مائدهٔ آسمانی یا غذای بهشتی، غذایی ملکوتی است که آثار ماورایی دارد وخداوند متعال به برخی از افراد عنایت کرده و این غذا را برایشان به عالم ملک و دنیا نازل می کند مانند آن چه دربارهٔ حضرت مریم علیها السّلام در قرآن کریم وارد است: «کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ یا مَرْیَمُ أَنَّی لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ». حضرت مریم در تحت تکفّل حضرت زکریّا علی نبیّنا و آله و علیه السّلام به بیت المقدس آمده و به عبادت میپرداخت و از آن جایی که در تحت تعلیم و تربیت روحانی قرار گرفته بود غذای او فقط گرسنگی و صیام بود لیکن هر وقت حضرت زکریّا در محراب عبادت نزد حضرت مریم میآمد، در نزد او از میوههای بهشتی و روزیهای معنوی مییافت و میگفت: ای مریم از کجا این چنین روزیها برای تو معیّن شده است؟ مریم در جواب میگفت: این غذای ملکوتی است و از جانب خدا برای من مقدّر شده است، و خداوند به هر کس که ارادهاش تعلّق گیرد از این روزیهای معنوی، بدون حساب ارزانی خواهد داشت. اگر کسی از محرّمات اجتناب کند و از مشتبهات بپرهیزد، از اینگونه روزیهای با برکت نصیب او خواهد شد.
داستان عجیبی در همین دنیا اتّفاق افتاده از حضرت آیة الله رئیسُ الملّة و الدّین، شیخ الفقهاء و المجتهدین، مرحوم آخوند ملّا محمّد مهدی نِراقی «۳» أعلَی اللهُ تعالی مقامَهُ الشَّریف.
مرحوم نراقی، از علمای بزرگ و جامع علوم عقلیّه و نقلیّه و حائز مرتبه علم و عمل و عرفان الهی بوده، و در فقه و اصول و حکمت و ریاضیّات و علوم غریبه و اخلاق و عرفان از علمایکم نظیر اسلام است.
مرحوم نراقی جدّ مادریِ مادر بزرگِ ما یعنی: پدرِ مادر مادر مادر مادر حقیر است و فرزند ارجمندش حاج ملّا أحمد نِراقی که دائی ما میشود، استاد مرحوم شیخ انصاری و از علماء برجسته و صاحب تصانیف عدیده است.
شیخ انصاری از عتبات عالیات در هنگام تحصیل به ایران آمد و به اصفهان رفت و سپس به کاشان آمد و چهار سال تمام از محضر و درس آخوند ملّا أحمد نراقی بهرمند شد و سپس به نجف اشرف معاودت نمود.
این داستان در میان علماء و طلّاب نجف اشرف مشهور است و در بین اقوام و ارحام مادری ما از مسلّمیّات احوالات مرحوم نراقی محسوب میگردد.
مرحوم نراقی در نجف اشرف سکونت داشته و در آنجا وفات میکند، و مقبره او نیز در نجف متّصل به صحن مطهّر است.
ایشان در همان ایّامِ اقامت در نجف، در ماه رمضانی که بر او میگذرد یک روز در منزلشان برای صرف افطار هیچ نداشتند، عیالش به او میگوید: هیچ در منزل نیست، برو بیرون و چیزی تهیّه کن!
مرحوم نراقی درحالیکه حتّی یک فَلس پول سیاه هم نداشته است، از منزل بیرون میآید و یکسره به سمت وادی السّلام نجف برای زیارت اهل قبور میرود؛ در میان قبرها قدری مینشیند و فاتحه میخواند تا اینکه آفتاب غروب میکند و هوا کم کم رو به تاریکی میرود.
در این حال میبیند عدّهای از اعراب جنازهای را آوردند و قبری برای او حفر نموده و جنازه را در میان قبر گذاشتند، و رو کردند به من و گفتند: ما کاری داریم، عجله داریم، میرویم به محلّ خود، شما بقیّه تجهیزات این جنازه را انجام دهید!
جنازه را گذاردند و رفتند.
مرحومِ نراقی میگوید: من در میان قبر رفتم که کفن را باز نموده و صورت او را بروی خاک بگذارم، و بعد بروی او خشت نهاده و خاک بریزم و تسویه کنم؛ ناگهان دیدم دریچه ایست، از آن دریچه داخل شدم دیدم باغ بزرگی است، درختهای سر سبز سر به هم آورده و دارای میوههای مختلف و متنوّع است.
از دَرِ این باغ یک راهی است بسوی قصر مجلّلی که در تمام این راه از سنگ ریزههای متشکّل از جواهرات فرش شده است.
من بی اختیار وارد شدم و یکسره بسوی آن قصر رهسپار شدم، دیدم قصر با شکوهی است و خشتهای آن از جواهرات قیمتی است؛ از پلّه بالا رفتم، در اطاقی بزرگ وارد شدم، دیدم شخصی در صدر اطاق نشسته و دور تا دور این اطاق افرادی نشستهاند.
سلام کردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند. بعد دیدم افرادی که در اطراف اطاق نشستهاند از آن شخصی که در صدر نشسته پیوسته احوالپرسی میکنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال میکنند و او پاسخ میدهد.
و آن مرد مبتهج و مسرور به یکایک از سؤالات جواب میگوید. قدری که گذشت ناگهان دیدم که ماری از در وارد شد و یکسره بسمت آن مرد رفت و نیشی زد و برگشت و از اطاق خارج شد.
آن مرد از درد نیش مار، صورتش متغیّر شد و قدری به هم برآمد، و کم کم حالش عادّی و بصورت اوّلیّه برگشت.
سپس باز شروع کردند با یکدیگر سخن گفتن و احوالپرسی نمودن و از گزارشات دنیا از آن مرد پرسیدن.
ساعتی گذشت دیدم برای مرتبه دیگر، آن مار از در وارد شد و به همان منوال پیشین او را نیش زد و برگشت.
آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهرهاش دگرگون شد و سپس به حالت عادّی برگشت.
من در این حال سؤال کردم: آقا شما کیستید؟ اینجا کجاست؟ این قصر متعلّق به کیست؟ این مار چیست؟ چرا شما را نیش میزند؟
گفت: من همین مردهای هستم که هم اکنون شما در قبر گذاردهاید، و این باغ بهشت برزخی من است که خداوند به من عنایت نموده است، که از دریچهای که از قبر من به عالم برزخ باز شده است پدید آمده است.
این قصر مال من است، این درختان با شکوه و این جواهرات و این مکان که مشاهده میکنید بهشت برزخی من است، من آمدهام اینجا.
این افرادی که در اطاق گرد آمدهاند ارحام من هستند که قبل از من بدرود حیات گفته و اینک برای دیدن من آمدهاند و از بازماندگان و ارحام و أقربای خود در دنیا احوالپرسی نموده و جویا میشوند، و من حالات آنان را برای اینان بازگو میکنم.
گفتم این مار چرا تو را میزند؟
گفت: قضیّه از این قرار است که من مردی هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زکات، و هر چه فکر میکنم از من کار خلافی که مستحقّ چنین عقوبتی باشم سر نزده است، و این باغ با این خصوصیّات نتیجه برزخی همان اعمال صالحه من است؛ مگر آنکه یک روز در هوای گرم تابستان که در میان کوچه حرکت میکردم، دیدم صاحب دکّانی با یک مشتری خود گفتگو و منازعه دارند؛ من رفتم نزدیک برای اصلاح امور آنها، دیدم صاحب دکّان میگفت: سیصد دینار (شش شاهی) از تو طلب دارم و مشتری میگفت: من پنج شاهی بدهکارم.
من به صاحب دکّان گفتم: تو از نیم شاهی بگذر، و به مشتری گفتم: تو هم از نیم شاهی رفعِ ید کن و به مقدار پنج شاهی و نیم بصاحب دکّان بده.
صاحب دکّان ساکت شد و چیزی نگفت؛ ولی چون حقّ با صاحب دکّان بوده و من به قدر نیم شاهی به قضاوت خود- که صاحب دکّان راضی بر آن نبود- حقّ او را ضایع نمودم، به کیفر این عمل خداوند عزّ و جلّ این مار را معیّن نموده که هر یک ساعت مرا بدین منوال نیش زند، تا در نفخ صور دمیده و خلائق برای حساب در محشر حاضر شوند، و به برکت شفاعت محمّد و آل محمّد علیهم السّلام نجات پیدا کنم.
چون این را شنیدم برخاستم و گفتم: عیال من در خانه منتظر است، من باید بروم و برای آنان افطاری ببرم. همان مردی که در صدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه کرد، از در که خواستم بیرون آیم یک کیسه برنج به من داد، کیسه کوچکی بود، و گفت: این برنج خوبی است، ببرید برای عیالاتتان.
من برنج را گرفته و خداحافظی کردم و آمدم بیرون باغ، از دریچهای که داخل شده بودم خارج شدم، دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روی زمین افتاده و دریچهای نیست؛ از قبر بیرون آمدم و خشتها را گذارده و خاک انباشتم و به صوب منزل رهسپار شدم و کیسه برنج را با خود آورده و طبخ نمودیم.
و مدّتها گذشت و ما از آن برنج طبخ میکردیم و تمام نمیشد، و هر وقت طبخ میکردیم چنان بوی خوشی از آن متصاعد میشد که محلّه را خوشبو میکرد. همسایهها میگفتند: این برنج را از کجا خریده اید؟
بالاخره بعد از مدّتها یک روز که من در منزل نبودم، یک نفر به میهمانی آمده بود و چون عیال از آن برنج طبخ میکند و آن را دَم میکند، عطر آن فضای خانه را فرا میگیرد، میهمان میپرسد: این برنج از کجاست که از تمام اقسام برنجهای عنبر بو خوشبوتر است؟
اهل منزل، مأخوذ به حیا شده و داستان را برای او تعریف میکنند.
پس از این بیان، آن مقداری از برنج که مانده بود چون طبخ کردند دیگر برنج تمام میشود.
آری اینها غذاهای بهشتی است که خداوند برای مقرّبان درگاه خود روزی میفرماید.
در قضیّه حضرت مریم علیها السّلام در قرآن کریم وارد است:
[کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ یا مَرْیَمُ أَنَّی لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ]. «۱»
حضرت مریم را برای عبادت به بیت المقدس آوردند و در تحت تکفّل حضرت زکریّا علی نبیّنا و آله و علیه السّلام به عبادت میپرداخت، غذای آنجا مرغ و خورش نبود؛ جوع یعنی گرسنگی و صیام، غذای آنجا بود، چون در تحت تعلیم و تربیت روحانی قرار گرفته بود.
لیکن هر وقت حضرت زکریّا در محراب عبادت نزد حضرت مریم میآمد، در نزد او از میوههای بهشتی و روزیهای معنوی مییافت و میگفت: ای مریم از کجا این چنین روزیها برای تو معیّن شده است؟
مریم در جواب میگفت: این غذای ملکوتی است و از جانب خدا برای من مقدّر شده است، و خداوند به هر کس که ارادهاش تعلّق گیرد از این روزیهای معنوی، بدون حساب ارزانی خواهد داشت. اگر کسی از محرّمات اجتناب کند و از مشتبهات بپرهیزد، از اینگونه روزیهای با برکت نصیب او خواهد شد.
اگر کسی غذای حرام بخورد، تا چهل روز دعایش مستجاب نمیگردد و قلبش سیاه میشود.
مجلسی رضوان الله علیه از کتاب «خرائج و جرائح» شیخ سعید ابن هِبَة الله قُطب راوندی روایت کرده است: روزی بر أمیر المؤمنین علیه السّلام گذشت که در خانه چیزی نداشتند، حضرت به فاطمه علیها سلام الله فرمود: آیا طعامی در منزل هست که ما را بدان تغذیه نمائی؟ فاطمه گفت: نه.
أمیر المؤمنین از منزل بیرون آمد و یک دینار قرض کرد که برای معیشت زندگی و اصلاح امور خود چیزی خریداری کند، در راه به مقداد بن أسود برخورد کرد و او را چنان یافت که در عسرت بسر میبَرد و عیالاتش همه گرسنه هستند.
أمیر المؤمنین علیه السّلام دینار را به او داد و سپس به مسجد رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم درآمد و نماز ظهر و عصر را با آن حضرت به جای آورد.
پس از اتمام نماز عصر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم دست أمیر المؤمنین را گرفته و با هم به خانه فاطمه علیها السّلام درآمدند، و دیدند که فاطمه در مصلّای خود به نماز مشغول است و در طرف پشت سرش یک کاسه میجوشد و بخار از آن بالا میرود.
چون فاطمه علیها السّلام سخن رسول خدا را شنید از جای خود برخاست و بر آن حضرت سلام کرد- و فاطمه عزیزترین افراد در نزد رسول الله بود- و رسول خدا جواب سلام او را داد، و با دست خود بر سر فاطمه میکشید و سپس فرمود: ای فاطمه برای ما از غذائی که آماده شده است بیاور!
فاطمه سلام الله علیها کاسه را گرفت و در نزد پدرش رسول خدا گذارد.
حضرت فرمود: ای فاطمه! این غذا از کجا برای تو آماده شده است؟ این چنین غذائی که من تا به حال هرگز به غذائی مانند رنگ این غذا برخورد نکردهام، و مانند بوی این غذا از غذائی استشمام ننمودهام، و تا بحال پاکیزهتر و طیّبتر از این غذا نخوردهام.
و سپس رسول خدا کف دست خود را بین دو کتف أمیر المؤمنین «۱» علیه السّلام قرار داد و فرمود: این به عنوان بدل و عوض از یک دینار تو است، خداوند به هر کسی که ارادهاش تعلّق گیرد روزی بی حساب عنایت خواهد نمود. «۲»
و نظیر این روایت را مجلسی از «تفسیر عیّاشی» نیز روایت نموده است. «۱»
و مجلسی در ذیل روایتی که بیان نمودیم میگوید: زمخشری در تفسیر «کشّاف» در ضمن بیان قصّه حضرت زکریّا و مریم گوید: از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم روایت شده است که:
در روزگاری که قحطی فرا گرفته بود و رسول خدا گرسنه بود، فاطمه برای پدر خود دو گرده نان و قدری پاره گوشت به عنوان هدیه آورد؛ و این غذای خودش بود که نخورده و پدر را بر خود مقدّم داشت و ایثار نمود.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آن طبق را بسوی فاطمه برگرداندند و بعد از آن گفتند: ای نور دیده من بیا و بیاور طبق را.
فاطمه سلام الله علیها سرپوش از طبق برداشت، دید که مملوّ است از نان و گوشت؛ او را بهت و حیرت در گرفت و دانست که این مائده از جانب خدای تعالی نازل شده است.
رسول خدا فرمود: ای فاطمه! این غذا را از کجا آوردهای؟
فاطمه گفت: این غذا از نزد خداست و خداوند هر که را بخواهد بدون حساب روزی میدهد.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: حمد اختصاص به خداوندی دارد که تو را شبیه سیّده زنهای بنی إسرائیل قرار داد. رسول خدا، علیّ بن أبی طالب و حسن و حسین و جمیع اهل بیت را فرا خواندند تا همه خوردند و سیر شدند، و آن طعام همان طور بحال خود باقی بود و فاطمه آن را بین همسایگان خود تقسیم نمود.
آری، صورت ملکوتی گرسنگی و تشنگی در راه رضا و تقرّب خداوند عزّ و جلّ، مائده آسمانی و ماء مَعین و خوشگوار است که بدون شکّ به پیماینده این راه خواهد رسید.
چنانکه مقرّم از «مَقتل خوارزمی» ج ۲، ص ۳۱؛ و «مَقتل عَوالم» ص ۹۵ روایت کرده است که چون حضرت علیّ أکبر سلام الله علیه در دفعه اوّل که یکصد و بیست نفر را به هلاکت رسانیده بود، از میدان مراجعت نمود، وَ قَدْ اشْتَدَّ بِهِ الْعَطَشُ فَرَجَعَ إلَی أَبِیهِ یَسْتَرِیحُ وَ یَذْکُرُ مَا أَجْهَدَهُ مِنَ الْعَطَشِ، فَبَکَی الْحُسَیْنُ وَ قَالَ: وَا غَوْثَاهُ! مَا أَسْرَعَ الْمُلْتَقَی بِجَدِّکَ فَیَسْقِیَکَ بِکَأْسِهِ شَرْبَةً لَا تَظْمَأُ بَعْدَهَا. وَ أَخَذَ لِسَانَهُ فَمَصَّهُ وَ دَفَعَ إلَیْهِ خَاتَمَهُ لِیَضَعَهُ فِی فِیهِ. «۱»
«درحالیکه عطش بر او غالب شده بود نزد پدر آمد تا قدری استراحت کند و از گرانی عطش برای پدر بیان کند، حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام گریست و گفت: وا غوثاه! ای فرزند چقدر نزدیک است که به جدّت برسی و او ترا به کاسهای از شربت بیاشاماند که دیگر پس از آن تشنه نگردی. و سپس زبان علیّ را در دهان خود گرفت و مکید، و انگشتری خود را بدو داد تا در دهان خود گذارد.»
گویا علیّ أکبر هم برای آنکه پدرش بداند که رسول الله او را سیراب نموده است، در دفعه دوّم که جنگ کرد و بدنش پاره پاره شد:
نَادَی رَافِعاً صَوْتَهُ: عَلَیْکَ مِنِّی السَّلَامُ أَبَا عَبْدِ اللهِ! هَذَا جَدِّی قَدْ سَقَانِی بِکَأْسِهِ شَرْبَةً لَا أَظْمَأُ بَعْدَهَا، وَ هُوَ یَقُولُ: إنَّ لَکَ کَأْساً مَذْخُورَةً. «۱»
«با آهنگ بلند به صدا در آمد: سلام من بر تو ای أبا عبد الله! اینک جدّ من رسول خدا مرا به کاسهای از شربت سیراب نمود که دیگر پس از آن هیچگاه تشنه نخواهم شد، و میگوید: ای حسین یک کاسهای برای تو ذخیره دارم تا بیائی و به تو بدهم.»
برای شهادت چنین مظهر قدس و تقوی جا دارد که ناله پدرش بلند شود که: عَلَی الدُّنْیَا بَعْدَکَ الْعَفَاءُ. چنانکه طبری با سند خود از حُمَید بن مُسلم روایت میکند که:
سِمَاعُ أُذُنِی یَوْمَئِذٍ مِنَ الْحُسَیْنِ یَقُولُ: قَتَلَ اللهُ قَوْمًا قَتَلُوکَ یَا بُنَیَّ! مَا أَجْرَأَهُمْ عَلَی الرَّحْمَنِ، وَ عَلَی انْتِهَاکِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ! عَلَی الدُّنْیَا بَعْدَکَ الْعَفَاءُ.
قَالَ: وَ کَأَنِّی أَنْظُرُ إلَی امْرَأةٍ خَرَجَتْ مُسْرِعَةً کَأَنَّهَا الشَّمْسُ الطَّالِعَةُ تُنَادِی: یَا أُخَیَّاهُ! وَ ابْنَ أُخَیَّاهُ!
قَالَ: فَسَأَلْتُ عَنْهَا، فَقِیلَ: هَذِهِ زَیْنَبُ ابْنَةُ فَاطِمَةَ ابْنَةِ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ [وَ ءَالِهِ] وَ سَلَّمَ، فَجَاءَتْ حَتَّی أَکَبَّتْ عَلَیْهِ، فَجَاءَهَا الْحُسَیْنُ فَأَخَذَ بِیَدِهَا فَرَدَّهَا إلَی الْفُسْطَاطِ. «۱»
حُمَید بن مُسلم میگوید: «گوشهای من آن روز از حسین شنید که میگفت: خدا بکشد جماعتی که ترا کشتند ای فرزند من! چقدر جرأت و بی باکی آنها بر خدا، و بر هتک حرمت رسول خدا زیاد است.
ای نور دیده من! پس از تو خاک بر سر دنیا باد.
میگوید: و مثل آنکه من نظاره میکنم زنی را که به سرعت از خیمه خارج شد و مانند خورشید تابان میدرخشید و فریاد بر میداشت: ای وای برادرم! ای وای پسر برادرم!
میگوید: من پرسیدم: این زن کیست! گفتند: این زینب دختر فاطمه دختر رسول خداست.
این زن آمد و آمد تا خود را بروی علیّ أکبر انداخت، و پس از آن حسین آمد و دست او را گرفت و به خیام حرم برگردانید.»