حمد و ستايشى را كه تو از اين يك دانه گل مىنمائى اختصاص به خدا دارد. يعنى حمد از آنِ خداست. گل جلوهاى از جَلَوات خداست. ظهورى از مظاهر خداست. تو اسم گل بر روى آن نهادهاى! در زير حجاب اين اسم، خدا را پنهان نمودهاى! اسم را بردار! غير خدا چيزى نيست!
ألف و لام در الْحَمْدُ لِلَّه براى افاده تعريف جنس است كه در ذهن بيايد. يعنى جنس حمدى را كه تصوّر مىكنى و بدان معرفت دارى بطور اطلاق كه لازمهاش تعميم است نسبت به هر گونه ستايش و حمد از هر گونه حامدى نسبت به هر گونه محمودى، اختصاص به خداوند دارد و مِلك طِلق و حقِّ سربسته و دربسته از آن اوست. لام بر سر «الله» كه ميگوئيم «لِلَّه» لام اختصاص مىباشد. هر نوع حمد از اختصاصات خداست. هر حامدى از اختصاصات اوست. هر محمودى نيز از مختصّات اوست.
اگر گلى را ستايش و تمجيد و تحسين نموديد كه به به، عجب گلى است! عجيب بوى عطر دل انگيزى دارد! عجيب مشام جان را معطّر مىسازد! عجيب ورقها و برگهاى خود گل بر روى هم انباشته شده است! شگفت از آن رنگهاى گوناگون و سحرانگيز آن! شگفت از ساقه پر خار آن كه براى پاسبانى و پاسدارى از ساحتش سر به پائين- نه سر به بالا- آماده دفاع از آفات و حشرات و دَوابّ زمينى هستند كه ميخواهند از آن ساقه بالا بروند و به آن آسيب برسانند! شگفت از برگهاى سبز فام با طراوت با آن شيارهاى درونى بُهت آور كه آب و موادّ غذائى را از داخل به اقصى نقاط برگ مىرسانند! شگفت از مادّه سبزينه آن برگها كه چگونه از خورشيد عالمتاب و شمس جهان افروز مادّه كلُروفيل را جلب مىكنند!
شگفت و از همه شگفت انگيزتر آن تخم كوچك است كه در دهانه گل مختفى، و خود يك بوته گل دگر بلكه يك گلستان بلكه گلستانهائى تا جائيكه زمين و خورشيد برقرار است در خود پنهان كرده؛ و يك عالَمى را از بُهت و تحيّر و عظمت و ابّهت از ديدگاه بنى نوع آدمى ميگذراند و به صفحه بروز و ظهور در مىآورد!
حمد و ستايشى را كه تو از اين يك دانه گل مىنمائى اختصاص به خدا دارد. يعنى حمد از آنِ خداست. گل جلوهاى از جَلَوات خداست. ظهورى از مظاهر خداست. تو اسم گل بر روى آن نهادهاى! در زير حجاب اين اسم، خدا را پنهان نمودهاى! اسم را بردار! غير خدا چيزى نيست!
نه طراوتى، نه بوئى، نه شكل و شمائلى، نه رنگ و لون دل آرائى، نه دانه تخم شگفت انگيزى، هيچ و هيچ و هيچ. مگر نه اين گل همان است كه در فصل خزان پرپر مىشود، پژمرده و افسرده ميگردد؛ و به روى زمين باغ و راغ، و گلستان و بوستان خروارها از آن مىريزند و پخش مىشوند، و تند باد پائيز هر برگى از آن را در گوشهاى مىبرد و دفن ميكند؟
اگر آن حسن و زيبائى و نيكوئى و طراوت و دل انگيزى و جان پرورى از آنِ خود گل بود، چرا به زودى و بدون ماجرا و بى سر و صدا و عارى از دغدغه و غوغا از دست داد؟!
پس مال گل نبود. از ذاتيّات گل، و از لوازم لا ينفكّه ماهيّت و إنّيّت آن نبود. عَرَضى بود از عوارض؛ آمد و رفت. سيراب شد و تشنه، با طراوت شد و پلاسيده، تر و تازه شد و خشك گرديده، زنده شد و اينك مرده، سرافراز شد و سر فرو برده، راست و داراى قد و قامت شد و اينك خميده.
اين درباره محمود (چيز حمد شده و ستايش در برابر آن بعمل آمده)!
