اگر براى اين كائنات و اشياء محسوسه، از ناحيه خودشان وجودى بود محال بود كه قبول عدم را بنمايند؛ چرا كه چون به طبيعت عدم بنگريم منافِر با وجود و ضدّ با وجود است، با وجودي كه ما بالعيان مىبينيم كه اين اشياء موجود و معدوم ميگردند و آشكارا و فانى مىشوند.
نویسنده: علامه طهرانی
منبع: الله شناسی، جلد ۳، ص ۵۴۶
متن ذیل ترجمه قسمتی از کتاب «الفردوس الاعلی» اثر فقیه عالیقدر و محقق بزرگ و فیلسوف بلندمرتبه مرحوم آیتالله شیخ محمدحسین کاشف الغطاء در شرح و تبیین وحدت وجود است.
مرحوم علامه طهرانی در کتاب شریف اللهشناسی دربارة این کتاب میفرمایند:
انصافاً كتاب بسيار نفيس و زيبندهاى است؛ و مطالب آن در كمال اتقان و استحكام. چون حقير درباره مسأله توحيد حقّه صِرفه الهيّه بحثى را از بحث سوّم آن كه مطلب وحدت وجود و موجود باشد، در جائى بهتر و مختصرتر و شيواتر و برهانىتر و با عباراتى دلنشينتر و جالبتر نيافتهام، سزاوار است در اينجا براى مزيد معرفت و فتح مطالب غامضهاى كه براى بعضى حاصل مىشود، عين عبارات وى را ترجمه نموده و به اطّلاع شيفتگان عرفان حضرت سبحان و والهان و شوريدگان حكمت و برهان خداوند رحمن برسانم؛ شايد از آن بهرهاى گيرند و مسأله توحيد با اين منطق متين و برهان راستين فقيه دانشمند و متضلِّع اهل بيت حلّ گردد؛ و پس از آن بحول الله و قوّته شبههاى باقى نماند؛ وى ميفرمايد:
بحث گرانقدر آل كاشف الغطاء در وحدت وجود و موجود
....
... وليكن همين مقدارى را كه ذكر نموديم با نهايت ايجاز و اختصارش شايد براى اهل تدبّر در اثبات معنى صحيح از «وحدت وجود» كافى باشد. زيرا اين مسأله افقش از انكار و جحود برتر است. بلكه آن از ضروريّات اوّليّه محسوب مىشود. و ما در بعضى از مؤلَّفاتمان تعريف ضرورى را كردهايم كه آن چيزى است كه نفس تصوّرش مستلزم حصول تصديق به آن است و نياز به اقامه دليل ندارد و محتاج به برهان نيست؛ مثل اينكه ميگوئيم: یک نصف دو است
بنابراين، وحدت وجود به معنىاى كه ما ذكر كرديم، در آن ابداً شكّى و اشكالى موجود نمىباشد.
مشكله و معضله در مسأله وحدتِ موجود است. بجهت آنكه آنچه در بادى نظر به نظر معقول مىآيد آنست كه وجود واحد است و امّا موجود كه متحصّل است از حدود و قيود و تعيّنات، متعدّد مىباشد؛ وليكن آنچه در كلمات عرفاء شامخين و مشايخ صوفيّه سالكين و واصلين ترشّح كرده و فوران نموده است آنست كه هم وجود و هم موجود واحد هستند.
و اين عقيده و كلمهاي است سنگين و پيچيده كه اكابر عرفاء و اساطين در قرون نخستين بدان لب گشودهاند ؛ امثال جُنَيْد[۱] و شِبْلِي[۲] و بايَزيد بَسْطامي [۳] و معروف كَرْخي[۴] و أمثالهم ، تا رسيد به حَلاّج و اقران وي ؛ تا در قرون وسطي مُحْيي الدّين عَربي و دو شاگردش : قونَوي [۵] و قَيْصَري[۶] طلوع كردند ، و آن مسأله را فنّي از فنون به شمارش آوردند و مؤلّفات كبيري همچون «فتوحات مكّيّه» و متون مختصري همچون «فُصوص» و «نُصوص» كه آنها را صدرالدّين قونوي تنقيح و شرح كرده است به رشتة تصنيف دركشيدند و منتشر گشت.
و در نزد عرفاء قرون وسطي از عرب مثل ابن فارض و ابن عَفيف تِلِمْساني[۷] و غيرهما، و از پارسيان بسياري كه به شمارش در نيايند مثل عطّار [۸] و هاتف [۹] و جامي[۱۰] و أمثالهم شايع گرديد.
و بهترين و زيباترين كسي كه آنرا با شعر و نظم به رشته تحرير درآورده است و حقّاً كار بديعى انجام داده است، عارف تبريزى شبسترى در كتاب معروف خود «گلشن راز» است. و خلاصه اين نظريّه آن است كه اين طائفه خواستند برسند به اقصى مراتب توحيد كه از آن برتر و بالاتر متصوّر نيست، و اينكه براى حقّ تعالى شريكى قرار ندهند نه در مرحله ربوبيّت همانطور كه نزد ارباب اديان و شرايع معروف است. بلكه نفى كردند از او شريك را حتّى در مرحله وجود و گفتند: لا مَوْجودَ سِوَى الْحَقّ. «هيچ موجودى جز حقّ وجود ندارد.»
و اين كائنات از مجرّدات و مادّيّات، از زمينها و آسمانها و آنچه در آنها وجود دارد از افلاك و انسان و حيوان و نبات، بلكه جميع عوالم؛ همگى تطوّرات و ظهورات وى هستند، وَ لَيْسَ فى الدّارِ غَيْرُهُ دَيّارٌ.
و آنچه را كه ما مىبينيم يا احساس مىكنيم يا به انديشه و عقل مىآوريم ابداً وجودى ندارند، و «وجود و موجود» فقط حقّ است جلّ شأنه و بس. و ما عدم هستيم و وجود ما غير از وجود او نيست
ما عدم هائيم و هستيها نما
تو وجود مطلق و هستىّ ما
كه همه اوست و نيست جز او
وَحْدَهُ لا إلَهَ إلّا هُو
و اين عرفاء در تقريب اين نظريّه به اذهان، به اطوار مختلف تفنّن نمودهاند. و در دريائى طولانى در اين مقال كشتى رانده و شنا كردهاند. و براى آن به امثله گوناگونى متشبِّث گرديدهاند.
گاهى او را تصوير به دريا كردهاند و اين عوالم و كائنات را همچون امواج دريا شمردهاند. زيرا امواج بحر چيزى غير از خود بحر و تطوّرات آن نمىباشد. موج آب چيزى غير از خود آب نيست؛ چون دريا به حركت آيد امواج ظاهر ميگردند، و چون ساكن شود امواج نيست و نابود مىشوند. و اينست معنى فنا كه در آيه مباركه بدان اشاره شده است:
كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ* وَ يَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ.[۱۱]
وجه ممكن فانى مىشود، و وجه واجب باقى مىماند
چه ممكن گرد امكان بر فشاند
بجز واجب دگر چيزى نماند
آرى، مطلب از اين قرار است كه امواج عبارتند از تطوُّرات دريا هيچ چيز وجود ندارد غير از خود دريا
چه درياى است وحدت ليك پر خون
كز او خيزد هزاران موج مجنون
هزاران موج خيزد هر دم از وى
نگردد قطرهاى هرگز كم از وى
گفته اند: الْوَجْهُ واحِدٌ وَ الْمَرايا مُتَعَدِّدَةٌ. «صورت و سيما يكى است و آئينههائى كه اين صورت و سيما در آن منعكس مىشود متعدّد است
وَ مَا الْوَجْهُ إلّا واحِدٌ غَيْرُ أنَّهُ
إذا أنْتَ عَدَّدْتَ الْمَرايا تَعَدَّدا
«صورت و شكل و شمائل انسان يكى مىباشد، امّا اگر تو آئينههاى عديدهاى در مقابل اين صورت بگيرى، شكل و شمائل هم متعدّد خواهد شد.»
و همچنين حقيقت عدد چيزى نيست مگر تكرار واحد تا جائيكه براى آن نهايتى نيست
وجود اندر كمال خويش سارى است
تعيّنها امور اعتبارى است
امور اعتبارى نيست موجود
عدد بسيار و يك چيز است معدود
چه واحد گشته در اعداد سارى
و از اين قبيل أمثله است تمثيل به شعله جَوّاله (آتش در آتشگردان) كه از سرعت حركت خود ترسيم دائره آتشين مىنمايد و در حقيقت چيزى نيست مگر همان يك شعله كوچك
همه از وَهْم تو اين صورتِ غير
چه نقطه دائره است از سرعت سير
بنابراين، وجود واحد است و موجود واحد است. و از براى آن موجود واحد ظهورات و تطوُّراتى مىباشد كه چنان مىنمايد كه كثرات هستند، در حاليكه چيزى موجود نيست مگر ذات و مظاهر اسماء و صفات، و شؤون جمال و جلال، و قهر و لطف.
بسيارى از عارفان بالله پرده اختفاء را از اين اسرار برگشودهاند، حتّى اينكه محيى الدّين عربى از تمامى اين مطالب فقط به تغيير يك كلمه در بيت مشهور پرده برداشته است. شعر اين است
وَ فى كُلِّ شَىْءٍ لَهُ ءَايَةٌ
تَدُلُّ عَلَى أنَّهُ واحِدُ
محيى الدّين گويد:
وَ فى كُلِّ شَىْءٍ لَهُ ءَايَةٌ
تَدُلُّ عَلَى أنَّهُ عَيْنُهُ
و سپس از اين صريحتر و عظيمتر سروده، و به مطلبى اعجب تحامل و تقحّم نموده است؛ آنجا كه گفته است:
سُبْحانَ مَنْ حَجَّبَ ناسوتَهُ
نورُ سَنا لاهوتِهِ الثّاقِبِ
ثُمَّ بَدا فى خَلْقِهِ بارِزًا
بِصورَةِ الاكِلِ وَ الشّارِبِ
و بسيارى از شعراى عرب و عرفاى آنها در قرون وسطى اين راه سخت و كمر شكن را پيمودهاند؛ آنانكه لوا و رايت ايشان را ابن فارض در اكثر از اشعار خودش بخصوص در تائيّه صغرى و تائيّه كبرايش به دوش كشيده است. او ميگويد
هُوَ الْواحِدُ الْفَرْدُ الْكَثيرُ بِنَفْسِهِ
وَ لَيْسَ سِواهُ إنْ نَظَرْتَ بِدِقَّةِ
بَدا ظاهِرًا لِلْكُلِّ فِى الْكُلِّ بَيْنَنا
نُشاهِدُهُ بِالْعَيْنِ فى كُلِّ ذَرَّةِ
بناءً عليهذا جميع موجودات مُشاهَد و محسوس از ذرّه حقير تا كوه مرتفع، و از عرش بالا تا خاك پست؛ همه و همه اطوار او و انوار او و مظاهر او و تجلّيات او مىباشند.
اوست وجود مطلق و چيزى جز او نيست. اگر به آنها بگوئى: پس اصنام و اوثان چه خواهند شد؟! پاسخت را عارف شبسترى ميدهد كه
مسلمان گر بدانستى كه بت چيست
بدانستى كه دين در بتپرستى است
و اگر بگوئى: قاذورات و نجاسات چه مىشوند؟! ميگويند: نور خورشيد چون بر نجاست بيفتد، آن همان نور و پاك و طاهر است و نجاست ابداً در آن اثرى نمىگذارد
نور خورشيد ار بيفتد بر حَدَث
نور همان نور است نَپْذيرد خَبَث
عرفاء شامخين بدين تمثيلات و تقريبات اكتفا ننمودهاند، بلكه با سلطان برهانِ ساطع اين نظريّه را كه از عقول فرار ميكند، بر افكار و انديشه ها جارى ساخته و آنها را در مقابل خود خاضع كردهاند.
