اين كلمه سخنرانى اين كمترين حسن حسنزاده آملى است كه به مناسبت بزرگداشت هفته معلّم در مجمع حضرات فرهنگيان منطقه ۲ آموزش و پرورش قزوين «أيّدهم اللّه سبحانه بإلقاءاته السبّوحيّة» از جناب استاد عظيم الشأن بزرگوارم:
عالم ربانى، حكيم و عارف الهى، جامع المعقول و المنقول، آية اللّه الكبرى حاج ميرزا سيّد ابو الحسن رفيعى قزوينى «رفع اللّه درجاته و جزاه اللّه عنّا خير جزاء المعلّمين» تقديم داشتهام. و آن بزرگواران سخنان ما را در آن محفل عرشى به صورت رسالهاى به نام «مقام معلّم» به حليت طبع متحلّى فرمودهاند. و اينك اين داعى به نقل آن در اين كتاب مستطاب هزار و يك كلمه به صورت يك كلمه تبرّك مىجويد و به حضور انور نفوس مستعدّه تقديم مىدارد:
بسيار مفتخرم كه در روز گراميداشت مقام معلّم، در محضر مبارك روحانيون والامقام، و اساتيد بزرگوار دانشگاه، فرهنگيان عزيز، و مردم موحّد و بيدار خطّه علم و كمال و تقوى و ادب بلد طيّب قزوين تشرّف حاصل كرده ام.
اين داعى بر اثر كسالتهاى گوناگون مزاجى به خصوص قلب و چشم از حرف زدن و مسافرت كردن ممنوع و محروم است؛ حتى پس از سى سال درس و بحث در حوزه مقدّسه قم، امسال درس و بحثم تعطيل شده است. و در حدود شش سال است كه اكنون براى اولين بار از قم به در آمده و در اين مجمع عظيم و شكوهمند فرهنگى به ارائه ارادت نايل آمدهام. و در واقع مجذوب حقّى و حقيقتى شده ام كه با كمال افتخار و ابتهاج و انبساط، از دل و جان به حضور انور شما رسيدهام. و آن اينكه جناب آقاى شهابزاده «حفظه اللّه تعالى» تلفن فرمودند كه به مناسبت روز معلّم و بزرگداشت ياد گرامى استاد عزيزم حضرت آية اللّه العظمى علّامه رفيعى قزوينى (روحى فداه) سمينارى در قزوين تشكيل مىشود، كه ما را با نام قزوين و سوابق خاطرات محضر شريف استاد قزوينى مجال چون و چرا و قدرت امتناع از دعوت نبود.
شهر مقدّس قزوين به حكم سوابق تاريخى و تربت چهار پيغامبر خدا عليهم السّلام در آن، از قديم الأيام حايز اهميّتى بسزا بوده است، و بزرگانى بنام در علوم و فنون از آن برخاستهاند. قزوين قبل از حوزه قم، حوزه علميّه بوده است، و شكرا للّه كه اكنون هم حوزه علميه و دانشگاه بين المللى قزوين در سطح كشور و حوزههاى آن نامدار و بلند آوازه است.
قزوين را بر اين طلبه دعا گوى شما حقّى عظيم است. واقعهاى را از حدود سى و هفت سال پيش از اين به يادگار دارم و به عرض مىرسانم. و آن اين كه در روزهاى پنجشنبه و جمعه و مطلق تعطيليهاى ايّام مرسوم و متعارف درسى، در محضر مبارك استاد بزرگوارم جناب علّامه شعرانى (رضوان اللّه تعالى عليه) رياضيات مىخواندم.
در صبح سعادت روز پنجشنبهاى كه از مدرسه مروى تهران به حضور انورش در بيت المعمور آن حضرت تشرّف حاصل كردم، بعد از تحيّت صبحگاهى رو به من فرمود و گفت: «آقاى ميرزا ابو الحسن قزوينى به تهران تشريف آوردهاند و شنيدم درس و بحث را شروع كردهاند. شما اين درسهايى را كه پيش من و آقايان ديگر داريد، طورى تنظيم كنيد كه محضرش را ادراك كنيد».
استادان عزيز، فرهنگيان گرامى! روحانيت حقيقى را مشاهد بفرماييد و روحانى واقعى را ببينيد! اين استاد بزرگ حضرت علّامه شعرانى چه بزرگوارى درباره شاگردش مىفرمايد، و چگونه عالم ديگر معاصرش مثل علّامه رفيعى را به بزرگى نام مىبرد و شاگردش را به ادراك محضر شريفش امر مىفرمايد. اين داعى از آية اللّه رفيعى قزوينى آگاهى نداشت و او را نمىشناخت، بركاتى كه از محضر شريفش عايد اين كمترين شده است به ارشاد و راهنمايى حضرت استاد علّامه شعرانى بوده است.
آرى: «متّحد جانهاى شيران خداست».
اكنون آيت اللّه رفيعى در ميان ما نيست، به سوى روضه رضوان الهى رهسپار شده است، در پيشگاه مثالش تشرّف دارم:
گر دست نمىدهد وصالش
دست من و دامن مثالش
لذا در وصف كردن و ستودن من آن بزرگوار را هيچگونه شايبه مداهنه و مجامله راه ندارد؛ بلكه تعريف و تمجيد مقام علمى و منزلت روحانى آن جناب از مثل من همان است كه ملّاى رومى در مثنوى گفته است:
مادح خورشيد مدّاح خود است
كه دو چشمم سالم و نامرمد است
آرى، كسى كه خورشيد را مىستايد، خودش را مىستايد كه چشمش رمد ندارد و شب پره چشم نيست و آفتاب بين است، وگرنه فارغ است از مدح و تعريف آفتاب.
غرض اين كه در جلسه درس آن جناب شركت كردم، دو درس مىفرمود: يكى معقول كه كتاب اسفار بود، و ديگرى درس خارج فقه. چون شروع به تقرير درس فرمود، گويى درياى متلاطم و بحر زخّارى به حرف آمد. در اثناى تقرير چه كدها و مفاتيح علمى كه امّهات و اصول معارف اصيل انسانى و قرآنىاند، از بيانات و اشارات او استفاده مىكرديم؛ و همچنين از دقّت و باريكبينى و نازكيابى ايشان در مسائل فقهى.
