عرفان و حکمت
عرفان و حکمت در پرتو قرآن و عترت
تبیین عقلی و نقلی عرفان و حکمت و پاسخ به شبهات
صفحه‌اصلیدانشنامهمقالاتتماس با ما

علم غیب امام (تکمیل نظریه اعتدالی و پاسخ به شبهات)

علم امام مراتب و اقسامی دارد که برخی از آنها حضوری و برخی حصولی است، علوم حضوری امام متوقف بر التفات است و این التفات گاهی با اراده و گاه بدون اراده حاصل می‌شود.

با توجه به مراتب علم امام و توقف آن بر التفات، و نیز توجه به فناء اراده امام در اراده خداوند متعال و تفکیک میان اراده تکوینی و تشریعی الهی شبهات معروفی که در باب علم امام مطرح است پاسخ داده می‌شود.

فهرست
  • ↓۱- علم غیب امام; تکمیل نظریه اعتدالی و پاسخ به شبهات
  • ↓۲- ۱. علم حصولی و حضوری
  • ↓۳- ۲. التفات یا اراده
  • ↓۴- سؤالات و اشکالات:
    • ↓۴.۱- سؤال اوّل؛ حضور یا عدم حضور امام در همه عوالم
    • ↓۴.۲- سؤال دوّم؛ علم حضرت سیدالشهداء‌علیه السلام به شهادت
    • ↓۴.۳- سؤال سوّم؛ علم حضرت أمیرالمؤمنین علیه السلام به شهادت
    • ↓۴.۴- سؤال چهارم؛ علت التفات نکردن ائمّه علیهم‌السلام به عالم باطن
  • ↓۵- مطالب مرتبط
  • ↓۶- پانویس

علم غیب امام; تکمیل نظریه اعتدالی و پاسخ به شبهات


بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین

و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین و لا حول و لا قوّة إلا بالله العلی العظیم


در مباحث گذشته (تکامل فهم شیعه در علم غیب امام ، تبیین دیدگاه اعتدالی و صحیح) پس از بیان تاریخچه‌ای از دیدگاه بزرگان شیعه در مسأله علم امام، نظرات گوناگون در این راستا تبیین شد.

در مجموع در میان شیعه سه دیدگاه در این رابطه بیان شده است:

  • ۱. نگاه تفریطی که شمول و گشتردگی علم امام را انکار می‌نماید.
  • ۲. نگاه افراطی که امام را عالم به همه حقائق در همه حالات در همه مراتب می‌داند.
  • ۳. نگاه اعتدالی که نفس امام را دارای مراتب دانسته و باطن نفس امام را محیط به همه حقائق می شمرد و ولی مرتبه مثال و ظاهر امام را فاقد این خصوصیت شمرده و نزول علم از باطن به ظاهر را در گرو اراده و التفات امام می داند.

گذشت که غفلت امام علیه‌السلام از مسأله‌ای گاه به جهت استغراق در عالم توحید و عدم تنزّل به موطن تحقق آن مسأله است و گاه به جهت اشتغال به عالم ظاهر و عدم صعود به موطن آن.

در ادامه پس از بیان چند نکته تکمیلی، از پاسخ شبهات علم بحث خواهد شد.

۱. علم حصولی و حضوری

از بحثهای مشهور میان متکلمان این است که آیا علم امام حصولی است یا حضوری؟ برخی آن را حصولی و برخی حضوری دانسته‌اند و قائلین به علم حصولی برخی آن را محدود و برخی ان را نامحدود شمرده‌اند و معمولاً‌پنداشته‌اند باید یکی از این دو گزینه را انتخاب نموده و طرف مقابل را نقد کنند و لذا هر گروه یک طرف را تقویت نموده و تمام ادله مقابل را تأویل نموده‌اند در حالی که ادله طرفین متواتر و غیرقابل تأویل است[۱].

واقعیت امر آنست که صفت علم را به اعتبارات مختلف می‌توان به امام علیه‌السلام نسبت داد که همه حقیقی و خالی از مجاز است و برخی از آنها حضوری و برخی حصولی است و برخی نامتناهی و برخی متناهی و هیچ یک از دو دسته روایات نیاز به طرح یا تأویل ندارد.

همانطور که درباره باری تعالی می‌گوئیم که خداوند:

  • ۱. علمی در مقام ذات دارد به اجمال و اندماج که عین ذات است.
  • ۲. علمی دارد در مقام احدیت به اجمال و اندماج.
  • ۳. علمی دارد در واحدیت به تفصیل.
  • ۴. علمی دارد در عالم عقل به اعتبار حضور و انکشاف مراتب مادون در آن موطن.
  • ۵. علمی دارد در عالم مثال به اعتبار حضور و انکشاف مراتب مادون در آن دو موطن.
  • ۶. علمی دارد که عین علم هر موجود ذی علمی است در موطن خود آن موجود بنا بر توحید افعالی.
  • ۷. علمی دارد حضوری فعلی که عین تحقق موجودات است.

و علم اول تا سوم قبل الخلق است و علم هفتم مع الخلق و بعدالخلق است و علم چهارم و پنجم و ششم دو حیثیتی است؛ و علم پنجم قابل تغییر بوده و ظرف بداء در علم الهی است و موارد اول تا چهارم همیشه ثابت است و مورد هفتم ثابت و لایتغیر است مگر به تغییر متعلق آن.

به همین شکل همه این اعتبارات درباره امام علیه‌السلام همه این اعتبارات _بجز اعتبار اول از جهتی) جاری است و امام در هر مرتبه علمی داردغ علاوه بر آنکه علمی هم دارد در نفس شریف خود مانند علوم حصولی همه انسانها در نشأۀ ظاهر.

علم امام در این مرتبه اخیر علم حصولی عادی است و علم امام در مراتب اول تا ششم ناشی از احاطه تکوینی وی به عوالم است و به اعتبار احاطه به آن عالم حضوری و به اعتبار انکشاف مادون در مافوق حصولی است و علم وی در مرتبه هفتم علم حضوری است و معیت با همه حقائق خارجیه دارد.

علم امام در عالم احدیت و واحدیت و عالم عقول از حیث تجرد ازلی و از حیث مخلوقیت در قوس صعود و نزول حادث است و در دیگر مراتب فقط حادث می‌باشد.

پس اسناد هر یک از حصولی بودن یا حضوری بودن به علم امام علیه‌السلام سخن تمامی نیست و باید حکم مرحله را در آن مرحله مراعات نمود و با این بیان بسیاری از احادیث به راحتی فهمیده می‌شود. توضیح بیشتری برای این امر در ادامه خواهد آمد.

دو نکته:

۱. از نکاتی که در فهم این مبحث کمک زیادی می‌نماید آنست که بدانیم که علم حضوری _ بر خلاف مشهور بر سر زبانها_ قابل غفلت است و ممکن است چیزی مورد غفلت قرار گیرد ولی انسان وقتی بدان توجّه می‌کند تصدیق کند به چیزی توجّه نمود که بیرون از خود او نیست و به وجوده در نزدش حاضر بوده است.

کلید فهم این مبحث توجّه به مراتب نفس و کیفیت سیر نفس در این مراتب می‌باشد که در مراتب صعود و نزول می‌کند و در هر مرتبه عین همان مرتبه است و آثار همان مرتبه را واجد میشود.

یکی از نمونه‌های خوب این امر مسأله تذکر و یادآوری است که انسان در حال تذکر به درون خود مراجعه نموده و مطلبی را از باطن خود پیدا کرده و به ظاهر ادراک می‌آورد و به وسیله آن می تواند به آن تفصیلاً توجّه نماید.

امام علیه‌السلام هم در هنگام التفات به حقیقتی در درون خود سفر نموده و آن را در درون خود می‌یابد و لذا هم علم حضوری است و هم مغفول عنه بوده و بعداً مورد التفات قرار می‌گیرد و هم مانند دیگر علوم حضوری که نفس از آن علم حصولی می‌سازد، از این امور نیز پس از التفات یک علم حصولی متولد می‌شود.

۲. با توجّه به اینکه می‌دانیم امام علیه‌السلام قبل از وصول به مقام بقاء و تصدّی امر امامت حتماً در عالم علم الهی وارد شده و همه حقائق تفصیلاً برایشان منکشف شده است و سپس نزول نموده‌اند، می‌توان گفت امام همه چیز را یک بار بالفعل دانسته‌اند و بعداً به علّت تنزّل از آن عالم دیگر بدان التفات ندارند و برای توجّه تفصیلی باید دوباره بدان عالم و آن حقیقت التفات نمایند.

