عرفان و حکمت
عرفان و حکمت در پرتو قرآن و عترت
تبیین عقلی و نقلی عرفان و حکمت و پاسخ به شبهات
صفحه‌اصلیدانشنامهمقالاتتماس با ما

تفسیر فیض کاشانی از اصطلاحات عرفانی

رسالة مشواق يکي از آثار عرفاني فيض کاشانی است که در توضيح اصطلاحات عرفان بر اساس شرح گلشن‌راز لاهيجي نوشته است و در اين رساله حدود ۴۰ اصطلاح را توضيح داده است. بزرگي سه شخصيت عرفاني شيخ محمود شبستري (سرايندة اشعار گلشن راز)، شيخ محمد لاهيجي (شارح گلشن‌راز) و فيض کاشاني (نويسندة مشواق) اين رساله را ارزشمند ساخته است. مرحوم علامه طباطبایی مي‌فرموده‌اند:

«در فارسي مثنوي به قوّت گلشن راز شيخ شبستري نداريم». [۱]

و نيز مي‌فرموده‌اند:

«در علماي اسلامي به جامعيت فيض کاشاني نداريم». [۲] [۳]

فیض کاشانی معتقد است ناآشنایی بعضی افراد نسبت به اصطلاحات اهل عرفان سبب شده است که به اولیاء و محبین خدا طعنه زده وایشان را به کفر متهم کنند لذا وظیفه خود دانسته رساله ای بنویسد و در آن معانی این اصطلاحات را توضیح دهد تا شاید فهم درست حقائق از طرفی مانع این تهمتها شده و از طرف دیگر قلب افراد مستعد را با محبت الهی منور سازد.

این رساله در سه فصل نگاشته شده است:

در فصل اول علت بیان حقائق و اسرار در قالب شعر را این میداند که از طرفی گاهی اهل معرفت چنان شور و شوق و وجدی احساس می کنند که ابراز نکردن آن برایشان سخت بوده و صبر بر آن موجب غم می شود و از طرفی نباید اسرار عشق را فاش کنند لذا به ناچار آن اسرار را در غالب استعارات و مجازات بیان می کنند

درفصل دوم مراتب مختلف معانی که در قالب لفظ ریخته میشود را بیان می کنند

و در فصل سوم از نقص الفاظ و اینکه الفاظ توان ارائه حقائق را ندارند سخن میراند لذا متکلم ناچار است آن حقائق را مجازا با الفاظ محسوسات بیان کند سپس معانی اصطلاحاتی مثل رخ و زلف و خال خط و چشم و ابرو و لب و دهان و شراب و ساقى و خرابات و خراباتى و بت و زنار و كفر و ترسائى را توضیح می دهد و از براى هر يك استشهادى از ابيات گلشن راز بیان می کند.

فهرست

فیض کاشانی و بیان اصطلاحات عرفانی‌

نویسنده : فیض کاشانی

منبع : ده رساله، صفحه: ۲۳۸ تا ۲۷۳

متن رساله مشواق‌

بسم اللّه الرحمن الرحيم‌
نحمدك اللهم يا منتهى قلوب المشتاقين و نشكرك باجابة آمال المحبين و نصلي على حبيبك محمد و آله الذين لهم عندك زلفى.

مقدمه

اما بعد: چنين گويد مؤلف اين سخنان [محمد] محسن بن مرتضى- تغمّده اللّه بالغفران- كه چون طايفه‌اى از متقشفه‌ [۴] ظاهر محبت بندگان را نسبت با جناب اقدس الهى منكر بودند و دوستان الهى را به كفر و زندقه موسوم ساخته زبان طعن در حق ايشان مى‌گشودند، به خاطر رسيد كه چند كلمه كه بدان معانى، حقايق از لباس استعارات مكشوف و اصطلاحات غريبه قوم كه در ابيات ايشان مستعمل است معروف تواند شد بنويسد، و از اسرارى كه به حقيقت محبت و حقيقت اشعار اين طايفه اشعارى داشته باشد پرده بر گيرد، شايد بدين وسيله زبان طعن طاعنان در شأن ذوى الشأن ايشان كوتاه شده و باعث بصيرت سالكان راه گردد، و در مستعدان محبت، انسى و قربى پديد آيد و اصحاب ذوق را نشاطى و شوقى بيفزايد، دلهاى مرده را در اهتزاز [در آورد] و ارواح افسرده را در پرواز، پس اين كلمات را در فصلى چند فراهم آورده و به مشواق موسوم گردانيد و من اللّه التائيد.

فصل اول علت بیان حقائق و اسرار در قالب شعر

در بيان سبب انشاد اشعار و اشاره بمعانى حقايق و اسرار

بدانكه اهل معرفت و محبت را گاهى در سر شورى و در دل شوق پر زورى مستولى ميشود بحدى كه اگر بوسيله سخن اظهار مافى الضمير نكنند وجد و قلق ايشان را رنجه مى‌دارد و صبر بر آن در دلهاى ايشان تخم غم و اندوه ميكارد و چون اظهار اسرار معرفت و افشاى مافى الاستار محبت را رخصت نداده‌اند، ناچار گاهى در پرده استعاره و لباس مجازبه انشاد اشعار مشتمله بر اشاره به معانى حقايق كه باعث باشد بر اهتزاز، دلى خالى ميكنند و ارباب قلوب را به استماع ان در اهتزاز مى‌آورند و بدين وسيله در دلهاى روشن شوق بر شوق و محبت بر محبت مى‌افزايد و متعطشان بوادى طلب كه رقيقه ارادتى در بواطن ايشان كامن بوده باشد و بواسطه تراكم حجب ظلمانى و غواشى هيولانى در فيافى حرمان سر گردان مانده باشند، بدستيارى آن كلمات شور انگيز و آن اشعار مهر انگيز، كمند شوق در گردن جان انداخته خود را از مهاوى خذلان بيرون مى‌كشند و از آن «مى‌ها» جرعه مى‌چشند، ضاعف اللّه اجور اولئك و اضاء بين ايدى هؤلاء و بايمانهم انوار ذلك.

فصل دوم مراتب مختلف معانی که در قالب لفظ ریخته میشود ‌

در بيان درجات و مراتب سخن و انواع و اصناف آن

بدانكه سخن به منزله قالب است و معنى به منزله روح و يا سخن بمنزله پيمانه است و معنى بمنزله راج‌ [۵] و يا سخن بمنزله نافه مشگ است و معنى را درجات و مراتب است به حسب تفاوت درجات و مراتب سلاست الفاظ و متانت مبانى و به سبب اختلاف درجات و مراتب مقاصد و معانى.

سخن چو نيك نگوئى هزار نيست يكى‌

ولى چو نيك بگوئى يكى هزار بود

و سخن نيك را باز انواع و اصناف است، چه، گاهى كه قائل را محبت حقيقيه‌ «يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ‌ [۶]وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ» [۷]غالب گردد يا شوق آن محب مستولى شود، در وصف عشق حقيقى سخن گويد و با وى از چشمه سلسبيل دهد، سلطان عشق به مقتضاى التهاب‌ «نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ‌ عَلَى الْأَفْئِدَةِ» [۸] شررى چند بر جام آن سخن بيزد تا از حرارت آن مزاج، مزاج شراب معنى آن سخن طعم زنجبيل بر دارد و در ذائقه روح مستمع متعشق بحكم:«تحرق فى الدنيا قلوب العاشقين و فى الاخرة جلود الفاسقين» حرقت محبّت احداث كند.

«يُسْقَوْنَ فِيها كَأْساً كانَ مِزاجُها زَنْجَبِيلًا عَيْناً فِيها تُسَمَّى سَلْسَبِيلًا» [۹] و گاهى كه قائل را شوق لقاى محبوب حقيقى غلبه كند، تقرب به او جسته در وصف حقيقت، سخن در پرده راند و بويى از رحيق مختوم به مشام اهل عرفان رساند. ساقى الست به مؤداى الاطال «شوق الابرار الى لقائى و انى اليهم لا شد شوقا» قطره‌اى چند از ذروه تسنيم كه چشمه مقربان است بر جام آن سخن ريزد تا از لطافت آن مزاج، مزاج شراب معنى آن سخن طعم قرب يابد، و در ذائقه روح مستمع متقرب بمقتضاى «من تقرب الىّ شبرا تقربت اليه ذراعا» [۱۰] قربى احداث كند «يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ، خِتامُهُ مِسْكٌ وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ، وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ» [۱۱].

و گاهى كه قائل در مرآت ناسوت، جمال لاهوت، ملاحظه كرد، صنع‌ «خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ» [۱۲]در حسن: «صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ» [۱۳]در نظرش جلوه آيد و از روى مجاز سخن راند كه نشانه‌اى ازشراب طهور دارد والى شهرستان دل به موجب «ان اللّه جميل و يحب الجمال» [۱۴] نمك ملاحتى در جام آن سخن بيزد، و يا شهد حلاوتى بر آن ريزد، تا از شورى و شيرينى آن مزاج، مزاج شراب معنى آن سخن، طعم انس گيرد و در ذائقه روح مستمع مستأنس به حكم «من استأنس باللّه استأنس بكل شيى‌ء مليح و وجه صبيح» انسى حاصل شود.

«وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً» [۱۵].و گاهى كه قائل را كمال حقيقى كه موجب وصول است به مقصود در نظر آيد، و در حكم مواعظ سخن گويد و از شيشه شراب عباد اللّه فيض يابد، خطيب عقل به منبر بلاغت بر آمده به حكم «ان من الشعر لحكمة و ان من البيان لسحرا» [۱۶] روح تذكيرى و روان تأثيرى در جان سخن دمد، تا از برودت آن مزاج، مزاج شراب معنى آن سخن، طعم كافور گرفته در ذائقه مستمع سالك بمقتضاى: «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» [۱۷]برد اليقينى احداث كند «إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً» [۱۸]و گاهى كه قائل را محبت ولى كامل كه وسيله قرب است به حق جلّ شأنه به حكم: «وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ»[۱۹] در اعتزاز آورد و در شوق آن سخن راند، ساقى ولايت از عين معين معاينه كأسى درخشان، بى‌غايله ملامت و با بقاى عقلى به سلامت داير سازد كه از فروغ آن كأس بيضاء و نشأت راح روح‌ افزا شراب معنى سخن بحكم: «ما قال فينا قائل بيت شعر حتى يؤيد بروح القدس» [۲۰] طعم حيات گيرد و در ذائقه روح مستمع به مقتضاى‌ «فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً» [۲۱] كار آب حيات كند، «يُطافُ عَلَيْهِمْ بِكَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ، بَيْضاءَ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ، لا فِيها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها يُنْزَفُونَ» [۲۲].

و گاهى در قائل داعيه عرض نياز به درگاه بى‌نياز به درگاه بى‌نياز پديد آمده به حكم‌ «إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ» [۲۳] به عرض پريشانى دل حزين بى‌چاره، و شكوه از ديو رجيم و نفس اماره، از در دعا و مناجات در آيد، و به زبان ابتهال ضراعت سخن گويد و درمان درد خويش از طبيب قلوب جويد و بمقتضاى‌ «فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ» [۲۴]خود را در حق، مستهلك و فانى سازد و در اين مقام اهل محبت را از شراب فناى در محبوب [- كمال قال مولانا و سيدنا امير المؤمنين (ع)- «ان للّه شرابا لاوليائه، اذا شربوا سكروا و اذا سكروا طربوا و اذا طربوا طابوا و اذا طابوا ذابوا و اذا ذابوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا و صلوا و اذا و صلوا «اتصلوا فحينئذ لا فرق بينهم حبيبهم» [۲۵]و قوله عليه السلام «لنا مع اللّه حالات نحن فيها نحن و لكن هو هو و نحن نحن‌] نصيبى تواند بود و قربى بر قرب تواند افزود.«و من شغله ذكرى مسئلتى اعطيته افضل ما اعطى السائلين».

فصل سوم سبب تعبير از معانى حقايق به الفاظ متداوله مشهوره و اشاره به معانى هر يك

چون اقليم معارف و حقايق و عالم معانى و دقايق از آن وسيع‌تر است كه صور محصوره الفاظ به وساطت وضع و دلالت متصدى اظهار آن تواند شد، لا جرم بى‌دستيارى امثال و اشباه پاى مكنت و اقتدار در ميدان ابراز آن سيرى نتواند نمود، لا جرم در اظهار مخدرات معانى به صور حرفى هر حقيقتى به رقيقه مناسبتى كه با يكى از محسوسات دارد به اسم آن از آن تعبير مى‌كنند، تا هم اهل معنى از آن حقايق محظوظ گردند و هم اهل صورت از صورت مجازى آن بى‌بهره نمانند.

«وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ» [۲۶] و ما هر يك از الفاظ مجازيه متداوله را كه بمنزله اصول است نسبت به ديگرها با بعضى از متعلقات آن بيان كنيم كه اشاره به كدام معنى است از معانى حقيقت، تا كسى را كه آشنا به اصطلاح قوم نباشد فى الجمله آشنائى به معانى ابيات از اين راه حاصل گردد مثل رخ و زلف و خال خط و چشم و ابرو و لب و دهان‌ و شراب و ساقى و خرابات و خراباتى و بت و زنار و كفر و ترسائى و از براى هر يك استشهادى از ابيات گلشن راز بياوريم تا بدان مبيّن و مزيّن گردد.- و باللّه التوفيق-.

رخ‌

عبارت است از تجلى جمال الهى به صفت لطف مانند لطيف و رؤف و تواب و محيى‌ء و هادى و وهاب.

زلف‌

عبارت است از تجلى جلال الهى به صفت قهر مانند مانع و قابض و قهار و مميت و مضلّ و ضار، چه رخسار و زلف بتان مه پيكر را به حسب جامعيت نشأت انسانى از اين دو صفت متقابل بهره و نصيب داده‌اند، آينه روى زيبا كه با تجلى جمالى لطف از روى روشنى و نور مناسبتى تام و سلسله زلف چليپا را با تجلى جلالى قهر از جهت تيرگى و ظلمت و خفا مشابهتى تمام هست و شاهد حقيقى را كه عبارت است از حقيقت به اعتبار حضور و ظهور با آنكه در پرده هر جلالى جمالى مختفى در شوكت هر جمالى جلالى متوارى است، توان گفت كه از وراى تتق هر جمالى جلالى نيز جمالى پيدا و از اشعه انوار بهر جمالى جلالى هويداست.

قال امير المؤمنين- صلوات اللّه عليه-«سبحان من اتسعت رحمته لاوليائه فى شدة نقمته و اشتدت نقمته لاعدائه فى سعة رحمته» و به زبان شرع از تجلى جمالى به نور و از تجلى جلالى به ظل اشاره شد، قال اللّه تعالى‌ «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» [۲۷] قال اللّه سبحانه‌ «أَ لَمْ تَرَ إِلى‌ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ» [۲۸]و گاه از مطلق ما سوى به زلف تعبير كنند چه همچنانكه زلف پرده و نقاب روى محبوب است، هر يك ازكائنات و كثرات حجاب ذات و نقاب وجه واحد حقيقى است، و از اينجاست كه از عدم انحصار موجودات و كثرات تعيّنات به درازى زلف و عدم انتهاى آن تعبير مى‌نمايند.

هر آن چيزى كه در عالم عيان است‌

چو عكسى ز آفتاب آن جهان است‌

جهان چون خط و خال و چشم و ابروست‌

كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست‌

تجلى گه جمال و گه جلال است‌

رخ و زلف آن معانى را مثال است‌

صفات حق تعالى لطف و قهر است‌

رخ و زلف بتان را ز آن دو بهر است‌

چو محسوس آمد اين الفاظ مسموع‌

نخست از بهر محسوس است موضوع‌

ندارد عالم معنى نهايت‌

كجا بيند مر او را لفظ غايت‌

هر آن معنى كه شد از ذوق پيدا

كجا تعبير لفظى يابد آن را [۲۹]

چو اهل دل كند تفسير معنى‌

به مانندى كند تعبير معنى‌

كه محسوسات از آن عالم چو سايه است‌

كه اين چون طفل و آن مانند دايه است‌

ولى تشبيه كلّى نيست ممكن‌

ز جستجوى آن مى‌باش ساكن‌ [۳۰]

نظر كن در معانى سوى غايت‌

لوازم را يكايك كن رعايت‌

بوجه خاص از آن تشبيه مى‌كن‌

ز ديگر وجه‌ها تنزيه مى‌كن‌

از تضاد و تخالف اسماء و صفات در عالم ظهور به كجى زلف و پيچش آن اشاره كنند كه بر استوا و اعتدال امتداد قد و قامت حضرت الوهيّت است كه برزخ ميان وجوب و امكان است.

ز قدّش راستى گفتم سخن دوش‌

سر زلفش مرا گفتا كه خاموش‌

كجى بر راستى زو گشت غالب‌

وز او در پيچش آمد راه طالب‌

و هر چه در مراتب كثرت مى‌بينى به حقيقت حلقه‌اى است از حلقه‌هاى بى‌نهايت آن زلف، و هر دل كه به هوى و هوسى در پيداست، به حلقه‌اى از حلقه‌هاى آن زنجير گرفتار است با آنكه خلاصى از قيد تعيّن خود ندارد و بخودى خود كه تارى از آن زلف است پاى بند و مانده از رفتار است.

همه دلها از آن گشته مسلسل‌

همه جانها از او بوده مقلقل‌

معلق صد هزاران دل ز هر سو

نشد يك دل برون از حلقه او [۳۱]

گر او زلفين مشگين بر فشاند

به عالم در يكى كافر نماند

و گر بگذاردش پيوسته ساكن‌

نماند در جهان يك نفس مؤمن‌

حديث زلف جانان بس دراز است‌

چه شايد گفت از او چه جاى راز

مپرس از من حديث زلف پر چين‌

مجنبانيد زنجير مجانين‌

و از تغييرات و تبديلات سلسله موجودات كه هر ساعتى به نوعى و حقيقتى ديگر است به بى‌قرارى زلف تعبير كنند گاه كثرت از وجه وحدت دور شود و صبح توحيد روى نمايد و گاه وجه وحدت در كثرت مستور گردد و شام شرك در آيد.

