاسرار- ۸۰۹) در منابع مختلف اين شعر با مختصر تفاوتى از حلاج نقل شده است:
در مرصاد العباد چاپ بنگاه ترجمه و نشر- ص ۳۲۳ چنين آمده: «حسين منصور از اينجا مىگفت:
بينى و بينك انى يزاحمنى
فارفع بجودك انى من البين»
و در شرح فصوص خوارزمى جلد اول- صفحه ۹۴ چنين آمده: «و منصور حلاج بدين اشارت كرد آنجا كه گفت:
بينى و بينك انى ينازعنى
فارفع بلطفك اننى من البين »