همسایه روبروی آیةالله مطهّری سرتیپ صدری بود که شاه برای او از کلانتری محل محافظ گذاشته بود و یک پاسبان شب تا صبح موظّف بود دور خانۀ او بگردد. آن پاسبان بعد از شهادت مرحوم مطهّری گفته بود: «من در آن ایّام خیلی شیفتۀ مرحوم مطهّری شدهبودم. یکی به خاطر صدای مناجاتی که شبها از ایشان میشنیدم و یکی به خاطر قاب الله نورانی که از لای کرکرهها در اتاقشان دیده میشد و شبها روشن میکردند.»
توضیح:
یکی از ارادتمندان سلوکی مرحوم علامه آیةالله حسینی طهرانی رضوان الله علیه متفکّر عالیقدر و شهید بزرگوار مرحوم آیةالله حاج شیخ مرتضی مطهّری رحمۀ الله علیه میباشند که آثار گرانقدر ایشان در هدایت نسل جوان در عصر حاضر برکات فراوانی را از خود بر جای گذارده است. در اینجا به بررسی گوشههائی از این ارتباط میان این دو بزرگمرد و آثار آن در سیرۀ آیهالله شهید مطهّری در ضمن مصاحبههای یکی از نزدیکان ایشان مینشینیم.
در چه سالی و چگونه با مرحوم آیة الله شهید مطهّری رضوانالله علیه آشنا شدید؟
ـ حدود سال ۵۱ ، ۵۲ بود که سال آخر دانشجویی را در دانشکدۀ فنّی تبریز میگذراندم و تصمیم به ازدواج گرفتم. بابت این مسأله با مرحوم مهندس مصحّف مشورت کردم. مهندس مصحّف را از دوران دانشجویی در اصفهان میشناختم. ایشان با مرحوم آقای پرورش و آقای اقاربپرست در دوران دانشجوئیشان گروهی منسجم برای مبارزه با بهائیت تشکیل دادهبودند که با تهران و دیگر شهرها نیز در ارتباط بود. من هم در آن دورۀ طاغوت با انجمن آنها آشنا شدهبودم و گاهی أوقات در جلساتشان شرکت میکردم. خود مرحوم مهندس مصحّف داماد ارشد مرحوم علاّمۀ جعفری بودند و از آن طریق با بیت مرحوم آیةالله مطهَری آشنا بودند و رفتوآمد خانوادگی داشتند. وقتی با ایشان مشورت نمودم، بعد از مدّتی تأمّل گفتند: آقای مطهّری صبیّهای دارند و من تحقیق کردم، شرائطشان با شما مناسب است. به نظرم خوب است از ایشان خواستگاری کنید.
ایشان با تهران هماهنگ کردند و وقت گرفتند و بنده از اصفهان رفتم و برای خواستگاری رفتیم منزل مرحوم مطهّری. ایشان وقتی از منزل پائین شهر تهران (خیابان آبشار) نقل مکان کردهبودند، آمدهبودند خیابان دولت و قسمتشون این بود که نام کوچه منزلشان «صدرا» بود همانطور که ایشان به مرحوم ملاصدرا خیلی علاقه داشتند و احترام میگذاشتند و اسم فرزند اول ما که نوۀ اول ایشان بود را هم به واسطۀ همین علاقه و احترام «صدرا» نهادند و نام انتشارات کتب ایشان نیز صدرا بود.
وقتی خدمتشان رسیدم فرمودند: قبلاً در سخنرانیهای من شرکت کردهای؟ گفتم: نه. من دانشجوی تبریزم. فقط چند وقت قبل مطلّع شدم که شما تبریز آمدهاید و سخنرانی داشتهاید. بعد به آقای مهندس مصحّف فرمودند: من اگر أخوانم از فریمان کسی را برای صبیّهام معرّفی کنند، چند درصد حرف ایشان را میپذیرم و نود و چند درصد را میگذارم برای تحقیقات خودم. ولی کسی را که شما معرّفی کنید نود درصد میپذیرم و دهدرصد را برای تحقیق خودم میگذارم.
سپس فرمودند: دیشب خوابی دیدهام. شما کسی را برای تعبیر سراغ دارید؟ آقای مهندس مصحّف گفتند: بله. چکیدۀ خوابشان این بود که دیدم در یک باغ وسیعی در یک نهر آب زلالی آبتنی میکنم. وقتی خواستم از آب بیرون بیایم احساس کردم که برهنهام و نمیدانستم چگونه بیرون بیایم. یکمرتبه دیدم که آیةالله بروجردی بالای سر من ایستادند و یک حولۀ سفیدی دستشان است. دستشان را باز کردند و جلوی من گرفتند و از آب بالا آمدم.
همان موقع خواستگاری عیال ایشان نیز که خوابهای صادقانۀ عجیبی میبینند، خواب دیده بودند که قافلهای شتر از در منزل ایشان عبور میکند و ایشان میآیند دم در و در پارکینگ را باز میکنند و تمام قافله وارد خانه میشوند.
به هر حال خواب را تعریف کردند و من دیگر از تعبیرش خبردار نشدم. بنده که اعلام آمادگی کردم قراری گذاشتند و با صبیّۀ ایشان دیداری انجام شد و بعد فرمودند نتیجه متوقف بر استخاره است. ولی خیلی زود جواب دادند و خیلی سریع بحمدالله کارها انجام شد. بعداً فرمودند استخاره کردم خیلی خوب آمد و ترک و تأخیرش خیلی بدآمد. این طور خداوند توفیق آشنائی با ایشان را نصیب بنده فرمود. در همان جلسه خواستگاری هم دوجلد کتاب داستان راستان به بنده هدیه دادند و گفتند این کتابها را مطالعه کن و از آنجا آشنائی و انس بنده با آثارشان شروع شد.
با مرحوم علامه طهرانی چگونه و کی آشنا شدید؟
ـ مجلس عقد ما بسیار خصوصی بود و غیر از خانواده ما و خانواده شهید مطهّری هیچ کسی ـ چه از علما و چه از دیگران ـ نبود. در آن مجلس مرحوم شهید مطهّری با مرحوم علامه طهرانی عقد ما را خواندند و من مرحوم علامه طهرانی را شناختم و فهمیدم مرحوم شهید مطهّری با ایشان خیلی رابطۀ خاصّی دارند. عقد دو تن دیگر از دخترانشان را هم که در زمان حیاتشان انجام شد، (اهل بیت آقای دکتر یزدی، و اهلبیت آقای دکتر لاریجانی) با علامه طهرانی در منزل خود شهید مطهّری خواندند.
البته بعداً جشن عقد و عروسی را با هم گرفتیم که میهمانهای مختلفی دعوت بودند و در آنجا عدّهای دیگر از علما دعوت بودند.
ارتباط شما با مرحوم مطهّری چگونه ادامه پیدا کرد؟ بعد از عقد چقدر خدمت ایشان میرسیدید؟
ـ بنده بعد از عقد ششماه دانشجو بودم که فارغالتحصیل شدم. بعد از آن دورهسربازی را در تهران در ارتش افتادم و اوائل دورۀ سربازی جشن گرفتیم و به خانه خود رفتیم و پس از سربازی در کاشان مشغول به کار شدم. در دوران اقامت در تهران خیلی از محضرشان بهره میبردم. در زندگیم خلأ عجیبی بود که یک راهنمای معنوی نداشتم، وقتی با مرحوم مطهّری آشنا شدم کاملاً شیفتۀ ایشان شدم و رابطهام با ایشان رابطه مرید و مرادی بود. خصوصیّات اخلاقی و جهات علمی ایشان من را با تمام وجود علاقمند به ایشان کرد.
وقتی من به کاشان رفتم، ایشان هفتهای دو روز قم تدریس میکردند و آن دو روز منزل شاگردانشان میرفتند. خیلی علاقمند شدم برای کار به قم بروم که از خدمتشان استفاده کنم و آن دو روز را منزل ما بیایند. همینطور هم شد و خداوند قسمت ما نمود. کارخانهای بود که سرپرستش ایتالیایی بود. او مریض شد و ناراحتی کلّیه پیدا کرده بود و رفته بود ایتالیا و برنگشته بود. مرا معرّفی کردند و آنجا شاغل شدم. از آن به بعد مرحوم مطهّری میآمدند منزل ما و من رانندۀ ایشان بودم و برای تدریس ایشان را میبردم.