و همچنين است درباره حامد (موجود حمد كننده و ستايش بعمل آورنده)! انسانى و فرشتهاى و جنّيانى كه حمد مىكنند چيزى را، خداوند است كه حمد مىنمايد؛ و آنان در اين ميان اسمهائى بيشتر نمىباشند كه حجاب تعيّن آنها پرده بر روى جمال مطلق حقّ كشيده است، و از اين دريچه خداوند فقط در ميانه است كه خود حمد خود را مىنمايد و بس.
و همچنين است درباره خود حمد (مصدر فعل و يا اسم مصدر آن) زيرا خود اين معنى هم در خارج أصالتى غير از خداوند ندارد و نفس اين فعل به عنوان و مفهوم اين فعل، غير از تقييد و تحديد فعل حقّ تعالى چيزى نمىباشد. و اسم و عنوانى است بر روى فعل مطلق وى، و آيه و آئينهاى است براى ارائه فعل اطلاقى عامّ واحد مجرّد نورانى بسيط و لا يتناهى او.
لهذا غير از خداوند حمدى و حامدى و محمودى در بين وجود ندارد. خداوند موجود مىباشد و بس. حمدش خود اوست، حامد خود اوست، محمود خود اوست. تَعالَى وَ تَقَدَّسَ عَنِ التَّعَيُّناتِ وَ الإنّيّاتِ وَ الْماهيّاتِ وَ الاسامى، بِأىِّ وَجْهٍ تُصُوِّرَ فى الْمَقامِ.
مثال يك گل بر سر يك شاخ گل بر فراز يك گلبن فقط از باب نمونه و تمثيل بود؛ و گرنه هر بلبلى كه بر روى گل مىنشيند و نغمه سرائى مىنمايد و شب را تا به صبح به حمد و ستايش و تمجيد و تحسين از گل به پايان ميرساند نيز اسمى بيش نيست، بلبلى و گلى و نداى فراق و يا شادى وصلى و شعرى و آهنگى و نغمه اى در ميان نيست إلّا الحَقَّ تَعالَى و تقدَّس.
و آن كس يعنى آدمى عاقلِ ذى شعور يا ملئكه يا جنّيانى كه از اين بلبل و نغمه تعريف و تحميد مىنمايند و پاسدار اين واقعيّت مىباشند، در حقيقت نيز اسمائى بيشتر نيستند كه بر روى حقّ و جمال مطلق حقّ پوشيده شده، و آنرا عنوان بخشيده، و اسم و حَدّ و رسم براى ذات و صفت و فعل مقدّسش بوجود آورده است.
انسان و جنّ و فرشته، اسماء حقّ مىباشند نه حقّ. اسم را بردار كه تو بر روى آن نهادهاى، غير از حقّ چيزى در ميانه نيست!
اينست معنى الْحَمْدُ لِلَّهِ كه در شبانه روز بارها و بارها در نمازها و غير آن و در قرآن و غير آن بر زبان جارى مىنمائيم. و ملاحظه فرموديد كه ما مطلبى را از خارج، نه آيهاى و نه روايتى و نه شعرى و نه گفتار مرد عارف و زنده دلى را شاهد براى اين مدّعى نياورديم! اين معنى لطيف از خود متن اطلاقى حمد و از اختصاص آن به خداوند بدست آمد.
حصر حمد در ذات الله تعالى، و حصر تسبيح، و حصر تكبير و حصر تهليل ما، و حصر علم و قدرت و حيات و سائر اسماء و صفات حقّ متعال از اين قبيل است، كه در قرآن كريم، به همين منوال در آيات مباركات مُنزله از آسمان قرائت مىكنيم: هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ؛ هُوَ الْعَلِىُّ الْعَظِيمُ، هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ، هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ، هُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ، هُوَ الْقَادِر؛ و أمثال آن كه سراسر اين كتاب آسمانى و وحى مبين الهى را فرا گرفته است. شما را بخدا سوگند آنچه را كه از اوّلين و آخرين اهل معرفت و مشتاقان و والهان و عاشقان و واصلان جمال و جلال حضرت احديّت گفتهاند و ميگويند، آيا مىتوان براى آن معنى و مفهوم و مراد و مفادى غير از همين لفظ مبارك الْحَمْدُ لِلَّهِ تصوّر نمود؟!
امّا چه فائده؟! و چه نتيجه؟! اسف آور نيست كه با وجود اين آيه مباركه در قرآن كريم:
وَ كَأَيِّنْ مِّنْ ءَايَةٍ فِى السَّمَوتِ وَ الارْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَ هُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ* وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَهِ إِلَّا وَ هُمْ مُّشْرِكُونَ.
«و چه بسيار آيات و نشانههائى در آسمانها و زمين وجود دارند كه ايشان پيوسته بر آن مرور مىكنند و مىگذرند در حاليكه از آن نشانهها و علامتهاى توحيد حقّ اعراض دارند.
و اكثريّت مردمى كه ايمان به خدا آوردهاند، ايمان نياوردهاند مگر آنكه ايشان مشرك هستند.»
باز هم بر انكارمان بيفزائيم؟! معنى وجود حقّ تعالى در موجودات چيست؟!
يعنى اين گل و سنبل، اين بلبل و اين طوطى، اين كبوتر و اين مرغابى، اين بوته و اين درخت، اين نَجْم و اين گياه و شجر، اين آب و اين آبشار، اين ابر و اين باد و اين باران، اين سبزه و اين چمن، اين مَرْغ و اين دشت بى پايان، اين آدمى و اين زاد و ولد، اين خورشيد و اين آفتاب، اين آسمان و اين ستارگان درخشان و و و ... آنقدر كه دلت ميخواهد از قبيل اينگونه اينها بر سر هم كن كه تا در صور، نفخ بدمد؛ همه اينها يك خدا بيش نيست، يكى است، وَحْدَهُ لا إلَهَ إلّا هُو.
اينها همگى آيهها و علامتها و آئينهها براى ارائه ذات اقدس وى هستند، امّا صد حيف كه با وجود آنكه از أمثال آنها و هزاران و هزاران أمثال آنها در برابرشان پديدار ميگردد و به نصب العين مشاهده مىكنند، آنها را مستقلا نگريسته، عنوان علامت و نشانه حقّ را از آن مىسترند و خدا را نمىبينند؛ گل و سبزه و انسان و حيوان مىبينند و بس.
اين اسامى را از روى غفلت تعمّدى، و شهوت، و غضب، و حسّ استكبار طلبى، و خودمنشى، و خود فرمانروائى، و خود نگرى؛ چنان داراى قدرت و استحكام نمودهاند كه خدائى ديگر در ميانه باقى نمانده است.
چنان به اين اسامى پوچ و بدون اعتبار كه هستى آنها از خداوند است و بس، عنوان استقلال دادهاند كه خدا در ميان اينها محجوب و پنهان گشته است؛ در حالتى كه خداوند است در ميانه و بس. اين عناوين و اسامى، پردههائى بر روى حقيقت مقدّس او هستند. پرده را كنار بزن و خدا را ببين، اوست حقيقت گل! اوست حقيقت بلبل! اوست واقعيّت انسان و فرشته! اوست اصل و اعتبار جنّ و سائر موجوداتِ سرشته شده!
بنابراين تا اين حجاب استقلال نگرى باقى است شرك بر او باقى است. گرچه اكثريّت مردم جهان اسلام آورده و ايمان به خدا داشته باشند، تا اين پرده باقى است بدون شكّ و ترديد، بدون تعارف و گزاف سرائى همه مشرك هستند.
نگوئيد: اين شرك، شرك خفىّ است در مقابل شرك جَلىّ؛ و اسلام دعوتش و جهادش و آئينش براى برانداختن شرك جلىّ از پرستش أصنام و أوثان بوده است. بتها و بتخانهها را ويران كرده است.
پاسخ آنستكه: اسلام براى برانداختن همه اقسام شرك آمده است نه خصوص بتپرستى خارجى و شرك جلىّ. آيات قرآن و اين مكتب و آئين هر گونه شرك را مىزدايد و منتفى مىنمايد. غاية الامر چون جهاد و كشتار براى معتقدين به اوهام و استقلال نگران غير قابل امكان مىباشد لهذا به جهاد بر شرك جلىّ اكتفا كرده است. و آن كس كه بدان اكتفا كند، از ظواهر و مظاهر و منافع و اجتماعيّات اسلام بهرمند مىشود؛ امّا از بهشت حقيقى و مقام لقاء و رضوان و تكامل مراتب استعداد و قابليّت خود به نقطه انسانيّت و فعليّت واقعيّه بى بهره و نصيب است.
بنابراين، شرك خفىّ هم بمانند شرك جلىّ داراى اهمّيّت است؛ و انسان نبايد خداى ناخواسته آنرا كوچك و حقير بشمارد و بدان با ديده بى اعتنائى نظر نمايد تا- عياذًا بالله- عمرش سپرى شده و خداوند را در مظاهر و مجالى محبوس كرده باشد كه در حقيقت خودش محبوس و زندانى گشته است، هر پرده حجابى براى وى يك زندان است.