۲. التفات یا اراده

یکی از سؤالات متعارف در باب علم امام این است که آیا علم امام متوقف بر اراده و خواست امام است یا بر صرف التفات و توجّه؟

روشن است که علم باطن امام همیشه به همه چیز فعلی است و متوقف بر هیچ شرطی نیست. علمی که در اینجا از آن صحبت می‌شود علم فعلی در عالم ظاهر است.

بر اساس اصول گذشته می‌توان به این سؤال اینچنین پاسخ داد:

الف) مسلّماً انسان کامل هر گاه اراده کند که به حقیقتی احاطه یافته و آن را بداند فوراً به آن علم پیدا می‌کند و به تعبیری اراده به نوعی علت تامّه برای علم است.

به این نکته در مجموعه‌ای از روایات اشاره شده است؛ مرحوم صفار در بصائر در «باب في الإمام بأنه إن شاء أن يعلم العلم علم‌» و ثقة الاسلام کلینی در کافی در «باب أنّ الْأئمّة علیهم السلام إذا شاءوا أن‌ يَعلَموا عُلِّمُوا» روایت می‌کنند:

  • ۱. عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ: إِنَّ الْإِمَامَ إِذَا شَاءَ أَنْ يَعْلَمَ عَلِمَ [یا عُلِّمَ].
  • ۲. و عنه علیه‌السلام إِنَّ الْإِمَامَ إِذَا شَاءَ أَنْ يَعْلَمَ أُعْلِمَ.
  • ۳. و عنه علیه‌السلام إِذَا أَرَادَ الْإِمَامُ أَنْ يَعْلَمَ شَيْئاً أَعْلَمَهُ اللَّهُ ذَلِكَ.

ب) مسلّماً گاهی علومی برای پیامبران و امامان علیهم السلام بدون اراده حاصل می‌شود، بلکه خداوند به اراده خود قلب ولیش را به سوئی منعطف نموده و او را ملتفت به حقیقتی کرده و آن حقیقت برای او آشکار می‌شود.

به دیگر تعبیر، صرف توجّه و التفات امام علیه‌السلام به یک حقیقت برای شهود و ادراک آن کافی است؛ گرچه این التفات به صورت غیرارادی حاصل شود.

در بسیاری از موارد در خواب یا مکاشفه یا در شرائط عادی بر طبق اراده و حکمت الهی التفاتی برای قلب ولی خدا به موجودی حاصل میشود و در اثر این التفات آن حقیقت منکشف میشود.

مثلاً این نوع تعابیر را می‌توان از این قسم محسوب کرد:

  • ۱. أمیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمودند: مَلَكَتْنِي عَيْنِي وَ أَنَا جَالِسٌ، فَسَنَحَ لِي رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّه‌ ...[۲]
  • ۲. حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام: بَيْنَمَا أَنَا جَالِسٌ فِي مُصَلَّايَ بَعْدَ فَرَاغِي مِنْ وِرْدِي وَ قَدْ تَنَوَّمَتْ عَيْنَايَ إِذْ سَنَحَ جَدِّي رَسُولُ اللَّهِ ص فِي مَنَامِي فَشَكَوْتُ إِلَيْهِ مُوسَى بْنَ الْمَهْدِيِّ وَ ذَكَرْتُ مَا جَرَى مِنْهُ فِي أَهْلِ بَيْتِهِ وَ أَنَا مُشْفِقٌ مِنْ غَوَائِلِهِ فَقَالَ لِي لِتَطِبْ نَفْسُكَ يَا مُوسَى فَمَا جَعَلَ اللَّهُ لِمُوسَى عَلَيْكَ سَبِيلاً [۳].

تذکر این مطلب لازم است که به جهت اتصال شدید عالم مثال با عالم طبع معمولاً ارتباط حسی با یک موجود در عالم طبع، برای نفوس لطیف و طاهر سبب می‌شود که خودبخود و بدون اراده التفات به عالم مثال آن نیز حاصل شده و صورت ملکوتی آن شیء و گاه گذشته و آینده آن نیز برای شخص منکشف شود. این نوع علم که در میان اهل دل فراوان حاصل میشود از نوع علومی است که بسیار شائع بوده و بدون اراده حاصل میشود (مگر شخص قوی بوده و اراده عدم آن را بنماید) ولی مشروط به برقراری نوعی ارتباط حسی است.

همین حالت در توجّه کردن به امور غائب و تمرکز بر آنان برای اولیاء و خوبان به وجود می‌آید و لذا گفته‌اند:

اولیاء از دور نامت بشنوند

تا به قعر تار و وپودت در روند


ج) همانطور که گذشت هر شیء در هر عالم و موطنی تحققی دارد، التفات به یک در یک موطن موجب علم به آن در همان موطن می‌شود نه در دیگر عوالم و مواطن. لذا اگر امام علیه‌السلام به ظاهر شخصی توجّه و التفات نمایند الزاماً در همان حین علم به باطن او نیز حاصل نمی‌شود، بلکه باید به مراتب تحقق وی در دیگر عوالم نیز التفات کنند تا به آن مراتب علم حاصل شود.

مثلاً اگر فقط به مرتبه مثال وی التفات کنند به مقدار عالم محو و اثبات علم حاصل میشود و اگر به عمق وجود وی التفات نموده و عین ثابت او را نظر نمایند همان مرتبه (که دیگر مراتب را نیز در بردارد) آشکار می‌شود.

نتیجه: حصول علم برای انسان کامل متوقف بر التفات و توجّه است که بدون اراده نیز حاصل میشود، ولی التفات به هر عالمی فقط علت تامه برای انکشاف همان مرتبه است و انکشاف دیگر مراتب متوقف بر التفات به خود آن مراتب است.

پس در حقیقت شرط حصول علم التفات خاص به آن شیء در مرتبه خاصش است و اگر گاهی از اراده سخن به میان می‌آید به عنوان ملزوم التفات و راه اختیاری علم مطرح میشود.

یک مثال عرفی:

برای تقریب این مطلب به ذهن می‌توان نسبت نفس را به علوم حضوری خود بررسی کرد. سابقاً بیان شد که نسبت عالم به امام علیه‌السلام مانند نسبت نفس انسان به اوست.

آگاهی ما به صفات درونی مانند درد یا گرسنگی چنین است که: هرگاه اراده کنیم بفهمیم آیا دست یا پای ما درد می‌کند یا نه؟ به صرف این اراده التفات حاصل شده و علم به وجود می‌آید. گاهی نیز بدون اینکه ما اراده کنیم التفات حاصل شده و پی به درد یا گرسنگی می‌بریم. گاهی نیز ممکن است انسان مفهوم گرسنگی یا درد را تصور کند و نخواهد به حقیقت آن در درون خود التفات نماید و لذا از تحقق واقعیت آن در درون خود مطلع نشود؛ البته چنین چیزی مشروط به قوت نفس انسان است و افراد عادی و ضعیف النفس معمولاً‌ به صرف توجه به مفهوم صفات نفسانی ملتفت به واقعیت آنها نیز میشوند و نمی‌توانند در عین توّجه به مفهوم از توجّه به مصداق وجودی آن مفهوم در درون خود اجتناب کنند، چنانکه به جهت ضعف نفس غالبا به صورت غیراختیاری تحت تأثیر قرار گرفته و به صفات نفسانی توجّه می‌کنند.

ولی افرادی که نفسشان ریاضت دیده و زحمت کشیده است، می‌توانند مثلاً به راحتی در تحت عمل جراحی قرار گیرند ولی به درد حاصل از آن التفاتی نکرده و آن را أصلاً احساس ننمایند یا در عین اینکه در اطاقی شلوغ و پرسروصدا نشسته‌اند، به درون خود سفر کرده و هیچ التفاتی به عالم حس نداشته و هیچ صدائی را نشوند و همینطور ...

