بِشْر بن حارث بن عبدالرحمن بن عطاء بن هلال بن ماهان بن بَعبور (۱۵۰ - ۲۲۶ ه. ق) معروف به بشر حافی (پابرهنه) در خانواده یکی از سران دستگاه حکومتی مرو به دنیا آمد، وی از شاگردان فضیل عیاض و استاد سری سقطی میباشد.
وی از مشهورترین عارفان قرن دوم و سوم و از شاگردان فضیل عیاض و استاد سَرّی سَقَطی است.
به گفته محمدبن حسین سلمی در طبقات الصوفیه در ۱۵۰ یا ۱۵۲، در قریه بَکِرْد یا کُرد آواد [=کرد آباد] از قرای مرو، در خانواده یکی از سران دستگاه حکومتی مرو به دنیا آمد[۱].
جد اعلایش، بعبور، به دست امیرالمؤمنین علی علیهالسلام اسلام آورد و ایشان نام او را عبدالله گذاشتند. [۲]
بشر در نوجوانی از مرو به بغداد رفت و به گروه فتیان (عیاران) پیوست و از سرهنگان آنها شد. [۳]
از نوادههای بشر حافی شیخ أبونصر عبدالکریم بن محمّد هرونی دیباجی معروف به سبط بشر حافی است که از علماءِ امامیّه بوده است[۴]
مشهور است که وی ابتدا اهل لهو و لعب بوده و سپس توبه میکند و تا پایان عمر کفش به پا نمینماید لذا به او حافی [: پابرهنه] میگفتهاند.
داستان توبه او را به گونههای متفاوت نوشتهاند.
مرحوم علامه آیت الله حسینی طهرانی رضواناللهتعالیعلیه توبه بشر را اینگونه نوشتهاند:
حضرت امام کاظم علیهالسّلام از خانه بِشْرِ حافی در بغداد عبور میکردند، که صدای غنا و رقص و نی به گوش حضرت رسید، در اینحال کنیزی از منزل خارج شد. حضرت به او گفتند:
یَا جَارِیَةُ! صَاحِبُ هَذَا الدَّارِ حُرٌّ أَمْ عَبْدٌ؟! فَقَالَتْ: بَلْ حُرٌّ. فَقَالَ عَلَیْهِ السَّلامُ: صَدَقْتِ؛ لَوْ کَانَ عَبْدًا خَافَ مِنْ مَوْلَاهُ.
«ای خانم! مالک این خانه آزاد است یا بنده؟! گفت: آزاد است.
حضرت کاظم علیهالسّلام گفت: راست گفتی؛ اگر بنده بود، از آقای خود میترسید و چنین کاری نمیکرد.»
آن کنیز چون بازگشت، آقای وی که بر سر سفره شراب بود گفت: چرا دیر برگشتی؟!
گفت: مردی با من چنین و چنان گفت.
بشر در اینحال فوراً با پای برهنه (حافیاً) از منزل بیرون شد تا حضرت مولانا الکاظم علیه السّلام را دیدار کرد، و عذر خواهی نمود و گریست، و از کردارش و عملش شرمنده شد، و بر دست آن حضرت توبه نمود. [۵]
عطار در تذکرة الاولیاء چنین نقل نمودهاست:
«بُشر حافی رحمةاللهعلیه… ابتدای توبه او آن بود که شوریده روزگار بود. یک روز مست میرفت. کاغذی یافت بر آنجا نوشته «بسم الله الرحمن الرحیم.» عطری خرید و آن کاغذ را معطر کرد و به تعظیم آن کاغذ را در خانه نهاد. بزرگی آن شب به خواب دید که گفتند: بِشر را بگوی:
«طیَّبتَ اسمَنا فَطَیَّبناکَ و بَجَّلتَ اسمَنا فبَجَّلناکَ و طَهَّرتَ اسمنا فطَهَّرناکَ فبعزَّتی لاَطْیَبَنَّ اسمَکَ فی الدنیا و الاخرة» «اسم ما را طیب و طاهر کردی پس ما تو را طیب و طاهر می کنیم. اسم ما را تعظیم نمودی پس ما تو را تعظیم می نماییم. به عزت خویش سوگند که نامت را در دنیا و آخرت پاک می کنم.»
آن بزرگ گفت: مردی فاسق است. مگر (احتمالاً) به غلط میبینم.
طهارت کرد و نماز بگزارد و بخواب رفت، همین خواب دید. همچنین تا بار سوم.
بامداد برخاست، وی را طلب کرد. گفتند به مجلس خَمر است.
رفت به خانهای که در آنجا بود. گفت: بِشر آنجا میبود؟
گفتند: بود. و لکن مست است و بی خبر.
گفت: بگوئید که به تو پیغامی دارم.
گفت: بگوئید که پیغام که داری؟
گفت: پیغام خدای!
گریان شد. گفت: آه! عتاب دارد یا عقابی کند.
گفت: باش تا یاران را بگویم.
با یاران گفت: ای یاران! مرا خواندند. رفتم و شما را بدرود کردم که بیش هرگز مرا در این کار نمیبینید.
پس چنان شد که هیچ کس نام وی نشنودی، الاّ که راحتی به دل وی برسیدی.
و طریق زهد پیش گرفت، و از شدت غلبه مشاهده حق تعالی هرگز کفش در پای نکردی» [۶]
صاحب «روضات الجنّات» علّامه سیّد محمّد باقر خونساری در کتاب خود میگوید:
من به خطّ شیخنا شهید ثانی دیدم که از کتاب «المدهش» أبی الفَرَج بن جَوْزی نقل کرده است که:
چون بشر حافی مبتلا به مرضی شد که با آن از دنیا رفت، جمعی از برادرانش به دور او گرد آمدند و گفتند: ما تصمیم گرفتهایم ادرار تو را در شیشه کرده نزد طبیب ببریم.
بشر گفت: أنَا بِعَیْنِ الطَّبیبِ. «من در برابر و نظر و مشاهده طبیب اصلی هستم.» یَفْعَلُ بی ما یُریدُ. «آنچه را که بخواهد درباره من انجام میدهد.»
گفتند: فلان طبیب نصرانی، طبیب حاذق و معروفی است؛ چارهای نیست از بردن ادرار.
بشر گفت: دَعونی، فَإنَّ الطَّبیبَ أمْرَضَنی. «مرا واگذارید، چون طبیب مرا مریض کردهاست.»
گفتند: هیچ چاره نیست، و حتماً باید قاروره بول را به طبیب نشان دهیم.
بشر به خواهرش[۷] گفت: فردا چون صبح شود، قاروره ادرار را به آنها بده!
صبحگاه برادران آمدند و ادرار بشر را از خواهر گرفتند و به نزد طبیب بردند، همان طبیب نصرانی.
طبیب چون نظرش بر آن شیشه بول افتاد، گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. سپس گفت: بگذارید! گذاردند. پس از آن گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. باز گفت: بگذارید! گذاردند. و برای بار سوّم نیز گفت: تکانش دهید! تکانش دادند. و پس از آن گفت: بگذارید! گذاردند.
یکی از آنها به طبیب گفت: ما اینطور سابقه ترا نشنیده بودیم، و خبر نداشتیم!
طبیب گفت: از سابقه من مگر شما چه شنیده اید؟!
گفتند: ما سابقه تو را به جودت نظر و سرعت ادراک و معالجه صحیح میدانستیم، و اکنون میبینیم در نظر و تشخیصت تردّد داری؛ و این دلالت بر قلّت معرفت تو میکند!
طبیب گفت: و الله من حال وی را از اوّل نظر فهمیدم، ولیکن از شدّت تعجّب چند بار نظرهای مجدّد نمودم. و بالجمله اگر این ادرار، بول مرد نصرانی مذهب است، بدون شکّ ادرار مرد راهب و تارک دنیائی است که خوف و خشیت خدا جگرش را پاره کرده و شکافته است؛ و اگر ادرار مرد مسلمان است، بدون تردید ادرار بشر حافی است. و من دوائی برای آن نمیدانم، با او مدارا کنید زیرا مرگش حتمی است. و اینک میّت است.
گفتند: قسم به خداوند که همان بشر حافی است.
چون طبیب نصرانی این سخن را شنید، زنّار پاره کرد و گفت: أَشْهَدُ أنْ لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَهِ.
برادران گفتند: ما با سرعت به سوی بشر برگشتیم تا او را به اسلامِ طبیب مسیحی بشارت دهیم. چون نظر بشر به ما افتاد گفت: طبیب مسلمان شد؟! گفتیم: آری! تو از کجا خبر داشتی؟!
بشر گفت: چون شما از منزل بیرون رفتید، حال چرت و پینکی مرا گرفت؛ ناگهان گویندهای گفت: ای بشر! به برکت آب ادرار تو، طبیب نصرانی اسلام آورد. بشر پس از این، یکساعت بیشتر زنده نماند و به سوی پروردگار ارتحال نمود. [۸]
بشر در بغداد در روز عاشورا، سال ۲۲۶ در ۷۶ سالگی رحلت کرد[۹]
دانشنامه جهان اسلام، بنیاد دائرة المعارف اسلامی، برگرفته از مقاله «بِشر حافی»، شماره۱۳۹۰.
نور ملکوت قرآن، علامه آیتالله حسینی طهرانی، ج ۳ ص ۲۸۱.
۱. محمدبن حسین سلمی، طبقات الصوفیه، ج۱، ص۴۰، چاپ نورالدین شریبه، قاهره ۱۴۰۶/ ۱۹۸۶.
۲. ابن خلکان، وفیات الاعیان، ج۱، ص۲۷۴ـ۲۷۵، چاپ احسان عباس، بیروت ۱۹۶۸ـ۱۹۷۷.
۳. احمدبن عبدالله ابونعیم، حلیة الاولیاء و طبقات الاصفیاء، ج۸، ص۳۳۶، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷
۴. طرائق الحقائق، ج۲، ص ۱۸۷ به نقل از وفیات الاعیان
۵. نور ملکوت قرآن، ج۳، ص ۲۸۱ به نقل از «منهاج الکرامة» طبع سنگی، ص ۱۹؛ و در «روضات الجنّات» طبع سنگی، ص ۱۳۲ و ۱۳۳
۶. تذکره الاولیاء عطار نیشابوری، ذکر بشر حافی رحمة الله علیه
۷. او سه خواهر زاهد و عابد داشته است که در بغداد میزیستهاند و از راه ریسندگی روزگار میگذرانده اند رک: ابن خلکان، وفیات الاعیان، ج۱، ص۲۷۶، چاپ احسان عباس، بیروت ۱۹۶۸ـ۱۹۷۷
۸. «روضات الجنّات» ج ۱، ص ۱۳۲ و ۱۳۳
۹. ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج۱۰، ص۲۲۲، ج ۱۰، چاپ علی شیری، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵.