از ميان عرفانهای مختلفی كه از قديم و جديد در دنيا وجود داشته و دارند، عرفان اسلامی به لفظ صوفی و تصوف اختصاص يافته است؛ يعني عرفان اسلامی را تصوف و شخص عارف را صوفی ميگويند.
سعی ما در این نوشتار بر این است که دورنمايی از دو واژه اساسی عرفان و تصوف، بهدست دهيم.
تعريفهاي متعددي از واژه «تصوف» صورت گرفته است. [۱] از جملة آنها تعريفي است كه «معروف كَرْخي» (م ۲۰۱ه. ق) از عرفاي بزرگ اسلامي، ارائه كرده است. وي ميگويد:
التصوف الأخذ بالحقائق واليأس مما في أيدي الخلائق؛ تصوف، گرفتن و يافتن حقايق هستي و دلبريدن از دنياي مردم است.
عطار نيشابوري در تذكرة الاولياء، همين تعريف را از قول معروف، چنين ترجمه كرده است:
«تصوف، گرفتن حقايق و گفتن به دقايق و نوميدشدن از آنچه هست در دست خلايق».
ويژگي مهم اين تعريف، جامعيت آن نسبت به دو بُعد اصلي عرفان اسلامي يعني بُعد معرفتي و بُعد عملي آن است كه در درسهاي آينده از آن به «عرفان نظری» و «عرفان عملی» ياد خواهيم كرد؛ آنجاكه ميگويد:
تصوف، يافتن و گرفتن حقايق هستي است، به جنبة معرفتي و آنجاكه ميگويد: تصوف، نااميدي و دلبريدن از سرمايههاي مردم است، اشارهاي به جنبة عملي عرفان اسلامي دارد.
ابوبكر كتّاني (م ۳۲۲ ه. ق) در تعريف تصوف ميگويد:
التصوف، صفاءٌ ومشاهدة.
يعني تصوف از دو حقيقت تشكيل شده است: نخست صفاي قلب و تطهير باطن، كه به عرفان عملي و سلوك اشاره دارد و دوم مشاهدة حقايق و رسيدن به معارف شهودي كه به عرفان نظري و معرفت نظر دارد.
از جمله تعاريف قابل توجه، تعريف محيالدين ابنعربي است. وي ميگويد:
التصوف، الوقوف مع الآداب الشرعيّة ظاهراً وباطناً وهي الخلق الالهيّة؛ تصوف، پايبندي به آداب شريعت در ظاهر و باطن است كه همان اخلاق الهي ميباشد.
در اين تعريف تنها به جنبة عملي عرفان اسلامي اشاره شده است؛ لكن با توجه به غلبة جنبة عملي در واژگان «تصوف» ـ كه پس از اين بدان خواهيم پرداخت ـ اين تعريف به رويكرد امروزي آن نزديكتر است.
بنابراين از نگاه طرفداران عرفان و تصوف:
تصوف، گذر از خود و رسيدن به خدا و خداييشدن است.
با روشن شدن معناي اصطلاحي «تصوف»، واژههاي «صوفي»، «صوفيان»، «صوفيه» و «متصوفه» نيز روشن خواهند شد. اما در بررسي ريشة لغوي اين واژهها، واژه «صوفي» بايد مورد مداقه قرار گيرد؛ زيرا پس از شكلگيري اين واژه، ساير واژهها از آن ساخته شدهاند.
در اشتقاق لغوي «صوفي» صحبتهاي فراواني وجود دارد. اما تنها سه قول از ميان آنها، بيشتر قابل اعتماد است:
الف) لفظ صوفي در زبان عربي، ريشة لغوي ندارد؛ بلكه از كملة «سوف» يا «سوفيا» يِ يوناني گرفته شده است. [۲] عدهاي در يونان خود را سوفسطايي ـ يعني دانشمند ـ ميناميدند و عدهاي نيز كه در مقابل سوفسطاييان ـ مروّجان شكاكيّت ـ ايستادند، خود را «فيلاسوف»؛ يعني دوستدار دانش و حكمت نام مينهادند. بنابراين صوفي به معناي حكيم و دانشمند خواهد بود.
ب) لفظ صوفي به قبيلهاي از عرب به نام «بنيصوفه» نسبت داده شده است؛ زيرا مردم اين قبيله در زمان جاهليت خدمتگذاران خانة خدا بودند و به عبادت و رياضت شهرت داشتند. پس از ظهور اسلام، هنگامي كه عدهاي از مسلمين در مسئلة رياضت، عبادت و زهد پافشاري نشان دادند، مردم، با سابقهاي كه از قبيلة بنيصوفه در ذهن داشتند، اين عده را به همان قبيله منسوب نمودند. بدين ترتيب به اين افراد «صوفي»، به برنامههاي ايشان «تصوف» و به اين طايفه، «متصوفه» گفتند.
