همینطور که نزدیک آقا بودم و به مَلامِح صورت ایشان نظر میکردم که شاید اشاره بکاری بکنند ... چیزی بأذان نمانده بود ... حال ایشان، مثل أوّل شب و همه روز معتاد بود ... سوای اینکه بفصاحت تمام، قرآن نمیخواندند بلکه مثل نیم خواب آلوده ... .
در یادداشت های خطی مرحوم علامه آیةالله حسینی طهرانی به نامهای از «جناب مستطاب آقای حاج سید محمد حسن قاضی، آقازادۀ مرحوم عارف وحید عصر آیةالله حاج میرزا علی قاضی تبریزی تَغمَّده اللهُ فى بُحبوحة جنّاته» بر میخوریم که پس از فوت مرحوم آقای قاضی به حجةالاسلاموالمسلین میرزا علی اکبر مرندی (از شاگردان آن بزرگوار) در مرند نگاشته شده است.
موضوع نامه ماجرای رحلت مرحوم آقای قاضی به ویژه در آخرین شب و روز حیات آن بزرگوار است.
تاریخ نامه بیستم شوال ۱۳۶۶ ق [: ۱۴ شهریور ۱۳۲۶] است و با توجه به اینکه مرحوم آقای قاضی ششم ربیع الاول ۱۳۶۶ [: ۸ بهمن ۱۳۲۵] از دنیا رفتهاند میتوان تا حد زیادی اطمینان نمود که جزئیات فراموش نشده است لذا اگر در برخی از جزئیات با نقلهای دیگری که سی یا چهل سال بعد صورت گرفته تفاوتی داشته باشد ظاهراً این نامه مقدّم است.
در نقل این نامه مرحوم علامه طهرانی تأکید دارند که:
ما در اینجا عین عبارات آن نامه را میآوریم؛ سعی شده است املاء و جملهبندیها و عبارات و حتی عین کلمات و حروف آورده شود تا بدینوسیله امانت در حکایت به طور اتمّ مراعات شده باشد فقط در اول ثلث اخیر نامه که به طور سهور القلم «شگرف» آمده بود به «شگفت» تصحیح شد.
این نامه را که مزیّن به برخی حواشی توضیحی از مرحوم علامه طهرانی است، با هم میخوانیم:
تذکر: در این نامه علامت سه نقطه (…) زیاد دیده میشود که از مرحوم حاج سید محمد حسن قاضی است نه اینکه به معنای خلاصه کردن نامه باشد.
النجف الأشرف
۲۰ / ۱۰ /۶۶
پس از اداء مراسیم[۱] یگانگی و صمیمیت… محترماً معروض میدارد:
…والد مرحوم سال گذشته یعنی ۱۳۶۵ ه در حدود ماه رجب گاهی که در کوفه تشریف داشتند بنده را طلبیده امر فرمودند که حرکت کنم بایران نظر باینکه استخاره دستور داده و ناخوشی بنده هم مخوف بود .. در آن فرصة بنده موقع را از دست نداده و از ایشان سؤال کردم بعبارتی که الحال در نظرم نیست که آیا ممکن است چیزی از سرنوشت خود در آتیه بما خبر بدهند ...
لابدّ سرکار هم مقصود بنده را از این کلمه دانستید که چیست ...
ایشان در جواب بدون تأمّل فرمودند .. ربیع .. ربیع، موعد ما است ..
بنده از شنیدن این کلمه خیلی مضطرب و چنان لرزه در أندامم افتاد که نتوانستم هیچ گونه توضیحی دربارۀ ربیع که او ربیع فصلی است یا ربیع شهری .. بکنم ..
فقط فهمیدم که موعدی هست و لابدّ باید هم باشد و او هم ربیع شاید هم از جمله محتملات بنده این بود که شاید آن موعد معهود ربیع است نه بعنوان ظرفیّت بلکه بعنوان صفتیّت ..
مع القصّه . هرگونه لفظی از این قبیل لرزه در أندام بنده ایجاد مینمود .. و باکمال التفات شبها و روزها را میشمردم ؛ و ربیعرا بر هریک از آنها منطبق مینمودم ...
راستی میدانید چطور و بچه زودی و بنحویکه هیچ؛ انسان کمترین حسّی هم در او رخ ندهد شبهای دراز این عمر عزیز میگذرد روزها مثل لمح البصری درگذر و انقضاء است مگر اینکه انسان بسِرّ این غفلت و بحاقّ این سر گیجی پی ببرد.
حاشا ... نمیدانم بر واقعۀ سابق الذّکر چه گذشت و چه قدر گذشت، ظاهراً پنجماه یا شش ماه یا بیشتر درست نمیدانم حسابش در دست نیست حضرت قبله گاهی ناخوش شدند و ناخوشیشان سخت شد و بنده هم باین جهت بایران نرفتم اکتفا ببغداد و در همانجا معالجه نمودم .....
حضرت آقا در اثر بعض قضایا .... و بأمر استخاره از منزل آسید جواد که لابدّ در نظر دارید که در خیابان اوّل شهر نو است به منزل بنده که در خیابان چهارم شهر مزبور است منتقل شدند و چنانکه میدانید این منزل بیش از یک غرفه چیزی ندارد ..
حضرت آقا با شش نفر از همشیرههای بنده مع والده و اخوی آسیّد کاظم، همگی در آنطاق میخوابیدند ..
بنده مأمور شدم که شبها در منزل نباشم نظربضیق مکان ... و ربیعهم داخل شد
آقا هم در أشدّ أدوار ناخوشی ... ساعات صَخو ایشان در أیّام أخیره منحصر بلحظاتی بود که در استماع از خواندجات آشیخ عبّاس قوچانی یا بنماز خواندن نشستنی یا بصرف قدر خیلی کم از خوراک چاشت یا شام صرف میشد أمّا بقیّه اوقات در حالات غیر اعتیادت و در خواب ... متواصل ..
تمام أفراد خانواده گرد ایشان جمع بودند و هیچ کس جرأت کلام و حساب نداشت ..
گاهی که در أواسط شبها بیدار میشدند بخواندن قرآن با صوت بلند یا بخواندن مثنوی چنانکه معهودتان هست مشغول میشدند ...
شاید بین الطّلوعین روز پنجم ماه ربیع الأوّل بود که بنده از مدرسه، قاصد خانه شدم، علی العادة نان و پنیر گرفته بودم در راه دیدم هوا رنگهای جدیدی بخود میگیرد، ألوان ناملائمی در او پیدا میشود، گوئی که مقدّمۀ عَجّه است از آن عجّهها که در خاطر دارید..
هرطور بود خود را بخانه رساندم .. آسمان تیرهگون شده بود .. دلهای همه أفراد عائله درطپش افتاده بود .. شاید حسّ میکردند که این عجّه بطور مخصوصی است که تأثیرش در چشم و گوش و دهان انسان کما اینکه عادة عجّهای نجف است که مبالغی خیلی زیاد خاک وارد شهر میکند تا مگر هر فردی حظّ خود را بنوبت از او بگیرد ... بلی تأثیرش در دلست ..
باطاق مرحوم وارد شدم از احوال ایشان جویا شدم گفتند ایشان خلاف العادة نشستهاند
در أثر باد و تندی هوا صدای درها بلند شد سؤال کردند که چیست
عرض کرده شد که باد است عَجّه بلند شده ..
بمحض اینکه اینکلمه بگوش ایشان رسید از حالی بحال دیگر شدند، بنده را صدا کردند که جای ایشانرا راحت کرده و رختخواب ایشان را رو بقبله انداخته و خود ایشان مشغول بقرآن خواندند ... مدّتی گذشت صدا کردند بچه که بیایند و درها را محکم به بندند و از برای درها برخلاف عادت پرده بسازند آنهم پردهای ضخیم ...
یکی از بچهها علی العاده چراغ روشن نمودند، ایشان بتندی فرمودند که اطاق پر نور است شماها کورید؟!
زمینها را ... باحترام لگد بزنید! همه بروید بیرون کسی در اطاق باقی نماند ... بلی بلی باشد تاریک ...
همه لرزان و ترسان از اطاق بیرون و درها را بسته ... و پشت درها گوش میدادند، کمی صدا بگوش و آن میرسید ولی کسی جرأت ندارد که بگوید چه خبر است و چرا آقا درها را بسته ...
آقا گفته که هر وقت گفتم درها را باز کنید ...
همه افراد فامیل رد آمدند و هیچ کس نمیداند که بچه داعی، امروز بر خلاف عادة در را آقا بسته ...
هر روز میامدند و مدّتی ساکت نشسته آنگاه میرفتند همین قضیّه باعث اطمینان میشد ...
امّا امروز، خیر؛ طوری دیگر است ... این قضیّه یعنی بستن درهای اطاق و عجّ بعد از طلوع آفتاب، بیک ساعت بود ...
شاید عجّه تا ظهر بیش نماند، هرچند آفتاب طلوع نکرد و هوا تیرهگون بود ... ولی بادهای تند ایستاد و هوا ساکن شد ...
ولی آقا، تا حدود ساعت یازده عصر ... در را بروی خود بسته بودند و هر ساعت یکی از دخترها یا پسرها یا رفقا حمله میکرد که در را باز کند ولی والده امتناع میکردند نظر باینکه ایشان مأمور بودند که درها را بسته، باز نکنند.
... نماز مغرب میخواندیم که صدای کف آقا بلند شد همگی باطاق حملهور شدیم ..
لابدّ میدانید که چند نفر هستیم ... در حدود سی یا چهل نفر زن و بچه و بزرگ ..
عجب! آقا، خیلی خوب هستند و خلاف المعتاد هم نشستهاند (چه اینکه در ایّام أخیر نمیتوانستند به تنهائی بخوابند یا بنشینند إلّا با معونۀ دیگری ... )
مرحوم، با ملاطفت زیادی یک یک أفرادِ فامیل را مرخّص کردند و همگی بحالی خوش و خوشوقتی تمام که آقا، حالشان خیلی خوب است همگی بمنزلهای خود، رجوع نمودند.
... مراجعت متعلّقین فامیل، در حدود یک و نیم بعد از غروب بود ...
بنده در اطاق، نزد مرحوم، شام خوردم ... بایشان که قرآن میخواندند بصورت معهود خود ... عرض کردم که شام حاظر است؛ ایشان فرمودند که میل ندارم یا اینکه أصلاً نمیخورم ... .
مسبوق هستید که هر گونه أمری از ایشان در منزل مُطاع و مَسموع بود ...
به بنده فرمودند که برو همانجا که هر شب میرفتم، بنده از اطاق بیرون شدم مشغول بعضی کارها؛ شاید نیم ساعت طول نکشید که آمدند و خبر دادند که آقا شما را میخواهد ...
بنده بصورت خیلی معتاد رفتم نزد ایشان ...
خیلی بشگفت [۲] در آمدم که در آقا چیز دیگری مشاهده نمودم .. دیدم آقا ... همان طوری که قبل از نیم ساعت، قرآن میخخواندند ... الحال هم میخوانند ولی چشمها بسته و سر بزیر انداخته ...
آقا کاری دارید ؟ فرمایشی هست ؟
بلی میخوابم رو به قبله !
بلی بخوابید ... بمعونت همشیرهها (چه اینکه ایشان در مرض أخیر خیلی بَدین شده بودند ... چه اینکه مرضشان مرض آب بود) [۳]
آقا را نشاندیم .. بعداً جای ایشانرا درست کردیم ... ثانیاً ایشانرا خوابانیده بعداً ایشان به بنده اشاره کردند که برو بخواب ... بنده از خانه بیرون آمده چند قدم هم در کوچه راه رفتم ... صدای بچه آمد، که بیا، آقا، تو را میخواهد ... بازگشتم ....
آقا! محمّد است آمد ...!
مرا بغل بگیر بنشان خیلی بآرامی و آهستگی بدن مرا أذیّت نده تمام أعضای من درد میکند ... .
آقا أعضای شما چرا درد میکند؟
خدا میخواهد، منکه نمیدانم ...
آنوقت بنده، با کمال تأنّی آقا را در بغل خود، یعنی سرشانرا بر دوش خود نهاده و کمرشانرا روی پاهایم [زانو] و دست خود را یعنی راست خود را پشت سر ایشان و هر دو مقابل قبله، نشسته ایشان سورۀ .. ]إِذَا زُلْزِلَتِ الأرْضُ زِلْزَالَهَا[ [۴] را خواندند ... پس از آن بعضی از سورهای کوچک مثل توحید و نَصْر و حَمْد، این سه را خوب در نظر دارم باقی را ، نظر باینکه تدریجاً صدای ایشان آهسته میشد بنظرم نیاوردم.
آنگاه شنیدم که شهادتین میگویند بصدای خیلی آهسته، ولی خوب سر خود را یا دهان خود را نزدیک گوش بنده آورد ... و ...
بنده، عرض کردم آقا خیلی هراسانم و مضطربم گفتند (با خیلی زحمت) نه، هراسان مباش، برو بخواب ... ؛
گفتم اگر راحتید همین طور باشید، فرمودند نه میخوابم رو بقبله ...
در این اثناء آسیّد کاظم، اخوی آمدند ... بمعونت ایشان آقا را خوابانیدیم ...
آنوقت به بنده، تأکید کردند که برو بخواب ... و بکاظم أمر کردند در خانه را، ببند ...
ولی دیگر زبان نبود ... زبان بسته شد همهاش اشاره بندی بود ... .
.... اخوی آسیّد کاظم ، میگوید که پس از یک دو ساعت آقا، شروع بخواندن قرآن نمودند... بعد از آن، حدود ساعت سه و نیم تا نزدیک اذان ، نظرباینکه نزدیک مرحوم دراز کشیده بودم چندین بار آقا با اشاره فهماندند مرا که، مرا بنشان!
بنده بمعونت والده نشاندم ... فضولةً یکمرتبه سؤال کردم که آقا، خیلی هراسانید ... میخوابید؛ مینشینید... قرآن، زیاد قرائت مینمائید؟!
آقا، چهره خندانی بخود گرفته با لبخندی خیلی شیرین فرمودند ...
این میخواهد بیرون برود ... و اشاره بسینۀ خود کردند ....
کاظم میگوید من این حرفرا خیلی به آهسته و بیاهمیّت تلقّی کردم ...
والده و همشیره بزرگ، خسته شده در گوشهای از اطاق ...
همینطور که نزدیک آقا بودم و به مَلامِح صورت ایشان نظر میکردم که شاید اشاره بکاری بکنند ... چیزی بأذان نمانده بود ... حال ایشان، مثل أوّل شب و همه روز معتاد بود ... سوای اینکه بفصاحت تمام، قرآن نمیخواندند بلکه مثل نیم خواب آلوده ... .
آب طلبیدند ... نیم استکان آشامیدند. آنگاه نگاه کردم دیدم که صورت ایشان خیلی درخشان و نورانی شده بطوریکه همشیره و والده را صدا کردم ... آنها هم آمدند؛ هرسه در اضطراب افتادیم ... صدای آقا ...آقا که سؤال از علّت و سبب این روشنائی بنمایند...
خون، در بدنشان از جریان افتاد و لرزه به اندام...
آقا جواب نمیدهند شاید خواب باشند... امشب، خیلی برایشان سخت گذشته است یکی گفت نزدیک برویم ...... نه، ناراحت میشوند ...... نه ببینیم.... چطورند... طور غریبی است ..... نور عجیبی است ... به ... آقا، نفس ندارند ....
بنده هم قدری پاهای ایشانرا دراز کردم... دهانشانرا نگاه کردم دیدم بسته ... چشمهایشان دیدم بخوبی بسته ... دستها بجای خود، بخوبی نهاده شده . ....
۱. المراسیم: مقع،المکتوبو یختصُ بما یکتبه الولاة، ج مراسیم و مُراسِم
۲. در نسخه اصل شگرف آمده بود و چون مسلماً سهو قلم بوده است تصحیح شد.
۳. بَدین یعنی فربه و سنگین و چاق چون مرض مرحوم قاضی استسقاء بود و این مرض موجب میشود که آب از بدن خارج نمیشود و در بدن میماند فلهذا بدن فربه و چاق میشود. (سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی)
۴. سوره الزَّلزلة (۹۹) آیه ۱.