سؤالات و اشکالات:

آنچه گذشت تبیینی ساده از نحوه علم انسان کامل به حقائق اشیاء بود. در این راستا سؤالات و اشکالات متعدّدی مطرح می‌شود که بدون پرداختن به آن زوایای این مسأله روشن نمی‌شود. لذا ادامه این بحث را در قالب پاسخ به سؤالات دنبال می‌کنیم:

سؤال اوّل؛ حضور یا عدم حضور امام در همه عوالم

مگر امام در آن واحد در همه عوالم حضور ندارند؟

یکی از سؤالات رائج در این مسأله این است که مگر ائمّه در همه عوالم همیشه حضور ندارند؟ بر فرض بپذیریم که حصول علم تفصیلی به هر حقیقتی محتاج التفات خاص به آن است، باز هم چون امام در همه حالات در همه عوالم حضور دارند باید به همه چیز التفات داشته باشند و در نتیجه به همه چیز علم تفصیلی داشته باشند.

چه اشکالی دارد که امام در عین اینکه در عالم ظاهر در کنار ما بوده و به تدبیر امور این عالم می پردازند در همان حال در عوالم دیگر نیز به بقیه موجودات التفات داشته و به همه تفصیلاً عالم باشند؛ چنانکه نمونه‌های فراوانی در تاریخ دیده می‌شود که ائمه علیهم الصلوة و السلام در شرائط عادی و در حین اشتغال به امور عالم دنیا آگاهی کامل از مسائل غیبی نیز داشته و خبرهائی از گذشته و آینده یا نیتهای افراد داده‌اند؟

پاسخ:

قبل از بیان پاسخ اصلی بیان مقدمه‌ای در قالب یک مثال لازم است:

انسان در کودکی، به جهت کم ظرفیتی وقتی به یکی از حواس مشغول می شود از توجه به بقیه حواس بازمانده و ناتوان می‌شود. مثلاً کودک وقتی شیر می‌خواهد دیگر نه صدائی را متوجه می‌شود و نه به تصاویری که در اطراف خود می‌بیند می تواند توجّه کند و اگر در اثر بلند بودن صدا یا جذّاب بودن برخی از تصاویر توجّهش جلب شود، ناگهان گرسنگی خود را فراموش می‌کند و در هر حال نمی‌تواند در آن واحد هم حس گرسنگی را دنبال کند و هم از سامعه و باصره خود استفاده نماید.

به همین شکل وقتی غرق در تماشای چیزی می‌شود معمولاً دیگر قوی و حواس از فعالیت می‌افتد و مثلاً وقتی مشغول غذاخوردن است اگر با او صحبت کنند قاشق غذا را از دست می‌اندازد یا به جای بردن غذا در دهان آن را به صورت خود می‌زند و می‌ریزد.

وقتی کودک کمی بزرگ می‌شود تدریجاً توانائی نفس او بیشتر شده ومی‌تواند در آن واحد چند حس را با هم مدیریت کند و اشتغال او به یکی از حواس او را از دیگر حواس باز نمی‌دارد و مانند انسان بزرگسال می‌تواند در آن واحد هم تصاویری را تماشا کند و هم صدا را گوش کند و هم غذا را تناول نماید و ...

این حالت درجه‌ای از مقام جمعیّت است که در آن قابلیت جمع نمودن میان چند حس و ادراک در بزرگسال به وجود می‌آید. ولی همین شخص بزرگسال در شرائط عادی توان جمع نمودن میان جهات را دیگر را ندارد؛ مثلاً نمی تواند هم به صدای رادیو گوش کند و هم یک متن عمیق علمی را مطالعه نماید یا هم بیدار باشد و از خصوصیات این عالم مطلع گردد و هم خواب ببیند.

به طور معمول وقتی شخص به عالم خواب (مثال متصل یا منفصل) وارد می‌شود از این عالم غافل میشود و وقتی به عالم بیداری می‌آید آن عالم را از دست می‌دهد؛ مگر گاهی در برزخ میان خواب و بیداری که اجمالاً هر دو نشأه را با هم داراست.

اگر کسی در مسیر سلوک قدم بردارد و نفسش اتساع پیدا کند می‌تواند جامعیت میان عوالم مختلف داشته و در آن واحد در چند نشأه حضور داشته و در همه نشآت با توجّه تفصیلی کار کند.

مقام امام علیه‌السلام چون در این جهت از همگان بالاتر و برتر است، طبیعی است که جامعیت و سعۀ وجودیشان اقتضاء‌ نماید که بتوانند به راحتی در آن واحد به عوالم مختلف دسترسی داشته و تفصیلاً به همه آنها توجّه نموده و همه را با هم داشته باشند و مسلّماً در برخی حالات أئمّه علیهم السلام چنینند[۴].

أمّا سخن در اینجاست که آیا این حال برای ایشان همیشگی است یا نه؟ صریح آیات و روایات این است که حالت جمعیت میان همه عوالم برای معصومین _ چه رسد به دیگران _ همیشگی نیست، بلکه گاه به جهت تنزّل به عالم پائین به عوالم بالاتر توجّه نمی‌کنند و گاه به جهت غرق شدن در عوالم توحیدی از توجّه به عالم کثرت باز می‌مانند و حتی در عالم ظاهر حال غش و بی‌هوشی بر بدن مبارکشان عارض می‌شود و لذا علوم ایشان به واسطه وحی یا الهام و امثال آن همیشه در حال افزایش است.

تمام ادلّه‌ای که در نقد نظریه افراطی در قسمت اول این مباحث بدان اشاره شد، دلالت بر همین معنی دارد که علم تفصیلی ائمّه علیهم‌السلام همیشگی و مستمر نیست. در مباحث بعدی نیز ان شاء الله به این ادله دوباره خواهیم پرداخت.

سؤال دوّم؛ علم حضرت سیدالشهداء‌علیه السلام به شهادت

قیام و شهادت حضرت سید الشهداء علیه‌السلام چگونه با علم غیب امام جمع می‌شود؟

اگر واقعاً ائمّه علیهم السلام بر گذشته و آینده تسلّط دارند، چرا حضرت امام حسین علیه‌السلام خود و اصحاب و خانواده خود را به کربلا بردند تا بدان کیفیت دردناک شهید و اسیر شوند؟ آیا این کار با وجود علم و آگاهی القاء به تهلکه و خودکشی نیست؟

پاسخ:

گذشت که دلیلی نداریم که أئمّه علیهم‌السلام در عالم ظاهر همه چیز را بالفعل می‌دانند و چه بسا به جهاتی که در آینده خواهد آمد در مسأله‌ای از باطن آن مطّلع نباشند و لذا نمی توان حکم کرد که همه افعال و رفتار ظاهری ایشان با علم فعلی در عالم ظاهر به عواقب آن بوده است.

ولی در خصوص قیام حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام یقیناً آن حضرت با علم به شهادت و کیفیت آن اقدام به این عمل نمودند و این علم نه فقط از طریق شهود قلبی و باطنی آن حضرت، بلکه علاوه بر آن از طریق روایات قطعی از حضرت رسول أکرم صلی‌الله علیه‌وآله‌وسلّم به آن حضرت رسیده بود.

نکته مهم در این بحث آنست که قیام آن حضرت القاء‌ به تهلکه نبود، بلکه جهاد فی سبیل الله و اقدامی در راستای احیاء دین و سنّت و أمر به معروف و نهی از منکر و عمل به یک وظیفه شرعی بود و موجب تحقّق این اهداف متعالی شد و لذا منافاتی با علم به شهادت نداشت. تفصیل بیشتر این بحث را باید در کتبی که در تحلیل نهضت آن حضرت تألیف شده، پیگیری نمود.

علاوه بر این پاسخی که در جواب از سؤال سوّم خواهد آمد نیز در این پاسخ این سؤال مفید می‌باشد.

سؤال سوّم؛ علم حضرت أمیرالمؤمنین علیه السلام به شهادت

چرا حضرت أمیرالمؤمنین علیه‌الصلوة و السلام شب نوزدهم به مسجد تشریف بردند؟

اگر حضرت أمیرالمؤمنین علیه‌الصلوة و السلام به شهادت خود علم داشتند چرا شب نوزدهم به مسجد تشریف بردند؟ قطعاً‌ نمی‌توان گفت شهادت حضرت أمیرالمؤمنین علیه‌السلام موجب رشد اسلام و مصداق جهاد فی سبیل الله و امر به معروف بوده است و لذا نمی‌توان آن را کاری آگاهانه تلقی نمود.

پاسخ:

این اشکال در حقیقت بر دو مقدّمه استوار است:

  • ۱. ۱. اگر کسی از شهادت خود مطّلع باشد نباید بی‌جهت بر کاری که موجب شهادت می‌شود اقدام نماید؛ چون این کار القاء بر تهلکه است.
  • ۲. ۲. آن حضرت اقدام بر کاری کردند که منجر به شهادتشان شد.

پس: آن حضرت علم به شهادت خود نداشتند.

مغالطه استدلال در مقدّمه اول است؛ زیرا علم امام علیه‌السلام به مسائل پنهانی و غیبی دو نوع است:

۱. علم به حقیقتی پنهان به شکل قضیه شرطیه (بدون علم به تحقق یا عدم تحقق شرط)؛ مثل اینکه می‌دانند اگر امروز به مسجد بروند کشته می‌شوند و اگر نروند کشته نمی‌شوند.

این علم از التفات به عالم محو و اثبات حاصل شده و معلق بر تحقق شرائط است و آنچه از بداء گفته می‌شود و در گذشته توضیح آن بیان شد مربوط به علم خداوند و علم ولی او در این موطن و این عالم است.

چنین علمی بر فرض التفات و تحقق تکلیف آور است و به مقتضای تشریع انسانی که مکلف است باید بر طبق آن عمل نموده و خود را از کشته شدن نجات داده و از چنین کاری اجتناب کند.

۲. علم به حقیقتی پنهان به نحو قضیه حملیّه، مانند آنکه می‌دانند که امروز به مسجد می‌روند و به دست یکی از اشقیاء شهید می‌شوند.

این علم از التفات به عالم لوح محفوظ حاصل میشود و در آن تعلیق و بدائی هم نیست و تکلیف‌آور نیز نمی‌باشد؛ چون تکلیف برای ایجاد داعی و انگیزه در مکلف برای حرکت به سوی سعادت است و انسان نسبت به چیزی می تواند انگیزه و اراده داشته باشد که آن را ممکن بداند و گرنه هیچ کسی محالات را با علم به استحاله‌اش نمی‌تواند قصد کند.


لذا وقتی محقق شدن چیزی مسلم و یقینی است و مکلف می‌داند محقق شدن نقیض آن محال می‌باشد، امکان ندارد برای تحقق نقیض آن انگیزه‌ای در او ایجاد شود. حضرت علامه طباطبائی قدس سره در توضیح این مسأله می‌فرمایند:

«اين‌گونه علم موهبتى به موجب ادله عقلى و نقلى كه آن را اثبات مى‌كند قابل هيچ‌گونه تخلف نيست و تغيّر نمى‌پذيرد و سرمويى به خطا نمى‌رود و به اصطلاح علم است به آنچه در لوح محفوظ ثبت شده است و آگاهى است از آنچه قضاى حتمى خداوندى به آن تعلق گرفته و لازمه اين مطلب اين است كه هيچ‌گونه تكليفى به متعلق اين‌گونه علم (از آن جهت كه متعلق اين‌گونه علم است و حتمى‌الوقوع مى‌باشد) تعلق نمى‌گيرد و هم‌چنين قصد و طلبى از انسان با او ارتباط پيدا نمى‌كند، زيرا تكليف همواره از راه امكان به فعل تعلق مى‌گيرد و از راه اين‌كه فعل و ترك هر دو در اختيار مكلف‌اند، فعل يا ترك خواسته مى‌شود و اما از جهت ضرورى‌الوقوع و متعلق فضاى حتمى بودن آن محال است مورد تكليف قرار گيرد.

مثلًا صحيح است خدا به بنده خود بفرمايد: فلان كارى كه فعل و ترك آن براى تو ممكن است و در اختيار توست بكن، ولى محال است بفرمايد: فلان كارى را كه به موجب مشيّت تكوينى و قضاى حتمى من، البته تحقق خواهد يافت و برو برگرد ندارد بكن يا مكن، زيرا چنين امر و نهى لغو و بى‌اثر مى‌باشد.

و هم‌چنين انسان مى‌تواند امرى را كه امكان شدن و نشدن دارد اراده كرده، براى خود مقصد و هدف قرارداده، براى تحقق دادن آن به تلاش و كوشش بپردازد، ولى هرگز نمى‌تواند امرى را كه به‌طور يقين (بى‌تغيّر و تخلّف) و به‌طور قضاى حتمى شدنى است، اراده كند و آن را مقصد خود قرارداده، تعقيب كند، زيرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان كمترين تأثيرى در امرى كه به هرحال شدنى است و از آن جهت كه شدنى است، ندارد (دقت شود[۵]).

و از اين بيان روشن مى‌شود كه:

۱. اين علم موهبتى امام عليه السلام اثرى در اعمال او و ارتباطى با تكاليف خاصه او ندارد.

و اصولًا هر امر مفروض از آن جهت كه متعلق قضاى حتمى و حتمى‌الوقوع است متعلق امر يا نهى يا اراده و قصد انسانى نمى‌شود.

آرى متعلق قضاى حتمى و مشيّت قاطعه حق متعال مورد رضا به قضاست، چنان‌كه سيدالشهدا عليه السلام در آخرين ساعت زندگى در ميان خاك و خون مى‌گفت: «رضاً بقضاءك و تسليماً لأمرك لا معبود سواك» و هم‌چنين در خطبه‌اى كه هنگام بيرون آمدن از مكه خواند، فرمود: «رضااللَّه رضانا أهل‌البيت».

۲. حتمى بودن فعل انسان از نظر تعلق قضاى الهى منافات با اختيارى بودن آن از نظر فعاليت اختيارى انسان ندارد، زيرا قضاى آسمانى به فعل با همه چگونگى‌هاى آن تعلق گرفته است نه به مطلق فعل، مثلًا خداوند خواسته است كه انسان فلان فعل اختيارى را، به اختيار خود انجام دهد و در اين صورت تحقق خارجى اين فعل اختيارى از آن جهت كه متعلق خواست خداست حتمى و غيرقابل اجتناب است و در عين حال اختيارى و نسبت به انسان صفت امكان دارد (دقت شود).

۳. اين‌كه ظواهر اعمال امام عليه السلام را كه قابل تطبيق به علل و اسباب ظاهرى است نبايد دليل نداشتن اين علم موهبتى و شاهد جهل به واقع گرفت، مانند اين‌كه گفته شود: اگر سيدالشهدا عليه السلام علم به واقع داشت چرا مسلم را به نمايندگى خود به كوفه فرستاد؟ چرا توسط صيداوى نامه به اهل كوفه نوشت؟ چرا خود از مكه رهسپار كوفه شد؟ چرا خود را به هلاكت انداخت و حال آن‌كه خدا مى‌فرمايد: «لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ»[۶] چرا؟ و چرا؟ پاسخ همه اين پرسش‌ها از نكته‌اى كه تذكر داديم روشن است، و نيازى به تكرار نيست.[۷]»

سؤال چهارم؛ علت التفات نکردن ائمّه علیهم‌السلام به عالم باطن

چرا ائمّه علیهم‌السلام به باطن التفات نمی‌کنند و از آن مطلّع نمی‌شوند؟

اگر واقعاً امام علیه‌السلام به محض التفات و توجّه به یک حقیقت به آن آگاهی پیدا می‌کنند، چرا در بسیاری از موارد که مهم و لازم است، التفات ننموده و از باطن مطلع نمی‌شوند؟

توجّه نکردن امام علیه‌السلام به برخی از مسائل شخصی افراد و امور عالم کثرت به راحتی توجیه‌پذیر است و اشکالی ندارد، ولی در بسیاری از موارد یقین داریم که عقلاً یا شرعاً انسان اگر بتواند به سهولت به چیزی علم پیدا کند باید برای تحصیل علم تلاش نماید و لذا بر امام هم لازم است که مختصر التفاتی نموده و به آن حقیقت علم پیدا کنند.

مثلاً فرزند خردسال امام علیه‌السلام در اثر حادثه‌ای ساده در منزل و در محضر امام از دنیا می‌رود (برای این مطلب نمونه‌های متعددی در روایات وجود دارد). توقّع است امام مختصر التفاتی به این مسائل حیاتی بنمایند و در زندگی عادی با تحصیل علم به این مسائل جلوی پیش آمدن چنین اتفاقاتی را بگیرند.

به همین منوال در جنگها، گاهی شخصی در کمین حضرت می نشیند و به حضرت ضربه‌ای می‌زند و حضرت مجروح می‌شوند، در حالی که سزاوار است که حضرت با مشاهده حقیقت زودتر خود را نجات دهند.

و نیز در موارد زیادی ائمّه علیهم‌السلام نسبت به اموری دعا می‌کنند، با اینکه با یک التفات می‌توانند ببینند چنین چیزی محقق می‌شود یا نمی‌شود و با دیدن آن دیگر وجهی برای اصرار و الحاح در دعا باقی نمی‌ماند و ...

پاسخ:

در پاسخ‌ به این باید به کیفیت حصول اراده در قلب اولیاء الهی و تفاوت آن با دیگران توجّه کرد. در انسانهای متعارف به طور طبیعی اراده از طریق مقدمات مشهور آن چون: تصور فائده، سنجش منافع و مفاسد، تصدیق به فائده و شوق به وجود می‌آید و لذا حکما این امور را به عنوان مقدمات اراده در کتب حکمی شمرده‌اند.

ولی مستند این سخن صرفاً استقراء در نفوس انسانهای عادی و متعارف است و برهانی بر آن وجود ندارد. از تفاوتهای اساسی اولیاء الهی با دیگران این است که اراده قلب ایشان کثیراً به طریق دیگری حاصل می‌شود. بر خلاف ما که اراده‌مان از بیرون و تحت تأثیر علوم پیشین و تصور اغراض و مقاصد و تصدیق آن و به تعبیری از عالم کثرت پدید می‌آید، اراده اولیاء الهی چه بسا مستقیماً تحت تأثیر عالم ملکوت به وجود آمده و از عالم وحدت نزول می‌کند. قلب ولی خدا در دست خداست و بر طبق اراده الهی اگر خداوند برای او بخواهد در او اراده متولّد میشود و اگر خداوند نخواهد اراده‌ای به وجود نخواهد آمد. و به تعبیر روایات شریفه اراده او تابع اراده خداوند است[۸]:

عَنْ غَيْرِ وَاحِدٍ مِنْ أَصْحَابِنَا قَالَ خَرَجَ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الثَّالِثِ علیه‌السلام أَنَّهُ قَالَ إِنَّ اللَّهَ جَعَلَ قُلُوبَ الْأَئِمَّةِ مَوْرِداً لِإِرَادَتِهِ فَإِذَا شَاءَ اللَّهُ شَيْئاً شَاءُوهُ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ[۹]

عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَالَ لَوْ أُذِنَ لَنَا أَنْ نُعْلِمَ النَّاسَ حَالَنَا عِنْدَ اللَّهِ وَ مَنْزِلَتَنَا مِنْهُ لَمَا احْتَمَلْتُمْ فَقَالَ لَهُ فِي الْعِلْمِ فَقَالَ الْعِلْمُ أَيْسَرُ مِنْ ذَلِكَ إِنَّ الْإِمَامَ وَكْرٌ لِإِرَادَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ لَا يَشَاءُ إِلَّا مَنْ يَشَاءُ اللَّهُ[۱۰]

به عنوان مثال اگر در یک اطاق شیر درنده‌ای وارد شود انسانهای عادی به مقتضای احساس خطر و تصدیق به فائده فرار، فرار خواهند کرد، ولی اولیاء خدا ممکن است با دیدن این صحنه هیچ اراده‌ای در قلبشان بر فرار به وجود نیاید و با کمال آرامش در جای خود بنشینند.

ولی خدا در تصرفاتش همواره تابع اراده‌ای است که از عالم بالا در قلبش نزول می‌کند و به تبع آن رفتار می کند. مثال ولی خدا در این باب مانند شخصی است که در اطاقی نشسته و محبوبش در نزد اوست. او در این حال به هرجای اطاق که بخواهد می‌تواند التفات کند و به مرجد التفات از آن مطّلع گردد ولی به مقتضای ادب تمام توجّهش به محبوبش است و اصلاً به اطراف نظر نمی‌کند، مگر آنکه وی اذن دهد و امر به نظر کردن به اطراف بنماید و بدینجهت تا امر او نباشد نظر نمی‌کند و عالم نمی‌شود[۱۱].


یک مثال:

نظیر این حالت برای مؤمنین عادی نیز در برخی موارد قابل تجربه است. اگر مؤمنی در امری تفویض نموده و کار خود را به خداوند سپرده و از اراده خود بیرون بیاید، خداوند قلب او را تدبیر کرده و آنچه خیر اوست به قلبش می‌اندازد بدون اینکه این اراده اسباب ظاهریه داشته باشد و به این کیفیت در روایات نماز استخاره مکرر اشاره شده است[۱۲].

لذا رفتار اولیاء الهی به حسب اسباب ظاهری قابل پیش‌بینی نیست و ممکن است در دو شرائط کاملاً‌متشابه دو رفتار کاملاً متفاوت انجام دهند.

در این باب روایت شریفی در احوال حضرت امام سجاد علیه‌السلام وارد شده است؛ شیخ صدوق در امالی روایت می‌کند از سفیان بن عیینه از فقیه اهل تسنّن زُهری که گفت:

كُنْتُ عِنْدَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام فَجَاءَهُ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ فَقَالَ لَهُ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام مَا خَبَرُكَ أَيُّهَا الرَّجُلُ فَقَالَ الرَّجُلُ خَبَرِي يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَنِّي أَصْبَحْتُ وَ عَلَيَّ أَرْبَعُمِائَةِ دِينَارٍ دَيْنٌ- لَا قَضَاءَ عِنْدِي لَهَا وَ لِي عِيَالٌ ثِقَالٌ لَيْسَ لِي مَا أَعُودُ عَلَيْهِمْ بِهِ قَالَ فَبَكَى عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام بُكَاءً شَدِيداً فَقُلْتُ لَهُ مَا يُبْكِيكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ فَقَالَ وَ هَلْ يُعَدُّ الْبُكَاءُ إِلَّا لِلْمَصَائِبِ وَ الْمِحَنِ الْكِبَارِ قَالُوا كَذَلِكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ فَأَيَّةُ مِحْنَةٍ وَ مُصِيبَةٍ أَعْظَمُ عَلَى حُرٍّ مُؤْمِنٍ مِنْ أَنْ يَرَى بِأَخِيهِ الْمُؤْمِنِ خَلَّةً فَلَا يُمْكِنَهُ سَدُّهَا وَ يُشَاهِدَهُ عَلَى فَاقَةٍ فَلَا يُطِيقَ رَفْعَهَا- قَالَ فَتَفَرَّقُوا عَنْ مَجْلِسِهِمْ ذَلِكَ فَقَالَ بَعْضُ الْمُخَالِفِينَ وَ هُوَ يَطْعَنُ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام عَجَباً لِهَؤُلَاءِ يَدَّعُونَ مَرَّةً أَنَّ السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ يُطِيعُهُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ لَا يَرُدُّهُمْ عَنْ شَيْ‌ءٍ مِنْ طَلِبَاتِهِمْ ثُمَّ يَعْتَرِفُونَ أُخْرَى بِالْعَجْزِ عَنْ إِصْلَاحِ حَالِ خَوَاصِّ إِخْوَانِهِمْ فَاتَّصَلَ ذَلِكَ بِالرَّجُلِ صَاحِبِ الْقِصَّةِ فَجَاءَ إِلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام فَقَالَ لَهُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ بَلَغَنِي عَنْ‌ فُلَانٍ كَذَا وَ كَذَا وَ كَانَ ذَلِكَ أَغْلَظَ عَلَيَّ مِنْ مِحْنَتِي فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام فَقَدْ أَذِنَ اللَّهُ فِي فَرَجِكَ يَا فُلَانَةُ احْمِلِي سَحُورِي وَ فَطُورِي فَحَمَلَتْ قُرْصَتَيْنِ فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام لِلرَّجُلِ خُذْهُمَا فَلَيْسَ عِنْدَنَا غَيْرُهُمَا فَإِنَّ اللَّهَ يَكْشِفُ عَنْكَ بِهِمَا وَ يُنِيلُكَ خَيْراً وَاسِعاً مِنْهُمَا فَأَخَذَهُمَا الرَّجُلُ وَ دَخَلَ السُّوقَ- لَا يَدْرِي مَا يَصْنَعُ بِهِمَا يَتَفَكَّرُ فِي ثِقَلِ دَيْنِهِ وَ سُوءِ حَالِ عِيَالِهِ وَ يُوَسْوِسُ إِلَيْهِ الشَّيْطَانُ أَيْنَ مَوْقِعُ هَاتَيْنِ مِنْ حَاجَتِكَ فَمَرَّ بِسَمَّاكٍ قَدْ بَارَتْ عَلَيْهِ سمكة [سَمَكَتُهُ‌] قَدْ أَرَاحَتْ فَقَالَ لَهُ سَمَكَتُكَ هَذِهِ بَائِرَةٌ عَلَيْكَ وَ إِحْدَى قُرْصَتَيَّ هَاتَيْنِ بَائِرَةٌ عَلَيَّ فَهَلْ لَكَ أَنْ تُعْطِيَنِي سَمَكَتَكَ الْبَائِرَةَ- وَ تَأْخُذَ قُرْصَتِي هَذِهِ الْبَائِرَةَ فَقَالَ نَعَمْ فَأَعْطَاهُ السَّمَكَةَ وَ أَخَذَ الْقُرْصَةَ ثُمَّ مَرَّ بِرَجُلٍ مَعَهُ مِلْحٌ قَلِيلٌ مَزْهُودٌ فِيهِ فَقَالَ هَلْ لَكَ أَنْ تُعْطِيَنِي مِلْحَكَ هَذَا الْمَزْهُودَ فِيهِ بِقُرْصَتِي هَذِهِ الْمَزْهُودِ فِيهَا قَالَ نَعَمْ فَفَعَلَ فَجَاءَ الرَّجُلُ بِالسَّمَكَةِ وَ الْمِلْحِ فَقَالَ أُصْلِحُ هَذِهِ بِهَذَا فَلَمَّا شَقَّ بَطْنَ السَّمَكَةِ وَجَدَ فِيهِ لُؤْلُؤَتَيْنِ فَاخِرَتَيْنِ فَحَمِدَ اللَّهَ عَلَيْهِمَا فَبَيْنَمَا هُوَ فِي سُرُورِهِ ذَلِكَ إِذْ قُرِعَ بَابُهُ فَخَرَجَ يَنْظُرُ مَنْ بِالْبَابِ فَإِذَا صَاحِبُ السَّمَكَةِ وَ صَاحِبُ الْمِلْحِ قَدْ جَاءَا يَقُولُ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا لَهُ يَا عَبْدَ اللَّهِ جَهَدْنَا أَنْ نَأْكُلَ نَحْنُ أَوْ أَحَدٌ مِنْ عِيَالِنَا هَذَا الْقُرْصَ فَلَمْ تَعْمَلْ فِيهِ أَسْنَانُنَا- وَ مَا نَظُنُّكَ إِلَّا وَ قَدْ تَنَاهَيْتَ فِي سُوءِ الْحَالِ وَ مَرَنْتَ عَلَى الشَّقَاءِ قَدْ رَدَدْنَا إِلَيْكَ هَذَا الْخُبْزَ وَ طَيَّبْنَا لَكَ مَا أَخَذْتَهُ مِنَّا فَأَخَذَ الْقُرْصَتَيْنِ مِنْهُمَا فَلَمَّا اسْتَقَرَّ بَعْدَ انْصِرَافِهِمَا عَنْهُ قُرِعَ بَابُهُ فَإِذَا رَسُولُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام فَدَخَلَ فَقَالَ إِنَّهُ يَقُولُ لَكَ إِنَّ اللَّهَ قَدْ أَتَاكَ بِالْفَرَجِ فَارْدُدْ إِلَيْنَا طَعَامَنَا فَإِنَّهُ لَا يَأْكُلُهُ غَيْرُنَا وَ بَاعَ الرَّجُلُ اللُّؤْلُؤَتَيْنِ بِمَالٍ عَظِيمٍ قَضَى مِنْهُ دَيْنَهُ وَ حَسُنَتْ بَعْدَ ذَلِكَ حَالُهُ فَقَالَ بَعْضُ الْمُخَالِفِينَ مَا أَشَدَّ هَذَا التَّفَاوُتَ بَيْنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ لَا يَقْدِرُ أَنْ يَسُدَّ مِنْهُ فَاقَةً إِذْ أَغْنَاهُ هَذَا الْغَنَاءَ الْعَظِيمَ كَيْفَ يَكُونُ هَذَا وَ كَيْفَ يَعْجِزُ عَنْ سَدِّ الْفَاقَةِ مَنْ يَقْدِرُ عَلَى هَذَا الْغَنَاءِ الْعَظِيمِ فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام هَكَذَا قَالَتْ قُرَيْشٌ لِلنَّبِيِّ صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم كَيْفَ يَمْضِي إِلَى بَيْتِ الْمَقْدِسِ وَ يُشَاهِدُ مَا فِيهِ مِنْ آثَارِ الْأَنْبِيَاءِ مِنْ مَكَّةَ وَ يَرْجِعُ إِلَيْهَا فِي لَيْلَةٍ وَاحِدَةٍ مَنْ لَا يَقْدِرُ أَنْ يَبْلُغَ مِنْ مَكَّةَ إِلَى الْمَدِينَةِ إِلَّا فِي اثْنَيْ عَشَرَ يَوْماً وَ ذَلِكَ حِينَ هَاجَرَ مِنْهَا- ثُمَّ قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیهماالسلام جَهِلُوا وَ اللَّهِ أَمْرَ اللَّهِ وَ أَمْرَ أَوْلِيَائِهِ مَعَهُ إِنَّ الْمَرَاتِبَ الرَّفِيعَةَ لَا تُنَالُ إِلَّا بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ وَ تَرْكِ الِاقْتِرَاحِ عَلَيْهِ وَ الرِّضَا بِمَا يُدَبِّرُهُمْ بِهِ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ صَبَرُوا عَلَى الْمِحَنِ وَ الْمَكَارِهِ صَبْراً لَمْ يُسَاوِهِمْ فِيهِ غَيْرُهُمْ فَجَازَاهُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِأَنْ أَوْجَبَ لَهُمْ نُجْحَ جَمِيعِ طَلِبَاتِهِمْ لَكِنَّهُمْ مَعَ ذَلِكَ لَا يُرِيدُونَ مِنْهُ إِلَّا مَا يُرِيدُهُ لَهُمْ‌[۱۳].

اجمال روایت این است که: کسی خدمت حضرت امام سجاد علیه‌السلام آمد و گفت من فقیر و بدهکار هستم و عیالی دارم که هزینه آنها بسیار است. حضرت گریه شدیدی کردند و وقتی از علت گریه‌شان سؤال شد فرمودند گریه برای مصیبتهای بزرگ است و چه مصیبتی بزرگتر از اینکه مومن حرّی برادر مؤمنش را در مصیبت ببیند و نتواند او را یاری کند.

گویا خبر در مدینه پخش شد و برخی از مخالفین طعنه زدند که تعجب است که این خاندان گاهی ادعا می‌کنند که آسمان و زمین فرمانبردار ایشان است و گاهی اعتراف می‌کنند که حاجت نزدیکانشان را هم نمی‌توانند ادا کنند.

آن شخص بدهکار دوباره خدمت امام آمد و از این طعنه و بدگوئی مخالفان شکایت کرد و عرض کرد مصیبت این بدگوئی‌ از شما از سختی بدهکاری برای من بیشتر است. حضرت فرمودند: قَدْ أَذِنَ اللَّهُ فِي فَرَجِكَ الان خداوند اجازه داد تا برای تو گشایشی حاصل شده و حاجتت قضا شود. به خادمه خود فرمودند سحری و افطاری من را بیاور. سحری و افطاری دو گرده نان بود، آن را به فقیر دادند و فرمودند خداوند با این دو گرده نان حاجت تو را بر آورده می‌نماید.

آن شخص در راه با ماهی‌فروشی مواجه شد که یک ماهی داشت و ماهیش را کسی نمی‌خرید. یک نان را با ماهی مبادله کرد. سپس به نمک فروشی رسید که مقداری نمک روی دستش مانده بود و نان دیگر را با نمک معاوضه نمود. وقتی شکم ماهی را پاره کرد تا با نمک غذائی طبخ کند در شکم آن دو لؤلؤ گرانقیمت یافت و شکر خدا نمود. در همین حین صاحبان ماهی و نمک آمدند و گفتند این نان قابل خوردن نیست و ما آن را به تو برمی‌گردانیم و نمک و ماهی خود را هم نمی‌خواهیم. و پس از مدتی فرستاده حضرت امام سجاد علیه السلام آمد و گفت حضرت فرمودند: خداوند گشایش تو را رساند و آن نان را کسی غیر از من نمی‌خورد، آن نان را به ما برگردان.

آن شخص آن دو لؤلؤ را به قیمتی زیاد فروخت و دینش را ادا کرد و زندگیش سامان گرفت و خبر در شهر منتشر شد. برخی از مخالفین این بار گفتند: چگونه ممکن است که علی بن الحسین علیهماالسلام یک بار از ادای دین این شخص عاجز بود و یک بار او را این طور غنی و بی‌نیاز نمود؟

امام سجاد فرمودند نظیر همین اشکال را به رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم نیز می کردند که چطور کسی که از از مکه تا مدینه دوزاده روز در راه بوده است ادعا می‌کند که در یک شب تا بیت المقدس رفته و آنجا زیارت کرده و بازگشته است؟

سپس حضرت فرمودند: جَهِلُوا وَ اللَّهِ أَمْرَ اللَّهِ وَ أَمْرَ أَوْلِيَائِهِ مَعَهُ إِنَّ الْمَرَاتِبَ الرَّفِيعَةَ لَا تُنَالُ إِلَّا بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ وَ تَرْكِ الِاقْتِرَاحِ عَلَيْهِ وَ الرِّضَا بِمَا يُدَبِّرُهُمْ بِهِ إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ صَبَرُوا عَلَى الْمِحَنِ وَ الْمَكَارِهِ صَبْراً لَمْ يُسَاوِهِمْ فِيهِ غَيْرُهُمْ فَجَازَاهُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِأَنْ أَوْجَبَ لَهُمْ نُجْحَ جَمِيعِ طَلِبَاتِهِمْ لَكِنَّهُمْ مَعَ ذَلِكَ لَا يُرِيدُونَ مِنْهُ إِلَّا مَا يُرِيدُهُ لَهُمْ‌.

«قسم به خدا شأن و أمر خدا و شأن اولیاء خدا را با او نشناختند. رسیدن به مراتب بلند ممکن نیست مگر با تسلین در برابر خداوند جلّ‌ثناؤه و نظر ندادن در برابر او و رضایت به آنچه خداوند بدان بندگانش را تدبیر می نماید. اولیاء خدا بر سختی ‌ها و شدائد صبر کردند و کسی در این صبر با ایشان مساوی نشد و خداوند در جزاء این امر همه حاجات ایشان را مقضی و روا قرار داد و هرچه بخواهند محقق میشود ولی اولیاء با این وجود باز هم از خداوند طلب نمی‌کنند و نمی‌خواهند مگر آنچه را که او برایشان بخواهد.

این جمله بسیار کلیدی است و تأمل در آن نکات زیادی را در مباحث ولایت تکوینی و علم امام و عصمت و ... حل می‌کند.

و خلاصه کلام اینکه امام اگر اراده‌شان به التفات به چیزی تعلق بگیرد و بدان التفات کنند فوراً آن چیز با تمام جهاتش منکشف میشود ولی چون در مقام رضا و تسلیم متمکنند و اراده‌شان فانی در اراده خداوند است جز بر طبق اراده الهی اراده نمی‌کنند و لذا طبق اراده الهی به بسیاری از امور ملتفت نشده و از آنها تفصیلاً مطلع نمی‌شوند و به همین جهت حال خوف و رجاء در امور دنیوی در قلبشان باقی است و دعا می‌کنند و گاهی آن چنان رفتار می‌کنند که شخص غیرمطلع رفتار می‌کند.

پس ما با دو قضیه مواجهیم: «إذا شاؤوا أن یعلموا علموا» و «لایشاءؤن إلا أن یشاء الله». نتیجه این دو شرطیه این است که امام فقط وقتی به حقائق باطنی علم پیدا می‌کنند که خداوند بخواهد و در غیر این صورت خود امام هم نمی خواهد که علم پیدا کند و لذا علم پیدا نمی‌کند.

از اینجا معلوم می‌شود که متکلمان پیشین نیمی از راه در مسأله علم امام درست طی کرده بودند که گفتند: علم امام در گرو اراده خداوند است و فقط هر وقت او بخواهد عالم می‌شود ولی از دو نکته غافل بودند:

  • ۱. وقتی خداوند اراده می‌کند و امام عالم میشوند علم از بیرون به او افاضه نمی‌شود بلکه به درون خود (عالم لوح محو و اثبات یا لوح محفوظ یا مقام ولایت) سفر می‌کند و علم را از باطن خود تلقی می‌کند. (پس نباید امام را از جایگاه اصلی خود خارج نموده و فقط در عالم پائین منحصر نمود).
  • ۲. امام هر وقت اراده و التفات کنند علم حاصل میشود و وقتی خداوند اراده نمی‌کند امام هم اراده نمی‌کند، نه اینکه مانند انسانهای عادی امام بخواهند بدانند ولی چون خداوند نخواسته خواست امام اثر نکند و علم حاصل نشود. (میان اراده حجت خدا و خدا نباید فاصله انداخت).

رفتار امام علیه‌السلام را در زندگی باید در اساس مجموع این دو قضیه («إذا شاؤوا أن یعلموا علموا» و «لایشاءؤن إلا أن یشاء الله») تفسیر کرد و با التفات به آن نکات زیادی در سیره اهل بیت علیهم‌السلام و رفتارهای به ظاهر متفاوت حل می‌شود و معلوم می‌شود که در حقیقت همه این رفتارها یک مسیر ثابت و یکسان داشته و همه بر اساس نزول اراده از عالم توحید به کثرت انجام می‌شده است.

در اینجا به دو نمونه از این موارد اشاره می‌کنیم:

نمونه اول: لیلة المبیت

مکرر سؤال میشود اگر امام علم غیب دارند، پس خوابیدن أمیرالمؤمین علیه‌السلام به جای نبی أکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در لیلة المبیت فضیلت نیست، چون کسی که می‌داند که جانش محفوظ است و آسیبی به او نمیرسد ایثار و گذشتی نکرده، در حالی که می‌دانیم که عمل آن حضرت در لیلة المبیت مصداق ایثار و ازخودگذشتگی بوده است.

جواب این است که ائمّه علیهم‌السلام در این نوع موارد اصلاً به عالم ملکوت نظر نمی‌کنند و بدون التفات به آن با حال خوف و رجاء و توکّل و تسلیم امور زندگی را سپری می‌کنند. لذا حضرت أمیرالمؤمینن علیه‌السلام در این موارد واقعاً از نتیجه کار بی‌اطلاع بوده‌اند و واقعاً ایثار نموده‌اند.

نمونه دوّم: انقطاع وحی به مدّت چهل روز

در برخی از روایات آمده که حضرت رسول أکرم صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم در پاسخ سؤالات یهود از اصحاب کهف و ذو القرنین و داستان حضرت موسی و حضرت خضر علی نبیناوآله‌وعلیهماالصلوة السلام تعبیر ان شاء الله را به کارنبردند . وبدین سبب چهل روز وحی منقطع شده و جبرائیل بر حضرت نازل نشد و حضرت نتوانستند جواب این مطالب را بیان کنند و آثار اندوه بر حضرت آشکار شد تا پس از چهل روز که جبرائیل آمد و خبر آورد.

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص: غَداً أُخْبِرُكُمْ وَ لَمْ يَسْتَثْنِ فَاحْتُبِسَ‌ الْوَحْيُ‌ عَلَيْهِ أَرْبَعِينَ يَوْماً- حَتَّى اغْتَمَّ النَّبِيُّ ص وَ شَكَّ أَصْحَابُهُ الَّذِينَ كَانُوا آمَنُوا بِهِ- وَ فَرِحَتْ قُرَيْشٌ وَ اسْتَهْزَءُوا وَ آذَوُا وَ حَزِنَ أَبُو طَالِبٍ، فَلَمَّا كَانَ بَعْدَ أَرْبَعِينَ يَوْماً- نَزَلَ عَلَيْهِ بِسُورَةِ الْكَهْفِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص: يَا جَبْرَئِيلُ لَقَدْ أَبْطَأْتَ فَقَالَ: إِنَّا لَا نَقْدِرُ أَنْ نَنْزِلَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ- فَأَنْزَلَ‌ أَمْ حَسِبْتَ‌ يَا مُحَمَّدُ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً ثُمَّ قَصَّ قِصَّتَهُم‌[۱۴]

اگر واقعاً امام علیه‌السلام به همه حقائق احاطه وجودی دارد، چه نیازی به آمدن جبرائیل است و چرا حضرت باید چهل روز وحی از آن حضرت منقطع شود و حضرت آثار غم و اندوه بر وجود مبارکشان آشکار گردد؟

پاسخ:

احتباس وحی منحصر در این واقعه نیست؛ در موارد دیگری نیز چون داستان اعتراض زنان آن حضرت به ایشان که موجب نزول آیات سورۀ احزاب شد[۱۵] و نیز در واقعه ترک تنظیف توسط اصحاب[۱۶] روایت شده است.

