چنین کسانی، از دو حال خارج نیستند؛ حالت اول این است که اینها مأموریت دارند که این رکن رکین حوزههای علمیه را که با آن میتوان در برابر افکار الحادی و انحرافی ایستاد، متزلزل و نابود کنند. هیچ شبههای در این نیست که این دسته را موساد و سیا و همة کسانی که با این حوزه و با نظام مخالف هستند، آماده کرده و نیروهایی را برای همین کار به حوزه فرستادهاند. ... و مدتی هم هستند و سپس خواهند رفت و شما میبینید که دیگر اصلاً اثری از آنها نیست. پنج سال اینجا هست و بعد میبینید که دیگر خبری از او نیست، حالا به کجامیرود، معلوم نیست!
منبع : ماهنامه حاشیه (www.hashye.net)، شماره ۷و۶ ، ص۲۸-۳۳.
گاه یک اتفاق ساده، مسیر جدیدی فراروی زندگی ما میگشاید و ما را به سمتی میکشاند که گویا از قبل برای ما طراحی شده است. آری! در پس تمام فراز و نشیبها و ابهامها و انتخابها،اراده خداوند است که در زندگی ما جاری است. اوست که رسولانی بسوی ما میفرستد تا حرفی را به ما برسانند و نکتهای را گوشزد کنند و یا شرایط را برای یک انتخاب خاص توسط ما فراهم نمایند. و اینچنین است که خداوند ما را به سمت جایگاهی که باید بدان برسیم هدایت میکند.
زندگی حضرت استاد فیاضی و چند اتفاق کوچکی که زندگی ایشان را شکل داده است، شاهدی گویا بر این سنت الهی است. امیدوارم با خواندن این مصاحبه، هرکدام از ما به زندگی خودمان هم رجوع کنیم و ببینیم خداوند ما را چگونه هدایت کرده و به جایی که اکنون هستیم، رهنمون شدهایم. بیایید تلاش کنیم در زندگی، دست اراده خداوند را واضحتر ببینیم.
حقیقت این است که بنده طلبگی را نمیشناختم. «الحمدالله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا أن هدانا الله». من یک شاگرد بنا بودم؛ به دلیل اینکه پدرم بنا بود و مرا سر کار میبرد. بعدازظهر یکی از روزهای اواخر تابستان که پدر ما در منزل امام جماعت محل سفیدکاری میکرد و کار من نیز این بود که گچ الک میکردم و این گچ را روی چوببست میگذاشتم، آقای قاضیزاده که امام جماعت و صاحب منزل بود، هنگام عصر، وقتی چای برای ما آورده بود- چون خودشان در آن طرف منزل ساکن بودند و ما طرف دیگر را سفید میکردیم- بسیار انسان خوشمشربی بود و بعد هم فهمیدیم آدم تحصیلکرده و زحمتکشی بوده که مورد توجه مراجع و آقای بروجردی و دیگران قرار داشت. نمیدانم چطور شد که ایشان بدون مقدمه به پدر ما گفتند که وقتی فرزند شما کوچکتر بود، میگفتید بزرگ که شد میخواهم بگذارم طلبه شود، اکنون هم نظرت همین است؟ پدر ما هم خیلی خوشحال شد و استقبال کرد و گفت: بله، جد ما روحانی بوده و خود من هم به روحانیت علاقهمند هستم و چه چیزی بهتر از اینکه روحانی شود. آن آقا هم این حرف را خیلی جدی تلقی کرد و به پدر ما گفت: پس شما اجازه دهید ایشان پس از نماز صبح بیاید اینجا پیش من، تا من ده پانزده روزی به ایشان درس بدهم، ببینم استعداد درس خواندن دارد یا نه. اگر دارد، درس بخواند و اگر ندارد، به همین بنایی بپردازد. کتاب هم نمیخواهد برایش بخری، برای اینکه معلوم نیست این کتاب به دردش بخورد یا نه. اگر بعد از پانزده روز معلوم شد که به درد طلبگی میخورد، آن وقت برایش بخر؛ من کتاب خودم را به او میدهم. ایشان یک جامعالمقدمات داشتند که آن را به من دادند و پس از نماز صبح درس شروع شد. این آغاز طلبگی من بود، مقدمات را به من درس دادند، سپس گفتند تو باید بروی نزد استادان حوزه درس بخوانی و حیف است که من وقت تو را بگیرم. بعد هم خود ایشان به فیضیه آمد و یک هممباحثهای برای من پیدا کرد و گفت که صرف میر را باید مباحثه کنی. آن زمان حدود سیزده سال داشتم، ولی همینطور که عرض کردم خودم درس خواندن را دوست داشتم ولی به بنایی- با اینکه ذوقش را داشتم - علاقه چندانی نداشتم.
این هم خودش یک جریانی دارد. پدرم برای من شناسنامه نگرفته بود؛ برای اینکه اسمم در دفتر دولت نرود و برای سربازی به سراغم نیایند. لذا من نزد یک خانم مکتبدار میرفتم که دختر و پسر به طور مختلط آنجا درس میخواندند. البته قرآن را پیش مرحوم والده خواندم، ولی پس از قرآن، برای خواندن و نوشتن فارسی نزد این خانم رفتم که به خانم معلم معروف بود و در منزل خودش مکتبداری میکرد. تا کتاب سوم ابتدایی را آنجا خواندم؛ سپس به مکتب یک روحانی به نام آقای راشدی - که اکنون نیز در قید حیات هستند- رفتم. مکتب ایشان پسرانه بود. کتاب چهارم و پنجم ابتدایی مدارس دولتی را آنجا خواندیم و بعد هم گلستان و معراجالسعاده را؛ یک روز پسر آقای راشدی، یک حرف رکیکی زد و من نیز پاسخ او را دادم. رفت به پدرش گفت و ایشان هم دستور داد که مرا به حیاط احضار کنند؛ من هم از مکتبخانه گریختم و گفتم من دیگر به مدرسه نمیروم. پدرم هم گفت که اگر مدرسه نمیروی، بیا سر کار.
نمیدانم چه مدت گذشت، ولی مدتی نزد پدرم کار میکردم. البته بعد از اینکه آقای قاضیزاده تشخیص دادند که بنده به درد طلبگی میخورم، پیش پدرم آمدند و گفتند که دیگر پسرت را سر کار نبر! حیف است کسی که میتواند طلاساز شود، شما لبوفروش سر محلش کنید. این تعبیر ایشان بود؛ ولی پدرم هروقت سفیدکاری داشت و کارگر مناسب نمییافت، از آنجایی که گچ ساختن خیلی ظرایف دارد– بهگونهای که گچهایی که ساخته میشود میبایست یکسان باشد. یکی گچش زیاد نباشد و دیگری کم- لذا مرا میبرد. من هم که پس از کار، گچ روی دستانم میماند و صبح که به نماز میرفتم، آقای قاضیزاده میدید و اوقاتش تلخ میشد و میآمد و با پدرم درگیر میشد که مگر من نگفتم پسرت را سرکار نبر و بگذار درسش را بخواند.
در سال ۴۱،پس از فوت مرحوم آیتالله بروجردی. البته باز هم نمیدانستم طلبگی چیست و فقط همان درسی را که استاد میگفت، میخواندم و حفظ میکردم و بقیة وقتمان هم به بطالت میگذشت.پس از آن هم همینطور بود که مثلاً درس سیوطی میگرفتیم و وقتی آن را میخواندیم، دیگر بعدش تمام میشد و حداکثر هم یک مباحثه میکردیم؛ چون ایشان سفارش میکرد مباحثه کنید، مباحثه هم میکردیم، ولی بقیة وقتمان را با این دوست و آن دوست مینشستیم و حرف میزدیم.
زمانی که تازه به درس خارج رسیده بودم. آن زمان، منزل ما با مدرسه فاصله داشت و من که پیاده تا مدرسه میرفتم، در راه خوندماغ میشدم. چندبار پیش آقای دکتر مدرسی-از پزشکان نامی آن زمان - رفتم؛ سرانجام ایشان گفت اگر میخواهی خوندماغ نشوی باید راه نروی؛ این شد که به فکر حجره گرفتن افتادم. یک دوستی ما را راهنمایی کرد مدرسة تازهای به نام سعادت ساختهاند، برو آنجا حجره بگیر که حجرههایشان نو است؛ متوجه شدم که حضرت استاد آیتالله جوادی - دام ظله- و حضرت استاد آیتالله حسنزاده - دام ظله- مدیراناین مدرسه هستند و پذیرش را استاد جوادی آملی انجام میدهند. ایشان یک معرف خواستند و سپس یک امتحان گرفتند. وقتی برای امتحان خدمت ایشان رفتم، جلد دوم کفایه را خدمت حضرت آیتالله سبحانی میخواندم. حضرت استاد جوادی، یک جایی را باز کردند و گفتند بخوان، که خواندم؛ بعد گفتند ترجمه کن که از روی کتاب ترجمه کردم تا رسید به این جمله که «و لمّا کان العلم من الصفات الحقیقیة ذات الاضافه» فرمودند صفات حقیقیة محضه چیست و صفات اضافیة محض چیست؟ گفتم من اینها را بلد نیستم، فقط میدانم که صفات حقیقیة ذات اضافه یعنی علم به یک متعلق نیاز دارد و علم باید به یک چیزی تعلق گیرد، مانند حیات؛ گفتند: برو یک هفته بعد بیا! من دوباره پیش ایشان رفتم و ایشان هم دوباره همین قسمت را آوردند که عین جریان قبل تکرار شد و من همان پاسخ را به آن سئوال دادم و ایشان گفتند: فلانی بخواهی اگر اصول هم بخوانی، باید فلسفه بخوانی؛ البته نباید فلسفه در اصول وارد شود، زیرا این مثل این است که بخواهیم این حجره را با یک عبای شامیخیلی تمیز جارو کنیم. فرمودند: باید با جارو، حجره را جارو کرد و نباید با عبا جارو کرد. بههرحال، اگر شما بخواهی اصول هم بخوانی، باید فلسفه بخوانی؛ بعد ما را در آنجا پذیرفتند و خود ایشان یک درسی را به نام رسالة تصور و تصدیق ملاصدرا آغاز کردند و به من هم فرمودند شما هم در این درس شرکت کن؛ پس از آن ما خبر نداشتیم، ولی معلوم شد که علامه طباطبائی به درخواست شهید قدوسی- رفعالله درجاته- کتاب بدایه را نوشتند و با درخواست و تقاضای آقای قدوسی، حضرت علامه در نامهای به آقای جوادی خواستند که ایشان این کتاب را تدریس کند؛ یک روز شاید ساعت یک یا دو بعدازظهر بود که در حجره دراز کشیده بودم که حضرت استاد به حجره آمدند و فرمودند قرار است ما یک درس حکمت شروع کنیم، شما هم در این درس شرکت کن؛ پرسیدم ساعتش کی هست؟ فرمودند: یک ساعت مانده به غروب؛ گفتم من در این ساعت به درس آقای فلانیذمیروم؛ فرمودند: تعطیل کن؛ به همین صورت. با این تأکید خاص جناب استاد، دیگر قرار شد برویم درس بدایه که در مدرسه حقانی تشکیل میشد. بالاخره از آنجا هم فلسفه خواندن ما آغاز شد.
از زمان کفایه که درس میگرفتیم، با حضرت آیتالله غروی - داماد مرحوم آقای شاهآبادی- هممباحثهای بودیم. یک روز ایشان گفتند: یک استخاره کن. استخاره کردم خوب آمد؛ فرمودند یک برنامهای هست و برای این استخاره کردم که برویم آنجا با هم شرکت کنیم و آن هم مؤسسة «در راه حق» بود، با برنامههایی که طراحی شده بود و هیئت مدیرهای که یکی از آنها هم حضرت استاد آیتالله مصباح - دام ظله- بود؛ استخاره خوب آمد و رفتیم آنجا و در برنامههای مؤسسه شرکت کردیم. یک روز که برنامه تمام شد، حضرت استاد آیتالله مصباح - دام ظله- به من فرمودند که تو آماده باش، سال دیگر بدایه را درس بدهی؛ من به ایشان عرض کردم که من نمیتوانم بدایه را درس بدهم؛ گفتند: چرا؟ گفتم: برای اینکه من فلسفه را همینطور تفننی خواندهام و آنطوری نخواندهام که درس بگویم؛ البته همانوقت درس شرح لمعهمیگفتم و در کار فقه و اصول تدریس داشتم. ایشان گفتند: نه! تو میتوانی، امسال آقای مظاهری تدریس میکنند و فرمودند که من برای سال دیگر حالش را ندارم که این کتاب را تدریس کنم و لذا شما آماده باش! سال دیگر این کلاس را برای من گذاشتند و خودشان هم دستور فرمودند که ضبط شود؛ با اینکه نوعاً درسها ضبط نمیشد، ولی دستور دادند که این درس ضبط شود و این ضبط موجب شد که این نوار دست به دست چرخید و جاهای دیگر هم از من دعوت کردند که فلسفه بگویم؛ البته درسهای دیگر حوزه را نیز درس میگفتم تا رسائل و مکاسب و کفایه و اینها را گفتم. ولی اندک اندک تدریس فلسفه آنقدر زیاد شد که دیگر نمیتوانستم اینها را با هم جمع کنم و کمکم گروه فلسفهای در «بنیاد باقرالعلوم» تشکیل شد که در آنجا در خدمت دوستان گروه فلسفه بودم که در ادامه به تدریج کارم به فلسفه منحصرشد.
از استادانی که در دوران تحصیل، بیشتر بر روی حضرتعالی اثرگذار بودند، اگر خاطراتی درسآموز برای طلبه ها دارید، لطفاً بیان فرمایید.
در مدرسة سعادت، احساس میکردم که حضرت استاد آیتالله جوادی - دام ظله- کسانی را که در مدرسه پذیرش میکردند، مثل فرزندان خودشان میدانند و بسیار به امور آنها اهتمام دارند. برنامة هر شب ایشان این بود که تشریف میآوردند و به تمام حجرهها سرکشی میکردند؛ تمام حجرهها پنجرهای رو به ایوان داشت و پنجرهها هم باز بود و معمولاً هم آنوقت که استاد تشریف میآورند، کسی پرده را نمیکشیدکه بتوانند ملاحظه بفرمایند. هر شب هم در حجرهای میرفتند و مینشستند و یک مقدار با طلبهها صحبت میکردند. خیلی وقتها اینطور بود. البته گاهی هم ایشان بعضی چیزها را به زبان میفرمودند. اما نود درصد تربیت ایشان با برخوردشان و با نحوة تلقی ایشان از آدم بود و معلوم بود الآن که ما برخورد کردیم، کجای کارمان عیب دارد و باید کجا را اصلاح کنیم و بسیاربه هدایت علمی و عملی ما اهتمام داشتند؛ بعد هم که خدمت حضرت استاد آیتالله مصباح آمدیم، در ایشان نیز چیزی که خیلی برای ما برجسته بود، اخلاص ایشان در کار و عبودیت ایشان بود. همواره درصدد این بودند که بفهمند وظیفه چیست و چه باید کرد؟ ویژگی دیگر اینکه از آن زمانی که معارف قرآن را برای ما میگفتند تاکنون، همواره تعامل ایشان با ما - که شاگردان کوچک ایشان بودیم- بهگونهای بوده که گویا ایشان ما را همکار و دوست خود تصور میکردند. ایشان حق حیات معنوی بر گردن ما دارند. میفرمایند کاری هست که باید همه کمک کنیم که این کار انجام شود. این هم از درسهای بزرگی است که انسان از شخصیت حضرت استاد مصباح - دام ظله-میگیرد.
از استادان دیگری که خیلی در جدّیت و فعالیت ما مؤثر بودند، حضرت آیتالله سبحانی - دامت برکاته-بودند که وقتی به درس کفایه ایشان میرفتیم، مقید بودند که در درس سئوال کنند، با اینکه آنوقت و چهبسا الآن نیز متداول نیست که استاد از شاگردش سؤال بپرسد؛ ایشان مطلبی را که میفرمودند یا مطلبی را که قبلاً فرموده بودند و لازم بود به آن اشاره کنند، از طلبهها و شاگردان درس خود میپرسیدند و برای این کار جایزه میگذاشتند و میگفتند اگر کسی این را بگوید، یک کتاب پیش من جایزه دارد و این موجب میشد که طلبه در آن درس کوشش بیشتری داشته باشد و جدیتی را که خودشان داشتند، بهگونهای به شاگردانشان منتقل میکردند. البته مدتی به درس آقای شیخ مرتضی حائری رفتیم.من تا به حال در بیاعتنایی به دنیا و بیآلایشی کسی را مثل او ندیدهام؛ یک انسان وارسته، منقطع الیالله و خیلی عجیب که انسان احساس میکرد توحید در وجود ایشان متجلی است؛ یعنی همهکارة عالم را خدا میداند؛ و این اعتقاد تمام وجود ایشان را پر کرده بود؛ و اینکه «الدنیا جیفة»، واقعاً در رفتار ایشان کاملاً مشهود بود. هیچیک از مظاهر دنیوی برای ایشان مطرح نبود، تا آنجایی که عقل ما میرسید. نکتة دیگر عشق ایشان به اهلبیت بود که خیلی مشهود بود؛ با اینکه ایشان منبری نبودند و آداب و فوتوفن منبر را مراعات نمیکردند، ولی خودشان را مقید میدانستند که بهویژه در ایام فاطمیه صحبت کنند و فضایل و مناقب صدیقة طاهره را بیان کنند و واقعاً احساس میشد که حرفهایشان از دل برمیخیزد.
هرگز! نه فقط من، هرکس دیگر هم به جای من بود، به صورت طبیعی به این سو نمیآمد؛ چون در فضای عمومیحوزه بهویژه در آن زمان - یعنی پیش از انقلاب و قبل از اینکه به برکت حضرت امام معقول در حوزهها متداول شود، این درس، اولاً خیلی محدود بود و ثانیاً خود استادان آن ابا داشتند از اینکه این درس آشکار شود. یک آقایی بود که من قبلاً در مدرسة سعادت با او همحجره بودم، شرح منظومه میخواند؛ ظاهراً با معرفی حضرت استاد، ایشان شرح منظومه را برای آن طلبه میگفت. من یک روز به آن دوستمان گفتم که من هم میتوانم در این درس شرکت کنم؟ گفت: اشکالی ندارد، اگر میخواهی بیایی، بیا. البته یک روز بیشتر هم نرفتم، ولی همان یک روز که رفتم، اولاً اینکه ما دو نفر بودیم با همان دوستمان که قبلاً همحجره بوده و بعداً به دلیلی جدا شده بودیم، پیش از درس آن آقا گفت که کسی ملتفت نشود که ما اینجا چه درسی میخوانیم و چه بحثی میکنیم و درس را آغاز کرد و وقتی تمام شد، دوباره تأکید کردند که اگر شما میخواهی به این درس بیایی، خودت باید بدانی و ما دو نفر. طوری نباید باشد که کسی آگاه شود که ما در اینجا شرح منظومهمیخوانیم! حالا در مدرسة سعادت و جایی که مدیریت آن با این دو بزرگوار است که شاخص فلسفه و استادهای رسمیفلسفه هستند و این آقا هم خودش کسی است که در حدی بوده است که استاد جوادی -دام ظله- ایشان را شایستة تدریس شرح منظومه تشخیص دادند. ولی درعینحال باز هم اینطور سفارش میکرد که نباید کسی باخبر شود. بله، در آن فضا اگر چنین شرایطی برای من پیش نمیآمد، به طور یقین در این رشته پیش نمیآمدم. ولی همانگونه که عرض کردم، اصل طلبگی برای بنده و همینطور هدایت شدن به سوی فلسفه از الطاف خاصة خدای متعال و خلیفة او حضرت ولی عصر بود؛ «الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا أن هدانا الله». چون واقعاً خود من نمیتوانستم تصمیم بگیرم. بنابراین شرایط برای من از سوی کسی دیگر اینگونه فراهم شد؛ مثلاً هیچوقت به ذهن من خطور نمیکرد که زمانی فلسفه را درس بگویم، ولی اینها همه فراهم شد و به این صورت شدکه ملاحظه میفرمایید.
الآن در حوزة معقول ممحض هستم، ولی مقیدم که یک کار تفسیری نیز داشته باشم. به دوستمان حضرت آقای رجبی، مدیر گروه علوم قرآن و تفسیر مؤسسه، عرض کردهام که شما سعی کنید همیشه یک درس تفسیر برای من بگذارید.
من معتقدم که انسان ابتدا باید خود را اصلاح و نیت خودش را پاک کند که بهترین مربی برای شاگردان، روش و منش استاد است. نکتة دیگر اینکه آنچه فکر میکنم که کم و بیش در آن موفق بودهام، این بوده هر کسی کهدر بحث سؤال داشته باشد، اگر سؤالش مورد توجه بود، به آن توجه و احیاناً به بیان دیگری تقریر میکنم. اگر اشکال واردی است، اعلام میکنم که این اشکال وارد است و دوستان را تشویق میکنم که اگر چیزی به نظرشان میآید، طرح کنند. البته از آن طرف هم هست، دوستانی که پرسشهای سادهای میکنند که در حد آن درس نیست، معمولاً میکوشم که از کنار این پرسشها خیلی محترمانه بگذرم ولی وقتی میبینم یک اشکال، واقعاً جدی و عالمانه است، در آنجا سعی میکنم آن دوستی را که این سؤال را پرسید، تقویت، تأیید و تشویق کنم تا این روحیة اجتهاد، استنباط و تفکر، تقویت شود و رشد کند.
چنین کسانی، از دو حال خارج نیستند؛ حالت اول این است که اینها مأموریت دارند که این رکن رکین حوزههای علمیه را که با آن میتوان در برابر افکار الحادی و انحرافی ایستاد، متزلزل و نابود کنند. هیچ شبههای در این نیست که این دسته را موساد و سیا و همة کسانی که با این حوزه و با نظام مخالف هستند، آماده کرده و نیروهایی را برای همین کار به حوزه فرستادهاند. من گاهی به آنها میگویم که کاری که شما میکنید از دو حال خارج نیست؛ یا از آمریکا و اسرائیل پول میگیرید، یا نمیفهمید چه کار میکنید. دستة اول اینها هستند.اینهااصلاً گوششان به این حرفها بدهکار نیست و اگر اینها با آدم صحبت کنند،کارشان دعوا و بکار بردن تعابیر موهن و توهین به بزرگان است؛ البته اینها مأمورند که اینجا این کار را بکنند و حقوق میگیرند و مأموریت دارند و مدتی هم هستند و سپس خواهند رفت و شما میبینید که دیگر اصلاً اثری از آنها نیست. پنج سال اینجا هست و بعد میبینید که دیگر خبری از او نیست، حالا به کجامیرود، معلوم نیست!
دستة دوم کسانی هستند که بر اساس انگیزههای الهی و غیرت دینی این کار را انجام میدهند؛ چون میبینند که طبق همان چیزی که دستة اول القامیکنند، یا یک عدة جاهل مثل خودشان یک چیزهایی را از کسانی شنیدهاند که خدای فلسفه با خدایی که قرآن میگوید، فرق دارد و معادی که فلسفه میگوید، با معاد قرآن فرق دارد یا اینکه فلسفه قائل به جبر است و ... اینها به انگیزههای دینی این کار را میکنند؛ البته اینها قابل صحبت کردن هستند و اینها کسانی هستند که حاضرند به سخن آدم گوش دهند و بنشینند و حرف بزنند. من هم اگر شرایطی پیش بیاید و چنین افرادی بیایند، مینشینم و با آنها سخن میگویم.
حرف من با افراد گروه دوم این است آقا! دین فقط احکام نیست؛ خود احکام هم به درد کسی میخورد که اعتقادات درستی داشته باشد وگرنه کسی با اعتقادات نادرست همة این احکام را موبهمو هم عمل کند، هیچ خاصیتی ندارد؛ اگر در اخلاقیات هم مشکل داشته باشد، باز هم اثر ندارد؛ مثل آن روایت که فرمود: «الحسد یأکل الایمان کما تأکل النار الحطب»میگوییم پس اگر اسلام این سه بخش را دارد، آیا ما نباید در حوزهها به تمام آنها بپردازیم؟ آیا باید در این مباحث، تقلیدی عمل کرد یا مثل همان مباحث فقهی باید اجتهادی عمل کرد؟ در احکام میگویند غیرمتخصص به متخصص مراجعه و از او تقلید میکند، اما در عقاید هیچ کس تقلید را جایز نمیداند؛ پس حوزه باید اولاً بتواند این عقاید را برای نیروهای خودش تبیین کند تا دچار شبهات و القائاتدشمناننشوند و حداقل خود طلبه باید مصون باشد.آیا ما به علمیکه این مصونیت را تأمین کند، نیاز داریم یا نه؟ حالا شما چه علمیدارید که بتواند این نیاز را تأمین کند؟
ثانیاً آیا شما با ملحد و کسی که خدا و پیامبر را قبول ندارد، زبانی غیر از زبان عقل دارید که با او صحبت کنید؟ آیا با غیر زبان عقل،میتوان شبههبه اصل وجود خدا و نبوترا پاسخ داد؟ مگر خود عقل را خود امام هفتم نفرمودند که پیامبر باطن است؛ چرا ما باید عقل را کنار بگذاریم؟! مگر همین عقل نیست که ما را هدایت کرده که خدایی هست؟ مگر همین عقل نیست که پیامبر را به ما شناسانده است که این آقا به این دلیل پیامبر است. ما با چه وسیلهای میفهمیم که این شخص پیامبر است یا نه؟ اعجاز را با چه دستگاهی تشخیص میدهیم؟
اعتبار عقل همانطوری که اصولیان ما در آغاز مباحث عقل گفتند، ذاتی است؛ حالا وقتی اعتبار یک چیز ذاتی است، آیا میتوان آن را رها کرد؟ آیا میتوانیم همانند آقایان تفکیکی بگوییم عقل را تا آنجایی بخواهیم که دست ما را در دست خدا و رسول بگذارد، وقتی گذاشت دیگر به عقل کاری نداریم! ما میگوییم مگر عقل چیزی است که دست شماست که به عقل بگویید من تا اینجا با شما همراهم و از اینجا به بعد همراه نیستم! عقل پیامبر است، عقل حجیت ذاتی دارد و هرجا چیزی بفهمد، حجت است؛ چطور تاکنون که چیزی میفهمید، حجت بود، ولی از این به بعد حجت نیست؟! مگر حجیت عقل به اعتبار کسی یا با قراری بوده است؟
پس ما حتماً یک متخصصانی در عقاید و فلسفة اخلاق و خود اخلاق میخواهیم. بالآخره معارف دینی غیر از احکام را هم لازم داریم و حوزهها باید افرادی را تربیت کنند که در این بخشها پاسخگو باشند و عقاید و اخلاق را تبیین کنند و شبهات آن را دفع کنند.
این را هم تذکر دهیم که معنای این حرف، این نیست که هرکسی وارد این علوم شود؛ همانطور که هرکسی هم نباید وارد فقه شود، چون فقه هم یک استعداد و ذوق خاصی میخواهد و باید شخص آمادگیهایی داشته باشد که به سراغ فقه برود؛ از آن مهمتر، فقه اکبر است؛ اگر کسی بخواهد وارد مسائل معرفتی و عقیدتی اسلام شود، باید ذوقش را داشته باشد و آمادگیهایش را داشته باشد. این را که ما میگوییم، یعنی اینکه باید در حوزهها افرادی باشند، نه اینکه وظیفة تکتک افراد است. خیر، زیرا خود ملاصدرا هم در جلد سوم اسفار و در اواخر بخش علم، عالم و معلوم فرموده است که «حرامٌ علی اکثر العقول»؛ اصلاً برای اکثر انسانها حرام است که وارد فلسفه شوند. ولی اینکه انسان بیاید بگوید باید به کلی کنار گذاشت؛ یا گاهی شبهه میکنند که این عقل خطا میکند، عرض میکنیم که در کدام علم است که خطا نیست؟ مگر در تمام علوم، نظرات یکی است؟ وقتی در فقه مسئلهای مطرح میشود، آیا همه یک چیز میگویند؟ درحالیکه حکم خدا یک چیز بیشتر نیست، ولی شما میبینید که گاهی به تعداد فقها، نظرات فرق میکند؛ بنابراین یا یقیناً تمام اینها خلاف حکم خداست، یا همه منهای یکی،خلاف حکم خداست؛ پس چطور در اینجا هیچ کسی ایراد نمیکند و حق هم ندارد ایراد کند؟انسان باید تلاش خود را انجام دهد و اجتهاد یعنی یک مجتهد تمام تلاش خود را انجام دهد تا حکم خدا و اسلام واقعی را بفهمد.ولی آیا حتماً میفهمد؟ نه لزوماً؛ بنابراین همانگونه که اینجا هست، آنجا هم آراء گوناگون است؛ حالا اینکه شما یک رأی آن را نمیپسندید، به این دلیل که میگویید مخالف با آن آیه است، باید گفت که آرا در آن مسئله که به آن یک رأیمنحصر نیست، شما آن یک رأی را قبول نکن؛ این معنایش ایننیست که شما فلسفه را کنار بگذارید؛ مثل اینکه یک فقیه بگوید باید در فقه را بست، به خاطر اینکه آن فقیه یک فتوایی داده است که من نمیپذیرم. به نظر من این فتوا درست نیست! سئوال این است که حالا چون آن فتوا درست نیست، باید در فقه را بست؟! به نظر میآید این منطق،منطق حکیمانه و عاقلانهای نیست؛ اصل علم باید باشد، ولی انسان باید بکوشد که در کشف حقیقت کوتاهی نکند و بیشتر تلاش خود را انجام دهد که به آنچه حق است،برسد.
یک وقت آقایی که مخالف فلسفه بود و بیشتر کارهای قرآنی و حدیثی انجام میداد، به من گفت: شما با فلسفه چه فهمیدی که من با کتاب و سنّت آن را نفهمیدم؟ گفتم: خود کتاب و سنّت را؛ بعد گفتم این آیة مبارکة«لوکان فیهما الهه الا الله لفسدتا» را شما یک تقریری بفرمایید که اشکال به آن وارد نباشد. زیرا شکی نیست که این برهان است و بر توحید خداوند برهان اقامه میکند؛ از سوی مفسران بیش از بیست تقریر شده است که بیشتر آنها اشکال دارد! حتی کار به جایی رسیده که مثل مرحوم آقا جمال خوانساری که استاد ما گاهی از ایشان به عقل حادیعشر تعبیر میکرد، میگوید اصلاً این بیان، خطابی است؛ اصلاً این بیان برهانی نیست و این بیان برای خاموش کردن و قانع کردن است؛ ولی آیا واقعاً همینطور است؟ یا اینکه واقعاً این آیه یک بیان خطابی، برای اهل خطابهاست ولی بیان برهانی است برای اهل تعقل و برهان؟ سؤال این است که حالا این آیه برای اهل برهان چگونه باید تقریر شود؟گفتم: امیرمؤمنان فرمودند: «داخلٌ فی الاشیاء لا بالمُمازجه»اینکه خدا در همه چیز است ولی با هیچ چیز ممزوج نیست را من به کمک فلسفه فهمیده ام و می توانم این حقیقت را تبیین علمی کنم که واقعاً خدا در همه چیز هست؛ بعد پرسیدم آیا شما این را فهمیدی؟ چیزی نگفت. خدا در همه چیز است یعنی چی؟ نتیجة فلسفه این شده است که من این کلام امیرمؤمنان را میفهمم. پس ما فلسفه را میخواهیم برای فهم خود کتاب و سنّت.
همانگونه که شما در فقه به اصول نیاز دارید، در فهم روایات معارفی هم به اصول نیاز دارید، هم به همة چیزهایی که فقیه به آنها نیاز دارد و هم به فلسفه نیاز دارید که فلسفه بیاید تا ملازمات و لوازم را تفهیم کند و فهم آن را برای انسان میسر کند. روایات دقیق معارف که با لغت و ادبیات حل نمیشود! با فقه و اصول که حل نمیشود!