چشم (اصطلاح عرفانی) به معنای: ۱- شهود حق، اعيان و استعدادهايشان را که در حقيقت صفت بصیری حق است. ۲ـ جمال. (سیر و سلوک (طرحی نو در عرفان عملی شیعی))
چشم (اصطلاح عرفانی) عبارت است از شهود حق بر اعيان و استعدادات ايشان را كه صفت بصيرى اوست جلّ شأنه، قال اللّه تعالى: «إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» (غافر/۴۴). و از مطلق صفت از آن رو كه حد و حاجب دات است به ابرو اشاره نمايند و اين هر دو از مقتضيات تجلّى جلال است كه در اغلب موجب بعد و حرمان است. و از استغنا و عدم الفتات كه مقتضى آن است كه عالم را در نظر هستى در نياورد و به نيستى خود بگذارد به مستى و بيمارى كه از لوازم چشم بتان بىرحم است تعبير نمايند. و از رسانيدن راحت بعد از محنت و چشانيدن محنت در عقب راحت كه موجب خوف و رجا است به غمزه اشاره كنند، چه غمزه حالتى است كه از بر هم زدن چشم محبوبان در دلربائى و عشوه گرى واقع ميشود و بر هم زدن چشم عبارت از عدم الفتات است كه از لوازم استغناست و گشادن چشم اشارت به مردمى و دلنوازى كه از لوازم مستى است تعبير كنند. (رساله مشواق)
چشم در غزلیات سعدی:
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم همیکنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
سوال از معنای چشم در گلشن راز شیخ محمود شبستری:
جواب در اشارت به معنای چشم در گلشن راز شیخ محمود شبستری:
نگر کز چشم شاهد چیست پیدا
رعایت کن لوازم را بدینجا
ز چشمش خاست بیماری و مستی
ز لعلش گشت پیدا عین هستی
ز چشم اوست دلها مست و مخمور
ز لعل اوست جانها جمله مستور
ز چشم او همه دلها جگرخوار
لب لعلش شفای جان بیمار
به چشمش گرچه عالم در نیاید
لبش هر ساعتی لطفی نماید
دمی از مردمی دلها نوازد
دمی بیچارگان را چاره سازد
به شوخی جان دمد در آب و در خاک
به دم دادن زند آتش بر افلاک
از او هر غمزه دام و دانهای شد
وز او هر گوشهای میخانهای شد
ز غمزه میدهد هستی به غارت
به بوسه میکند بازش عمارت
ز چشمش خون ما در جوش دائم
ز لعلش جان ما مدهوش دائم
به غمزه چشم او دل میرباید
به عشوه لعل او جان میفزاید
چو از چشم و لبش جویی کناری
مر این گوید که نه آن گوید آری
ز غمزه عالمی را کار سازد
به بوسه هر زمان جان مینوازد
از او یک غمزه و جان دادن از ما
وز او یک بوسه و استادن از ما
ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم
ز نفخ روح پیدا گشت آدم
چو از چشم و لبش اندیشه کردند
جهانی میپرستی پیشه کردند
نیاید در دو چشمش جمله هستی
در او چون آید آخر خواب و مستی
وجود ما همه مستی است یا خواب
چه نسبت خاک را با رب ارباب
خرد دارد از این صد گونه اشگفت
که «ولتصنع علی عینی» چرا گفت
چشم در غزلیات حافظ:
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمیبینم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل میکشم به روزن چشم
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم
نخست روز که دیدم رخ تو دل میگفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم
چشم دوبیتیهای باباطاهر:
دل عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت کش ببادامی بسازد
چشم در دیوان شمس مولوی:
یک چشم من از روز جدائی بگریست
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگریستی نباید نگریست
چشم در دیوان غزلیات سعدی:
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
چشم در غزلیات شاه نعمت الله ولی:
در میانست وخلق از او به کنار
نور چشم است و دیده ها بسته
هندوی زلف او به عیّاری
چین گرفته ره خطا بسته
جای خود کرده در سراچهٔ چشم
پرده بر دیده از هوا بسته
آمده مست و جام می بردست
های هوئی درین سرا بسته
همچنین:
روشنست آئینهٔ گیتی نما در چشم ما
اسم جامع صورت آن عین انسان یافتم
گرد عالم گشتم و کردم تفرج سر بسر
رنج اگر بردم بسی گنج فراوان یافتم
از نبی و از ولی تا جان من دل زنده شد
مَحرم آن حضرتم اسرار سلطان یافتم
همچنین:
تا ز نور روی او گشته منور آفتاب
نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب
وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز
مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار
میکشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب
صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما
شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب
چشمدر رباعیات ابوسعید ابوالخیر:
پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را
گفتا سببی هست بگویم آن را
من چشم توام اگر نبینی چه عجب
من جان توام کسی نبیند جان را
همچنین:
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نتوان
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
چشم در غزلیات فیض کاشانی:
آنجا مگرم جام شرابی بکف آید
در چشم من این باده سرابست در اینجا
با دوست در آید مگر آنجا زدر لطف
با دشمن و با دوست عتابست در اینجا
آید زسرافیل چو یک نفخه بکوشش
بیدار شود هر که بخوابست در اینجا
همچنین:
شود شود که شود چشم من مقام ترا
شود شود که بینم صباح و شام ترا
شود شود که شوم غرق بحر نور شهود
بدیده تو به بینم مگر بکام ترا
شود شود که نهم روی مسکنت بر خاک
بدرگه تو و خوانم علی الدوام ترا