بيان و كيفيّت برهان بر وحدت موجود با تنقيح و توضيحى كه ما ميدهيم، پس از ذكر دو مقدّمه كوتاه حاصل ميگردد:
مقدّمه اوّل: وجود و عدم با يكدگر نقيضاند؛ و دو چيز نقيض، با همدگر جمع نمىشوند و يكى از آنها بالضّروره ديگرى را قبول نمىكند. پس وجود قبول عدم نمىنمايد، و عدم قبول وجود نمىكند. يعنى محال است كه موجود معدوم گردد و محال است كه معدوم موجود شود. و گرنه لازم آيد كه چيزى ضدّش و نقيضش را قبول كند؛ و محال بودن اين امر از بديهيّات است.
مقدّمه دوّم: قلب كردن و برگرداندن حقائق محال است. لهذا حقيقت انسان محال است كه سنگ شود، و حقيقت سنگ محال است كه انسان گردد. و اين مسأله براى كسي كه در آن تدبّر نمايد از اوضحِ واضحات است. بنابراين عدم محال است كه وجود شود، و وجود محال است كه عدم گردد.
اينك بعد از بيان و وضوح اين دو مقدّمه ميگوئيم: اگر براى اين كائنات و اشياء محسوسه، از ناحيه خودشان وجودى بود محال بود كه قبول عدم را بنمايند؛ چرا كه چون به طبيعت عدم بنگريم منافِر با وجود و ضدّ با وجود است، با وجوديكه ما بالعيان مىبينيم كه اين اشياء موجود و معدوم ميگردند و آشكارا و فانى مىشوند.
بنابراين ابداً چارهاى نداريم از آنكه ملتزم شويم به آنكه آنها موجود نيستند و چيزى موجود نمىتواند باشد مگر وجود واجب ازلى حقّ؛ آن كسى كه مستحيل است بر آن، اينكه بر طبيعت ذات مقدّسش عدم طارى شود. و جميع آنچه را كه مشاهده مىكنيم از اين كائناتى كه بر حسب قوّه وَهم و خيال آنها را موجود ميدانيم و مىپنداريم، همه آنها اطوار او و مظاهر او هستند كه افاضه ميكند و به خود ميگيرد، باقى ميگذارد و فانى ميكند، ميگيرد و ميدهد؛ و اوست منع كننده عطا بخش، و جمع كننده گسترنده؛ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ.
وَ كُلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ.[۱۲]
و همگى اشياء عبارتند از تجلّيات او و ظهورات او و اشراقات او و انوار او. و جميع كائنات بدون استثناء منسوبند به او با اضافه إشراقيّه نه اضافه مَقوليّه. اضافه اشراقيّه داراى دو جانب و دو طرف مىباشد نه سه جانب و سه طرف.
و چه آنكه بگوئيم: اين برهان برهانى است سخت همچون سنگ محكم و صمّاء، و كسى را ياراى ابطال آن نمىباشد، و ناخنهاى خدشه را قدرت مسِّ آن نيست؛ يا آنكه بگوئيم: براى مناقشه در آن مجالى وجود دارد؛ على كلِّ تقدير و بر هر فرض و پندار، اين برهان، برهانى است منطقى بر اصول حكمت و منطق. تازه اين برهان و دليل غير از شهود و مكاشفه و عيانى است كه عرفاء بالله در اين مقام ادّعا مىكنند. آرى! آن عيان و شهود از دليل و برهان برتر و عالى رتبهتر است، چون معتقدند كه دليل، عصاى مرد نابيناست
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى تمكين بود
زهى احمق كه او خورشيد تابان
به نور شمع جويد در بيابان
در آن جائى كه نور حقّ دليل است
چه جاى گفتگوى جبرئيل است
سُبْحانَكَ أ يَكونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهورِ ما لَيْسَ لَكَ حَتَّى يَكونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ؟!
مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتاجَ إلَى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ؟! وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَحْتاجَ إلَى ما يوصِلُنا إلَيْكَ؟! عَميَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ وَ لا تَزالُ عَلَيْها رَقيبًا!
و با وجود تمام اين مطالبى را كه در اينجا آورديم معذلك علماء ظاهر و امناء شرع ميگويند: رونده و سالك اين راه، كافر و زنديق است، و اين طريقه يعنى وحدت وجود و موجود در نزد ايشان زندقه و الحاد است؛ با جميع شرايع و اديان تضادّ دارد گرچه به هر گونهاى دليل و برهان براى اثبات آن اقامه شود. چرا كه در آن صورت رَبّ و مربوب چه مىشوند؟ خالق و مخلوق كجا ميروند؟ معنى شرايع و تكاليف چه خواهد گشت؟ و ثواب و عقاب چه مفهومى خواهد داشت؟ بهشت و دوزخ چه خواهند شد؟ مؤمن و كافر چه محلّى پيدا مىكنند؟ شقىّ و سعيد چه مفادى را حائز ميگردند؟ تا آخرِ آنچه را كه در آن باب از محاذير و لوازم فاسده ذكر كردهاند.
و احتمال ميرود علّت آنچه را كه سيّد استادمان (قدّه) در «العروة الوثقى» بدان فتوى دادهاند مدركش همين فهم محاذير باشد. نصّ عبارت استاد اينست
« الْقآئِلونَ بِوَحْدَةِ الْوُجودِ مِنَ الصّوفيَّةِ، إذا الْتَزَموا بِأحْكامِ الإسلامِ فَالاقوَى عَدَمُ نَجاسَتِهِمْ.»
و اگر تو خبرويّت پيدا كنى و فكرت احاطه كند به آنچه را كه ما ذكركرديم، مىفهمى كه آنچه را كه در اين عبارت و در أمثال آن از كلمات فقهاء رضوان الله عليهم آمده است، تا چقدر از صواب دور و در آن جاى خلل و اشكال وجود دارد!
و من شخصاً از عدل و انصاف نميدانم و از وَرَع و سَداد نمىشمارم مبادرت به تكفير كسي كه ميخواهد مبالغه در توحيد بنمايد، و شريكى براى خداوند تعالى در هر كمالى قرار ندهد. در حاليكه تمام كمال و وجود اختصاص به خداوند وحده لا شريك له دارد.
الْكَمالُ وَ الْوُجودُ كُلُّهُ لِلَّهِ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ.
و معذلك آنان ايمان به تمامى شرايع و نُبوّات و حساب و عقاب و ثواب و تكاليف بطور كامل و اجمع دارند بنا بر ظواهر آنها. لهذا حقيقت در نزد ايشان صحيح نمىباشد و منفعتى نمىبخشد اگر طريقت نباشد، و طريقت مثمر ثمرى نيست اگر شريعت نباشد؛ و شريعت فقط يگانه اساس كارشان است. و با شريعت است كه كسيكه ملازم عبادت باشد به اقصى منازل سعادت و عالىترين درجات فوز و نجاح واصل مىشود.
و در طىّ اين مراحل در اين مسائل در نزد آنها منازل و تحقيقات أنيقه و تطبيقات رشيقه و معارج بلند مرتبهاى است كه سالكِ بدانها به راقىترين مناهج و دلپذيرترين مسالك صعود ميكند، و مؤلّفات مختصره و مطوّلهاى است فوق حدّ احصاء چه از نظر نظم و نثر، و چه از نظر اذكار سِرّيّه و جَهريّه، و چه از نظر رياضات و مجاهدات براى تهذيب نفس و تصفيه آن براى آنكه استعداد پيدا كند تا ملحق به ملا اعلى و مبدأ اوّل شود.
و در آنجا است از بهجت و مَسَرّت و جمال و جلال و عظمتى كه براى او حاصل است مَا لَا عَيْنٌ رَأَتْ وَ لَا أُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لَا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ.[۱۳]
و در اينجا اسرار عميقه و مباحث دقيقهاى است كه عبارت بدانها احاطه ننمايد و اشارت بدانها نرسد، پس لازم است كه آنها را براى اهلش واگذار كنيم و از خداى تعالى مسألت نمائيم تا بر ما از فضلش از آن اسرار افاضه فرمايد.
در هر طائفه از اهل عرفان، افرادى بى خُبرويّت و معرفت، خود را جا زده اند.
آرى! چيزى كه در آن رَيْب و شكّى وجود ندارد آنستكه در تمام اين طوائف، افرادى كه اهليّت آنرا ندارند از بى خبرگان و بى خبران و اهل هوى و هوس وارد شده و با دَسّ و خدعه خود را جا زدهاند؛ تا به حدّى رسيده است كه از جهت كثرت نزديك است غلبه پيدا كنند بر ارباب عرفان راستين. در اينصورت سزاوار نمىباشد همه را با يك چوب برانيم؛ يا بطور تساوى آنان را بگيريم و معتقد شويم، و يا رها نموده و طرد نمائيم!
همانطور كه بعضى از مبالغه كنندگان و متوغِّلين در عشق و غَرام و تحيّر و هَيام و ذوق و شوق بدان مقام عالى و مرتبه راقى هم، شعله معرفت چنان در دلهايشان بالازده و وجودشان آتش گرفته و فروزان گشته كه نتوانستهاند از ضبط عقول و نگهدارى زبانهايشان خوددارى كنند. و از ايشان بروز و ظهور كرده است شطحيّاتى كه ابداً لائق به مقام عبوديّت نيست. مثل سخن بعضى از آنان : « أنَا الْحَقُّ» و «ما فى جُبَّتى إلّا الْحَقُّ» و اعظم از اينها در جرأت و غلط و پريشان گوئى سخن برخى ديگر است: «سُبْحانى ما أعْظَمَ شَأْنى».
و افرادى كه در عرفان الهى قدمى استوار دارند اينگونه سخنان را حمل مىكنند بر اينكه از آنها در حالت مَحْو سر زده است نه در حالت صَحْو، و در مقام فناء بوده است نه در مقام استقلال و ثبات. و اگر هر آينه در حال غير فناء و محو از ايشان صادر گشته بود كفر مىبود.
علاوه بر اين، آنچه از حَلّاج نقل شده است آن مىباشد كه به كسانيكه بر كشتن او گرد آمده بودند گفت: اقْتُلونى! فَإنَّ دَمى لَكُمْ مُباحٌ! لِانّى قَدْ تَجاوَزْتُ الْحُدودَ؛ وَ مَنْ تَجاوَزَ الْحُدودَ اقيمَتْ عَلَيْهِ الْحُدودُ.
«بكشيد مرا! به سبب آنكه خون من براى شما مباح است! زيرا كه من از قاعده و قانون به در رفتم؛ و هر كس كه از قاعده و قانون به در رود، حدود الهيّه بر وى جارى مىشود!»
وليكن عارف شبسترى براى اينگونه شَطَحات عذرى جسته است، و آنها را بر بهترين وجه حمل نموده است؛ آنجا كه گفته است
أنَا الحَقّ كشفِ آن اسرار مطلق
بجز حقّ كيست تا گويد: أنا الحَقْ
روا باشد أنَا الحَق از درختى
چرا نبود روا از نيك بختى؟
ميگويد: غير از حقّ كدام كس قدرت دارد كه بگويد: أنا الحَقّ؟! و هنگاميكه صحيح و پسنديده باشد از درختى كه بگويد: أنَا اللَهُ، پس چرا صحيح و پسنديده نيست از عارف و واصلى كه داراى حَظّى جميل بوده و بهرهاى وافر داشته است!؟
و بطور مسلّم و تحقيق من ميگويم: كسيكه فكرش را جَوَلان دهد و نظرش را عميق گرداند در بسيارى از آيات قرآن عزيز و كلمات پيغمبر اكرم و ائمّه معصومين سلام الله عليهم و دعاهايشان و اورادى را كه ميخواندهاند، تحقيقاً خواهد يافت كه در بسيارى از آنها اشاره بدين نظريّه عَبقريّه مهمّه نادره دلنشين وجود دارد.
و گفتار رسول خدا صلّى الله عليه و آله در تواريخ شيوع دارد كه فرمود: أَصْدَقُ كَلِمَةٍ قَالَهَا شَاعِرٌ قَوْلُ لَبِيدٍ:
«أَلَا كُلُّ شَىْءٍ مَا خَلَا اللَهَ بَاطِلُ.»
و اين كلمه در ضمن و محتواى خود در بر دارد جميع آنچه را كه عرفاء شامخ القدر و المقام فرمودهاند كه: اشياء خارجى عبارتند از أعدام، زيرا كه باطل چيزى نيست مگر عدم، و حقّ چيزى نيست مگر وجود. بنابراين اشياء همگى باطلند و أعداماند؛ و نيست حىّ و موجود مگر واجب الوجود.
و جميع مطالب و مهمّاتى را كه آن گروه اهل كشف و عرفان و حقيقت ميگويند و بدان معتقدند، خداوند سبحانه بواسطه همين يك كلمه بر زبان شاعر عربى كه اكثر مدّت عمرش را در جاهليّت سپرى نموده و در اواخر حياتش به شرف اسلام مشرّف گشته و اسلام آورده است جارى كرده است.
و پيامبر اكرم كه صادق امين است، آن جوهره ثمينه و گهر عاليقدر را كه در كلام او جارى شده است گواهى و تصديق فرموده است. و مثل آن گواهى و شهادت گفتار فرزندش صادق أهل البيت سلام الله عليه مىباشد كه فرمود: الْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرَةٌ كُنْهُهَا الرُّبُوبِيَّة.[۱۴]
بلكه اگر إمعان نظر بنمائى در بسيارى از مفردات قرآن مجيد، آنها را بطور واضح و آشكارا براى اثبات اين غرض وافى و كافى خواهى يافت؛ مثل قول خداى تعالى: كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَان (الرحمن / ۲۶) و كُلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَه.(قصص/ ۸۸)
زيرا كه ميدانيم: مشتقّ، حقيقت است در مَن تَلبَّسَ بالمَبدَأ در زمان حال، بنابراين معنى آن اينطور مىشود: تمام چيزها الآن فانى هستند و در اين زمان هالك و نابود و نيست هستند؛ نه آنكه بعداً در زمان مستقبل نيست و نابود و فانى خواهند گشت.
و من هر چه سعى و توان دارم و ميخواهم با آن، حقيقت را بطور وضوح ارائه دهم خود را چنان مىيابم كه از فاصله ميان خودم و خورشيد دورتر شدهام، مگر آنكه حقيقت أجْلَى و اوضح و آشكارتر از خورشيد مىباشد. و كجا اين قلم كوتاه و اين عقل نارسا جرأت دارد كه جرعهاى از آن درياى پر فوران بنوشد؟
يا مَنْ بَعُدَ فى دُنُوِّهِ؛ وَ دَنَا فى عُلُوِّهِ. رَبَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إلَيْكَ أنَبْنا وَ إلَيْكَ الْمَصيرُ! سُبْحانَكَ لا احْصى ثَنآءً عَلَيْكَ؛ أنْتَ كَما أثْنَيْتَ عَلَى نَفْسِكَ وَ فَوْقَ ما يَقولُ الْقآئِلونَ. وَ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رجِعُونَ.
۱. سعيد بن محمّد بن جُنَيد قواريري ، زاهد مشهور ، سلطان طائفة صوفيّه كه در سنة ۲۹۷ وفات يافت.
۲. أبوبكر دُلف بن جَحدر شبلي خراساني بغدادي از بزرگان مشايخ صوفيّه است . نقل شده است كه او در تعظيم شرع مطهّر مبالغه ميكرد . او در سنة ۳۳۴ ه . وفات كرد .
۳. أبويزيد بسطامي طَيفور بن عيسي ، صوفي زاهد مشهور كه در سنة ۲۶۱ ه . فوت كرده است.
۴. معروف بن فيروز كرخي أبومحفوظ ، يكي از أعلام زهّاد و عرفاء بوده است . وي از غلامان حضرت امام عليّ بن موسي الرّضا عليه السّلام بوده و در سنة ۲۰۰ ه . در بغداد وفات كرده است .
۵. أبوالمعالي صدرالدّين محمّد بن إسحق شافعي قونوي ، صاحب تصانيف است.وفاتش در سنة ۶۷۳ ه . بوده است.
۶. داود بن محمود رومي ساوي ، مقيم مصر ، صاحب «شرح فصوص الحكم قيصري» است . وفاتش در سنة ۷۵۱ ه . است.
۷. شمسالدّين محمّد بن سليمان بن عليّ معروف به «ابن العفيف التِّلِمْسانيّ» و به «الشّابّ الظّريف»؛
۸. فريدالدّين محمّد بن إبراهيم نيشابوري معروف به «الشّيخ العطّار» صاحب اشعار و مصنّفات راجع به توحيد و معارف، در سنة ۶۲۷ ه . وفات كرد.
۹. هاتف سيّد أحمد اصفهاني، شاعر مشهور، در سال ۱۱۹۸ ه . وفات كرد. و هاتفي، ملاّعبدالله است كه خواهرزادة جامي بوده و در سال ۹۲۷ ه . وفات كردهاست.
۱۰. ملاّ عبدالرّحمن جامي دشتي صوفي نحوي كه نسبش به محمّد بن حسن شيباني منتهي ميگردد ، وي صاحب كتاب «شرح كافيه» در نحو است . در سال ۸۹۸ ه . وفات كرد . و گاهي جامي اطلاق ميشود بر أبونصر أحمد بن محمّد بجلّي معروف به «ژنده پيل» كه يكي از مشايخ صوفيّه و در ( ۵۳۶ ) وفات كرد .
۱۱. آية ۲۶ و صدر آية ۲۷، از سورة ۵۵ : الرّحمن : «و تمام كسانيكه بر روي زمين هستند ، فعلاً نيست و نابود و فاني ميباشند و باقي ميماند وجه پروردگار تو.»
۱۲. آيه ۸۸، از سوره ۲۸: القصص: وَ لَا تَدْعُ مَعَ اللَهِ إِلَهًا ءَاخَرَ لآ إِلَهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ و لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ. «و با خداوند خداى ديگرى را مخوان! هيچ معبودى نيست بجز او. تمام اشياء الآن نيست و نابودند مگر وجه او، اختصاص به او دارد حُكم. و بسوى اوست كه شما بازگشت مىكنيد.
۱۳. حديث قدسى است: أعْدَدْتُ لِعِبادىَ الصّالِحينَ ما لا عَيْنٌ رَأَتْ وَ لا اذُنٌ سَمِعَتْ وَ لا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ. [پانویس]حديث قدسى است: أعْدَدْتُ لِعِبادىَ الصّالِحينَ ما لا عَيْنٌ رَأَتْ وَ لا اذُنٌ سَمِعَتْ وَ لا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ. «من براى بندگان صالح خودم چيزهائى را مهيّا نموده امنظركه آنها را نه چشمى ديده است، و نه گوشى شنيده است، و نه بر انديشه كسى خطور كرده است.»
در كتاب «كلمة الله» ص ۱۳۴، طىّ شماره ۱۴۰ بعد از ذكر اين حديث تتمّه آنرا ذكر كرده است كه: فَلَهُ ما أطْلَعْتُكُمْ عَلَيْهِ، اقْرَءُوا إنْ شِئْتُمْ: فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِىَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ.
و در ص ۵۳۴ دو سند براى آن ذكر كرده است: ... «تفسير صغير» فضل بن حسن طَبْرِسى، قال فى الحديثِ ... ب- «أسرار الصّلوة» شهيد ثانى علىّ بن أحمد بن محمّد
۱۴. يكصدمين باب از كتاب «مصباح الشّريعة»، و عبارت زير از نسخه حضرت حجّتالإسلام و فخر العلماء الاعلام حاج شيخ حسن مصطفوى دام بقاؤه نقل مىشود (ص ۶۶): قالَ الصّادِقُ عَلَيْهِ السَّلامُ: الْعُبوديَّةُ جَوْهَرَةٌ كُنْهُها الرُّبوبيَّةُ؛ فَما فُقِدَ مِنَ الْعُبوديَّةِ وُجِدَ فى الرُّبوبيَّةِ، وَ ما خَفىَ عَنِ الرُّبوبيَّةِ اصيبَ فى الْعُبوديَّةِ. قالَ اللَهُ تَعالَى: سَنُرِيهِمْ ءَايَتِنَا فِى الآفَاقِ وَ فِى أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ و عَلَى كُلِّ شَىْءٍ شَهِيدٌ. أىْ مَوْجودٌ فى غَيْبَتِكَ وَ فى حَضْرَتِكَ.
و معنى فقره اوّل اينست: «عبوديّت حقّ تعالى جوهرهاى است كه حقيقت و ذاتش ربوبيّت است.