ج) جهت سوم ـ كه بيشتر اهل تحقيق آن را پذيرفتهاند ـ آن است كه لفظ صوفي برگرفته از «صوف» به معناي پشم ميباشد و دليل آنكه به صوفي، صوفي گفته ميشود، بهخاطر لباس پشمينهاي است كه ميپوشد. بنابراين چون غالباً صوفيان جنس لباس خود را از پشم برميگزيدند، به همان منسوب شده و به نام صوفي شهرت يافتند. حافظ نيز با اشاره به رياكاري پارهاي از صوفيان در پوشيدن لباس پشمي ميگويد:
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز و برو
بنابراين سه قول قابل اعتمادتر در وجه اشتقاق لغويِ لفظ صوفي را ميتوان اينگونه نشان داد:
سوفيا = صوفي
بنيصوفه = صوفي
صوف = صوفي
پيش از آنكه واژه عرفان را از ديدگاه اصطلاحي مورد پژوهش قرار دهيم، تذكر دو نكته مناسب مينمايد:
با توجه به همين نكتة اخير، در رديابي معناي اصطلاحي عرفان در آثار عرفا، ميبايست واژه «عارف» را مورد نظر قرار دهيم؛ چراكه تعريف عارف، بهطور طبيعي تعريف عرفان نيز خواهد بود.
در پيگيري واژه عارف و عرفان، همچون تصوف، به انبوهي از تعاريف مختلف برميخوريم؛[۴]
اما يكي از بهترين تعريفها، تعريف ملاعبدالرزاق كاشاني (م ۷۳۵ ه. ق) است. وي در اصطلاحات الصوفية ميگويد:
العارف من اشهده الله ذاته وصفاته وأسمائه وأفعاله، فالمعرفة حال تحدث من شهودٍ؛ عارف كسي است كه خداوند، ذات، صفات، اسما و افعال خود را به وي نشان داده است. بنابراين معرفت (و عرفان) حالي است كه از پي شهود برميآيد.
ويژگي مهم اين تعريف آن است كه به سنخ معرفت عرفاني و روش آن اشاره كرده است. پس از اين در درسهاي بعدي روشنتر خواهد شد كه معارف عرفاني ـ برخلاف ديگر دانشهاي ذهني و فكري ـ از سنخ علوم حضوري بوده و به روش كشف و شهود بهدست ميآيد.
بنابراين
عرفان؛ معرفت و آگاهي شهودي از ذات، اسما، صفات و افعال خداوند در حد توان بشر ميباشد
.
۱. شايد بتوان گفت به تعداد صوفياني كه پيدا شدهاند، براي تصوف تعريف گفته شده است. به همين دليل است كه «شهابالدين ابوحفص عمر سهروردي» در كتاب عوارف المعارف كه از كتب مورد اعتماد عرفاست ميگويد: «أقوال المشايخ في ماهيّة التصوف تزيد علي ألف قول... فإنّ الالفاظ وإن اختلفت متقاربة المعني؛ سخنان مشايخ عرفاني در تبيين حقيقت تصوف، افزون بر هزار قول است...؛ اما هرچند الفاظ گوناگون است، معاني بههم نزديك ميباشد».
۲. برخي از اكابر محققين صوفيه، نظير امام قشيري براي كلمة «صوفي» ريشة عربي قايل نشدهاند، گرچه اشتقاق غيرعربي آن را نيز معلوم نكردهاند. ابوريحان بيروني نيز بر همين باور است، با اين فرق كه اشتقاق غيرعربي آن را بيان كرده و گفته است كه اصل آن از لفظ سوف (= حكمت و دانش) است و ريشة يوناني دارد.
۳. جالب است كه بدانيم ابنسينا در نمط نهم اشارات، هرگز از واژگان صوفي و تصوف و مشتقات ديگر آن استفاده نكرده است و در مقابل مكرر از واژگان عرفان و عارف بهره ميگيرد. اين نكته در بررسي ديدگاه ابنسينا و كنكاش تاريخي واژه عرفان داراي اهميت است.
۴. از جمله تعريفهاي واژه عارف، تعريف بايزيد بسطامي (م ۲۶۱ ه. ق) است. وي ميگويد: «أدني صفة العارف أن تجري فيه صفات الحق ويجري فيه جنس الربوبيّة؛ كمترين صفت عارف آن است كه صفات حق در او جاري و جنس ربوبيت در او ساري باشد». در اين تعريف جنبة عملي غلبه دارد.
جنيد بغدادي (م ۲۹۷ ه. ق) در پاسخ به اين پرسش كه عارف كيست و معرفت چيست، ميگويد: «أن تعرف ما لك وما له؛ يعني معرفت آن است كه بشناسي چه چيزي از آن توست و چه چيزي براي خداي متعال». بهعبارتديگر، بهدرستي حق و خلق را از هم بازشناخته و احكام هريك را در جاي خود بنشاني. همچنانكه در مباحث عرفان نظري خواهيم آورد، از مباحث اصلي عرفان نظري، كيفيت تمييز حق و خلق و امتياز بين خالق و مخلوق است. در تعريف جنيد، فقط جنبة معرفتي ملحوظ شده است. ابنسينا (م ۴۲۸ ه. ق) در توضيح واژه عارف، در نمط نهم اشارات آن را در كنار دو واژه «زاهد» و «عابد» قرار ميدهد و ميگويد: «زاهد آن است كه بهخاطر ترس از جهنم، از دنيا ميپرهيزد و خود را به گناه آلوده نميكند و عابد آن است كه به طمع بهشت به عبادت ميپردازد؛ اما «المنصرف بفكره الي قدس الجبروت مستديماً لشروق نور الحق في سرّه يخصّ باسم العارف؛ آن كس كه به فكر خود يكسره (بدون آنكه ترس از جهنم و يا طمع به بهشت محرك او باشد) بهسوي عالم قدس متوجه باشد، در حالي كه مدام خواهان تابش نور حق در سرّ خود است، اختصاصاً عارف نام دارد (نه كس ديگر)». درهمآميختگي جنبة معرفتي و عملي در اين تبيين بهطور كامل آشكار است.