چند کلاس داشتند در سطحهای مختلف. مثلاّ یکی در کوچه ارگ قم در خیابان ارم. در مسجدی درسهایی میگفتند که پآیة کتابهای انسان و ایمان، جهانبینی توحیدی، وحی و نبوّت، زندگی اخروی، جامعه و تاریخ آن مباحث بود. که پس از شهادتشان کتاب شد. برخی از درسها هم سطح بالا بود و من مدّت تدریس ایشان کناری مینشستم تا درس تمام شود و خدمتشان برگردیم. اواخر هم در همان قم انتشارات صدرا را تأسیس کردیم و بنده مسؤولش بودم و کتب مرحوم مطهّری را چاپ میکردیم که بعداً علیآقای مطهّری مسؤولیّت آثار را به عهده گرفتند. و الحمدلله خیلی غیرت به خرج دادند و زحمت کشیدند و آثارشان به شکل مناسبی چاپ شد.
به خصلتهای اخلاقی مرحوم آیةالله مطهّری اشاره کردید. ممکن است کمی بیشتر دربارۀ آن توضیح دهید؟
ـ فضائل اخلاقی و روحی ایشان خیلی زیاد است. برخی که الآن به خاطرم میآید را عرض میکنم.
یکی غیرت ایشان بر دین بود. در مقابل شبهاتی که بر دین میشد و جوانها را تحت تأثیر قرار میداد خیلی متحوّل و منقلب میشدند. یادم هست کتابی نوشته شده بود در ردّ اسلام. نام نویسندهاش ظاهراً برقعی بود. مرحوم مطهّری خیلی پریشان و ناراحت بودند. برایشان خیلی سنگین بود که چنین چیزهایی نوشته میشود. چون کتاب دربارۀ دوران نبوّت حضرت رسول صلّی الله علیه وآله و سلّم خیلی توهین کردهبود. یادم است ایشان در حسینیه ارشاد چند نسخه زیراکس کردند و شخصاً بردند قم و به دست مراجع و بزرگان رساندند و آنها را در جریان قرار دادند.
در آن زمان برخیها به فعالیّتهای ایشان در میان جوانان معترض بودند. ایشان کتاب را که بردند میگفتند ببینید چه مطالبی منتشر میشود؟ چه انحرافاتی ایجاد شده است؟ این تلاشهایی که ما میکنیم برای حفظ جوانان از این مطالب است. خلاصه نسبت به دین و حفظ اسلام غیرت عجیبی داشتند.
انس خاصی با نماز شب داشتند. دائماً به ذکر مشغول بودند و خیلی اهل توجّه بودند. البته میگفتند این حالات خاص و توجّه خاص ایشان به آن شدّت مربوط به همین دهۀ آخر عمرشان که بنده در خدمتشان بودم، بوده است. و در اثر ارتباط با علامه طهرانی متحوّل شده بودند ولی در هر حال ارتباطشان با خدا خیلی برای من جذّاب بود. اگر شب تا هر ساعتی هم بیدار بودند، حتما برای نماز شب بر میخاستند. و مدّتی قبل از اذان بیدار بودند و به مناجات و نماز مشغول میشدند. یک چراغ «الله» نورانی با نئون سفارش داده بودند برایشان درست کردهبودند و در سمت قبله نصب کردهبودند و وقتی نماز میخواندند یا دعا، روبرویشان بود. بعداً دیدم که علامه طهرانی به شاگردانشان سفارش میکردند که چراغ الله در طرف قبله نصب کنند و شب برای نماز شب که بر میخیزند روشنش کنند.
همسایه روبروی آیةالله مطهّری سرتیپ صدری بود که از دوستداران پرو پا قرص شاه بود و بازنشسته شدهبود. با اینکه بازنشسته بود و کسی هم کارش نداشت شاه برای او از کلانتری محل محافظ گذاشته بود و یک پاسبان شب تا صبح موظّف بود دور خانۀ او بگردد. آن پاسبان بعد از شهادت مرحوم مطهّری گفته بود من در آن ایّام خیلی شیفتۀ مرحوم مطهّری شدهبودم. یکی به خاطر صدای مناجاتی که شبها از ایشان میشنیدم و یکی به خاطر قاب الله نورانی که از لای کرکرهها در اتاقشان دیده میشد و شبها روشن میکردند. همان میگفت یک شب هم شنیدم نیمه شب این شعر را میخواندند که ظاهراً از میرداماد است:
صدرا جاهت گرفت باج از گردون
اقرار به بندگیت کرد افلاطون
در مکتب تحقیق نیاید چون تو
یک سر ز گریبان طبیعت بیرون
که نشانه علاقهشان به مرحوم صدرالمتألّهین ره است.
دیگر اینکه خیلی حرّ بودند. همیشه دنبال حق بودند. هر چه حق بود میپذیرفتند. علامه طهرانی هم همین مطلب را میفرمودند که ایشان حق را خوب قبول میکردند. فرمودند ایشان کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران را که نوشته بودند به من دادند ببینم و چند جای آن ایراد داشت و در جلسهای به ایشان گفتم (حال ظاهراً برای چاپ دوّم بوده یا شاید همان چاپ اوّل) ایشان از همانجا به چاپخانه تلفن زدند و گفتند این کتاب را چاپ نکنید و دست نگهدارید تا من تغییراتی در آن بدهم و آن تغییرات را اعمال کردند.
خیلی مهربان و با عطوفت بودند و حق همه را رعایت میکردند. در کنار درس و منبر و سخنرانی رسیدگی و محبتشان به بچهها همواره در جای خود بود. رانندهای داشتند و در خانههم اطاقی به او دادهبودند و خیلی رعایت او را میکردند. همان غذائی که خودشان می خوردند اول به بچهها میگفتند سینی را برای راننده ببرند و بعداً خودشان میل میکردند. چقدر رانندهها که شیفته رفتار ایشان میشدند.
با بچهها خیلی مهربان بودند. بعضی وقتها جلسات درس در منزلشان بود که دانشجوها میآمدند. فرزند بزرگ ما که نوۀ بزرگشان است آن موقع تازه زبانش باز شده بود. میرفت وسط درس در اطاق و شلوغ میکرد و حرفهایی میزد. مرحوم مطهّری قشنگ به حرفهایش گوش میدادند و درس را قطع میکردند تا حرفش را بزند و برود و دوباره درس را ادامه میدادند.
یک بار از خیابان میرداماد با ماشین به سمت خانه میرفتیم و عیال ما و همین فرزندمان هم بودند. آن طرف بلوار مردی بادکنک میفروخت. بندهزاده از دور دید و شروع کرد به گریه کردن که بادکنک میخواهم. آقای مطهّری فرمودند نگهدار و من نگه داشتم. ایشان پیاده شدند و رفتند آن طرف بلوار و فقط به خاطر دل کودک یک بادکنک خریدند و دوباره آمدند. آرامش کودک این قدر برایشان مهم بود.
در تربیت بچهها شدّت عمل به خرج نمیدادند و رعایت روحیّه و ظرفیّت بچه را میکردند. تا بچهها خودشان بفهمند و عمل کنند. البته در امور غیرمهم و غیرواجب. مثلاً بچهها دوست داشتند داستان را از رادیو گوش کنند و گاهی میکردند و ایشان به روی خودشان نمیآوردند.
زندگی خیلی دقیقی داشتند. از همه آناتشان استفاده میکردند و همّت عالی هم داشتند. استراحتشان جمعه بود که آن هم یک جمعه در میان، صبحها در انجمن پزشکان شرکت میکردند و هفته دیگر را در انجمن مهندسین میرفتند که آن هم صحبت و سؤال و جواب بود و عصرهای جمعه جلسه تفسیری داشتند برای یزدیهای مقیم تهران و اینها همه غیر از دعوتهای طول سال و سخنرانیهای پیوسته بود. یعنی جمعه نیز کاملاً مشغول بودند.
یادم هست قم که میآمدند ما سفرۀ غذا را که میانداختیم سر سفرۀ غذا هم ایشان مشغول بودند. مثلاً کتاب خدمات متقابل بنا بود دوباره چاپ شود و از قطع جیبی به صورت وزیری درآید و دوباره حروفچینی شدهبود. ناشر فرمها را خدمتشان میداد تا تصحیح کنند. همینطور که غذا میخوردند اینها را هم میخواندند.
اوائل انقلاب بود یک بار میفرمودند: «اعضای شورای انقلاب در جائی میگفتند ما به خاطر این کارهائی که پیش آمده دیگر اصلاً مجال مطالعه و کار علمی نداریم. ولی من هنوز روزانه دو ساعت مطالعهام ترک نشده است.» با همۀ آن گرفتاریها باز هم به مطالعه و تألیف مصرّ بودند. درست همان روز شهادتشان مقدّمهای مینوشتند برای چاپ جدید «مسأله حجاب».
به خاطر همین نظم و استفاده از وقت تغییراتی در زندگی دادهبودند که آن وقتها مورد اعتراض دیگران بود. از پائین شهر به بالای شهر رفته بودند و یک ماشین بنز متالیک ۲۳۰ گرفته بودند که البته مدل بالا نبود ولی کسی که به ایشان فروخته بود خیلی تمیز نگه داشته بود وخود ایشان هم فوقالعاده در نگهداری آن دقت میکردند و مثلاً در تقویم جیبیشان تاریخ تعویض روغن و کیلومتر را یادداشت میکردند و سر موعد به راننده میفرمودند که روغن را عوض کند. کلاً در نگهداری وسائل و لباسها و همه چیز همینطور دقیق بودند.
بعضیها به ایشان اعتراض می کردند ولی علّتش آنطور که من فهمیدم استفاده صحیح از عمر و وقت بوده است. در پائین شهر مردم عوام ایشان را راحت نمیگذاشتند و دائماً مراجعات داشتند و برای حلّ مشکلاتشان کمک میخواستند ولی در بالای شهر فراغت داشتند و با برنامهریزی بهتری میتوانستند بیشتر مطالعه کنند و بنویسند. یک بار قم بعد از یکی از درسها که از کلاس بیرون آمدند که تجدید وضو کنند آقای طاهری خرّمآبادی آمد و به ایشان گفت بعضیها نسبت به ماشین و خانۀ شما اعتراضهایی دارند. ایشان با مقداری تندی گفتند: آقا راه این است که من میروم آیا کسی هست که راه مرا برود ولی بنز سوار نشود و منزلش پائین شهر باشد؟!
از ارتباط ایشان با علامه طهرانی چه خاطرههائی دارید و چه چیزهائی میدانید؟
رفاقت صمیمی ایشان با علامه طهرانی را ما می دانستیم و میدیدیم که احترام خاصّی برای علامه قائلند و خیلی نسبت به دیگران در مقابلشان تواضع می کنند ولی هیچکس از رابطه سیر و سلوکی ایشان با علامه طهرانی خبر نداشت. دوستیِ صمیمانه ایشان با مرحوم علامه مربوط به سالها قبل از ازدواج ما میشود. و محبت مرحوم آیةالله مطهّری به علامه، به خانواده ایشان نیز سرایت کرده بود. عیال ما میگفتند وقتی من دوازده سیزدهساله بودم مرحوم علامه گاهی منزل ما تشریف میآوردند و در منزل خیابان آبشار ورودی منزل ما یک هشتی، یک اطاقکی بود. وقتی ایشان میآمدند و میرفتند، ما میرفتیم دم درب خانه و میدیدیم آن اطاقک پر از بوی عطر شده و من در آن موقع و سن و سال میگفتم وقتی ایشان میآیند بوی امام زمان از ورودی خانه میآید و از آمدن ایشان خیلی خوشحال میشدم.
بعد از مدّتی از حدود سال ۵۰ ارتباطشان به نوعی ارتباط سلوکی و ارادت تبدیل میشود. ماجرا هم از این قرار بوده که مرحوم مطهّری از نظر روحی احساس کردهبودند که این علوم و درسها و سخنرانیها کافی نیست باید زیر نظر یک نفر انسان راهرفته شروع به سیر و سلوک عملی کنند. دوبار هم در آن دوران خواب میبینند که ظاهراً حضرت رسولالله صلّىاللهعلیهوآلهوسلّم و حضرت امام حسین علیهالسلام در خواب به ایشان شخصی را به عنوان انسان کامل معرّفی مینمایند که زیر نظر او باشند. و وقتی به علامۀ طباطبائی مراجعه میکنند ایشان میفرمایند که آن شخص آقا سیّد محمّدحسین طهرانی هستند.
پس از این ماجرا خلاصه ارتباط ایشان به یک نوع ارادت سلوکی تبدیل میشود و ایشان از آن پس در امور معنوی و رفتوآمد و کارها از علامه دستور میگرفتند.
مثلاً بعد از رحلتشان من تقویمهای مرحوم آیةالله مطهری را نگاه میکردم. ایشان تقویم هر سال را میگرفتند و یادداشتهایی در این تقویمها مینوشتند و در یک جعبۀ چوبی تقویم هر سال را به ترتیب خیلی منظّم میگذاشتند که بعد از شهادتشان شاید ۲۰، ۳۰ سال از این تقویمها بود. من آخرین تقویمشان را که ظاهراً نگاه میکردم دیدم برخی از اذکار و دستوراتی را که از علامه طهرانی گرفته بودند آنجا یادداشت کرده بودند که مثلاً ذکر لاإلهالا الله چند تا و ...
یا مثلاً بعداً ما فهیمدیم که ایشان هر هفته جلسه خصوصی با علامه داشتهاند. منزل علامه پیچ شمیران بود و بنده هم گاهی خدمتشان منزل علامه رفته بودم. بعد از فوتشان راننده ایشان گفت من هر هفته روزهای شنبه ساعت یازده صبح آقا را میبردم پیچ شمیران منزل آقای طهرانی
یادم هست مثلاً یکبار شب قدر نیمههای شب ما را صدا کردند . خدمتشان رفتیم مسجد قائم که علامه نماز میخواندند و مراسم داشتند. چراغها همه خاموش بود و ایشان پنهانی در آخر مجلس نشستند. و اواخر مجلس بدون اینکه کسی بفهمد خارج شدند. بعدها علامه به من فرمودند که «مرحوم مطهّری مسجد ما میآمدند ولی من به ایشان گفتم شما انسان سرشناسی هستید، مصلحت نیست به این شکل علنی مسجد ما بیائید» و برایم معلوم شد چرا ایشان پنهانی در مجلس شب قدر شرکت کردند.
عرض کردم که مثلاً عقد دخترانشان را نیز با علامه میخواندند و ارتباط خانوادگی هم داشتند و عیال ایشان با عیال علامه صمیمی بودند و حتی ـ در اثر همین ارتباط ـ برای علیآقا مطهّری دختر خواهر عیال علامه را که نوه پسری مرحوم حضرت آیةالله انصاری همدانی هستند خواستگاری کردند و علیآقا داماد حاج احمدآقای انصاری شدند.
ارتباط ایشان با علامه چه تأثیری در برنامهها و کارهای ایشان داشت؟
ـ دقیقاً نمیدانم. ولی میدانم که پس از این ارتباط دیدگاهها و برنامههایشان تغییرات مهمّی کرده بود. مثلاً مرحوم آیةالله مطهّری در حسینیه ارشاد خیلی فعالیت میکردند و به نوعی با دکتر شریعتی هم همکاری میکردند. در اثر ارتباط با علامه نظرشان به شریعتی کاملاً معکوس شد و قضاوتشان تغییر کرد و حسینیه را هم رها کردند و رفتند مسجد الجواد با چند نفر محدود مأموم و مستمع برنامههای خود را ادامه دادند.
دربارۀ حسینیه ارشاد به آقای مطهّری خیلی اعتراضات زیادی میشد ولی ایشان چون تشخیصشان این بود که دنبال کردن برنامههای حسینیه موجب رضای خدا و تقویت اسلام است، به حرف کسی اعتنا نمیکردند و در این زمینه خیلی به ایشان اهانت شد و عکسالعملهای بد صورت گرفت. اما آنطور که شنیدهام یک بار شنیدند که علامه طهرانی به کسی گفته بودند که نام این حسینیه را باید: «یزیدیه اضلال یا عمریّه اضلال» بگذارند. وقتی خبر به آیةالله مطهری میرسد خدمت علامه میرسند و این جریان مربوط به زمانی بود که حسینیه مقالهای از شریعتی چاپ کردهبود که تأیید برخی مطالب سنّیها در آن بود. در این جریان علامه اشتباهات شریعتی و مضرات کار با حسینیه را متذکّر میشوند و آیةالله مطهری هم قبول میکنند و برنامههایشان عوض میشود.
مرحوم مطهری از حسینیه استعفا میدهند و من پس از رحلتشان برگهای را دیدم که در آن استعفانامه خود را نوشته بودند و علّت کنارهگیری را اینطور نوشته بودند که روحیات و حالات من عوض شده و میخواهم به خود مشغول باشم. ولی بعداً این مطلب را خط زده بودند و علّت دیگری را برای استعفا نوشته بودند. در یکی از نامههای خود نیز نوشتهاند و چاپ شده که من أخیراً میخواهم به روح خود بپردازم و تحت تربیت برخی که به ایشان اعتقاد دارم خود را تربیت کنم و برای این کار محتاج به آرامش هستم و از جنجالهای بیهوده پرهیز میکنم و مطالبی به این مضامین .
نظر علامه طهرانی این بوده که ایشان باید تهران را رها کنند و به قم بروند و طلبه تربیت کنند و ایشان به همین جهت هفتهای دو روز به قم میرفتند و برای طلاب تدریس میکردند و بنا بود کلاً منزل را به قم منتقل کنند که دست تقدیر الهی چیز دیگری را رقم زد.
تا این اواخر هم حتّی در مسائل انقلاب مطالب را با علامه در میان میگذاشتند و نظرات ایشان را به مرحوم حضرت آیةالله خمینی قدّسسرّه منتقل میکردند و پیگیری میکردند که اجرا شود و برخی را که منتقل کردند و اجرا شد خیلی برکت داشت ولی برخی را هم عمرشان کفاف نداد که پیگیری کنند؛ چون در هنگام رحلت در جیبشان کاغذی پیدا شد که نوشته بودند پیشنهادهای آقای طهرانی که میخواستهاند منتقل کنند و اجرا شود راجع به حجاب استاندارد و تعلیم اجباری فنون نظامی و اعطاء تسهیلات ازدواج برای جوانان بالغ و ... که حضرت علامه هم در یک کتاب اشاره کردهاند.
خلاصه در مقابل ایشان خیلی تواضع داشتند و روی حرفهای ایشان خیلی حساب میکردند گویا که این طور فهمیده بودند که حرفهای ایشان غیر از این علوم ظاهری است و از جای دیگری میآید. آن خوابها و سفارش علامه طباطبائی هم که همین را تأیید میکرده است.
این ارتباط سلوکی و ارادت چند سال بوده است؟
ـ نمیدانم ولی خود علامه یک جا فرمودهاند هشت سال ارتباط بوده است. که چون دوستی ایشان مربوط به سالها قبل است ظاهراً منظور هشت سال ارتباط سلوکی است و علامه در یک کتاب دیگر هم فرمودهاند که نوشتجات مرحوم آیةالله مطهری در سالهای آخر عمر تغییر کرده و مثل روحیات خود ایشان حال و هوای دیگری نیز در نوشتجاتشان وجود دارد. و کسانی که با آثار ایشان انس دارند میفهمند که کلاً در این چندسال آخر کتابها به گونهای دیگر است.
از رابطه خودتان با علامه پس از مرحوم آیةالله مطهّری چیزی میفرمائید؟
ـ عرض کردم در خانواده مرحوم مطهری ارادتی خاص به علامه وجود داشت. ساعت دو نیمهشب که خبر رحلت و شهادت شهید مطهری رضواناللهعلیه را به خانوادهشان میدهند، همان نیمه شب عیال ما با حال اضطراب فوراً به منزل حضرت علامه زنگ میزنند و خبر را به ایشان میدهند و مرحوم علامه هم با کمال آرامش میفرمایند: «انّا لله و انّا إلیه راجعون» و صبح همان روز به اتفاق آقازادههایشان به منزل شهید مطهری برای تسلیت تشریف میآورند و در مراسم تشییع هم شرکت میکنند.
بعداً هم کتاب رسالۀ لبّاللباب را به یاد شهید مطهری چاپ کردند و ثوابش را به ایشان هدیه دادند که در مقدمه آن نوشتهاند و این کتاب که خیلی هم بابرکت است و خیلیها را به طرف خدا جذب کرده وقتی ثوابش را به شهید مطهری هدیه دهند معلوم میشود که چقدر خداوند به مرحوم شهید مطهری توفیق عطا کرده است و بهرهبردهاند.
من خودم عرض کردم در زندگی با یک خلأ جدّی مواجه بودم. وقتی با مرحوم مطهری آشنا شدم آرام شدم و تکیهگاهم ایشان بودند. پس از شهادتشان دوباره همان حال اضطراب و خلأ در من ایجاد شد. در مراسم شهید مطهری خیلی از بزرگان و علما آمدند، مثل شهید بهشتی و شهید مفّتح و همه هم به بازماندگان خیلی اظهار لطف و محبّت میکردند. ولی قلب من را نمیگرفتند. احساس کردم فقط علامه طهرانی میتوانند جای شهید مطهری را پر کنند. چون ارادت شهید مطهری را به ایشان میدیدم و رابطه ایشان را با علامه دورادور میفهمیدم.
چند روز بعد رفتم به منزل علامه پیچ شمیران و ایشان با هیبتی فوقالعاده و جذّاب با پیراهن سفید و عمامه سبزی که در منزل بر سر میگذاشتند آمدند درب را باز کردند و بنده پناهنده شدم به ایشان و عرض کردم ما شیفته مرحوم آقای مطهری بودیم و چه پناهگاهی بودند و الآن دستمان خالی شده و ایشان هم بزرگواری و ملاطفت کردند نسبت به ما و خانوادۀ ما عنایت کردند و دنیا و آخرتمان از ایشان است. خیلی بزرگوار بودند.
بعداً یک بار هم رفتم خدمت علامه طباطبائی قدّس سرّه و خودم را معرفی کردم و از ایشان درخواست کمک معنوی کردم و ایشان دستوراتی دادند. و از ایشان پرسیدم من خدمت علامه طهرانی هم رفتهام، آنجا باشم یا خدمت شما بیایم؟ فرمودند هرکجا دلتان است و قلبتان بیشتر آمادگی دارد آنجا برایتان بهتر است و لذا خدمت علامه طهرانی ماندم.
از آن به بعد دیگر مطالبمان را از ایشان میپرسیدم و ایشان هم بینش عجیبی داشتند و نکات مهمی میفرمودند که آن موقع معمولاً کسی به این ظرافت متوجّه نمیشد.
بنده عیالم قبل از انقلاب همراه با اخویشان علیآقا مطهری برای دانشگاه اسم نوشتند و قبول شدند و با هم در یک کلاس بودند. بعد از شهادت مرحوم شهید مطهری اوائل انقلاب دوباره ایشان درسشان را در دانشگاه ادامه دادند ولی پس از مدّتی برای من شکّی شد که آمدم مشهد و از خدمت علامه طهرانی پرسیدم. ایشان فرمودند: «نه به دانشگاه نروند. اگر از حالا برای اصلاح دانشگاهها شروع به کار کنند و خیلی خوب کار شود، بیستسال دیگر دانشگاههای ما اسلامی میشود ولی الآن صلاح نیست که عیال شما برود.» وقتی تهران برگشتم رفتم دانشکده که ایشان را ببرم همان دم درب گفتم با دانشکده خداحافظی کنید که دیگر برنمیگردید و ایشان هم هیچ اعتراضی نکردند.
بعداً فهمیدم که این حرف علامه چقدر عمیق بوده و دانشگاه حکومت طاغوت تا اسلامی شدن چقدر فاصله داشته است.
از مرحوم علامه طهرانی دربارۀ آیةالله مطهری پس از شهادت چیزی نشنیدید؟ توضیحی؟ نکتهای؟
ـ در رسالۀ لبّاللباب از حالات ایشان توصیفاتی دارند. ولی من یک بار خودم پرسیدم مرحوم آقای مطهری وضعشان و اموراتشان در آخرت چطور است؟ فرمودند: ایشان فرد سرشناسی بودند و نمیتوانستند در جریانات انقلاب در کنار باشند و ریاست و مسؤولیت نداشته باشند و از طرفی این ریاست برای سیر ایشان خلل ایجاد میکرد و لذا نماز شبها و ممارستها به قرآئت قرآن ایشان را نجات داد و به شهادت واصل شدند.
علامه به اولاد ایشان هم خیلی عنایت داشتند و یادم هست در اوج مشغولیّتها که به هیچ کس وقت نمیدادند، اگر فرزندان مرحوم آیةالله مطهری وقتی میخواستند، ایشان قبول میکردند. رحمت خداوند بر هر دو بزرگوار.
از لطف شما ممنون که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید.