وحدت به معنى استقلال ذات حقّ تعالى شأنه در وجود است كه با وجود اين استقلال و عزّت، هيچ موجود دگرى توان استقلال را نداشته و وجودش وجودى ظِلّى و تَبَعى است، همچون سايه شاخص كه به دنبال آن ميگردد. تمام موجودات وجودشان از حقّ است؛ همه آيه و نماينده مىباشند
آنچه بنده از جميع اشكالاتى كه بر او [محیی الدین عربی] شده است، و أعلام و بزرگان همچون خود مصنّف [صاحب روضات] و والد محترمشان و مولى إسمعيل خواجوئى و علاء الدّوله سمنانى و آقا محمّد على كرمانشاهى بهبهانى و أمثالهم به وى نمودهاند بدست آوردهام، منشأ و ريشه اش قول اوست به «وحدت وجود»، كه اگر درست فهميده نشود و حقيقت و مراد از آن بدست نيايد و به لفظ و عبارت تنها اكتفا گردد، آرى مستلزم اين اشكالات بلكه بيش از اينها هست؛ امّا و لَعَمْرُ الْحَبيب مقصد و مقصود او از وحدت، اين معنى بسيط و زير پا افتاده نيست، وحدت به معنى اتّحاد و حلول ذات خالق با مخلوق نيست؛ وحدت به معنى عينيّت ذات لا يتناهى و ما لا اسم له و لا رسم له با اين وجودات متعيّنه كثيفه متقيّده و محدوده به هزاران عيب و علّت نيست
وحدت به معنى استقلال ذات حقّ تعالى شأنه در وجود است كه با وجود اين استقلال و عزّت، هيچ موجود دگرى توان استقلال را نداشته و وجودش وجودى ظِلّى و تَبَعى است، همچون سايه شاخص كه به دنبال آن ميگردد. تمام موجودات وجودشان از حقّ است؛ همه آيه و نماينده میباشند. بنابراين همه ظهورات او ميباشند و تجلّيات ذات أقدس وى.
امّا ظاهر از مَظْهر جدا نيست، و متجلِّى از متجلَّى فيه انفكاك نمىتواند داشته باشد؛ و گرنه ديگر ظهور و تجلّى نيست؛ آن وجودى است جدا و اين وجودى است جدا. در اينصورت عنوان مخلوق و ربط و رابطه برداشته ميشود و تمام كائنات مواليد خدا مىگردند، در حاليكه او لَمْ يَلِدْ است.
عينيّت حقّ با اشياء، عينيّت ذات بسيط ما لا اسم له و لا رسم له با اشياء نيست؛ زيرا آن قابل وصف نيست و اين اشياء به وصف مىآيند. او تعيّن و حدّ ندارد؛ اينها همگى محدود و متعيّن هستند.
عينيّت به معنى عينيّت علّت با معلول، و خالق با فعل، و ظاهر با ظهور است. بدينمعنى كه: اگر فرض رفع حدود و تعيّنات شود، ديگر غير از وجود بَحْت و بسيط و مجرّد چيز ديگرى در ميان نمىماند و نمىتواند در ميان بماند.
وحدت وجود به معنى تعلّق و ربط حقيقى- نه اعتبارى و توهّمى و خيالى- همه موجودات است با خالقشان، و در اينصورت ديگر فرض زنگار استقلال در موجودات بى معنى مىشود. همه با خدا مربوطاند؛ بلكه ربط صرف مىباشند. و خالق متعال كه حقيقت وجود و أصل الجودِ و الوُجود است با تمام اشياء معيّت دارد؛ نه معيّت ۱+ ۱ كه اين غلط است و عين شرك است؛ بلكه فى المَثَل مانند معيّت نفس ناطقه با بدن، و معيّت عقل و اراده با أفعال صادره از انسان كه تحقيقاً در مفهوم و مفاد و معنى يكى نيستند؛ ولى از هم منفكّ و متمايز هم نمىباشند.
عزيزم! مگر آيات قرآن را نمىخوانيم كه: وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ «او با شماست هر كجا كه بوده باشيد!»؟
آيا اين معيّت، حقيقى است يا اعتبارى و مجازى؟ اگر بگوئيد: اعتبارى است، در اينصورت ديگر ميان او و ما بهيچوجه ربط و رابطهاى برقرار نمىشود، و هر ذرّه از ذرّات عالم و هر موجود از مُلك تا ملكوت جميعاً موجودات مستقلّه مىگردند، و به تعداد آنها بايد قائل به قديم و أزل و أبد شويم، و گفتار نبىّ محترم حضرت يوسف على نبيّنا و آله و عليه السّلام به دو رفيق و مصاحب زندانى خود درباره ما صدق خواهد كرد، آنجا كه گفت:يَصَحِبَىِ السِّجْنِ ءَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَهُ الْوحِدُ الْقَهَّارُ. «اى دو همنشين زندانى من! آيا اين ارباب و خدا نمايان جدا جدا و پراكنده مورد پسند و اختيار است، يا خداوند واحد قهّار؟! (كه با عزّت و استقلالش در وجود و با اسم قهّاريّتش كه از لوازم وحدت اوست، ديگر رَبّى و اربابى و موجود جدا و پراكنده و مستقلّى را بجاى نگذاشته است؛ و وحدت ذات أقدسش جميع وحدتهاى اعتبارى و مجازى را سوزانده و اين خس و خاشاكها را از سر راه برداشته است.)»
آيا ما هيچ در اين آيه مباركه قرآن فكر كردهايم كه:
مَا يَكُونُ مِن نَجْوَى ثَلثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَ لَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَ لآ أَدْنَى مِن ذلِكَ وَ لآ أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ مَا كَانُوا.
«هيچگونه آهسته سخن گفتن و راز گفتن در ميان سه نفر نيست مگر آنكه خداوند چهارمين آنهاست، و در ميان پنج نفر نيست مگر آنكه او ششمين آنهاست؛ و پائينتر از اين مقدار هم نيست و بيشتر از اين مقدار هم نيست مگر آنكه او با آنهاست هر كجا كه باشند.»؟!
در اينصورت اين معيّت خداوند با ما چگونه متصوَّر است؟ اگر وى را از خودمان جدا و خودمان را از او جدا بدانيم، مثل دو رفيقى كه با هم سفر مىكنند و يا دو نفرى كه در كارِ شركت معيّت دارند؛ در اينصورت اينكه معيّت واقعى نخواهد بود؛ بلكه معيّت اعتبارى و مجازى و دروغى است.
پس خدا با ما معيّت حقيقى دارد، يعنى معيّت وجودى؛ امّا او همچون خورشيد است و ما چون شعاع، و يا بهتر به تعبير قرآن همچون سايه. او استقلال است و ما تبعيّت. او عزيز است و ما ذليل. او حقيقت است و ما آيه و آئينه.
شما را به خدا سوگند! قرآن بهتر از اين آيا متصوّر است كه بتواند معنى معيّت را براى ما روشن سازد؟!
آيا در اين كريمه شريفه فكر كردهايم كه:
هُوَ الاوَّلُ وَ الاخِرُ وَ الظَّهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَىْءٍ عَلِيمٌ.
«اوست اوّل و آخِر و ظاهر و باطن (ابتداى هر چيز و انتهاى هر چيز، و آشكارا در هر چيز و پنهان و باطن هر چيز) و اوست كه به هر چيز داناست.»؟!
وليكن ادراك اين معنى بالمشاهدة و بالوجدان و بالعيان كار هر كس نيست. اين مقام توحيد عالى است كه واقعاً بايد مسلمان به پايهاى برسد تا خدا را قلباً و سِرّاً واحد بنگرد، و تمامى موجودات را موجودات فانيه و مضمحلّه و مندكّه و هيچ و بدون قدرت و حيات در برابر آن وجود عزيز و مستقلّ و قادر و حىّ ادراك كند.
در اينجاست كه اهل توحيد لب نمىگشايند، و اگر بگشايند و بگويند: در عالم هستى يك وجود مستقلّ و مختار و ذى اراده و يك وجود عليم و سميع و قدير و بصير و حىّ و قيّوم بيش نيست، و همه موجودات بطور كلّى فانىِ محض در برابر آن وجودند، مردم ايشان را زنديق و كافر مىشمرند و ميگويند: شما چگونه به اين قدرتها و مراكز عظمت و حيات و علم در دنيا ميگوئيد: بى اثر، و آنها را فانى محض ميدانيد؟! چگونه فرعونها و نمرودها و شيطان را مقهور و مسخّر امر حقّ ميدانيد؟! اين نيست مگر عين كفر و نسبت كار قبيح و زشت را به خدا دادن. امّا نميدانند كه فرق است ميانه تكوين و تشريع. عالم تكوين و ايجاد و وجود در راهى براى خود در حركت است، و مسائل عالم تشريع مسائل دگرى است، و نبايد با هم مخلوط و ممزوج شوند؛ و الّا همين تكفيرها و تفسيق ها پيدا مىشود. عجيب اينجاست كه خود محيى الدّين عربى در مقدّمه «فتوحات» به كلام حضرت سيّد العابدين و إمام السّاجدين عليه السّلام استشهاد نموده، و دو بيت از آن حضرت را در اين باره نقل ميكند.
محيى الدّين ميگويد: اگر كتمان سرّ لازم نبود و أسرار توحيد براى جميع مردم قابل ادراك بود، لَمْ يَكُنْ لِقَوْلِ الرَّضىِّ مِن حَفَدَةِ عَلىِّ بْنِ أبى طالِبٍ صَلَّى اللهُ عَلَيهِ و سَلَّمَ مَعْنًى إذْ قالَ
يَا رُبَّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْ أَبُوحُ بِهِ
لَقِيلَ لِى أَنْتَ مِمَّنْ يَعْبُدُ الْوَثَنَا
وَ لَاسْتَحَلَّ رِجَالٌ مُسْلِمُونَ دَمِى
يَرَوْنَ أَقْبَحَ مَا يَأْتُونَهُ حَسَنَا
«براى گفتار شخص پسنديده و پاكيزه از دودمان علىّ بن أبى طالب صلّى الله عليه و سلّم ديگر معنىاى موجود نبود در وقتيكه گفت: اى چه بسيار از آن علوم جوهريّه أصيله را كه در من است، و اگر بدان لب بگشايم تحقيقاً به من ميگويند: تو بتپرست ميباشى. و جمعى از مردان مسلمان بدين جرم خون مرا حلال مىشمرند؛ آنان زشتترين كردار خود را نيك ميدانند.»[۱]
خوب توجّه كنيد! اينجا حضرت ميگويد: حقائقى را كه من از توحيد فهميدهام، در نزد مردم، بتپرستى است؛ آن مردمى كه زشتترين كار خود را كه عين شرك است خوب و عمل نيكو ميدانند. يعنى ايمان من با همين ايمان مردم كاملًا در دو جهت متعاكس قرار گرفته است. آنچه من از توحيد ميدانم اين مردم شرك مىدانند؛
و آنچه اين مردم از اسلام و مسلمانى ميدانند و كارهاى خود را از روى نيّت و عقيده خوب انجام ميدهند و حجّ مىكنند و جهاد مىنمايند و سائر اعمال نيكو را انجام ميدهند، و به همين جهت از روى عِرْق مسلمانى خون مرا حلال مىشمارند، تمام اين أعمال چون با ديدار جمال حقّ و انكشاف وحدت او نيست فلهذا به خود نسبت ميدهند و خود را كانون فِعل و عمل و اختيار مىپندارند، اين اعمالشان قبيحترين و نازيباترين أفعال است، گرچه بصورت ظاهر همه خيرات است، درس است و بحث و تعليم و تعلّم، امّا چون صبغه وحدت به خود نگرفته، و زنگار أنانيّت و مَنيّت از روى آنها برداشته نشده است، لهذا عامل خبيثترين أفعال و قبيحترين أعمال مىباشند. فَتَأمَّلْ يا أخى و أرْسِلْ فِكْرَكَ حَتَّى يَخْطُرَ عَلَى بالِكَ ما لَمْ يَخْطُرْ قَبْلَ التَّأمُّلِ فى هذِهِ الْمَعانى عَلَيْها!
البتّه آن كس كه تمام موجودات را با ديده توحيد مىبيند، طور دگرى مشاهده ميكند؛ و گرنه حضرت نمىفرمود: من از بيان علم خودم كتمان دارم و آنرا ابداً به زبان نمىآورم.
بنابراين، راه چاره و راه منحصر آنست كه: ما با قدم صدق در صراط توحيد قدم زنيم و به ديده و مشاهده حضرت امام سجّاد نائل گرديم، در آنوقت امامت او و مأموميّت ما صدق ميكند؛ نه آنكه بر همين درجه از ادراك خود بمانيم و درجا بزنيم و زنگار شرك را كه أقْبَحُ ما نَأْتى است از دل نزدائيم و چشمان رمد آلوده خود را براى ديدار إشراق شمس جهانتاب معالجه ننمائيم؛ آنوقت خود را حقّ و مُدرَكات فعليّه خود را حقّ بدانيم، و چون دستمان به تكفير و تفسيق امام سجّاد نميرسد و در اين زمان از عهده مان ساخته نيست كه خونش را بريزيم، دست به تكفير و تفسيق عرفاء بالله و أولياى حقّ همچون محيى الدّين عربى بزنيم، و هر بيچاره مفلوك و شوريده را به نام تصوّف و قول به وحدت وجود بكشيم، و درويش كشى معنىً و ظاهراً شيوه مان گردد... با اين بيانى كه عرض شد، معلوم شد كه: انكار وحدت وجود يعنى انكار استقلال در ربوبيّت و خلّاقيّت حضرت بارى تعالى شأنه العزيز.
بنابراين منكر وحدت وجود، منكر توحيد است؛ و مبارز و معارض و مخاصم با آيات مباركاتى كه ذكر شد.
۱. «فتوحات مكّيّه» طبع مطبعه اميريّه- مصر، ج ۱، مقدّمه كتاب، ص ۳۲؛
أقول: مجموع اين اشعار چهار بيت است
إنّى لَاكْتُمُ مِنْ عِلْمى جَواهِرَهُ
كَيْلا يَرَى الْحَقَّ ذو جَهْلٍ فَيَفْتَتِنا
وَ قَدْ تَقَدَّمَ فى هَذا أبو حَسَنٍ إلَى
الْحُسَيْنِ وَ أوْصَى قَبْلَهُ الْحَسَنا
با دو بيتى كه محيى الدّين ذكر نموده است. در ج ۷، ص ۳۵ و ۳۶ «الغدير» اين اشعار را از آن حضرت نقل نموده است، و در پاورقى آن گويد: آلوسى در تفسيرش ج ۶، ص ۱۹۰ از آن حضرت آورده است.
و أقول اينكه: مرحوم محقّق فيض كاشانى در مقدّمه كتاب «وافى» و در «الاصول الاصيلة» ص ۱۶۷ از حضرت حكايت نموده است. و محدّث ارمَوى در تعليقه بر آن گويد: نسبت اين اشعار به حضرت امام زين العابدين عليه السّلام مشهور است و در غالب از كتابهاى مصنّف (ره) از حضرت مأثور، حتّى غزالى در كتب خود نقل كرده است و به آنحضرت نسبت داده است.
و عبد الوهّاب شعرانى در «اليواقيت و الجواهر» طبع مكتبه الحلبى (سنه ۱۳۷۸) در مقدّمه آن در ج ۱، فصل ثالث فى بيان إقامةِ العذرِ لاهلِ الطّريق فى تكلُّمِهم فى العِبارات المُغلَقَةِ على غَيرِهم، در ص ۲۱ از محيى الدّين حكايت ميكند كه: نَقَل الإمامُ الغَزالىُّ فى «الإحيآء» و غَيرِه عَن الإمام زينِ العابدينَ علىِّ بنِ الحسينِ رضىَ اللَه عَنهُ أنّهُ كان يَقول؛ در اينجا آن دو بيت وارد در «فتوحات» را ذكر ميكند و پس از آن ميگويد: قالَ الغَزالىُّ: و المرادُ بِهذا العلمِ الّذى يستحِلّونَ به دمَه هو العلمُ اللَدنىّ الّذى هو علمُ الاسرارِ، لا مَن يتولَّى مِن الخلفآء و مَن يَعزِلُ كما قالَه بعضُهم. لانّ ذلك لا يستحِلّ علمآءُ الشَّريعَة دمَ صاحِبه و لا يقولونَ له: أنتَ ممّن يَعبُد الوَثَنَ- انتهى. فتأمّلْ فى هذَا الفصلِ فانّه نافعٌ لكَ و اللهُ يَتولَّى هُداكَ.