این مکاشفه بعدها در بین مردم دهان به دهان چرخید تا جایی که مکاشفه تبدیل به واقعیت مسلم تاریخی شد و شیخ عبدالنبی اراکی را هم حذف کردند و تشرف را هم به خود سید ابوالحسن اصفهانی نسبت دادند!!
مرحوم آیت الله شیخ عبدالنبی اراکی یکی از فقهای نجف است که همدورۀ مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی میباشند و فی الجمله اهل معنویت بوده و با مرحوم آیت الحق سید علی آقای قاضی هم رفت و آمدی داشتهاند[۱] ایشان دارای برخی مکاشفات صوری بودهاند که تعدادی از آنها را مرحوم حاج محمدعلی نمازی خواه در یادداشتهای خود با عنوان «سفرهای سبز در کشکول نمازیخواه» آورده است.
مرحوم حاج محمدعلی نمازی خواه یکی از نزدیکترین افراد به مرحوم آیت الله شیخ عبدالنبی اراکی میباشند آنچنان که آیت الله تالیفات خطی خود را که بیش از صد اثر بوده، همه را برای انتشار به ایشان واگذار نموده بودند.
یکی از مکاشفات مرحوم آیت الله شیخ عبدالنبی اراکی که در آن محضر امام زمان میرسند حاوی نکتهای است دربارۀ مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی که خود شیخ عبدالنبی آن را اینونه تفسیر میکنند: «فهمیدم آیت الله اصفهانی مرجع خواهند شد، در صورتی که در آن وقت هنوز آثار و حرفی از ایشان نبود»
این مکاشفه بعدها در بین مردم دهان به دهان چرخید تا جایی که مکاشفه تبدیل به واقعیت مسلم تاریخی شد و شیخ عبدالنبی اراکی را هم حذف کردند و تشرف را هم به خود سید ابوالحسن اصفهانی نسبت دادند!!
شاید یکی از عومل این تحریف نقلی است که مرحوم آيت الله حاج سید محمدمهدی مرتضوی لنگرودی از این مکاشفه داشتهاند؛ ماجرا از این قرار است این داستان را آیت الله شیخ عبدالنبی اراکی برای مرحوم حضرت آيت الله العظمى سيد مرتضى مرتضوى حسينى لنگرودى كه از مراجع تقليد و صاحب رساله بودند نقل نمودهاند و در آن مجلس فرزندشان حاج سید محمد مهدی نیز حضور داشته است. کاملا طبیعی است که نقل این داستان در دوران نوجوانی ایشان باشد و در آن دوره داستان را به طور کامل و دقیق متوجه نشده باشند مخصوصا که فهم مکاشفات از امور رایج روزانه برای یک نوجوان نیست! بعدها این ماجرا را ـ البته نه به صورت مکاشفه ـ نقل نمودهاند و دیگران بدون تحقیق آن را در جلد اول کتاب شيفتگان حضرت مهدي (ص ۱۱۵) منعکس کردهاند!
در آن کتاب میخوانیم:
حضرت آيت اللَّه حاج سيّد محمّد مهدي مرتضوي لنگرودي قضيّه زير را بلاواسطه از مرحوم آيت اللَّه شيخ عبدالنبي اراکي(قدس سره) شنيده و نقل کرده اند:
روزي آيت اللَّه عبدالنبي اراکي(قدس سره) براي ديدن مرحوم آيت اللَّه والد - طاب ثراه - به منزل ما آمدند. پس ازانجام مراسم ديدار، آيت اللَّه اراکي (قدس سره) آيت اللَّه والده را مخاطب قرار داده و گفتند: »شما که از برداشت ما در نجف اشرف نسبت به آيت اللَّه سيد ابوالحسن اصفهاني(قدس سره) تا اندازه اي با اطلاع بوديد و مي دانستيد که ما مروج ايشان نبوديم؛ بلکه در مجامع علما و فضلا نسبت به ايشان چنين مي گفتيم که: ما از آيت اللَّه اصفهاني(قدس سره) کمتر نيستيم که ترويج مرجعيت ايشان نمائيم!«.
آيت اللَّه والد، گفتار ايشان را تصديق نمودند و گفتند: »آري، شما چنين ادعائي مي کرديد، ولي در واقع به مراتب از ايشان کمتر بوديد حتي مي توانم بگويم: قابل مقايسه با ايشان نبوديد!«. آيت اللَّه اراکي گفتند: »به هر حال، امروز مي خواهم عظمت و شخصيت آيت اللَّه اصفهاني را براي شما بيان نمايم«. بعد به سخنان خود چنين ادامه دادند:
«يک روز در نجف اشرف مشهور شد که يک نفر مرتاض هندي که از راه حق، رياضت کشيده و به مقاماتي رسيده، به نجف اشرف آمده است، فضلا و علما و محصلين به ديدار او مي رفتند، از جمله من هم به ديدار وي رفتم و به مرتاض گفتم: آيا در مدت رياضت خود، ختمي يا ذکري به دست آورده اي که بشود به وسيله آن به خدمت آقا امام زمان - روحي له الفدا - رسيد؟! وي در جواب گفت: آري من يک ختم مجرب دارم. من از وي دستور آن ختم مجرب را گرفتم؛ دستور ختم چنين بود: »بايد با طهارت بدن و لباس، در بياباني رفت و نقطه اي را انتخاب نمود که محل رفت و آمد نباشد، بعد با حالت وضو رو به قبله نشست و خطي دور خود کشيد و مشغول ختمي شد؛ پس از انجام ختم، هر کس که نزد بجا آورنده ختم آمد، همان آقا امام زمان روحي له الفدا است«.
آيت اللَّه اراکي فرمود: »من به بيابان سهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم؛ همين که ختم تمام شد، سيدي را ديدم که داراي عمامه سبزي بود و به من فرمود: چه حاجتي داري؟ من فوراً در جواب گفتم: به شما حاجتي نيست! سيد فرمود: شما ما را خواستيد که به اينجا بياييم. من گفتم: شما اشتباه مي کنيد، من شما را نخواسته ام! سيد فرمود: ما هرگز اشتباه نمي کنيم. حتماً شما ما را خواسته ايد که به اينجا آمده ايم وگرنه ما دراقطار دنيا کساني را داريم که در انتظار ما به سر مي برند ولي چون شما زودتر، اين درخواست را کرده ايد، اول به ديدار شما آمده ايم تا حاجت شما را برآورده کنيم، آنگاه به جاي ديگر برويم.
گفتم: اي آقاي سيد! من هر چه فکر مي کنم، با شما کاري ندارم. شما مي توانيد به نزد آن کساني که شما را مي خواهند برويد، من در انتظار شخصي بزرگ به سر مي برم! سيد لبخندي بر لبانش نقش بست و اوز کنار من دور شد؛ چند قدمي بيش دور نشده بود که اين مطلب در خاطرم خطور کرد که نکند اين آقا، حضرت امام زمان روحي له الفدا باشد. به خود گفتم: شيخ عبدالنبي! مگر آن مرتاض نگفت: جايي را اختيار کن که محل عبور و مرور اشخاص نباشد؛ هر کس را ديدي همان آقا امام زمان(عج) است؟! و تو بعد از انجام ختم، کسي را غير از اين سيدنديدي! حتماً اين سيد، امام زمان(ع) است.
فوراً به دنبالش رفتم ولي هر چه تلاش کردم به او نرسيدم؛ ناچار عبا را تا کردم و در زير بغل قرار دادم و نعلين را به دست گرفتم و با پاي برهنه، دوان دوان در پي سيد مي رفتم ولي به او نمي رسيدم، هر چند سيد آهسته راه مي رفت. در اين هنگام، يقين کردم آن سيد بزرگوار، آقا امام زمان - روحي له الفدا - است.
چون زياد دويدم، خسته شدم و قدري استراحت کردم، ولي چشم من به سيد دوخته شده بود و مراقب بودم که سيد به کدام يک از کوخهاي عربي وارد مي شود تا من هم بعد از مقداري استراحت به همان کوخ بروم. از دور ديدم به يکي از کوخهاي عربي وارد شدند. بعد از مدت کوتاهي، به سوي آن کوخ روانه شدم.
پس از مدتي راهپيمايي، به آن کوخ رسيدم. درِ کوخ را زدم، شخصي آمد و گفت: چه کار داريد؟ گفتم: سيد را مي خواهم. گفت: ديدار سيد نياز به اذن دخول دارد، صبر کن بروم و از براي شما اذن دخول بگيرم. وي رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اذن دخول دادند. واردک وخ شدم؛ ديدم همان سيد بر روي تخت محقري نشسته اند؛ سلام کردم و جواب شنيدم. فرمود: بياييد و بر روي تخت بنشينيد، اطاعت کردم و بر روي تخت روبروي سيد نشستم. پس از انجام تعارفات مي خواستم مسائل مشکل را از آن بزرگوار سؤال کنم اما هر چه فکر کردم حتي يکي از آن مسائل مشکل هم به يادم نيامد. پس از مدتي فکر، سر بلند کردم و آقا را در حال انتظار ديدم، خجالت کشيدم و با شرمندگي تمام عرض کردم: آقا اجازه مرخصي مي فرماييد؟ فرمود: بفرماييد.
از کوخ خارج شدم، همين که چند قدم راه رفتم، يک به يک مسائل مشکل به يادم آمد. گفتم: من اين همه زحمت کشيدم تا به اينجا رسيدم و نتوانستم از آقا استفاده اي بنمايم، بايد پر رويي کنم و دوباره در کوخ را بزنم و به خدمت آقا برسم و مسائل مشکل را سؤال نمايم.
در کوخ را زدم، دوباره همان شخص آمد. به او گفتم: مي خواهم دوباره خدمت آقا برسم. وي گفت: آقا نيست. گفتم: دروغ نگو، من براي کلاشي نيامده ام، مسائل مشکلي دارم، مي خواهم به وسيله پرسش از آقا حل شود.
وي گفت: چگونه نسبت دروغ به من مي دهي؟ استغفار کن! من اگر قصد دروغ کنم، هرگز جايم اينجا نخواهد بود! ولي بدان، اين آقا مانند آقايان ديگر نيست. اين امام والامقام در اين مدت بيست سال که افتخار نوکري او را دارم، حتي براي يک مرتبه، زحمت در باز کردن را به من نداده است. گاهي از درب بسته وارد مي شود، گاهي از ديوار وارد مي شود، گاهي سقف شکافته مي شود و وارد اين کوخ مي شود. گاهي مشاهده مي کنم که نيست ولي صداي مبارکش به گوش مي رسد و گاهي ابداً در کوخ نيست؛ گاهي پس از گذشت چند لحظه، باز مشاهده مي کنم که بر روي تخت مي باشد! گاهي مدت سه روز طول مي کشد و تشريف فرما نمي شود. گاهي چهل روز، گاهي ده روز، گاهي چند روز پي در پي در اين کوخ تشريف دارند. کار اين آقاي بزرگوار غير از کار ديگران است!
گفتم: معذرت مي خواهم، از اين نسبتي که دادم استغفار مي کنم. اميد است که مرا ببخشيد. گفت: بخشيدم. گفتم: آيا راهي براي حل مسائل مشکل من داريد؟ گفت: آري هر وقت آقا امام زمان(عج) در اينجا تشريف ندارند، فوراً در جاي ايشان، نايب خاصشان ظاهر مي گردد و براي حل جميع مشکلات، آمادگي دارد.گفتم: مي شود به خدمت نايب خاصشان رسيد؟ گفت: آري. وارد کوخ شدم؛ ديدم بر جاي آقا امام زمان(ع) حضرت آيت اللَّه آقا سيد ابوالحسن اصفهاني نشسته است. سلام کردم؛ جواب شنيدم. بعد با لبخند و با لهجه اصفهاني فرمود: حالت چطور است؟ گفتم: الحمدللَّه. بعد مسائل خود را يکي پس از ديگري مطرح مي کردم. همين که هر مساله اي را مطرح مي کردم فوراً بدون تأمل، جواب مساله را با نشانه مي داد و مي گفت: اين جواب را صاحب جواهر در فلان صفحه از کتاب جواهر داده است و فلان جواب را صاحب حدائق در کتاب حدائق در فلان صفحه داده است و جواب اين مساله را صاحب رياض در فلان صفحه در رياض داده است و... جواب ها تمام حل کننده و تحقيق شده و قانع کننده بود.
پس از حل جميع مسائل مشکل، دستش را بوسيدم و از خدمتش مرخص شدم. همين که بيرون آمدم با خود گفتم: آيا اين آقا سيد ابوالحسن اصفهاني بود يا شخص ديگري به شکل و قيافه ايشان بود؟ مردد بودم؛ بعد با خود گفتم: ترديد شما وقتي زائل مي شود که به نجف بروي و به خانه سيد وارد شوي و همان مسائل را مطرح کني، اگر همان جوابها را از سيد بدون کم و زياد شنيدي، در اين صورت، يقين خواهي کرد که آن سيد، همان آقا سيد ابوالحسن اصفهاني است، و اگر به آن نحو جواب نشنيدي و يا جوابها را طور ديگري شنيدي، آن سيد، غير از آيت اللَّه سيد ابوالحسن است.
به نجف که وارد شدم، يکسره به منزل آيت اللَّه سيد ابوالحسن رفتم و به اطاق مخصوص ايشان وارد شدم. سلام کردم، با حالت خنده همان طوري که در کوخ لبخند زد جواب شنيدم، و با لهجه اصفهاني فرمود: حالت چطور است؟ من هم جواب داد. بعد مسائل به همان نحو مطرح شد و سيد به همان صورت جواب دادند؛ بدون کم و زياد! بعد فرمودند: حالا يقين کردي و از حالت ترديد بيرون آمدي؟ گفتم: اي آقاي بزرگوار! آري. بعد دست مبارکش را بوسيدم و همين که خواستم از خدمتش مرخص شوم به من فرمود: راضي نيستم در حال حيات و زندگيم اين جريان را براي کسي نقل کني. بعد از مردنم مانعي ندارد.»[۲]
برای اینکه بدانیم تا چه اندازه داستان بالا تحریف شدهاست اصل ماجرا را عیناً از کتاب «سفرهای سبز در کشکول نمازیخواه» نقل مینماییم:
حقیر نویسنده [: حاج محمدعلی نمازیخواه]، ضمن مقلّدی و خادمی و ارادت به آیتاللهالعظمی آقا شیخ عبدالنّبی اراکی شاید در بعضی از موارد، با ایشان خیلی خصوصی مطالبی در بین داشتیم که دیگران نداشتند و امین رازهایشان بودم و مطالب زیادی برایم بیان میفرمودند...
ایشان برای حقیر نقل نمودند:
موقعی که در نجف اشرف بودم، شنیدم یکی از علمای منزوی و متقی (ظاهراً اسم ایشان را فرمودند ولی یادم نیست، شیخ محمدتقی قزوینی یا در همین ردیف اسمها) دعایی دارد که وقتی میخواند به خدمت حضرت ولی عصر عجّلاللهتعالیفرجهالشریف نایل میشود.
من ایشان را از دور میشناختم. اتفاقاً فردای شنیدن این مطلب به حرم امیرالمؤمنین علیهالسّلام مشرّف میشدم. صبح زود بود. ایشان از حرم خارج شدند، بعد از سلام و علیک گفتم: «شنیدم شما دعای مخصوصی دارید که هر وقت بخواهید به خدمت آقا مشرف میشوید»... گفت: «آن را به شما میدهم به دو شرط: اولاً رونوشت برنداری؛ و دوم این که فردا صبح به من برگردانی.» گفتم: «قبول است.»
دعا را از جیب بغل در آورد و به من داد. دیدم کاغذی است به اندازۀ کف دست و فرسوده، شاید حدود دوازده خط بود. از هم جدا شدیم و من به حرم مشرف شدم. بعد آمدم پایین پای حضرت امیر علیهالسّلام و دو رکعت نماز خواندم و سپس دعا را شروع کردم.
هنوز نیمی از دعا را نخوانده بودم، دیدم در مسجد کوفه هستم و میخواهم از مسجد بیرون بیایم، متوجه شدم حضرت ولی عصر عجّلاللهتعالیفرجهالشریف ده قدم جلوتر دارند از مسجد بیرون میروند. من مقداری تند رفتم تا به ایشان برسم، نرسیدم، تندتر رفتم، باز هم نرسیدم، از مسجد که بیرون آمدیم، دیدم شاخههای گلها داخل کوچه شده و منظرۀ مطلوبی پیدا کرده و عطر افشانی میکنند و وسط کوچه نیز آب روانی جاری است. گفتم: سبحان الله! اینجا بیابانی بیآب و علف بود، چه اتفاقی افتاده که این گلها و مرکبّات پیدا شده؟
با این فکر دنبال حضرت تند میرفتم. باز نرسیدم، دیدم صحیح نیست که حضرت را صدا کنم، لذا مقداری دویدم، باز هم فاصله باقی بود، در صورتی که حضرت بهصورت عادی حرکت میکردند. بالاخره در بین راه، سمت چپ، درِ باغی بود و نردبانی که ورودی کوچکی داشت، وقتی حضرت رسیدند در باز شد و ایشان بدون اینکه خم شوند وارد شدند، ولی من وقتی میخواستم وارد شوم، خم شدم. حدود صد قدم رفتم، دست راست بالاخانه بود، حضرت از پلهها بالا رفتند، جلوی پله، در بود که بسته شد، رسیدم که به جلوی پله و خواستم بالا بروم. پیرمردی قوی هیکل جلو آمد و گفت: «نمی شود بروید» گفتم: «با آقا کار دارم، مدتی عقب ایشان دویدهام.» باز ممانعت کرد، که از بالا، حضرت دستور دادند: «بگذارید بیاید» رفتم بالا، در را باز کردم. دیدم حضرت روی چهارپایهای نشستهاند و یک چهارپایه هم مقابل ایشان است، فرمودند: «بنشین»
بعد از سلام و عرض ادب، نشستم فرمودند: «برای چه آمدهای؟» عرض کردم: «مسائلی داشتم برای گرفتن پاسخ آنها آمدهام». فرمودند: «بگو». حدود هفت مسأله داشتم، به عرض رسانیدم، جواب آنها را مرحمت نموده و فرمودند: «بفرمایید» من هم اطاعت کرده، خداحافظی نمودم و مرخص شدم. از عنایت و جذابیت خاص ایشان و اینکه جوابهای مسائل و مشکلات فقهی مرا فرمودند، خیلی خوشحال بودم. از پلهها پایین آمدم و مقداری راه رفتم، یادم آمد که یک مسأله مانده است، برگشتم. خواستم از پله ها بالا بروم، باز آن پیرمرد مانع شد، گفتم: «یک مسأله دیگر مانده، باید آقا را ملاقات کنم» ایشان در جوابم گفت: «آقا رفتند»
به خیال اینکه مثل دفعه اول، قصد ممانعت دارد دست به سینهاش گذاشتم، عقب رفت و رفتم بالا، به محض اینکه در را باز کردم، دیدم «حاج سید ابوالحسن اصفهانی» روی چهارپایه جای حضرت نشسته و چهارپایۀ جای من، خالی است. سلام کردم و خواستم برگردم، ایشان گفتند: «بفرمایید شیخ عبدالنبی» گفتم: «کاری ندارم» گفتند: «چرا یک مسأله شما مانده و جوابش این است...»
جواب را گفتند و من خداحافظی نمودم و برگشتم، به محض اینکه از پلهها پایین آمدم، دیدم در رواق حرم امیرالمؤمنین علیهالسّلام نشستهام و دعا در دست دارم و مشغولم، ولی حالت خاصی داشتم.
قدری تأمل کردم و ضمن خوشحالی از تشرّف و حلّ مسائل مشکل فهمیدم آیت الله اصفهانی مرجع خواهند شد، در صورتی که در آن وقت هنوز آثار و حرفی از ایشان نبود ولی بعدها خداوند به نامبرده عنایت نمود و مرجعیت عام گردید.[۳]
۱. مرحوم آیت الله قاضی وصیت نامه خود را به امضای دو نفر رساندهاند که یکی مرحوم آیت الله شیخ عبدالنبی اراکی است
۲. شيفتگان حضرت مهدي ج۱، ص۱۱۵ - اين قضيه در جلد دوم کتاب شيفتگان حضرت مهدي(عج) به نقل ازآقاي محمد علي نمازيخواه به گونه ديگري بيان شده است - کرامات علما ص۱۳۹ به نقل از کرامات صالحين ص۱۶۶.
۳. سفرهای سبز، ص ۳۲