با توجّه به مطالب گذشته روشن می‌شود که احتباس وحی از آن حضرت به معنای عدم التفات آن حضرت به مراتبی از عالم است که پاسخ سؤالی خاص یا مطلبی مورد نظر در آن عالم به تفصیل مشاهده می‌شود و در این احوال آن حضرت یا در عوالم مافوق این کثرات سیر نموده و به وحدت مشغولند یا به تدبیر عالم طبع و هدایت امت می‌پردازند و علی ای حال به مرتبه‌ای از کثرت التفات نمی‌نمایند و این مسأله برای آن حضرت نقصی نیست؛ چون تنزل از توحید و اشتغال به ظهورات عقلی و مثالی برای ولی خدا هیچ کمال و تلذّذی ندارد.

در حقیقت در این شرائط جبرئیل است که منتظر اذن برای عرض ادب و پابوسی آن حضرت است و به واسطه جهاتی محروم میشود و انتظار اذن الهی را می‌کشد.

غم و غصه‌ای که در برخی از روایات درباره آن حضرت نقل شده، ناظر به غصه آن حضرت از شک و تردید امت است که مقتضای دلسوزی و شفقت ایشان بر امت است و در آیات قرآن مکررا به آن اشاره شده است.

همچنین ترک «ان شاء الله» در حدیث شأن نزول آیات سورۀ کهف _ بر فرض صحت نقل[۱۷]_ معصیت یا نقصی برای آن حضرت نیست؛ تا احتباس وحی مجازاتی تلقی شود، بلکه همچون دیگر حوادث زندگی آن حضرت یک تربیت و تأدیب الهی است تا امت این ادب را بیاموزند و آن را سرلوحۀ زندگی خود قرار دهند. توضیح بیشتر این بحث را باید در مباحث عصمت و حقیقت فعل امام علیه‌السلام دنبال نمود.

مطالب مرتبط


پانویس

۱. برای ملاحظه نمونه‌هائی از این دست مراجعه کنید به کتاب «علم امام (مجموعه مقالات)» که مقالات جمعی از بزرگان را در این موضوع جمع نموده است. از جمله مرحوم آیةالله سید عبدالحسین لاری در رساله معارف السلمانی (علم امام، ص۱۷ _ ۹۸) علم امام را حصولی فعلی نامتناهی دانسته و تمام ادله مخالف را به شکل عجیبی تأویل کرده است و نیز مرحوم آیةالله شیخ محمد تقی برغانی در رساله کیفیة علم الامام (همان، ص۱۲۵ _ ۱۶۵) آن را حضوری دانسته و همه ادله مخالف را طرح و تأویل کرده است.

متاسفانه این روش غیرعلمی در طرح و تأویل سبب شده حقیقت در بوته‌ای از ابهام باقی مانده و مخالفان قانع نشوند و بعضاً ادعای محدودیت علم امام را دنبال کنند. رک: همان، اقوال علماء در علم امام، ص۴۰۹ _ ۴۶۹

۲. نهج البلاغة، ص۹۹

۳. بحار الأنوار،‌ج۴۸، ص۱۵۲

۴. این حالت برای غیر معصومین علیهم‌السلام نیز گاه اتفاق می‌افتد ولی سختی و فشار زیادی بر نفس و بدن ولی خدا می‌آورد و تحمل آن دشوار است. یکی از شاگردان عارف کامل مرحوم حضرت علامه آیةالله حسینی طهرانی قدس سره نقل کردند از خدمت ایشان درباره این حال پرسیده شد، فرمودند برای غیرمعصوم حد اکثر در شبانه روز ده دقیقه شاید چنین حالتی دست دهد.

۵. . شاید یکی از وجوه دقّت این باشد که مراد از عدم اراده در این افعال، عدم اراده و اختیاری است که طرفین آن مساویند و فاعل با طی مراتب اختیار از تصور فائده و تصدیق به آن یک طرف را ترجیح می‌دهد؛ و گرنه اراده به معنای مقابل جبر در این افعال نیز موجود است و واقعا شخص در این حالت باز هم با صفت شوق و رغبت و میل و اراده کار را انجام داده و کاملاً با آن احساس سنخیت می‌کند و لذا فعل جبری تلقی نخواهد شد، همانطور که در ادامه در ذیل شماره «۲» تذکر فرموده‌اند.

۶. بقره، آيه ۱۹۵

۷. بررسي هاي اسلامي، ج‌۱، ص: ۱۹۶و۱۹۷

۸. حاصل بحث گذشته آن شد که اراده امام علیه‌السلام تابع اراده تکوینی خداوند است. ممکن است سؤال شود که این امر اختصاصی به اراده امام علیه‌السلام ندارد و اراده همه چنین است و مسلماً همه امور تکوینی و از جمله اراده انسانها تابع اراده تکوینی خداوند است، پس چرا این تعبیر فقط درباره امام علیه‌السلام اطلاق میشود؟

جواب این است که اوّلاً از جهت أدب معمولاً اراده کسی خاص به اراده خداوند نسبت داده نمی‌شود مگر آنکه آن اراده هم متعلق اراده تکوینی خداوند و هم اراده تشریعی وی باشد؛ چون اسناد اراده غیرمخلصین به خداوند ایهام محبت خداوند به فعل سیئات دارد و این ایهام خلاف ادب است.

ثانیاً معمولاً عرف چیزی را به خداوند نسبت می‌دهد که خالی از اسباب ظاهریه باشد و اراده دیگران _ بر خلاف اراده ولی خدا_ تابع اسباب ظاهریه است و لذا عرفاً فقط آن را به خداوند نسبت می‌دهند.

۹. بحارالانوار، ج‌۲۵، ص ۳۷۲

۱۰. بحارالانوار، ج‌۲۵، ص ۳۸۵؛ تعابیری چون «إِنَّ الْإِمَامَ وَكْرٌ لِإِرَادَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» دو تفسیر دارد، یکی تفسیری است که در متن ذکر شده و ناظر به کیفیت تولد اراده در قلب امام علیه‌السلام در عالم پائین می‌باشد. دیگر اینکه اشاره به باطن امام علیه‌السلام باشد که همان عالم مشیّت الهی است و به مقتضای « خَلَقَ اللَّهُ الْمَشِيَّةَ بِنَفْسِهَا ثُمَّ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ بِالْمَشِيَّة» مقدّم بر بقیّه مخلوقات می‌باشد.

۱۱. یکی از تفاوتهای سالکین ناقص که در مقام تسلیم نیستند با اولیاء کامل این است که اولیاء بدون اذن الهی در عوالم نظر نمی‌کنند و لذا بسیاری از امور بر ایشان مخفی می‌ماند ولی جمعی از سلّاک ناقص دائم به حوادث گذشته و آینده و مغیبات نظر می‌کنند و از آن مطلع میشوند و بر اساس آن تصمیم می‌گیرند و در این امر تابع اراده الهی نیستند.

۱۲. فتح الابواب، ص۱۴۲ و ۱۴۴ و ۱۵۶ و ۱۹۶ و ۲۴۱ و ۲۴۲ و ۲۴۳ و ...

۱۳. بحار الأنوار، ج‌۴۶، ص: ۲۰_۲۲

۱۴. تفسير القمي، ج‌۲، ص: ۳۲

۱۵. بحار الأنوار، ج۲۲، ص۲۱۳ و ۲۲۰

۱۶. الكافي، ج‌۶، ص: ۴۹۲

۱۷. این حدیث گرچه سنداً‌ و متناً‌ حدیث خوبی است و در تفسیر علی بن ابراهیم و نیز عیاشی نقل شده، ولی خالی از مواردی از اضطراب در نقل نیست که نشان می‌دهد که برخی از روات آن چندان ضابط نبوده و جزئیات را خوب منتقل نکرده‌اند. حضرت علامه طباطبائی به برخی از این جهات اشاره فرموده‌اند (رک: المیزان، الميزان في تفسير القرآن، ج‌۱۳، ص: ۲۸۰).