شیخ ابوالفضل محمد بن حسن سرخسی مرید ابونصر سراج است و پیر شیخ ابو سعید ابو الخیر. مقبرهاش در شهرستان سرخس، روستای سنگر واقع شده و به مزار پیر ابوالفضل حسن خراسانی مشهور است.
نام وی محمّد بن الحسن است. وی مرید ابو نصر سرّاج است و پیر شیخ ابو سعید ابو الخیر. هرگاه شیخ ابو سعید را قبضی بودی، قصد خاک شیخ ابوالفضل کردی.
خواجه ابو طاهر فرزند شیخ ابو سعید گوید که: «روزی شیخ ما را قبضی رسید. در میان مجلس گریان شد، و همه جمع گریان شدند. گفت: هرگاه ما را قبضی بودی، روی سوی خاک پیر ابو الفضل کردیمی به بسط بدل شدی. ستور زین کنید! در وقت برنشست، و جمله اصحاب با وی برفتند. چون به صحرا رسیدند، شیخ گشاده گشت و وقت را صفت بدل گشت. درویشان به نعره و فریاد بر آمدند، و شیخ را از هر معنی سخن میرفت. چون به سرخس رسید از راه به سر خاک پیر شد و از قوّال این بیت درخواست:
معدن شادی است این معدن جود و کرم
قبله ما روی یار قبله هر کس حرم
و شیخ را دست گرفته بودند، و گرد آن خاک طواف میکرد و نعره میزد، و درویشان سر و پای برهنه در خاک میغلطیدند. چون آرامی پدید آمد، شیخ گفت: این روز را تاریخی سازید که بهتر از این روز نبینید. بعد از آن هر مرید را که اندیشه حج بودی، شیخ وی را به سر خاک پیر ابو الفضل فرستادی و گفتی: آن خاک را زیارت کن و هفت بار گرد آن خاک طواف کن تا مقصود حاصل شود.»
صاحب کتاب کشف المحجوب بزرگی را نام میبرد و میگوید که: «به سرخس از وی شنیدم که گفت: کودک بودم و به محلّتی رفته بودم به طلب برگ توت از برای کرم فیله، و بر درختی شده بودم گرمگاهی، و شاخههای آن درخت میزدم. شیخ ابو الفضل بر آن کوی گذشت و مرا ندید. هیچ شک نکردم که از خود غایب بود، بر حکم انبساط سر برآورد و گفت: بار خدایا! یک سال بیش است که مرا دانگی ندادهای که موی خود بتراشم، با دوستان چنین کنند؟ گفت:
در حال همه اوراق و اغصان و اصول درختان زرین دیدم. آنگاه گفت: عجب کاری که گشایش دل را با تو سخنی نتوان گفت!»
و هم صاحب کشف المحجوب گوید که: «روزی لقمان به نزدیک ابو الفضل حسن آمد.
وی را دید جزوی اندر دست، گفت: یا ابا الفضل! اندر این جزو چه میخواهی؟ گفت: همان که تو اندر ترک آن. گفت: پس این خلاف چراست؟ گفت: خلاف تو میبینی که از من میپرسی که چه میخواهی. از مستی هشیار شو و از هشیاری بیدار گرد تا خلاف برخیزد، و بدانی که من و تو چه میطلبیم «۵».»
شیخ ابو الفضل حسن سرخسی وقتی از هوا درآمد و بر درختی نشست. یکی آن بدید.
شیخ ابو الفضل گفت: «چه مینگری، این ترا میباید؟» گفت: «میباید.» گفت: «از آن نمییابی که میباید، یعنی که «۶» من طلب نکردهام.»
شیخ ابو سعید گوید- قدّس اللّه تعالی سرّه- که: «پیر ابو الفضل درمیگذشت، گفتند:
ایّها الشّیخ! ترا کجا دفن کنیم؟ جواب نداد. گفتند: به فلان گورستان بریمت؟ گفت: اللّه! اللّه! مرا آنجا نبرید! گفتند: چرا؟ گفت: برای آنکه آنجا خواجگانند و امامانند و بزرگانند، ما باری کیستیم؟ گفتند پس کجا دفن کنیم؟ گفت: به سر تلّ مرا در گور کنید، که آنجا مقامرانند و گناهکارانند و خراباتیانند و دوالبازانند. مرا در آنجا در گور کنید، که درخورد ما ایشانند، و طاقت آن دیگران نداریم. ما با این گناهکاران میزییم، که ایشان به رحمت او نزدیکتر باشند.»
و هم شیخ ابو سعید فرموده: «سمعت الشّیخ اباالفضل، محمّد بن الحسن، شیخ وقته بسرخس، یقول: الماضی لا یذکر و المستقبل لا ینتظر ما فی الوقت یعتبر و هذا صفة العبودیّة، ثمّ قال: حقیقة العبودیّة شیئان: الافتقار الی اللّه- تعالی- و هذا من أجل العبودیّة، و حسن القدوة برسول اللّه- صلّی اللّه علیه و سلّم- و هو الّذی لیس للنّفس فیه نصیب و لا راحة.»
چون شیخ ابو الفضل از دنیا برفت، یاران وی مرقّع بیگانه در وی پوشیدند. دیگر روز در مسجد نشسته بودند، کسی در مسجد باز کرد و مرقّع را در مسجد انداخت و گفت: «این مرقّع بیگانه شما را نخواهم.» و برفت.