فیض کاشانی در این رساله به تحقیق درباره قابلیت و استعداد پرداخته و بعضی از کلمات مشایخ عرفان را ذکر نموده است.
او در نهایت به ذکر عبارتی از محی الدین ابن عربی اقدام میکند و از او با عنوان «فاتح ابواب خصايص حضرت ختمى» نام میبرد و به شرح و تأیید کلامش میۤپردازد.
نویسنده: فیض کاشانی
منبع: رسائل فیض کاشانی ج ۱
بعد از سپاس بىحَدّ و قياس پروردگارى را كه رنگ آمادگى و قابليّت هر چيز را در كارگاه جمعيّت پناه «صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً» [۱] چنانچه بايست نقش بست، و درود بيكران بر سرورى كه به نام حقيقت نشانِ او بنياد آن كار شده تمام انجام گشت.
اشارت دولت بشارت از صوب صواب دلالت وقت چنين رسيد كه در بيان معنى «قابليّت» و مصدر تحقّق آن به زبان تحقيق ترجمان محرمان پرده سراى ختمى و اهالى آن ولايت چيزى مىبايد نوشت.
و چون مسأله از غوامض علوم ايشان است كه بسى از اصول حقايق مهمّه بر آن مبتنى است ظاهراً و باطناً، از آن جمله تحقيق معنى افعال و اعمال عِباد و عُبّاد ومناط اوضاع و احكام شرعى كه رهروان شاهراه فكر و نظر از بس كه در تكاپوى آن مقصود كوشيده اند و به سر حدّ آن راه نبرده، چندى سر در بيابان فلسفه نهاده سرگردان ماندهاند، و چندى در كُنج اعتزال گريخته، و چندى در سر كوى توقّف و تردّد ايستاده كه:
جبر تند آمد و قَدَر ويران
مركبِ عدل در ميان ميران
هر آينه واجب شد فصلى درين باب كه گشايش امثال اين مقاصد و غيره از آن رهگذر میشود نبشتن، و بنياد از سخنان اساطين اوليا و ساكنان مسالك كمال انسانى كه در حلّ اين عقده كوشش نمودهاند و به زبان رمز و اشاره از اين مُخَدَّره خانواده ولايت خبر داده كردن، و بعد از آن آنچه فاتحان ابواب حضايص ختمى كه احياء علوم دين محمّدى از قدم و قلم ايشان در ميان عالَم و عالميان هويدا و روشن گشته بر مقتضاى حكم وقت در اجتلاء آن مخدّره كريمه گفته اند بر منصّه اظهار در جلوه آوردن به منهج صواب اقرب ديد از آن رو كه خاصّه شريفه ختمى آنگه روشن گردد و فهواى گفته:
وَ إِنّي وَ إِنْ كُنْتُ الأخِيرَ زَمانه لَآتٍ بِما لَمْ تَسْتَطِعْهُ الأَوائِلُ [۳]
بر ذائقه مدارك هوشمندان هويدا شود كه با گفتههاى قُدما در رشته انتظام كشيده آيد تا مُقصّران بازار تميز و ناقدان دكّانِ عقل و اختبار، بلندى مرتبه هر يك را فهم نموده، رايج از بهرج جدا كنند، و تفاوت قدر همه بر صحائف اظهار آشكاره گردد.
نقدها را بُوَد آيا كه عِيارى گيرند
تا همه صومعه داران پىِ كارى گيرند
«حافظ»
و ابتداء اين سخن از آن شد كه روزى از فُضيل عياض پرسيده اند كه «بسى مردم به اعمال شاقّه و عبادات نافله مشغول و مواظبند، و جمعى كه ايشان را آنها نيست مىبينيم كه در احوال و مقامات از آن عُمّال و عُبّاد در گذشتهاند؛ از كجاست اين؟ گفت: از تفاوت استعداد».
سائل ديگر گفت: «من أعدّك الأوّل؟» يعنى مفتاح جود نخستين كه استعداد است چه بود؟ ديگرى بشنيد، گفت: «أَنَا أَقَلُّ مِنْ رَبّي بِسَنَتَيْنِ» يعنى بدو صفت از ربِّ خود كمترم، باقى در همه اشتراك دارم: و آن عبارت از وجوب وجود و استغناست. يا: به دو مرتبه از ربّ در پس ماندهام، از آن رو كه منشأ سِوى و غير تعيّن دوم است، و از آنجاست كه عبد را ظهور صورت مىبندد، و بدين دو وجه اين سخن را تأويل كردهاند؛ وليكن دوم به منهج تحقيق أقرب مىآيد.
و ديگرى از اوليا بشنيد گفت: «لَيْسَ بَيْني وَ بَيْنَ رَبّي فَرْقٌ سِوى أَنِّي تَقَدَّمْتُ بِالْعُبُودِيَّةِ» يعنى: تا عبد به صفت ذاتى خود كه عبوديت است ظاهر نگردد، ربّ كه مالك است به ربوبيّت او مخصوص نتواند شد، چنانچه مولانا جلال الدّين رومى در اين معنى گويد:
من آن مومم كه دعوى من آن است
كه من فولاد را فولاد كردم
شيخ ابوطالب بشنيد گفت: «هُوَ خالقُ الْعَدَمِ كَما هُوَ خالِقُ الْوُجُودِ»، يعنى تقدّم ذاتى و فاعليّت ربّ موقوف بر وجود اوست. چه همچنانكه وجود يك پرتوى است از انوار كمالش، عدم نيز كه درمقابل او واقع گشته همين سبيل دارد. پس هر دو در مخلوقيّت مشتركند، و شك نيست كه خالق به هر حال مقدّم خواهد بود.
و حسين منصور درين باب گفته است:
ولدت امّي أباها إنّ ذا مِنْ أعْجَباتِ
إنّني طفلٌ صغيرٌ في حُجُور المُرضِعاتِ
يعنى مادر قابليّت كه هرچه در ولادت وجودى از بطن او به درآمده پدر خود را، يعنى: آنكه هرچه هست حتّى قابل در ولادت ظهورى از ظهر او پيدا مىتواند شد بزاد، و آن عبارت از فاعل است، چرا كه قابل در ظهور به صورت مقبوله خودش در عالم كه ولادت ظهورش آنست محتاج به فعل فاعل و ظهور اثر اوست، و حال آنكه فاعل مذكور يكى از فرزندان قابل اوّل است كه مادر وجودى همه اوست.
و عطّار هم نزديك اين قصد كرده آنجا كه گفته:
از آن مادر كه من زادم شدم باردگر جفتش
از آنم گبر مى خوانند كه با مادر زنا كردم
اينها سخنان اولياء پيشين است در اين باب.
فامّا سخن آن بزرگ كه فاتح ابواب خصايص حضرت ختمى اوست، اين است كه: «مِن شَأْنِ الحُكْمِ الإِلهِيِّ أَنَّهُ ما سَوّى مَحَلّاً إِلّا وَ لابُدَّ أَنْ يَقْبَلَ الْفِيْضَ التَّجَلّي الدَّائِم الَّذي لَمْ يَزَلْ وَلا يَزالُ رُوحاً إِلهِيّاً عَبّرَ بِالنَّفْخِ فِيه، وَ ما هُوَ إلّا حُصُولُ الاسْتِعْدادِ مِنْ تِلْكَ الصُّورَةِ الْمُسَوَّاةِ فَما بَقي إلّا قابِلٌ، وَ الْقابِلُ لايَكُونُ إِلّا مِنْ فِيْضِهِ الأَقْدَسِ».
مودّاى اين سخن آن است كه از شأن حكم الهى كه هرچه واقع شدنى است از او مىتواند شد آن است كه هيچ محلّ به مرتبه تعديل و تسويه نرسد الّا آنكه قابل روح گردد و مخصوص به افاضت كرامت حيات شود به حسب آن مرتبه كه تسويه يافته باشد. و اين قبول است كه در عبارت شريعت معبّر به نفخ گشته در مرتبه آدمى، آنجا كه فرموده: «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» «حجر ۲۹»، پس هرگاه كه قبول قابل به نفخ فاعل در حرم اتّحاد و يگانگى درآمدند، در پس پرده بيگانگى نماند، مگر ذات قابل، و آن ذات از فيض اقدس پيدا شده، يعنى موطن آن منزّه است از آنكه فائض از فيضش جدا باشد، و در ميان ايشان اثنيّيت و دويى گنجد.
«چون وصل در نگنجد هجران چكار دارد» [۴]
و تمام تحقيق اين سخن آن است كه فيض از سه گونه مىتواند بود، و اين سه مرتبه مرتّب واقع شده، از آن رو كه هرچه از مبدأ فيّاض صادر مىشود با واسطه اسباب و موادّ است يا نه، و اوّل را خلق و ايجاد و فعل گويند، و ساير كاينات بدين فيض موجود گشتهاند؛ و ثانى دو قسم مىشود، چرا كه آنكه بىواسطه اسباب است، يا شائبه تعدّد و تكثّر دارد، يا نه، اوّل كه بىواسطه اسباب است وليكن شائبه تعدّد و تكثّر دارد آن را فيض مقدّس خوانند، و ساير اسماء حق و اعيان ثابته از اين فيض صورت تحقّق پذيرفتهاند؛ و مرتبه ثالث كه خالى از واسطه اسباب است، و منزّه از شائبه تعدّد و تكثّر آن را فيض اقدس خوانند، و قابل از اين فيض هويدا گشته است.
هرگاه كه اين تقسيم بر خاطر هوشمند قرار گرفت روشن شد كه قابل با مبدأ خود در حريم اتّحادند، پرده تعدّد و تكثّر حاجز نمىتواند بود. پس پوشيده نماند كه قبول كه اثر اوست بايد كه عين نفخ باشد كه اثر مبدأ است. والّا تعدّد لازم آيد، و اين خلاف فرض است و اين مرتبه كه احد المتقابلين يعنى قابل با آن مقابل ديگر، يعنى فاعل، در موطن اتّحاد و متعانق گشتهاند.
از مَنْهَل خاصّ ختمى است و مشرب عَذْب حىّ كمالى آن حضرت، چنانچه فحواى گفته:
تعانقت الأطراف عندي وانطوى
بساط السّوى عدلًا بحكم السّويَّة
بدان مُفْصِح [۵] و گوياست. ديگرى را حدّ آن نيست كه پيرامون آن تواند گشت.
هر سرزدهاى ز كار ما آگه نيست
هر بيخبرى در خور اين درگه نيست
گر بابتِ دردى تو بى ما بنشين
ورنه سر خويش گير كاين جا ره نيست
اينجا يك سخن ديگر مانده است؛ بيان آنكه چگونه تحقيق مسأله جبر و قدر از اين اصل مىشود، و آن محتاج ذكر مقدّمه اى است كه معلوم كنى هرگاه كه قابليّت قابل از فيض اقدس باشد، لازم آيد كه عالميّت عالم تابع اوصاف و خصايص معلومات باشد، چنانچه مولانا گويد:
غلامم خواجه را آزاد كردم
منم كاستاد را استاد كردم
يعنى هرچه قابل به لسان استعداد خواسته عالِم كه استاد كارخانه ظهور و اظهار است او را بر آن وجه دانسته و بر طبق همان ايجاد او فرموده و ظاهر گردانيده و شك نيست كه بنده در افعالى كه مىكند بر طبق علم مىتواند بود، و عِلم حق تابع صورت استعدادى و خواسته قابليت اوست. «يَداكَ أَوْكَتا وَ فُوكَ نَفَخَ» [۷] و از اين سخن فحواى فرموده: «فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ» «انعام ۱۴۹» بر صحايف اظهار و اشعار آشكار مىگردد. هر كه را ديده هوشمندى بسبيل تقليد است رسمى مبتلا نگشته باشد.
آن كس كه زشهر آشنايى است
داند كه متاع ما كجايى است
بيش از اين حاجت نمىداند بيان.
والسّلام على من تمَّ بوجوده الأتمّ كلُّ تمام، عليه و آله السّلام.
تمّ الكتابَة في شهر رجب المرجّب، سنة ۱۰۹۱.
۱. «بقره ۱۳۸»
۲. ديوان شاه نعمت اللَّه ولى، و در آن اينگونه نقل شده است:
جبر تند و قَدَر بود ويرانمركب خود ميانشان ميران
۳. از أبوالعلاء المعرّى احمد بن عبد اللَّه بن سليمان، متوفّى به سال ۴۴۹ ه ق. ترجمه: «هرچند كه من از متأخّرين روزگارم، ولى چيزى مىآورم كه متقدّمين توان آن را نداشتند».
۴. در ديوان حزين لاهيجى كه بيش از ده سال پس از مؤلّف به دنيا آمده اينگونه نقل است:
چون وصل درنگنجد هجران كجاست لايق
آرى يكيست اينجا معشوق و عشق و عاشق
۵. روشن، آشكار.
۶. عطّار نيشابورى. مختار نامه:
هر سر زده اى ز سرّ ما آگه نيست
هر بىخبرى در خور اين درگه نيست
گر مايه دردى به درِ ما بنشين
ورنه سر خويش گير كاينجا ره نيست
۷. علّامه مَيَدانى در توضيح اين مثل در «مجمع الأمثال» گويد: اصل اين مثل باز مىگرددبه مردى كه ساكن يكى از جزائر بود، روزى براى گذشتن از آب مشكى را باد كرد ولى به احكام آن واقف نبود، به همين خاطر وسط آب باد مشك خالى شد و چون در حال غرق مرگ را به معاينه ديد دست به دامن مردى شده و گفت: «يَداكَ أَوْكَتا وَ فُوكَ نَفَخَ» (دو دستت محكم كرد و دهانت دميد».
و گويند: اين سخن كسى مىباشد كه مرگ و هلاكت را بر سر خود آورده است.