نيابد زلف او يك لحظه آرام‌

گهى بام آورد گاهى كند شام‌

ز روى زلف او صد روز شب كرد

بسى بازيچه‌هاى بو العجب كرد

دل ما دارد از زلفش نشانى‌

كه خود ساكن نمى‌گردد زمانى‌ [۳۲]

از او هر لحظه كار از سر گرفتم‌

ز جان خويشتن دل بر گرفتم‌

از آن گردد سر زلفش مشوش‌

كه از رويش دلى دارد بر آتش‌

[۳۳]

و چون حقيقت هم در مظاهر پيدا گشته و هم در مظاهر پنهان شده توان گفت كه ظهور او عين خفاست و خفاى او عين ظهور «سبحان من ظهر فى بطونه و بطن فى ظهوره»

همه عالم ظهور نور حق دان‌

حق اندر وى ز پيدايى است پنهان‌

چو آيات است روشن گشته از ذات‌

نگردد ذات او روشن ز آيات‌

همه عالم به نور اوست پيدا

كجا او گردد از عالم هويدا

نگنجد نور ذات اندر مظاهر

كه سبحات جلالش هست قاهر

و از نفحات انسى كه به مشام اهل عرفان و عشق مى‌رسد از تجليات جماليّه و جلاليه كه موجب اين ظهور و خفاست و از مقتضيات زلف است؛ به عطر تعبير مى‌نمايند.

گل آدم از آن دم شد مخمّر

كه دادش بوى آن زلف معنبر

خال

عبارت است از نقطه وحدت حقيقيه من حيث الخفا كه مبدأ و منتهاى كثرت اعتبارى است و از ادراك و شعور اغيار محتجب و مختفى است، چه سياهى و ظلمت موجب خفا است.

بر آن رخ نقطه خالش بسيط است‌

كه اصل مركز و دور محيط است‌

از او شد خط دور هر دو عالم‌

و زو شد خط نفس و قلب آدم‌

خط

عبارت است از ظهور حقيقت در مظاهر روحانيات چه چنانكه خط بر رخ دميده، عالم ارواح گرد ذات بر آمده چرا كه آن عالم اقرب مراتب وجود است به حق جلّ و عز.

رخ اينجا مظهر حسن خدائى است‌

مراد از خط، جناب كبريائى است‌

رخش خطى كشيد اندر نكوئى‌

كه از ما نيست بيرون خوبروئى‌

و چون ظهور حيات او در عالم ارواح است از خط به آب حيوان تعبير

خط آمد سبزه زار عالم جان‌

از آن گردند نامش آب حيوان‌

ز تاريكى زلفش روز شب كن‌

ز خطش چشمه حيوان طلب كن‌

خضر وار از مقام بى‌نشانى‌

بخور چون خطش آب زندگانى‌

اگر روى و خطش بينى تو بى‌شك‌

بدانى كثرت از وحدت يكايك‌

ز زلفش باز دانى كار عالم‌

ز خطش باز خوانى سرّ مبهم‌

از آن خالش دل پر خون تباه است‌

كه عكس نقطه خال سياه است‌

ز خالش حال دل جز خون شدن نيست‌

گز آن منزل ره بيرون شدن نيست‌

كسى كو خطش از روى نكو ديد

دل من روى اندر خطّ او ديد

مگر رخسار او سبع المثانى است‌

كه هر حرفى از او بحر معانى است‌

نهفته زير هر موئى از او باز

هزاران بحر علم از عالم راز

چشم

عبارت است از شهود حق بر اعيان و استعدادات ايشان را كه‌ صفت بصيرى اوست جلّ شأنه، قال اللّه تعالى: «إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» [۳۴].

و از مطلق صفت از آن رو كه حد و حاجب دات است به ابرو اشاره نمايند و اين هر دو از مقتضيات تجلّى جلال است كه در اغلب موجب بعد و حرمان است.

و از استغنا و عدم الفتات كه مقتضى آن است كه عالم را در نظر هستى در نياورد و به نيستى خود بگذارد به مستى و بيمارى كه از لوازم چشم بتان بى‌رحم است تعبير نمايند.

و از رسانيدن راحت بعد از محنت و چشانيدن محنت در عقب راحت كه موجب خوف و رجا است به غمزه اشاره كنند، چه غمزه حالتى است كه از بر هم زدن چشم محبوبان در دلربائى و عشوه گرى واقع ميشود و بر هم زدن چشم عبارت از عدم الفتات است كه از لوازم استغناست و گشادن چشم اشارت به مردمى و دلنوازى كه از لوازم مستى است تعبير كنند.

لب‌

عبارت است از روان بخشى و جان فزائى كه به زبان شرع از آن به نفخ روح تعبير كنند.قال اللّه تعالى: «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» [۳۵].

از افاضه وجود كه نگاه داشتن خلق است در مقام هستى به قول كن نيز به لب و دهان تعبير نمايند و از خفاى مصدر آن به تنگى دهان اشاره كنند و اين هر دو از مقتضيات تجلى جمال است كه موجب قرب و وصال است و از ترقى فرمودن [نمودن‌] در كمال و چشانيدن ذوق، وصال پيوسته تعبير كنند چرا كه بى‌خودى و بى‌خبرى و راه به نيستى خود نبردن، بيرون از آن به حصول‌ مى‌پيوندد و بالجمله هستى و نيستى كه لحظه به لحظه اعيان عالم را واقع است با تبديلات و تكميلات از مقتضيات جمال است و جلال چشم است و با كمال استغنا و عدم التفات چشم مستش گهى از كرم و مردمى كه از لوازم مستى است دلهاى عشاق مشتاق را به مشاهده جمال معشوق مى‌نوازد و لب جان پرورش دمى بيچارگان عدم آباد را با فاضه فيض وجودى چاره كار مى‌سازد و از نيستى به هست مى‌آورد».

نگر كز چشم شاهد چيست پيدا

رعايت كن لوازم را در آنجا

ز چشمش خواست بيمارى و مستى‌

ز لعلش گشت پيدا عين هستى‌

ز چشم اوست دلها مست و مخمور

ز لعل اوست جانها جمله مستور

ز چشم او همه دلها جگر خوار

لب لعلش شفاى جان بيمار

به چشمش گر چه عالم در نيايد

لبش هر ساعتى، لطفى نمايد

دمى از خرمى دلها نوازد

دمى بيچارگان را چاره سازد

ازو يك غمزه و جان دادن از ما

ازو يك بوسه و استادن از ما

شراب‌

عبارت است از ذوق و وجد و حال كه از جلوه محبوب حقيقى در اوان غلبه محبت بر دل سالك عاشق وارد مى‌شود و سالك را مست و بى‌خود مى‌كند چه، استيلاى آن موجب هدم قواعد عقلى و نقض معاقد و همى اوست كه مبدأ انتشاء كثرت رسمى و نسبت اعتبارى ميشود.

ساقى‌

عبارت است از حقيقت باعتبار حسب ظهور در هر مظهر كه تجلى كرده باشد.

و ساقيان بزم عشق كنايه از سمع و بصر انسان باشد، چه اكثر اسباب مستى از اين دو راه ميرسد و از تجليات [افعالى به جام تعبير مى‌كنند و از تجليات اسمائى و صفاتى به خم و سبو و از تجليات‌] ذاتى كه موجب فناى فى اللّه و بقاى باللّه است به بحر و قلزم، و آن ذوق و وجد را كه از تجلى ذاتى ناشى شود؛ كه سالك را از لذت هستى پاكى دهد و موجب فناى او گردد شراب طهور نامند قال اللّه تعالى «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً» [۳۶].

شراب و شمع ذوق و نور عرفان‌ [۳۷]

ببين شاهد كه از كس نيست پنهان‌

ازو هر غمزه دام و دانه‌اى شد

وزو هر گوشه‌اى بتخانه‌اى شد

ز غمزه ميدهد هستى به غارت‌

ببوسه مى‌كند بازش عمارت‌

ز چشمش خون ما در جوش دايم‌

ز لعلش جان ما مدهوش دايم‌

به غمزه چشم او دل مى‌ربايد

ببوسه لعل او جان مى‌فزايد [۳۸]

چو از چشم و لبش چوئى كنارى‌

مر اين گويد كه نه، آن گويد آرى‌ [۳۹]

ز غمزه عالمى را كار سازد

ببوسه هر زمان جان مى‌نوازد

شراب و شمع و شاهد جمله حاضر

مشو غافل ز شاهد بازى آخر

شراب بى‌خودى در كش زمانى‌

مگر از دست خود يا بى‌امانى‌

بخور مى تا ز خويشت وارهاند

وجود قطره در دريا رساند [۴۰]

شرابى خور كه جامش روى يار است‌

پياله چشم مست باده خوار است‌ [۴۱]

شرابى را طلب بى‌ساغر و جام‌

شرابى باده خوارى ساقى آشام‌ [۴۲]

شرابى خور ز جام وجه باقى‌

سقيهم ربهم آنراست ساقى‌ [۴۳]

طهور آن مى‌بود كز لوث هستى‌ [۴۴]

تو را پاكى دهد در وقت مستى‌

بخور مى وارهان خود را ز سردى‌ [۴۵]

كه بد مستى به است از نيك مردى‌

و همه عالم از غيب و شهادت مانند يك خم خانه‌اند از شراب هستى و محبت فطرى حق جل و علا، و هر ذره‌اى از ذرات عالم به حسب قابليت و استعدادى خاص كه دارد پيمانه شراب محبت او است و پيمانه همه از اين شراب پر است.

همه عالم چو يك خم خانه اوست‌

دل هر ذره‌اى پيمانه است‌

خرد مست و ملايك مست و جان مست‌

هوا مست و زمين مست آسمان مست‌

شده زو عقل كل حيران و مدهوش‌ [۴۶]

فتاده نفس كل را حلقه در گوش‌

فلك سر گشته از وى در تكاپوى‌[۴۷]

هوا در دل به اميد يكى بوى‌

ملايك خورده صاف از كوزه پاك‌

به جرعه ريخته دردى بر اين خاك‌ [۴۸]

عناصر گشته ز آن يك جرعه سر خوش‌

فتاده گه در آب و گه در آتش‌

ز بوى جرعه‌اى كافتاده بر خاك‌

بر آمد آدمى تا شد بر افلاك‌ [۴۹]

ز عكس او تن پژمرده جان گشت‌ [۵۰]

ز تابش جان افسرده روان گشت‌

جهانى خلق از او سر گشته دايم‌

ز خان و مان خود بر گشته دايم‌

و آثار اين شراب در حقيقت انسانى [بواسطه‌] مزيت قابليت و استعداد او زياده است از ساير موجودات و از اينجاست اكثر افراد اين نوع، حيران و سر گشته بيابان عشق و طلبند و محبوب حقيقى را مى‌جويند، مرشد و هادى مى‌طلبند كه ايشان را به وصال او رهنمائى كند و از خودى برهاند.

يكى از بوى دردش عاقل آمد

يكى از رنگ صافش ناقل آمد [۵۱]

يكى از نيم جرعه گشته صادق‌

يكى در يك صراحى گشته عاشق‌

يكى ديگر فرو برده بيك بار

خم و خمخانه و ساقى و خمّار [۵۲]

كشيده جمله و مانده دهن باز

زهى دريا دل رند سر افراز [۵۳]

در آشاميده هستى را بيك بار

فراغت يافته ز اقرار و انكار [۵۴]

شده فارغ ز زهد خشك و طامات‌

گرفته دامن پير خرابات‌

خرابات و خراباتى

خرابات عبارت است از وحدت صرف و اطلاق بحت كه رسوم تعيّنات او را آنجا نه عين باشد و نه اثر، خواه افعالى باشد يا صفاتى يا ذاتى، و خراباتى اشارت است بسالك عاشق لا ابالى كه از قيد رؤيت تمايز افعال و صفات واجب و ممكن خلاصى يافته، افعال و صفات جميع اشياء را محو افعال و صفات الهى داند و هيچ فعلى و صفتى به خود و ديگرى منسوب ندارد.

خراباتى شدن از خود رهائى است‌

خودى كفر است اگر خود پارسائى است‌

نشانه داده‌اند اهل خرابات‌ [۵۵]

كه التوحيد، اسقاط الاضافات‌

خرابات از جهان بى‌مثالى است‌

مقام عاشقان لا ابالى است‌

خرابات آشيان مرغ جان است‌

خرابات آشيان لا مكان است‌

خراباتى خراب اندر خراب است‌

كه در صحراى او عالم سراب است‌

خراباتى است بى‌حدّ و نهايت‌

نه آغازش كسى ديده نه غايت‌

اگر صد سال در وى مى‌شتابى‌

نه كس را و نه خود را باز يابى‌

گروهى اندر او بى‌پا و بى‌سر

همه نه مؤمن و نه نيز كافر

شراب بى‌خودى در سر گرفته‌ [۵۶]

به ترك جمله خير و شر گرفته‌

شرابى خورده هر يكى بى‌لب و كام‌

فراغت يافته از ننگ و از نام‌

حديث ماجراى شطح و طامات‌

خيال خلوت و نور كرامات‌

ز بوى درد، مى از دست داده‌

ز ذوق نيستى مست او فتاده‌

عصا و ركوه و تسبيح و مسواك‌

گرو كرده به دردى جمله را پاك‌

ميان آب و گل افتان و خيزان‌

بجاى اشك خون از ديده ريزان‌

دمى از سر خوشى در عالم ناز

شده چون شاطران گردن افراز

گهى از رو سياهى رو به ديوار

گهى از سرخ روئى بر سر دار

گهى اندر سماع شوق جانان‌

شده بى‌پا و سر چون چرخ گردان‌

به هر نغمه كه از مطرب شنيده‌

بدو و جدى از آن عالم رسيده‌

سماع جان نه آخر صوت و حرف است‌

كه در هر پرده‌اى سرّى شگرف است‌

ز سر بيرون كشيد دلق ده تو [۵۷]

مجرد گشته از هر رنگ و هر بو

فرو شسته بدان صاف مروّق‌ [۵۸]

همه رنگ سياه و سرخ و ازرق‌

يكى پيمانه‌اى خور از مى صاف‌ [۵۹]

شده ز آن صوفى صافى ز اوصاف‌

بجان خاك نرابل‌ [۶۰] پاك رفته‌

ز هر چه آن ديده از صد يك نگفته‌ [۶۱]

گرفته دامن رندان خمّار

ز شيخى و مريدى گشته بيزار

پير خرابات‌

عبارت است از مرشد كامل كه مريد را به ترك رسوم و عادات وا مى‌دارد و راه فقر و فنا مى‌سپارد.

بت و زنار

بت عبارت است از هر چه پرستيده شود از ما سواى حق سبحانه، خواه به اعتقاد الوهيت باشد چون اصنام كفار و خواه به اعتقاد وجوب اطاعت و تعظيم چون مشايخ كبار، و خواه بافراط محبت چون محبوبان عشاق مجازى و ساير اغيار مانند جاه و عزت و درهم و دينار، پس اگر پرستش آن از آن روست كه مظهر حق است جل و علا، و حق در او تجلى كرده به اسمى از اسماء و صفتى از صفات حسنى، آن بت عارفان است و پرستش آن، پرستش خالق آن است، چه جميع موجودات صورت‌ حق است و حق سبحانه روح همه است و از اينجا است كه گفته‌اند:

«ما رأيت شيئا الا و رأيت اللّه قبله او معه» والا بت مشركان است، و حق منزه از آن است «تعالى شأنه عما يقولون» قال اللّه تعالى: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ» [۶۲] و قال‌ «اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ» [۶۳] يعنى: «اطاعوهم».

و گاه اسم بت را مخصوص سازند به كامل و مرشدى كه قطب زمان است چه محبوب حقيقى باعتبار جميع اسماء و صفات در او جلوه‌گر آمده و به اعتبار جامعيت پرستيده شده توجّه جميع موجودات خواه به طبع و خواه به ارادت بدو است و قبله كاينات از جميع جهات اوست و زنّار عبارت است از بستن عقد

بت اينجا مظهر عشق است و وحدت‌

بود ز نار بستن عقد خدمت‌

چو كفر و دين بود قايم به هستى‌

بود، توحيد عين بت پرستى‌

چو اشياء هست هستى را مظاهر

از آن جمله يكى بت باشد آخر

نكو انديشه كن اى مرد عاقل‌

كه بت از روى هستى نيست باطل‌

بدان كايزد تعالى خالق اوست‌

ز نيكو هر چه صادر گشت نيكوست‌

وجود آنجا كه باشد محض خير

اگر شر است در وى آن ز غير است‌

مسلمان گر بدانستى كه بت چيست‌

بدانستى كه دين در بت پرستى است‌

و گر مشترك ز بت آگاه گشتى‌

كجا در دين خود گمراه گشتى‌

نديد او از بت الا خلق ظاهر

بدين علت شد اندر شرع كافر

تو هم گر زو نبينى حق پنهان‌

بشرع اندر نخوانندت مسلمان‌

درون هر بتى جانى است پنهان‌

به زير كفر ايمانى است پنهان‌

بت ترسا به چه نورى است باهر

كه از روى بتان دارد مظاهر

كند او جمله دلها را وثاقى‌

گهى گردد، مغنّى گاه ساقى‌

ز هى مطرب كه از يك نغمه خوش‌

زند در خرمن صد زاهد آتش‌

ز هى ساقى كه او از يكى پياله‌

كند بى‌خود دو صد هفتاد ساله‌

رود در خانقه مست شبانه‌

كند، افسون‌ [۶۴] صوفى را فسانه‌

اگر در مسجد آيد در سحر گاه‌

نيگذارد در او يك مرد آگاه‌

رود در مدرسه چون مست مستور

فقيه از وى شود بيچاره مخمور

ز عشقش زاهدان بيچاره گشته‌

ز خان و مان خود آواره گشته‌ [۶۵]

يكى مؤمن دگر را كافر او كرد

همه عالم پر از شور و شر او كرد

خرابات از لبش معمور گشته‌

مساجد از رخش پر نور گشته‌

همه كار من از وى شد ميسر

بدو ديدم خلاص از نفس كافر

دلم از دانش خود صد حجب داشت‌ [۶۶]

ز عجب و نخوت و ناموس و پنداشت‌

در آمد از درم آن بت سحر گاه‌

مرا از خواب غفلت كرد آگاه‌

ز رويش خلوت جان گشت روشن‌

بدو ديدم كه تا خور كيستم‌ [۶۷] من‌

چو كردم در رخ خوبش نگاهى‌

بر آمد، از ميان جانم آهى‌

مرا گفتا كه اى شياد سالوس‌

بسر شد عمرت اندر ننگ‌ [۶۸]و ناموس‌

ببين تا علم و زهد و كبر و پنداشت‌

تو را اى نا رسيده از كه وا داشت‌

نظر كردن به رويم نيم ساعت‌

نمى‌ارزد هزاران ساله طاعت‌

على الجمله رخ آن عالم آراى‌

مرا با من نمود آندم سرا پاى‌

سيه شد روى جانم از خجالت‌

ز فوت عمر و ايام بطالت‌

چو ديد آن ماه كز روى چو خورشيد [۶۹]

بريدم من ز جان خويش اميد[۷۰]

يكى پيمانه پر كرد و به من داد

كه از آب و مى آتش در من افتاد

كنون گفت از مى بى‌رنك و بى‌بوى‌

نقوش لوح‌ [۷۱] هستى را فرو شوى‌

چو آشاميدم آن پيمانه را پاك‌ [۷۲]

در افتادم ز مستى بر سر خاك‌

كنون نه نيستم در خود نه هستم‌

نه هشيارم، نه مخمورم، نه مستم‌

گهى چون زلف او باشم مشوش‌

گهى چون چشم او دارم سرى خوش‌

گهى از خوى خود در گلخنم من‌

گهى از روى او در گلشنم من‌

نظر كردم بديدم اصل‌ [۷۳] هر كار

نشان خدمت آمد عقد ز نار

نباشد اهل دانش را معوّل‌ [۷۴]

ز هر چيزى مگر بر وضع اوّل‌

ميان در بند چون مردان به مردى‌

در آور زمره اوفوا بعهدى‌

به رخش علم و چوگان عبادت‌

ز ميدان در ربا گوى سعادت‌

تو را از بهر اين كار آفريدند

اگر چه خلق بسيار آفريدند

پدر چون علم و مادر هست اعمال‌

بسان قرة العين است احوال‌

نباشد بى‌پدر انسان شكى نيست‌

مسيح اندر جهان بيش از يكى نيست‌ [۷۵]

رها كن ترهات و شطح و طامات‌

خيال نور و اسباب كرامات‌

كرامات تو اندر حق پرستى است‌

جز اين كبر و ريا و عجب و مستى است‌ [۷۶]

همه روى تو در خلق است زنهار

مكن خود را بدين علت گرفتار

نگردد جمع با عادت عبادت‌

عبادت ميكنى بگذر [۷۷]ز عادت‌

كفر و ترسائى

كفر حقيقى خاصه عبارت است از پوشيدن وجود كثرات و تعيّنات به وجود حق، و اين كفر عارفان است، و اين به عينه به نزد ايشان معنى اسلام حقيقى و ايمان است.

قال اللّه تعالى: «كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ» [۷۸] و كفر حقيقى عامه بر عكس اين است و آن نيز نزد آن قوم دين است اعنى پوشانيدن وجود حق به وجود اغيار و در آمدن از در توحيد به انكار، و اسلام مجازى عبارت است از معنى متعارف اسلام با اعتقاد مغايرت وجود ممكنات مر وجود حق را سبحانه قال اللّه تعالى: «وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ» [۷۹].

ز اسلام مجازى گشت بيزار

گر آن كفر حقيقى شد پديدار

و ترسائى عبارت است از تجريد و تفريد و خلاصى از ربقه تقليد و ترك قيود و رسوم و عوايق و رفض عادت و نواميس و علايق، چه، اين صفت بر حضرت عيسى على نبينا و آله و عليه السلام و امت او كه ترسا عبارت از ايشان است غالب بود و ترسا بچه مرشد كاملى ديگر كه متصف به صفت ترسائى و تجرد و انقطاع بوده باشد ميرسد و آن كامل را باز به كاملى ديگر تا سلسله منتهى شود به حضرت خواجه عالم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

ز ترسائى غرض تجريد ديدم‌

خلاص از ربقه تقليد ديدم‌

جناب قدس وحدت دير جان است‌

كه سيمرغ بقا را آشيان است‌

ز روح اللّه پيدا گشت اين كار

كه از روح القدس آمد پديدار

هم از اللّه در پيش تو جانى است‌

كه از روح در وى نشانى است‌

اگر يابى خلاص از نفس ناسوت‌

در آيى در جناب قدس لا هوت‌

هر آنكس كه مجرد چون ملك شد

چو روح اللّه بر چارم فلك شد

به مردى وارهان خود را چو مردان‌

و ليكن حق كس ضايع مگردان‌

ز شرع اريك دقيقه گشت مهمل‌ [۸۰]

شوى در هر دو كون از دين معطل‌

حقوق شرع را زنهار مگذار

و ليكن خويشتن را هم نگهدار

ز سوزن [۸۱] نيست، الا مايه غم‌

به جا بگذار چون عيسى مريم‌

حقيقى شو ز هر قيد [۸۲] مذاهب‌

درا در دير دين مانند راهب‌

ترا تا در نظر اغيار و غير است‌

اگر در مسجدى آن عين دير است‌

چو بر خيزد ز پيشت كسوت‌ [۸۳] غير

شود بهر تو مسجد صورت دير

نمى‌دانم بهر حالى كه هستى‌

خلاف نفس بيرون كن كه رستى‌

بت و زنار و ترسائى و ناقوس‌

اشارت شد همه بر ترك ناموس‌

اگر خواهى كه گردى بنده خاص‌

مهيا شو، براى صدق و اخلاص‌

برو خود را ز راه خويش بر گير

به هر يك لحظه، ايمانى ز سر گير [۸۴]

بباطن نفس ما چون هست كافر

مشو راضى بدين اسلام ظاهر

ز نو هر لحظه ايمان تازه گردان‌

مسلمان شو، مسلمان شو، مسلمان‌

بسى ايمان بود كز كفر زايد

نه كفر است آن كز آن ايمان نزايد

ريا و سمعه و ناموس بگذار

بيفكن خرقه و بدبند زنار

چو پير ما شو انذر كفر فردى‌

اگر مردى بده دل را به مردى‌

به ترسا زاده، ده دل را به يكبار

مجرد شو ز هر اقرار و انكار

تم ما اردنا ذكره و الحمد للّه و السلام على اصفياء اللّه و اوليائه.

پانویس

۱. اين را از استادم آيت الله جوادي آملي حفظه الله شنيده‌ام.

۲. اين را از حضرت استاد شنيده‌ام. در مهر تابان هم اشارتي در اين زمينه هست.

۳. کتاب سیر و سلوک (طرحی نو در عرفان عملی شیعی) صفحه۷۴۲

۴. قشف قشفا. ساءت حاله و ضاق عيشه و معنى آن: بد حالان و تنگ عيشان (ف)

۵. راج: شراب.

۶. مائده/ ۵۴.

۷. بقره/ ۱۶۵.

۸. همزه/ ۵.

۹. انسان/ ۱۷- ۱۸.

۱۰. كنز العمال ج ۱ ص ۲۲۵ حديث ۱۱۳۳، ۱۱۳۴، الترغيب و الترهيب ج ۴ ص ۱۰۴.

۱۱. مطففين/ ۲۷- ۲۵.

۱۲. التين/ ۴.

۱۳. غافر/ ۶۴.

۱۴. كنز العمال ج ۶ ص ۶۳۹.

۱۵. انسان/ ۲۱.

۱۶. بحار الانوار ج ۷۹ ص ۲۹۰.

۱۷. رعد/ ۲۸.

۱۸. انسان/ ۶- ۵.

۱۹. مائده/ ۳۵.

۲۰. بحار الانوار ج ۷۹ ص ۲۹۱.

۲۱. كهف/ ۶۱.

۲۲. صافات/ ۴۶- ۴۴.

۲۳. يوسف/ ۸۶.

۲۴. ذاريات/ ۵۰.

۲۵. جامع الاسرار و منبع الانوار ص ۲۰۵، ۳۶۳، ۳۸۱.

۲۶. عنكبوت/ ۴۳.

۲۷. نور/ ۳۵.

۲۸. فرقان/ ۴۵.

۲۹. در نسخه خطى ديگر آمده «كجا تغيير لفظى يابد او را (ف).

۳۰. در نسخه خطى ديگر آمده «او» (ف).

۳۱. در نسخه خطى ديگر چنين است: معلق صد هزاران دل از آن سو (ف).

۳۲. در نسخه خطى چنين است: دل ما دارد از زلفش نشانى (ف).

۳۳. در نسخه اصلى:وز آن گردد دل از زلفش مشوش‌كه از رويش دلى دارم پر آتش (ف)

۳۴. غافر/ ۴۴.

۳۵. حجر/ ۲۹ ص/ ۷۲.

۳۶. انسان/ ۲۱.

۳۷. در نسخه كهنه: شراب شمع سكر و ذوق عرفان (ف).

۳۸. در نسخه خطى شكسته نستعليق؛ به عشوه لعل او جان مى‌فزايد. و در نسخه خطى ديگر؛ به غمزه چشمش ار دل مى‌ربايد به عشوه لعل او جان مى‌فزايد (ف).

۳۹. در نسخه خطى كهن: مر اين گويد كه نى آن گويد آرى (ف).

۴۰. در نسخه خطى شكسته نستعليق: با دريا رساند (ف).

۴۱. در نسخه خطى كهنه: پياله چشم پاك (ف).

۴۲. در نسخه كهنه: شراب باده خوار ساقى آشام و در نسخه نستعليق شرابى باده خوار و ساقى آشام.

۴۳. در نسخه خطى كهنه: او راست ساقى.

۴۴. در نسخه كهنه و نستعليق طهور آن بود كه از لوث هستى.

۴۵. در نسخه خطى كهنه: بخور مى وارهان خود را ز هستى- كه بد مستى به است از نيك مستى (ف).

۴۶. در نسخه خطى نستعليق: شده از عقل كل.

۴۷. در نسخه خطى كهنه: فلك سر گشته از روى تكاپوى- در نسخه نستعليق: فلك سر گشته از وى در تكاپوست- هوا در دل باميد يكى گوست.

۴۸. در نسخه كهنه: به جرعه ريخته به ورى درى خاك در نسخه نستعليق بجرعه ريخته در وى بدين خاك (ف).

۴۹. در نسخه نستعليق: بر آمد آدمى او شد بر افلاك.

۵۰. در نسخه نستعليق: ز عكس آن.

۵۱. در نسخه كهنه:يكى از بوى دردش غافل آمد

يكى از بوى دردش ناقل آمد

يكى از رنگ صافش عاقل آمد (ف)

۵۲. در نسخه كهنه: مى و ميخانه و ساقى و ميخوار (ف).

در نسخه نستعليق: خم و خمخانه و ساقى و ميخوار.

۵۳. در نسخه بياض: زهى دريا دلى رند سر افراز (ف).

۵۴. نسخه كهنه: مى هستى در آشمايده يكبار (ف).

نسخه نستعليق: بياشاميده هستى را بيكبار ...

۵۵. در نسخه كهن و نستعليق (ف):نشانى داده‌اندت از خرابات‌ -- نشانى داده‌اندت در خرابات (ف)

۵۶. در نسخه كهنه شراب بى‌خودى از سر گرفته (ف).

۵۷. در نسخ نستعليق:ز سر بيرون كشيده دلق صد توى‌--مجرد گشته از هر يك بهر سوى (ف)

۵۸. در نسخه كهنه اين بيت نيست و دو نسخه نستعليق: فرو شسته بدان صنف مروق (ف).

۵۹. در نسخه كهنه گهى پيمانه خورده از مى صاف. در نسخه نستعليق: يكى پيمانه خورده از مى صاف (ف).

۶۰. باز نويسى از نسخه اصل (ف).

۶۱. در نسخه كهنه: ز هر چه ديده از صد يك نگفته (ف).

۶۲. بقره/ ۱۶۵.

۶۳. توبه/ ۳۱.

۶۴. در نسخه نستعليق: افسوس (ف).

۶۵. در نسخه نستعليق هر دو مصرع: گشتند (ف).

۶۶. در نسخه بياض:دلم از دانش خود صد عجب داشت‌ --- ز عجب و نخوت و تلبيس و پنداشت (ف)

۶۷. در نسخه بياض: چيستم من (ف).

۶۸. در نسخه نستعليق: نام (ف).

۶۹. در نسخه بياض: چو ديد آن بت كز آن روى چو خورشيد (ف).

۷۰. در نسخه نستعليق: ببريدم من از جان خود اميد (ف).

۷۱. در نسخه نستعليق: تخته (ف).

۷۲. در بياض: آن پيمانه پاك (ف).

۷۳. در بياض: اين كار و در نسخه ديگر كما في المتن (ف).

۷۴. در بياض: نباشد اصل دانش در نسخه كهنه: نباشد اهل دانش را مأول (ف).

۷۵. در بياض: مسيح اندر دو عالم جز يكى نيست (ف).

۷۶. در نسخه نستعليق كبر و ريا و بت پرستى است (ف).

۷۷. نسخه نستعليق: بگذار عادت (ف).

۷۸. قصص/ ۸۸.

۷۹. يوسف/ ۱۰۶.

۸۰. كذا في المتن (ف).

۸۱. در نسخه كهنه: ز روزن (ف).

۸۲. در بياض: ز هر دين مذاهب (ف).

۸۳. در نسخه كهنه: صورت (ف).

۸۴. در نسخه كهنه: بهر يك لحظه در ايمان ز سر گير (ف).