در اين انديشه افتادم كه اين بزرگمرد در قزوين به سر مىبرد- نهنگ آن به كه با دريا ستيزد- بايد در آنجا چه شاگردانى داشته باشد و چه كسانى را تربيت كرده باشد كه از اين شخصيت جهانى بهرهها بردهاند. جلسه درس آن روز به پايان رسيد و به مدرسه مروى برگشتم و درسها را نوشتيم و يادداشت كرديم. فردا كه به محضر استاد علّامه شعرانى رسيديم، پرسيدند به درس آقاى قزوينى شركت كردهايد؟ عرض كردم دردكنار درياى ديگرى نشستهام. فرمودند آن محضر را مغتنم بدار.
هفتهاى به سر نيامد كه بعد از درس به من اشاره فرمود: شما باشيد. آقايان همدرس رفتند و بنده برخاستم به نزديكش آمدم و خم شدم و زانويش را بوسيدم و گفتم آقا جان امرى داريد؟ فرمود: خواستم از شما حال بپرسم و از درسها و اساتيد شما باخبر باشم.
عرض كردم فعلا در محضر اين عزيزان: آقا ميرزا ابو الحسن شعرانى، آقا شيخ محمّد تقى آملى، آقا ميرزا أحمد آشتيانى، آقا شيخ محمد حسين فاضل تونى، و آقا ميرزا مهدى إلهى قمشهاى به معقول و منقول و تفسير و هيئت و رياضيات و طبّ اشتغال دارم. سپس از يك يك آنان و درس من در محضرشان استفسار فرمود، تا سخنم بدين جا رسيد كه اكنون در طبّ شرح اسباب، و در هيئت استدلالى به ترتيب كلاسيكى مجسطى بطليموس به تحرير خواجه طوسى را در محضر استاد شعرانى درس مىخوانم. بسيار از علّامه شعرانى شگفتى نمود و گفت: آفرين، ايشان چنين كسى است؟! بعد از آن از درسهاى ديگرم پرسيد و پاسخ شنيد و فرمود: «همين، خواستم از شما باخبر باشم». رخصت طلبيدم و برخاستم.
هفته دوم آمد و يك دو روزى بگذشت و باز بعد از درس به من اشاره كرد كه شما باشيد. من نشستم و رفقا رفتند و فرمود: شما اظهار داشتيد كه شرح قيصرى بر فصوص الحكم را در محضر آقاى فاضل تونى درس خواندهايد. گفتم: آرى. فرمود:
مصباح الأنس را درس خواندهايد؟ گفتم: خير. فرمود: حاضر هستيد كه مصباح الأنس را با هم، مشروط به اين كه دو به دو من و شما باشيم، مباحثه كنيم؟ دست و زانويش را بوسيدم و اشك شوق در چشمم حلقه زد و عرض كردم:
لطفها مىكنى اى خاك درت تاج سرم
خود آن جناب مصباح الأنس را در محضر آقا ميرزا هاشم اشكورى كه محشى مصباح الأنس است، تلمذ كرده است و در پيشگاه استادان نامورى چون: آقا شيخ عبد النبيّ نورى، و آقا ميرزا حسن كرمانشاهى، و آقا سيّد محمّد كاظم يزدى، و بزرگان ديگر زانو زده است. و حقّا عالمى جامع علوم عقلى و نقلى بود، در رياضيات و هيئت هم درس خوانده بود. اين بنده پنج سال در محضرش تشرّف داشت و از خرمن معارفش خوشه و توشه برداشت.
امروز، روز معلّم است؛ شما استادان و آموزگاران بزرگوار، برادران و خواهران صاحب فضل و كمال ببينيد كه آية اللّه رفيعى «رفع اللّه درجاته» از تعليم و تعلّم و مقام معلّم چه خبرها دارد كه با طلبهاى از آمل كه براى تحصيل علم به تهران آمده و هيچ آشنايى و خويشاوندى با او ندارد، اين گونه رفتار مىكند. اين اولياى الهى چه ديدهاند و چه چشيدهاند؟!
تربت پاك آن جناب- كه رحمت بر آن تربت پاك باد- در قم است، و من اگر چه براى تسلّى خاطرم به زيارتش تشرّف مىيابم و دو زانو در كنار تربتش مىنشينم و خاكش را مىبوسم و قرآن مىخوانم، و لكن آنچه كه مرا به حقيقت آرامش مىدهد لسان امام ملك و ملكوت حضرت صادق آل محمّد (صلوات اللّه عليهم) است كه ثقة الإسلام كلينى در حديث ششم باب چهارم كتاب فضل العلم از اصول كافى به اسنادش از حفص بن غياث روايت كرده است كه:
، معرب به اعراب و تصحيح اين داعى.«قال: قال لي ابو عبد اللّه عليه السّلام: من تعلّم العلم و عمل به و علّم للّه دعى في ملكوت السّماوات عظيما، فقيل: تعلّم للّه و عمل للّه و علّم للّه.»[۱]
پس خوشا به حال شما علماى روحانى گرامى و استادان بزرگوار دانشگاه، و خطباى عزيز و معلّمان و مربّيان جامعه و دانشجويان و دانشآموزان و فرهنگيان گرانقدر كه در ملكوت عالم، آقا و بزرگ خوانده مىشويد! خوشا به حال شما كه زبان و قلم و رفتار شما براى تعليم اجتماع و تشكيل مدينه فاضله انسانى است، و در سيرت و سنّت انبياى الهى مىباشيد و به آن بزرگواران تأسّى مىنماييد!
آرى، انبياء براى آدمسازى و تشكيل مدينه فاضله مبعوث شدهاند؛ درشكه و دوچرخه و ديگر صنايع مادّى را ديگران مىتوانند بسازند، و لكن صنعت آدمسازى كار هر كس نيست؛ نفوس قدسى مؤيّد به روح القدس و كسانى كه در مسير آنهايند و از آنها تعليم گرفتهاند، آدم سازند. لذا اين نشأت شهادت مطلقه كه ظلّ و آيت ملكوتش است مقام معلّم مربّى انسانها بدان پايه والا است كه در ملكوت سماوات عظيم خوانده مىشود.
من يك بار در زمان حيات استاد اعظم آية اللّه رفيعى (قدّس سرّه القدّوسى) به قزوين آمدم كه تابستان فرا رسيده، درسها تعطيل شده، آن جناب به قزوين مراجعت فرموده بود. پس از چند روز به قصد زيارتش در معيّت دوست فاضلم مرحوم شاه چراغى از تهران به قزوين آمديم و در بيت المعمور آن بزرگوار تشرّف حاصل كرديم. پس از گذشت برههاى از زمان رخصت طلبيديم كه رفع زحمت كنيم. فرمود:
خير، بايد ناهار اينجا باشيد. عرض كرديم: آقا جان! در حضور جنابعالى دست ما براى تناول غذا دراز نمىشود. ما براى دستبوسى و زيارت شما آمديم، اجازه بفرماييد ما مرخّص بشويم. قبول نفرمودند. و اكنون اين بار دوم است كه پس از حدود سى و شش سال از قوّه جاذبه روحانيّت آن بزرگوار (رضوان اللّه عليه) بدين خطّه علم و تقوى و سرزمين انبياء آمدهام.
چند نامه از ايشان دارم كه همه را مثل جان شيرين نگهدارى مىكنم، و شايسته است كه به گفته حكيم انورى تمسّك جويم:
هست در ديده من خوبتر از روى سفيد
روى حرفى كه به نوك قلمت گشت سياه
عزم من بنده چنانست كه تا آخر عمر
دارد از بهر شرف خطّ شريف تو نگاه
انسان كه مكارم اخلاق علماى بزرگ اين امّت و سيرت حسنه آنها را مشاهده مىكند، مىگويد خدايا پس آن پيغمبر مخاطب به خطاب « إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ» را چه قدر و مرتبت و منزلت بوده است؟!
حضرت استاد آية اللّه رفيعى كسى بوده است كه مرحوم آية اللّه خمينى در محضر انورش زانو زده است و معارف اندوخته است. يك روز در درس مصباح الأنس به مناسبتى سخن از آن جناب به ميان آورد و فرمود: آقاى خمينى خيلى باهوش بود. بارى، حضرت استاد آية اللّه رفيعى نابغهاى جامع معقول و منقول بوده است و حقيقت امر در وصف و تعريفش چنان است كه عارف رومى گفته است:
در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد و السلام
دانشآموزان عزيز و دانشجويان گرامى اين مجمع عظيم فرهنگى! امروز روز معلّم است. سخن از استاد ديگرم حكيم متألّه و شاعر مفلق جناب آقاى ميرزا مهدى الهى قمشهاى (روحى له الفداء) به يادگار دارم. و آن اين كه در جلسه درسى به من فرمود: شما خير مىبينيد. من عرض كردم: الهى آمين! و لكن حضرتعالى از چه روى اين بشارت را به داعى مىفرماييد؟ فرمود: از اين كه شما را نسبت به اساتيدت بسيار مؤدّب مىبينم ؛ شما عزيزان به استادان خود احترام بگذاريد تا خير ببينيد.
روز معلّم است اى جناب معلّم! هر اثرى نمودار دارايى مؤثّرش است. به تعبير منطق وحى قرآن كريم «قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ»؛ هر كس فعل و عمل او نمودار دارايى او است. شاگرد مثال استادش است. شاگرد بيانگر حالات و اخلاق و آداب استادش است. شاگرد از استادش رنگ مىگيرد. به قول خواجه عبد اللّه انصارى:
الهى دود از آتش چنان نشان ندهد و خاك از باد كه ظاهر از باطن و شاگرد از استاد.
در قرآن مجيد اثر هر كس به شاكله و آيت تعبير شده است؛ اثر هر كس شاكله او يعنى هم شكل و شبيه و مانند اوست و آيت اوست؛ يعنى رسم و نشانه اوست. كلمات وجودى نظام هستى و وحدت صنع آن مطلقا آيات الهىاند. در حدود سيصد و هشتاد آيات قرآنى مشتمل بر كلمات آيت و آيتين و آياتاند: «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها».
معلّم، مظهر اسم شريف محيى است كه نفوس مستعدّه را به آب حيات علم احياء مىكند. علم از زبان مترجمان أسرار قرآن به آب حيات تفسير شده است؛ چه اين كه آب مايه حيات اشباح است و علم مايه حيات ارواح. نكته ۲۱۱ كتاب هزار و يك نكته ما را در بيان مقام معلّم الطائفى شيرين و دلنشين است؛ رجوع بفرماييد.
به مناسبت روز معلّم روا است كه اشارتى به اعتلاى نفس ناطقه انسانى از نور علم بشود تا دانسته شود كه علم و عمل جوهرند و انسان سازند و هر روز روز علم و معلّم و تعليم است، و نفس ناطقه انسانى را چه از زن و چه از مرد حدّ يقف نيست. التفات بفرماييد، و به خصوص فرزندان عزيز من، خانمهاى گرامى اين مجمع فرهنگى تاريخى توجّه بيشتر داشته باشند:
سيد بن طاوس در فلاح السائل در تعقيبات نماز ظهر دعايى را از حضرت سيّده نساء عالمين فاطمه زهراء عليها السّلام روايت مىكند كه در حدود دو صفحه به قطع وزيرى است؛ آغاز آن اين است:
«سبحان ذى العزّ الشامخ المنيف ...»؛ تا آن كه گويد: «الحمد للّه الذي لم يجعلنى جاحدة لشيء من كتابه و لا متحيّرة في شيء من أمره ....». مفادش اين كه: حمد خدا را كه مرا انكار كننده مر چيزى از كتابش و سرگردان در چيزى از كار آن نگردانيده است.
اين حرف دهن كسى است كه بايد با دانش و بينش خود به فهم مقامات معنوى آيات قرآنى نايل آمده باشد. آن كه در هيچ امر قرآنى متحيّر نيست، بايد صاحب عصمت باشد.
آرى، امام صادق عليه السّلام فرمود: حضرت فاطمه ليلة القدر است . حديث در تفسير فرات كوفى در ضمن سوره قدر روايت شده است. انسان نخستين بار از اين حديث فرات منتقل مىشود كه قرآن در شب قدر نازل شده است، و انسان كامل قرآن ناطق است، و حضرت فاطمه عليها السّلام مادر يازده قرآن ناطق است، بايد بدين مناسبت آن حضرت ليلة القدر باشد.
اين معنى در حدّ خود درست است و لكن حديث را معناى ديگرى فوق آن است كه در كتاب انسان و قرآن تقرير و تحرير كردهام. در اين كتاب، دو مطلب بسيار ارزشمند و گرانقدر از دو آيت بزرگ، دو استاد بزرگوارم: آقا سيّد ابو الحسن قزوينى و آقا شيخ محمّد تقى آملى دارم. بيش از يك سال در روايات ليلة القدر زحمت كشيدم و آنها را از جوامع روايى فريقين جمع آورى كردهام، و در فهم آنها بسيار فكر نمودهام، ولى آن نكته كه اصل بود ناگفته بماند و مشكل حل نشده بود؛ مثلا با خود مىانديشيدم كه شبى در هند كه مشرقى ايران است، شب بيست و سوم ماه مبارك رمضان و شب قدر بوده باشد و شب قبل آن در تهران، پس ليلة القدر واقعى كدام شب است كه «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ»؟
به حضور استاد آية اللّه حاج شيخ محمّد تقى آملى رسيدم و كارم را درباره ليلة القدر بديشان ارائه دادم، و در فهم ليلة القدر ابراز حاجت نمودم و از ايشان مدد خواستم. در جوابم فرمودند: در آن روايتى كه امام صادق، جدّهاش فاطمه زهراء را ليلة القدر خوانده است دقّت كنيد. من اين حديث را در جوامع روايى نديده بودم، از اشارت استاد آملى حالت هيمانى شگفت به من روى آورد. نخستين بار همين معنى كه تازگى به عرض رساندهام به ذهنم آمد، تا حديث را در تفسير فرات كوفى يافتم و از تدبّر در آن فيض فيّاض على الإطلاق فائض شده است ففاض ثم فاض.
و نيز از مقالهاى بسيار رفيع القدر در اين موضوع از استاد آية اللّه رفيعى در مراتب ليلة القدر استفاده كردهام، و تمام آن را در كتاب انسان و قرآن آوردهام و به نقل آن تبرّك جستهام. اين كتاب را- اعنى كتاب انسان و قرآن را- در مدارج آيات قرآنى و معارج مقامات انسانى اهميّت بسزا است. آرى، انسان استاد مىخواهد و به معلّم و مربّى احتياج دارد، تنها به كتاب مشكل حلّ نمىشود. به قول شيوا و رساى عارف رومى:
هر كه گيرد پيشهاى بى اوستا
ريشخندى شد به شهر و روستا
هيچكس بى اوستا چيزى نشد
هيچ آهن خنجر تيزى نشد
آهن بايد به كوره آتشين برود و استاد و چكش و سندان ببيند تا شمشير برنده شود.
مردم اجتماع ما خواه بپذيرند- و خواه نپذيرند- كه سرانجام خواهند پذيرفت- بدانند كه آنچه از قلم اعلاى آحاد حكماى الهى، قرنى بعد از قرنى در صحف نوريّه و كتب قيّمه آنان به كتابت آمده است، تفسير انفسى آيات و روايات است. بزرگان علم فرمودهاند آنچه را كه شرع مقدّس آورده است، اسرار و رموزند؛ هر كس به كنوز آن رموز دست نمىيابد.
حقايق الهيّه از لسان سفراى الهى به گونهاى بيان شده است كه هيچكس از كنار سفره بيانشان بى لقمه و طعمه برنمىخيزد؛ همان گونه كه خداى سبحان فرموده است:
وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ [۲]. هم ناس از قرآن بهرهمندند و هم عالمان، امّا ناس از ظاهر امثال، و امّا عالمان از تعقّل به لبّ و مغزا و سرّ گفتار آن. به قول ملّاى رومى:
اى برادر قصّه چون پيمانه است
معنى اندر وى بسان دانه است
دانه معنى بگيرد مرد عقل
ننگرد پيمانه را گر گشت نقل
شيخ رئيس ابو على سينا در آخر نمط نهم اشارات در مقامات عارفان گويد: «جلّ جناب الحق عن أن يكون شريعة لكلّ وارد أو يطلّع عليه إلّا واحد بعد واحد ...». آرى، رخش مىبايد تن رستم كشد. و به قول عارف سنائى در حديقه:
بار توحيد هر كسى نكشد
طعم توحيد هر خسى نچشد
جناب شيخ صدوق در من لا يحضره الفقيه از حضرت وصي امام امير المؤمنين على عليه السّلام روايت كرده است كه به فرزندش محمد بن حنفيّه فرموده است:
«اعلم أن درجات الجنّة على عدد آيات القرآن فإذا كان يوم القيامة يقال لقارئ القرآن: اقرأ و ارق ...»[۳] ,مبادا در هيچ مقام قرآن توقّف كنى و پندارى كه به قلّه معارفش رسيدهاى؛ هر كجا كه رسيدهاى باز اقرأ و ارق، بخوان و بالا برو كه در بالاترها خبرهايى است. همان گونه كه خداى سبحان غير متناهى است، كتابش هم غير متناهى است، كلمات وجوديش هم غير متناهى است كه «وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلَّا هُوَ »[۴]؛ چنان كه پيشترك در بيان كريمه «قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ» اشارتى بدان شده است كه اثر هر كس هم شكل و شبيه اوست.
قرآن سفره پر بركت رحمت رحيميّه إلهى است، و اين خوان خدايى براى نفوس مستعدّه گسترده است و «كبر و ناز و حاجب و دربان در اين درگاه نيست»، و به قول كمال اصفهانى:
بر ضيافتخانه فيض نوالت منع نيست
در گشاده است و صلا در داده خوان انداخته
حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است:
«إنّ هذا القرآن مأدبة اللّه فتعلّموا مأدبته ما استطعتم، و إن أصفر البيوت لبيت أصفر من كتاب اللّه.» [۵]
مأدبه به فتح دال و ضمّ آن مهمانى است. اين مأدبه، قرآن كريم است كه سفره الهى است. هيچكس از كنار اين سفره با دست خالى و تهى برنمىخيزد.
و نيز مأدبه به فتح دال، ادب است و ادب نگاهداشت حدّ هر چيز و راست و درست ايستاندن آن است؛ يعنى قرآن ادب و دستور الهى است، از آن ادب فرا بگيريد و حدّ انسانى خودتان را حفظ كنيد و نگاهداريد، و بدين دستور خودتان را راست و درست ببار بياوريد و به فعليّت برسانيد؛ چنان كه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «أدّبنى ربّى فأحسن تأديبى» [۶]، و نيز فرمود: «أدّبنى ربّى بمكارم الأخلاق»[۷]، و در باب ادب، عمده ادب مع اللّه است.
به عنوان تبصره عرض مىشود كه چند لحظه پيش از اين، امام امير المؤمنين على عليه السّلام را به «وصىّ» وصف كردهام. اكنون محض آگاهى عرض مىشود كه امام على عليه السّلام در صدر اسلام به وصىّ معروف و معهود بود، جز اين كه بنى اميّة اتفاق كرده بودند كه همه آثار امام على عليه السّلام را محو كنند حتّى لقب وصى را، حتّى جهر به «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»* را كه در نمازهاى جهريّه شبانه روزى واجب، و در اخفائيه آن مستحب است. اين نه قول من است كه قول فخر رازى در تفسير كبيرش است كه در تفسير سوره فاتحه آن در مسئله فقهى جهر به «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»* گويد: «... فلمّا وصلت الدولة إلى بنى اميّة بالغوا في المنع من الجهر سعيا في إبطال آثار على عليه السّلام ...» [۸]. به موضوع بحث برگرديم:
اين سفره بيكران نعمتهاى الهى- قرآن كريم- براى انسان گسترده شده است؛ نفس ناطقه انسانى چه زن و چه مرد را قابليّت براى رسيدن به حقايق قرآنى است، بسم اللّه از تو حركت و از خدا بركت، مرد و زن ندارد، به سروده شيوا و رساى عمّان سامانى:
همّتى بايد قدم در راه زن
صاحب آن خواه مرد و خواه زن
غيرتى بايد به مقصد ره نورد
خانهپرداز جهان چه زن چه مرد
شرط راه آمد نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر چه كلاه
در اين مقام دو نكته يكى از استادم علّامه طباطبائى صاحب تفسير الميزان، و ديگرى از معلّم ثانى ابو نصر فارابى (رضوان اللّه عليهما) به عرض برسانم:
استاد طباطبائى فرمودند:
ما اگر قابل فهم حقائق قرآن، و ادراك مقامات انسانهاى كامل نمىبوديم به ما خطاب نمىفرمودند كه «تَعالَوْا»*.
در ادبيات فصيح عرب، اگر كسى مثلا در دامنه كوه است و بخواهد ديگرى را امر كند كه به قلّه كوه بالا برود به او مىگويد: «اطلع»؛ يعنى بالا برو. در مدينه بودم, ديدم شاگرد شوفر در گرداگرد ماشين پىدرپى به مسافرين داد مىزد: اطلع. اطلع؛ يعنى بالا برويد، سوار شويد. و اگر آن كس در قلّه كوه است و ديگرى در دامنه كوه و بخواهد او را امر كند كه به قلّه كوه بيا به او مىگويد: «تعال»؛ يعنى بالا بيا، كه مشتق از «علو» است، و آن را به حسب مذكّر و مؤنّث بودن مخاطب، و افراد و تثنيه و جمع آن صيغههاى گوناگون است. حق (سبحانه) به زبان سفير كبيرش خاتم انبياء و آل او به ما فرمود: بالا بياييد؛ اگر ما قابل و لايق نبوديم كه نداى آنان را لبّيك بگوييم، حاشا كه ما را به گزاف دعوت كنند، و حاشا كه دهان عصمت به سخريّه باز شود. و لكن اين مطلب شريف نه بدان معنى است كه كسى هوس كند مثلا به مقام ختمى نائل شود؛ زيرا كه مقام ختميت از اسماى مستأثره آن جناب است و به مثل از صفاياى ملوك است. بايد به چنين اهل هوس گفت: لا تتعب نفسك؛ خويشتن را در اين هوس رنج مده، و مقدّس عاقل باش، و ره چنان رو كه رهروان رفتند. مقام ختمى خواستن تجاوز در دعا و طلب است و خداى سبحان فرمود: «وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ» [۹].
مطلب عمده در اين امر توجّه به نبوّت تشريعى و نبوّت انبائى است كه نخستين به حضرت رسول اللّه ختم شده است، و دومى وقف عام است، به تفصيلى كه در كتاب انسان كامل از ديدگاه نهج البلاغه تقرير و تحرير كردهايم.
امّا نكته دوم از معلّم ثانى فارابى اين كه در رساله اطلاقات عقل، مفاد كلام او اين است كه اى انسان! هيچ كلمهاى از كلمات وجودى نظام هستى إباء و امتناع ندارد كه معلوم شما بشود، به هر چه روى بياوريد و آن را زيرورو كنيد و بكاويد و بشكافيد تا به عمق آن برسيد و تار و پودش را دريابيد، مطيع شما هستند؛ اين تمكين و تسليم از ناحيه موجودات؛ و جنابعالى انسان هم حدّ يقف ندارى؛ يعنى نفس ناطقه انسانى، چه از مرد و چه از زن، هر چه داناتر مىشود، اشتها و تقاضايش براى علوم و معارف بالاتر، بيشتر مىشود. علوم و معارف، غذاى نفس ناطقهاند؛ چه اين كه غذا و مغتذى مسانخ يكديگرند، و هر اندازه به نفس ناطقه غذايش داده شود، به جاى اين كه سير شود، گرسنهتر و تشنهتر مىشود.
مفاد دنباله گفتار فارابى اين كه: «از يادت نرود كه چى بودى و الآن كى هستى. تو كه نطفهاى در حدّ استعداد و قوّه و منّه انسان شدن بودى، و كمكم انسان بالفعل در اين حدّ شدى، حالا كه بال و پر درآوردى، چرا به سوى اوج عزّت و سعادت خود پرواز نمىكنى»؟!
بال بگشا و صفير از شجر طوبى زن
حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى[۱۰]
اگر انسان به جايى رسيد و بگويد ديگر مرا كافى و بس است، چه كسى همه چيز را فرا گرفته است تا من فرا بگيرم، و از اين گونه حرفها، بدين شخص بىگمان بيمارى روانى روى آورده است، بايد چاره خودش را بنمايد و خودش را به پزشك روانشناس برساند.
و باز فارابى را در فصوص سخنى بدين مضمون است: «همان گونه كه دستگاه گوارش انسان به بيمارى بوليموس مبتلى مىشود و مزاج احساس گرسنگى نمىكند و غذا نمىخواهد و اعضاء و جوارح همه تحليل مىروند، و بايد شخص مبتلاى به بيمارى بوليموس خودش را به پزشك معالج برساند تا درمان شود و در نتيجه دستگاه گوارش غذا بخواهد و اعضاء و جوارح غذا بگيرند، همين گونه بيمارى روانى دنيا زدگى به انسان روى مىآورد كه مىگويد همين قدر كه دانستهام مرا بس است؛ اين بيمار بايد خودش را به طبيب روحانى برساند تا درمان شود و از دانش بيزار نباشد.
به عنوان مزيد استبصار عرض مىشود: حقيقتى را كه فارابى در حدّ لا يفقى نفس ناطقه اظهار نموده است، به چند قرن قبل از وى امام الموحّدين حضرت وصىّ امير المؤمنين على عليه السّلام افاده فرموده است كه: «كلّ وعاء يضيق بما جعل فيه إلّا وعاء العلم فإنّه يتّسع به»[۱۱]؛ يعنى هر ظرف كه مظروفش در او ريخته شود، گنجايشش كم مىشود، مگر ظرف علم كه گنجايشش بيشتر مىشود.
اين ظرف علم، نفس ناطقه جنابعالى آقا و خانم است. اين نفس ناطقه روح انسانى است كه به آب حيات علم گنجايشش بيشتر مىشود، و خواهان علوم و معارف بهتر و بالاتر مىگردد. و هر گاه قابل در قابليت به كمال رسيده است، فيض فيّاض على الإطلاق بر او فائض مىشود؛ زيرا كه هيچ مسامحه و معطّلى و درنگى از آن سوى نيست؛ و هر اندازه كه قابل، وسعتش بيشتر و اشتهايش فزونتر گردد، حقايق و معارف فراتر و فراوانتر بر او فائض مىشود: «يا من لا تزيده كثرة العطاء إلّا جودا و كرما»، و همين گونه «اقرأ وارق»، بخوان و بالا برو. توقّف نكن كه به فرموده حضرت وصى امير المؤمنين امام على عليه السّلام: «مغبون من ساوى يوماه»؛ يعنى اگر كسى دو روزش برابر باشد مغبون است. اين مغبون مشتق از غبن- به فتح غين و باء است- كه به معنى ضرر معنوى است كه ضرر در عقل و علم و فكر و رأى است، نه از غبن- به فتح غين و سكون باء- كه به معنى ضرر مادّى در مال و سنگ و گل است. در نصاب الصبيان خواندهايم كه: «غبن در زرها زيان است و غبن در رأيها». و اين روز به معنى روز متعارف در نزد ما نيست؛ روز: ظهور و بروز اشياء است «إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ» [۹]. آرى، اگر كسى دو وقتش يكسان باشد در راه تكامل انسانى ضرر كرده است و دنبال افتاده است. عزم و همّت بر اين باشد كه:
مرا تا جان بود در تن بكوشم
مگر از جام او يك جرعه نوشم
شايسته است سخنى از سيّد بن طاوس، كه بفرموده بعضى از مشايخ ما از كمّل بوده است، به عرض برسانم: آن جناب در كتاب شريف اقبال فرموده است: من بدون استهلال و رجوع به جدول تقويم از اول ماه و هلال آن باخبرم، و نيز از ليلة القدر آگاهى دارم. اين سخن را در حالى كه قلم در دست داشت و مىنگاشت، از خود خبر داده است. آن گاه مىگويد: دانستن اوّل ماه و ليلة القدر مهمّ نيست؛ مهم اين است كه مقدارى آب به نام نطفه رشد و نموّ كرد و بدين صورت درآمد و شخصى اين چنين، گويا و بينا و نويسا و خوانا و .... شده است.
آرى، وحدت صنع الهى را در صورت عالم و آدم ببينيد. امام صادق عليه السّلام در توحيد مفضّل، ارسطو را به بزرگى نام مىبرد كه وى مردم را از وحدت صنع به وحدت صانع كشانده است. با دو سه واژه تز و آنتى تز و سنتز مشكل حلّ نمىشود؛ سخن از مصوّر نطفه و مكمّل و مخرج آن از قوّه به فعل است. در بند يازدهم «دفتر دل» گفتهام:
به بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ است
كه بينى نطفهاى درّ يتيم است
ببين از قطره ماء مهينى
فرشته آفريده دل نشينى
ز سير حُبّي ماء حياتى
برويد ز ابتدا شاخ نباتى
همى در تحت تدبير خداوند
درآيد صورتى بى مثل و مانند
نگر در صنع صورت آفرينت
به حُسن طلعت و نقش جبينت
ازين صورت كه يكسر آفرين است
چه خواهد آن كه صورت آفرين است
مادّى و الهى هر دو قائلاند كه تار و پود كلمات وجودى طبيعى در حركت و جنب و جوش است؛ اقتضاى حركت گسيختن و پاشيدن و منشرح شدن است. حافظ اين وحدت صنع و صورت هر يك از موجودات طبيعى كيست؟! انسانهاى الهى مىفرمايند: «ما در طبيعت خدا مىبينيم»، راست است؛ زيرا كه «هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ» [۱۳] و گرنه كى باورش مىشود كه در آن كارخانه صنع الهى به نام رحم، ماء دافق تخطيط و تشكيل و تصوير شود و صورتى اين چنين پديد آيد؟! در مفتتح كتابم بنام گشتى در حركت ۳۹ بيت به عنوان «سرود گشت در دشت و چمن» گفتهام، برخى در از آن اين كه:
بيا اندر طبيعت بين خدا را
پديد آرنده ارض و سما را
در اين باغ طبيعت اى دل آگاه
ز هر شاخى شنو إِنِّي أَنَا اللَّهُ
در اين باغ دل آرا يك ورق نيست
كه تار و پودش از آيات حق نيست
أى خوش آن فرزندى كه در زهدان و دامان پاك و از پستان پاك پرورده شده است.
خداوند درجات شهداى ما را متعالى بفرمايد. از آشنايان ما خانمى كه دو تا پسرش شهيد شدهاند، به من گفت: من به فرموده روحانيون بر منابر، هيچگاه فرزندم نادر را بى وضوء شير ندادهام؛ حتى در شبهاى زمستان كه به گريه مىآمد اوّل وضوء مىگرفتم و بعد او را شير مىدادم. بايد به اين مادر گفت: طوبى لك و حسن مآب كه فرزندت هم از پستان پاك شير خورده است، و هم مشمول كريمه «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»[۱۴] شده است. خداوند منتقم انتقام خون شهداء را خواهد گرفت؛ قوله (سبحانه):« وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ»[۱۵].
روز بزرگداشت مقام معلّم است. بسيار شايسته است كه در اين مجمع فرهنگى عظيم، يادى نيز از شهيد سعيد مرحوم آية اللّه مطهّرى عزيز (رضوان اللّه عليه) بشود.
از تفسير فخر رازى به عرض رساندهايم كه بنى اميّه دست به دست هم دادند تا آثار حضرت وصىّ امام على عليه السّلام را محو كنند. تبليغات سوء بنى اميّه كار را به جايى كشانده بود كه وقتى خبر ضربت خوردن آن حضرت در صبحگاه نوزدهم شهر رمضان در مسجد كوفه به اطراف و اكناف رسيد، مىگفتند مگر على به مسجد مىرفت؟ مگر على نماز مىخواند؟ غرض اين كه من خودم صحنه محاكمه آن رأس شياطين گروهك معهود را كه تنى چند از روحانيون ما را ترور كردهاند، مشاهده مىكردم و گوش مىدادم. از او سؤال شده است كه آقاى مطهّرى چه كرده است كه او را ترور كردهايد؟ در جواب گفت: ايشان اسلام راستين نداشت.
ببينيد چه جسارتى را بدان عالم بزرگوار الهى روا داشتهاند؟! با ترور مىخواهند منطق حق را خاموش كنند
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نكاهد[۱۶]
دار دار حقيقت است، دار واقعيّت است، نام حقيقت هستيها حق است؛ با اين گونه چربكها نور خدا را نمىشود خاموش كرد: «يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ» [۱۷].
كى شود دريا ز پوز سگ نجس
كى شود خورشيد از پُف منطمس[۱۸]
امكان ندارد كه باطل ريشه بدواند و پايدار بماند: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً» [۱۹].
نشنيدهاى كه زير چنارى كدوبُنى
بر رُست و بر دويد بر او بر به روز بيست
پرسيد از چنار كه تو چند روزهاى
گفتا چنار سال فزون دارم از دويست
گفتا كه من گذشتهام از تو به بيست روز
با من بگو تو را سبب كاهلى ز چيست
با او چنار باز چنين گفت كاى كدو
امروز با توأم سر پيكار و حرب نيست
فردا كه بر من و تو وزد باد مهرگان
آن گه شود پديد كه نامرد و مرد كيست [۲۰]
دانشجويان عزيز ما! خلقت بر اساس علم و عقل و منطق و عدل و حقّ و حساب استوار است؛ همان گونه كه حجّت حق امام هشتم ما على بن موسى الرضا عليهما السّلام فرموده است: «قامت السماوات و الأرض بالحجّة». حجّت دليل و برهان است، آسمانها و زمين به برهان و حجّت برقرارند. در هيچ عالمى از عوالم و هيچ موطنى از مواطن، گفتارى و كردارى بدون حجّت و دليل، انسجام نمىيابد و انجامپذير نيست؛ و به فرموده جناب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله: «بالعدل قامت السماوات و الأرض». نظام هستى، گردش اين همه اجرام علوى و كهكشانها و آفريدهها كه
زمين در زير اين نه چرخ مينا
چو خشخاشى بود بر روى دريا
به عدل و حجّت قائماند و دركارند؛ به گونهاى كه «ما تَرى فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ »[۲۱]. درست در عالم و آدم انديشه كن. ببين به قدر يك ميكرون خلاف و انحراف در خلقت مىتوانى بيابى؟
بار إلها! ما خير و كمال مردم را مىخواهيم تا به سعادت ابديشان نايل آيند، ولى آنها در كميناند كه ما را ترور كنند. بيش از سى سال پيش از اين كه در تهران بودم يك مستشرق فرانسوى به تهران آمده بود، دوستانم گفتند: اين شخص ديدنى است. مردم به ديدارش مىروند و ما هم برويم. گفتم داراى چه خصوصيّتى است كه ديدنى است؟ گفتند: او در پوشاكى مشابه لباس روحانيت فعلى ماست كه قباى بلندى در بردارد و دستارى سفيد شبيه عمامه بر سر، در هيئتى برزخ بين زىّ آخوندى و زىّ متعارف ديگران است. از او سؤال شده است كه چرا اين زىّ و كسوت را اختيار كردهايد؟ در جواب گفت: من كتابهايى را كه از قديم و حديث در كتابخانههاى كره ديدهام در علوم و معارف گوناگون تدوين شدهاند، و در فضايل انسانى از قبيل تقوى و راستى و درستى و ديگر كمالات معنوى تأليف گرديدهاند، عمده آنها از اهل اين لباس و از قلم اين بزرگان است. لذا دوست دارم كه در كسوت آنان بوده باشم.
مشابه اين واقعه را حضرت استاد علّامه طباطبائى براى ما حكايت فرمود و گفت:
با آقاى كربن فرانسوى و تنى چند از دانشمندان ديگر در تهران جلسه گفت و شنود علمى داشتيم. روزى در آن جلسه مهمانى فرانسوى بر ما وارد شد. مردى فاضل بود و سؤالاتى حساب شده مىكرد. اظهار داشت كه من از مطالعه در كتب ملل و نحل به اسلام رسيدهام و از اسلام به شيعه اثنا عشرى، و من مسلمانى از اماميه اثنا عشرى هستم، و حتّى به سرّ شيعه ايمان و اعتقاد دارم. از مترجم پرسيدم، مرادش از سرّ شيعه چيست؟ گفت: حضرت بقية اللّه قائم آل محمّد (عج).
اين دانشمند فرانسوى به نور عقل و منطق برهان به اسلام واقعى رسيده است.
اسلام دين فطرى است، دين منطق و برهان است. قرآن و عرفان و برهان از هم جدايى ندارند. همّتى بايد تا به اسرار آيات و روايات نايل آمد. اين اسرار به دست آحاد زبان فهم باز مىشود. خود قرآن كريم مىفرمايد: «وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ »[۲]. صورت امثال براى ناس است، و لبّ و مغزى و معناى آن براى عالمان كه اهل تعقّلاند. به گفتار پربار عارف رومى:
اى برادر قصّه چون پيمانه است
معنى اندر وى بسان دانه است
دانه معنى بگيرد مرد عقل
ننگرد پيمانه را گر گشت نقل [۲۳]
الحمد للّه محفل ما حافل علم و عقل است. خداوند سبحان به همه شما شرح صدر عطا بفرمايد. صدق نيّت و جان روحانى شما اين مجمع فرهنگى عرشى را در تجليل و تكريم مقام والاى معلّم، منعقد نموده است. اوّلين معلّم حق متعال است: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ* خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ* اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ* الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ* عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ »[۲۴]؛ «الرَّحْمنُ* عَلَّمَ الْقُرْآنَ* خَلَقَ الْإِنْسانَ* عَلَّمَهُ الْبَيانَ »[۲۵] . انسان را در ميان دو تعليم قرار داد: اول و آخر انسان تعليم است. دار دار علم و تحصيل معارف و حقايق است. به قول شيخ اجلّ ابو على سينا رحمه اللّه در : «النفس الانسانيّة مطبوعة على أن تشعر بالموجودات ...» [۲۶] .
سفراى الهى معلّماند، روحانيون عزيز و اساتيد عظام دانشگاهها بر كرسى درس معلّماند، خطباى بزرگوار بر منابر ارشاد معلماند، خانمهاى محترم و آقايان مكرّم در كلاسهاى تدريس معلّماند، همگى انسانساز و دانشور و دانشپرور و اعضاى رئيسه پيكر مدينه فاضله انسانىاند.
وجود شريف همگان همواره از گزند روزگار ايمن بادا! در راه بذر معارف و إعلاى أعلام علم و دين مؤيّد و موفّق بوده باشيد!
بار الها حاميان قرآن و مذهب و مكتب و مرزوبوم كشور جمهورى اسلامى ما را در كنف عنايت خاصّه خودت حفظ بفرما!
من همواره دعاگوى شما عزيزان هستم، و از اين همه ألطاف خاصّى كه به اين داعى مبذول فرمودهايد صميمانه سپاسگزارم، و با اجازه شما به گفتارم خاتمه مىدهم. و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته.
۱. اصول كافى كتاب فضل العلم حديث ششم باب چهارم ج ۱ ، ص ۲۷
۲. سوره عنكبوت، آيه ۴۴
۳. وافي، ط رحلى، ج ۴، ص ۶۵؛ و ج ۵، ص ۲۶۱
۴. سوره مدثر، آيه ۳۲
۵. مجلس ۲۷، غرر و درر، علم الهدى سيّد مرتضى
۶. جامع صغير، سيوطى
۷. ارشاد القلوب ديلمى، باب ۴۹
۸. فخر رازى ,تفسير كبير,ج ۱، چاپ استامبول، ص ۱۶۰
۹. سوره بقره، آيه ۱۹۱
۱۰. حافظ
۱۱. نهج البلاغه، حكمت ۲۰۵
۱۲. سوره بقره، آيه ۱۹۱
۱۳. سوره آل عمران، آيه ۷
۱۴. آل عمران، آيه ۱۷۰
۱۵. سوره مائده، آيه ۹۷
۱۶. سعدى
۱۷. سوره صف، آيه ۱۰
۱۸. عارف رومى
۱۹. سورة الإسراء، آيه ۸۲
۲۰. انورى
۲۱. سوره ملك، آيه ۶
۲۲. سوره عنكبوت، آيه ۴۴
۲۳. مثنوى عارف رومى
۲۴. سوره علق، آيات ۲ تا ۶
۲۵. سوره الرحمن، آيات ۲ تا ۴
۲۶. تعليقات,ط مصر، ص ۳۰