عرفان و حکمت
عرفان و حکمت در پرتو قرآن و عترت
تبیین عقلی و نقلی عرفان و حکمت و پاسخ به شبهات
صفحه‌اصلیدانشنامهمقالاتتماس با ما

احترام به بزرگان و مذمت تنقید از آنان

اصل تعابیر تند در شرع مطهر هم هست ولی مواردی دارد که رعایت آن موارد تفاوت انسان متقی و غیرمتقی را روشن می‌سازد. خطاب به یهودیان منکر نبوت یا ابن زیاد لعین و امثال آن امری است و خطاب به علمای بزرگ مسلمان و مؤمنین امر دیگری است. سیره رائج اولیاء خدا نیز چنانکه از تاریخ مشهود است چیزی نیست جز ادب و تواضع و بزرگواری و نباید به خاطر توجیه اشتباهات برخی، انسان واقعیت تاریخ را عوض نموده و از جاده شرع خارج شود.

نویسنده: حجت‌الاسلام و المسلمین وکیلی

فهرست
  • ↓۱- اشاره:
  • ↓۲- احترام به بزرگان و مذمت تنقيد از آنان‌

اشاره:

یکی از انتقاداتی که در یادداشت ۸۱ و ۱۳۹ (جریان اختلاف شاگردان حضرت علامه طهرانی قدس سره) به مؤلف کتاب اسرار ملکوت شد آن بود که ایشان در بیان مطالب اصلاً رعایت احترام و ادب را نمی‌نمایند تا جائیکه بر اساس یک نسبت ناروا - نعوذ بالله - مرحوم آیت الله شهید مطهری را ماتریالیست مذهبی می‌خوانند و منتقدین خود را دَرِ پیت، احمق، خزنده، چرنده، منافق، دروغگو و .... می‌خوانند و این کار با روش اهل بیت علیهم السلام و سیره بزرگان سازگار نیست و خلاف دستورات وجوبی شرع در ضرورت حفظ احترام مؤمن است.

مکرراً ارادتمندان ایشان در توجیه کارهای ایشان پیغام دادند که این تعابیر هیچ عیبی ندارد و ائمّه هم فحش می‌دادند و حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام به ابن زیاد فرمودند الدعی ابن الدعی و خداوند هم در قرآن خطاب به یهودیان می‌فرماید: کمثل الحمار و سیرۀ رائج بین اولیاء خدا ناسزا گفتن و تعابیر تند برای تربیت اشخاصی است که اشتباه می‌کنند.

در پاسخ هم مکرر عرض شده است که اصل تعابیر تند در شرع مطهر هم هست ولی مواردی دارد که رعایت آن موارد تفاوت انسان متقی و غیرمتقی را روشن می‌سازد. خطاب به یهودیان منکر نبوت یا ابن زیاد لعین و امثال آن امری است و خطاب به علمای بزرگ مسلمان و مؤمنین امر دیگری است. سیره رائج اولیاء خدا نیز چنانکه از تاریخ مشهود است چیزی نیست جز ادب و تواضع و بزرگواری و نباید به خاطر توجیه اشتباهات برخی، انسان واقعیت تاریخ را عوض نموده و از جاده شرع خارج شود.

به هر حال برای روشن تر شدن این مطلب مطالعه این سخنرانی از حضرت علامه طهرانی قدس سره بسیار مناسب است که عملکرد افراد با دستورات ایشان در این سخنرانی سنجیده شود و آن وقت قضاوت شود که آیا این تعابیر در حق مرحوم شهید آیت الله مطهری یا درباره شاگردان و بیت مرحوم علامه صحیح است یا نه؟

احترام به بزرگان و مذمت تنقيد از آنان‌

منبع: نرم افزار کیمیای سعادت، حضرت علامه آيت الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى‌قدّس الله نفسه الزكيّه‌،روز جمعه ۱۳ شوال ۱۴۰۹ در مشهد مقدس‌

أعوذُ بِاللَه مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم‌

بسم الله الرحمن الرحيم‌

وَصَلَّى اللَهُ عَلى مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِين‌ولَعنَةُ اللَهِ عَلَى أعدائِهِم أجمَعين‌

فُضَيل بن عِياض از شاگردان خاصّ و اصحاب سرِّ حضرت امام جعفرصادق عليه‌السّلام است كه همه به وثاقت و عدالت قبولش دارند- أعمّ از شيعه و سنّى- و جاى ترديد نيست.

كتاب «مصباحُ الشّريعة» مرحوم حاج ميرزا حسين نورى در خاتمه «مُستدرك» نظرشان به اين است كه مال فُضَيل بن عِياض است؛ فُضَيل بن عياض نه يسار. فُضَيل بن يَسار شخص ديگرى بود از اصحاب حضرت صادق و اهل مكّه بوده و از رُوات و موثّقين معروف است.

فُضيل بن عِياض- به كسر عين- اين شاهد سخن ما است كه صاحب كتاب «مصباحُ الشّريعة» است. در كتاب «مصباحُ الشّريعة» قَالَ الصَّادق زياد دارد بلكه اصلًا هر كس نگاه كند كتاب «مصباحُ الشّريعة» را، مى‌گويد كه همه‌اش انگار حضرت صادق عليه‌السّلام است؛ قال الصّادق، قال الصّادق است؛ يعنى بلاواسطه اين شخصِ ناقل، نقلِ از خود حضرت مى‌كند.

و مرحوم «سيّد بن طاووس» و «شهيد ثانى» و «كفعمى» و اينها هم يكسره مى‌گويند: كتاب مال حضرت صادق است ديگر. ولى بعضى از مطالب در آن هست كه آن با فرمايشات حضرت صادق نمى‌سازد؛ مثلًا در بين اينكه از حضرت صادق دارد مطالبى را نقل مى‌كند، مثلًا مى‌گويد: سُفيان ثورى هم در اينجا چنين‌مطلبى گفته. خُب سُفيان ثورى در زمان حضرت صادق عليه‌السّلام بوده و از بزرگان مُتصوِّفه بوده و با حضرت هم ارتباط نداشته و شيعيان اصلًا از سفيان‌ثورى نقل نمى‌كنند، حرفهاى او را حجّت نمى‌دانند؛ آنوقت در ميان حرفهاى حضرت صادق كلام سفيان آمدن، اين مى‌رساند كه نمى‌شود گفت كه: اين كلامِ آن، از حضرت صادق عليه‌السّلام است.

و همچنين از اينگونه شواهد هست كه نمى‌شود بطور قطع تمام كتاب را يكسره به حضرت صادق عليه السّلام نسبت داد. ولى خُب از طرفى اينكه فُضيل‌بن عِياض كتابى داشته است از حضرت صادق عليه السّلام معروف و مشهور، و راوى روايت است؛ و از طرف ديگر اين مطالب خيلى مطالبِ عاليست! در كتاب «مصباحُ الشّريعة» مطالب خيلى عاليست! ظاهراً صد باب است، و در هر بابى از توكّل و تسليم و نيّت و طهارت و إراده و سجود و ركوع و قرآن و اينها، هر كدام را مفصّل بيان مى‌كند و أسرارش را بيان مى‌كند؛ سطح مطلب بالاست.

لذا من حيث المجموع بعد از بحثهاى مفصّلى كه مرحوم نورى (يعنى حاج ميرزا حسين نورى) در خاتمه «مُستَدرك» دارد، نتيجه اين مى‌گيرد كه: اين كتاب مال فُضَيل بن عِياض است كه از مجالس حضرت و مواعظ حضرت استفاده كرده و جمع آورى كرده، و اگر أحياناً در آنجا مطلبى به آن برخورد كرديم كه منافات داشت با كلام خودِ حضرت، آن قابل تأويل است؛ يعنى بايد بگوئيم آن مطلب از خودش است؛ مثلًا: «قَالَ السُّفيَانُ الثُّورِى ...» در اينجا خودش آمده بيان كرده ديگر؛ در ميان مطالبى كه از حضرت بيان مى‌كرده اينرا هم آمده اضافه كرده است. و امّا اينكه اين كتاب را از نزد خودش آورده باشد، از پيش خودش جعل كرده باشد و نسبت به حضرت داده باشد، اين هيچ احتمال درباره او نمى‌رود.

فُضيل بن عِياض مرد موثّق و ثقه و از اولياء خدا بود و اينكه انسان كتابى از پيش خودش جعل كند و بعد به حضرت صادق نسبت بدهد، اين افتراء و دروغ است ديگر؛ و حرام است ديگر! و درباره او هيچ همچنين احتمالى كسى نداده است.

على كلّ تقدير اين مرد، مرد بزرگى بود، و در احوالات او مى‌نويسند كه در اوّل وهله، اين در همين بيابانهاى خراسان بين ابيوَرد و سرخس، آنجا در ميان بيابانها يك چادرى داشت و به عبادت مشغول بود؛ و بُرنُسى بر سر داشت و يك پشمينه‌اى پوشيده بود و در زير چادر به نماز و عبادت و روزه و اينها؛ و چند تا شاگرد هم داشت، ولى شاگردهاى خيلى‌خيلى دزدِ خيلى‌خوب؛ و به دستور خودش هر قافله‌اى كه از آنجا عبور مى‌كرد اين شاگردها مى‌رفتند و قافله را مى‌زدند و دست و پاى مرد و زن و اينها را مى‌بستند و هرچه داشتند مى‌آوردند براى اين چادر؛ و خلاصه به اين قسم خودش و تمام اين مريدهايش إعاشه مى‌كردند؛ مدّتها به همين قسم بود.

و يك نفر آمد گفت كه: من تعجّب مى‌كنم از تو اى فضيل! آخر تو را هر وقت مى‌بينم تو مشغول نماز هستى، و مشغول روزه هم هستى! و خُب از طرفى هم اين آدم كشتن تو، اين قتل و غارتى كه مى‌فرستى برايت مى‌كنند و مى‌آورند و پولها را مى‌آورند براى تو و اينها ... اينها با هم چطور مى‌سازد؟! اين اجتماع ضدّين است، و اجتماع ضدّين اصلًا محال است، و از جاهائى كه تحقيقاً مى‌گوئيم اجتماع ضدّين درست نيست همينجا است. فضيل برايش اين آيه را خواند:

وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ «يك جماعت ديگرى غير از آن دسته‌اى كه قرآن بيان مى‌كند اينها هستند كه: اينها هم عمل خوب انجام مى‌دهند و هم عمل بد؛ با همديگر قاطى مى‌كنند، هم عمل خوب و هم عمل بد؛ اينها هم إن شاء الله خدا به درد آنها مى‌رسد و خداوند هم توّاب و رحيم است.»

خلاصه اين فُضيل مشغول نماز و عبادت مى‌شد در اين خيمه‌اش، ووقتى‌هم كه قافله‌اى مى‌آمدند، اهلِ اين چادر همه مى‌ريختند توى اين قافله و با شمشير و نيزه و خنجر و اينها با طناب، دست و پاى مردم را مى‌بستند و روى زمين وِل مى‌كردند و هرچه داشتند مى‌چاپيدند و مى‌آوردند اينجا؛ روزىِ حلال مى‌خوردند مدّتها.

و يكروز كه قافله‌اى از آنجا مى‌گذشت يك پيرمردى يك مقدارى پول طلا داشت. ديد كه اين فُضيل و قافله‌اش در اينجا هستند و اينها مسلّم مى‌آيند اين قافله را مى‌چاپند؛ تا اينكه از دور آثار اينها پيدا شد، او آمد پيش فُضيل و يك كيسه طلائى كه داشت‌خُب نمى‌داند كه فضيل است توى اين چادر؛ ديد يك‌نفر مشغول عبادت و به لباس زهد و به لباسِ اهل تقوى مشغول عبادت است‌گفت: اين پيش شما امانت باشد تا بعد. گفت: خيلى خوب، بگذار آن گوشه، بگذار روى زمين! گذاشت آنجا و رفت.

بعد وقتى رفت و بعد ديد كه قافله را زدند، هرچه داشتند بردند؛ و اين زن و مردها را هم، همه را دستهايشان را بستند و روى زمين همينطور وِل كردند و دزدها رفتند، اين دست و پاى آنها همه را باز كرد و بعد بلند شد و آمد توى اين چادر كه پول خودش را بگيرد؛ پول خودش را از اين آقا بگيرد.

آمد ديد كه: آن دزدهايى كه قافله را زدند، اينجا هستند و همه اموال را آوردند با همين شخص امينى كه اين پول را پيشش امانت گذاشته، همه با همديگر دارند قسمت مى‌كنند و اين آقاى بزرگ سهم خودش را برداشته و براى سهم آنها هم معيّن كرده؛ و تا ديد فهميد ديگر! گفت: اشتباه كرديم! تا چشمش از دور به اين افتاد، فُضيل اشاره كرد به او كه: پولت آن جاست، برو بردار! آن آمد پولش را برداشت و رفت.

اين دزدها به رئيسشان فُضيل گفتند كه: امروز توى اين قافله يك درهم ما پيدا نكرديم! هرچه گشتيم پول پيدا نكرديم، حالا هم كه اين كيسه زر را اين شخص آورده اينجا، تو همينطور از دست دادى و رفت؟! بخشيدى رفت؟! گفت: اين به ما حُسن ظنّ پيدا كرد! حُسن ظنّ پيدا كرد و روى حُسن ظنّ، ما را امين دانست؛ و من نخواستم خلاف حُسن ظنّش با او رفتار كنم.

و بعضى اوقات هم مى‌گفت كه: من بالأخره بايد توبه‌اى بكنم، خدا از گناهان من بگذرد، ما خيلى جنايت مى‌كنيم، كارمان همه‌اش جنايت و اينهاست، ولى خدا بالأخره از گناهانمان بايد بگذرد؛ تا يكوقتى عاشق دخترى شد و نيمه شب از ديوار رفت بالا براى اينكه دختر را بگيرد. روى پشت بام ديد كه كسى قرآن مى‌خواند و اين آيه به گوشش رسيد:

أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَق

«آيا هنوز موقع آن نرسيده كه آن افرادى كه ايمان آوردند دلشان به ذكر خدا خاشع بشود، خاضع بشود، و اينكه از طرف پروردگار نازل شده اينها خاشع شوند؟»

همانجا با خودش گفت: آنَ، آنَ! والله قَدْ آنَ! «رسيد، رسيد، موقعش رسيد، الآن موقعش رسيده!» از همانجا ديگر سراغ دختر نرفت و برگشت.

برگشت رفت توى يك خرابه‌اى، ديد جمعيّتى در آن خرابه هستند و بعضى با همديگر صحبت مى‌كنند و مى‌گويند كه: امشب حركت كنيم برويم، و بعضى مى‌گويند: فُضيل در راه است و ما را مى‌چاپد، بمانيم صبح كه شد حركت مى‌كنيم. فُضيل رفت پيش آنها، و خودش را معرّفى كرد، گفت: من فُضيلَم، توبه كردم و برخيزيد به أمان خدا! برويد كه ديگر براى شما هيچ راهى بسته نيست، و هيچ بر شما نيست.

فُضيل ديگر از اينجا توبه كرد؛ امّا توبه‌اش واقعاً توبه بودها! يعنى توبه نصوحى كه از آنجا فضيل را فضيل كرد! آمد يكسره از همين ابيوَرد خراسان خدمت حضرت صادق عليه السّلام و خدمت حضرت صادق بود. اوّلًا در موقعى كه در اينجا بود سعى كرد، هى گريه مى‌كرد، زارى مى‌كرد، به كوهستانها مى‌رفت، داد، فرياد، بيداد، مال افرادى را كه برده بود براى حليّت و حلال‌بودى سراغشان مى‌رفت. بعضى‌ها نمى‌گذشتند و بعضى‌ها مى‌گذشتند و بعضى‌ها مى‌گفتند: مثلًا فلان قدر از ما مال بُردى، ما چطور از تو بگذريم؟

مى‌گويند كه: يك يهودى كه از او مال خيلى زيادى (زر زيادى) دزديده بود و بُرده بود، آمده بود پيش آن يهودى كه از من بگذر. گفت: أبداً از يكى از آن درهم‌ها هم من نمى‌گذرم؛ تو پول‌هاى من را بُردى و سرقت كردى، دزديدى، حالا عوض اينكه بيائى بدهى مى‌گويى: از من بيا بگذر؟! هرچه گريه و إنابه و زارى، هيچ فايده نداشت؛ و گفت: من توبه كردم اينها گفت: خيلى خُب توبه اگر كردى بيا تا منزلِ من، به تو نشان بدهم؛ من زير اين زمين، زير اين خاك براى‌خودم مقدارى أشرفى دفن كردم، اين زمين را تو بكَن و آن أشرفى‌ها را در بياور و به من بده؛ آنوقت من از گناهت مى‌گذرم.

فضيل رفت به خانه يهودى زمين را كند و أشرفى را برداشت داد به يهودى. فوراً يهودى گفت: أشْهَدُ أنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَه وَ أنَّ محمّداً رَسُولُ الله مسلمان شد و گفت: به خدا قسم، اينجا من پولى دفن نكرده بودم وليكن ما در تورات خوانده بوديم كه شريعت پيغمبر آخرالزّمان شريعتى است كه در آن شريعت، اگر كسى توبه كند و توبه‌اش توبه واقعى و نصوح باشد و دست بكُند زير خاك، طلا در مى‌آورد؛ و من تو را براى اين جهت آوردم اينجا امتحانت كنم كه واقعاً اين توبه‌اى كه كردى در اين شريعت، اين شريعت، شريعتِ راست است يا نه؟ و من مسلمان شدم و همه آن مالهائى را هم كه بُردى به تو بخشيدم، برو به امان خدا.

فضيل آمد خدمت حضرت صادق عليه السّلام و از اصحاب خاصِّ حضرت شد؛ يعنى از اصحاب سرّ شد؛ يعنى از اولياء خدا شد و تا آخر عمر هم همينطور يك مرد شوريده وارسته عجيبى بود.

بله، هارون الرّشيد يك شب به فَضل وزيرش، (فضل بَرمكى) گفت كه: من خيلى ديگر از صداى ساز و آواز و مثلًا غناء و مطرب و اينها خسته شدم، امشب يكجايى ما را ببر؛ پيش يك ولىّ خدايى، پيش يك كسى كه يك نصيحتى به ما كند، گريه‌اى از ما در بياورد، يك كارى بكند كه دل من شفا پيدا كند؛ من از صداى اينها ديگر خسته شدم، ديگر نمى‌توانم.

فَضل آوردش پيش فُضيل؛ در زدند، درب خانه فُضيل را. گفت: كى هستى؟ گفت: اميرالمؤمنين! هارون اميرالمؤمنين! گفت: او را با من چكار؟ مرا با او چكار؟! گفت: اميرالمؤمنين اولوالأمر است و اطاعت واجب، در را باز كن!

گفت: اگر به ميل مى‌آيى، ميل نيست؛ اگر به اكراه مى‌آيى، خود مى‌دانى؛ (فُضيل‌گفت).

هارون وارد شد، وارد شد با فَضل. و فُضيل در چراغ پُف كرد، چراغ را خاموش كرد، گفت: نمى‌خواهم چشمم به روى پر شقاوتت بيفتد. هارون دست ماليد به بدن فُضيل، دستش را كه گرفت، فُضيل گفت: مَا أليَنَ هَذَا الْكفّ لَوْ نَجَى مِنَ‌النَّار! «اين چه دست نرمى است، خوبى است، امّا اگر به شرطى كه از آتش نجات پيدا كند.» گفت و مشغول نماز شد، اللَهُ أكْبَر؛ برخاست فُضيل به نماز و نمازش را خواند.

فَضل برمكى گفت: اين هارون آمده اينجا كه تو به او عنايتى كنى، توجّهى كنى، تو هيچ به او إعتناء نمى‌كنى! تو آخر او را كُشتى!! گفت: اى هامان تو او را كُشتى! نه اينكه من او را كُشتم؛ با اين أعمال كه دارى جمع مى‌كنى او را به كُشتن مى‌دهى آنوقت كُشتن را گردن من مى‌اندازى؟

هارون شروع كرد به گريه كردن گفت: درست مى‌گويد، مى‌گويد: هامان! پس من‌را فرعون قرار داده؛ چون به تو خطاب هامان كرد و هامان وزير فرعون است ديگر؛ يعنى من فرعونم ديگر! و يك ردّ و بدل‌هايى كرد. و بعد هارون يك كيسه هزار دينارى جلويش گذاشته بود.

گفت كه بردار! من خيلى از تو تعجّب مى‌كنم كه اين نصيحت‌هاى من اينقدر در تو تأثير نكرد كه هنوز در اين مجلس كه خاتمه پيدا نكرده، دست به ظلم مى‌زنى! هارون گفت: چه ظلمى من كردم؟ گفت: من مى‌گويم اينها را از خودت خارج كن، تو هى دارى به خودت متّصل مى‌كنى! (يعنى با اين پولى كه دارى به من مى‌دهى مى‌خواهى براى خودت شخصيّت درست كنى؛ هزار دينار به من‌مى‌خواهى بدهى براى مقام خودت!) بردار اين را از خودت خارج كن، سبك كن خودت را، تو هى دارى سنگين مى‌كنى؟! بردار كه اين محلِّ مصرفش نيست.

قبل از اين فَضل، هارون را برده بود درِ خانه سُفيان بن عُيَيْنَة. سُفيان بن عُيَيْنَة از زُهّاد و عُبّاد و اينها بود؛ وقتى در زدند درب خانه او و گفتند: هارون است، از پشت در گفت: چرا خليفه تشريف آوردند اينجا! مى‌خواستيد به من خبر بدهيد من بيايم خدمت خليفه. هارون گفت: نه اين شخص، اين مرد، به درد ما نمى‌خورد، زود بيا برويم؛ به فَضل گفت: برويم، اين به درد ما نمى‌خورد؛ آوردش منزل فُضَيل.

فُضيل زندگيش همينطور بود تا در روز عاشورا جان داد؛ يعنى از حضرت صادق عليه‌السّلام اجازه گرفت آمد در مكّه، در مكّه إقامت كرد و در آنجا بود، در طواف و در سعى و اينها بود و تا اينكه فوت كرد.

پسرى داشت به نام على؛ مى‌گويند: آن على از خودش أعجب بوده، أعجب بود! وليكن عمرش وفا نكرد و در همان جوانى كنار ماء زمزم ايستاده بود و يكى اين آيه قرآن را مى‌خواند:

أَمْ حَسِبَ الَّذينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُون همين جمله را كه گفت، يك صيحه‌اى زد و افتاد و جان داد.

بِشر حافى هم نظير اين افراد است و از شيعيان است و از افرادى است كه توبه‌اش صددرصد قبول بوده و منقلب شده، و انقلابش موجب عبرت همه افراد و اهل زمان است؛ منتهى او بدست حضرت كاظم عليه السّلام بود.

بِشر حافى اهل بغداد بوده، و مى‌گويند: در عقل بى نظير بوده، در عقل و درايت و فكر و اينها بى نظير بوده. يك مرد خوشگذران و عيّاشى بوده و اهل شُرب خمر هم بوده؛ و يكروز در منزلش صداى ساز و آواز و شراب و سفره شراب و اينها بوده، و خودش هم سر سفره شراب بوده؛ و يك كنيزكى مى‌آيد درِ خانه از داخل، كه خاكروبه را خالى كند، (اين آشغال و اينها)؛ در اين وقت حضرت كاظم عليه السّلام از در خانه عبور مى‌كردند، از كنيزك پرسيدند:

اينجا خانه حُرّ است يا خانه عبد است؟ كنيز هم حضرت كاظم را نمى‌شناسد، مى‌گويد: اينجا خانه، خانه حُرّ است؛ خانه عبد نيست. حضرت مى‌گويند: صَدَقْتِ «راست مى‌گويى» لَوْ كَانَ عَبْدًا لَأطَاعَ سَيِّدَهُ «اين خانه حُرّ است كه اين كار را مى‌كند، اگر عبد بود از سيّد خودش اطاعت مى‌كرد.»

بعد حضرت مى‌روند، و آن كنيز هم مى‌رود براى اينكه آبى بردارد بياورد براى منزل. آب را هم كه برمى‌دارد مى‌آورد تا منزل، يكقدرى دير مى‌شود ديگر، (بواسطه همين صحبت و مكالمه با حضرت)؛ و بِشر سرسُفره شراب بود، از كنيز مى‌پرسد چرا دير آمدى؟ گفت: بله در فاصله‌اى كه مى‌خواستم برسم يك مردى به من چنين گفت، گفت كه: «صاحب اين خانه حُرّ است يا عبد است؟» و من گفتم حُرّ است؛ گفت: صَدَقْتِ لَوْ كَانَ عَبْدًا لَأَطَاعَ سَيِّدَهُ «راست مى‌گويى اگر عبد بود از سيّد اطاعت مى‌كرد.»

ايشان سخن حضرت را خوب فهميد كه مال حضرت كاظم عليه‌السّلام بوده؛ كسى يك همچنين جمله‌اى و كلامى جز آن حضرت نمى‌گويد. دويد همينطور پابرهنه دنبال حضرت كاظم عليه‌السّلام تا پيدايشان كرد، و افتاد روى دست و پا و توبه كرد و زارى و إنابه، و ديگر تا آخر عمر كفش نپوشيد، همينطور پابرهنه بود و لذا مى‌گويند: بِشرحافى؛ حافى يعنى پابرهنه ديگر؛ جمعش مى‌شود چى؟

حُفاة؛ مثل: ماشى و مُشاة، باغى و بُغاة، طاغى و طُغاة، «حافى»؛ مستحبّ است كه انسان مى‌رود براى مكّه «حُفاة» برود؛ يعنى پابرهنه برود.

بشر حافى، از او پرسيدند چرا كفش پايت نمى‌كنى؟ گفت: از آنوقتى كه با من آشتى كردند، در آن زمان من پابرهنه بودم؛ ديگر نخواستم كفش پا كنم. نمى‌گويد: من آشتى كردم، مى‌گويد: با من آشتى كردند.

خلاصه اين بِشر مى‌شود از آن أولياء خداىِ درجه يكى كه در قرن‌ها نظيرش كسى پيدا نمى‌شود، و به عبادت و به دعا و به قرائت قرآن و ...؛ در بغداد بود، ساكن بغداد بود، مورد اعتماد اهل بغداد بود، مى‌آمدند از او استفاده مى‌كردند، دستور مى‌گرفتند؛ و خيلى مرد عجيبى بود و در هفتاد و شش سالگى هم ظاهراً فوت كرده.

مرحوم شهيد ثانى در يك عباراتى كه از كتاب «المُدْهش» از إبن جُوْزى نقل مى‌كند، شهيد ثانى اين قضايا را نقل مى‌كند از بِشر و مى‌گويد كه: آن مردى كه از در خانه بِشر عبور كرد او حضرت امام زين العابدين عليه‌السّلام بود.

و صاحب «روضاتُ الجنّات» اينجا خيلى تعدّى مى‌كند بر شهيدثانى و مى‌گويد كه:

«اين شخص به اين بزرگى و با اين مقام و با اين جلال و با اين عظمت، (مرحوم شهيد ثانى) يك همچنين اشتباه به اين بزرگى كرده كه بين حضرت كاظم و زمانش، تا حضرت سجّاد فرق نمى‌گذارد! بشر از زمان حضرت سجّاد صد سال عقب‌تر بود! در زمان احمد حنبل بود، احمد حنبل پيش بشر آمد و چه و چه ... و ملاقاتهايش و دستوراتش، اين مال حضرت كاظم است نه مال حضرت امام زين‌العابدين! و اينها نيست مگر قلّت معرفتِ اين بزرگان به فنون و اين علومى كه راجع به آنها نيست.» اين را درباره شهيد ثانى مى‌گويد.

و البتّه شهيد ثانى در اينجا اشتباه كرده و توبه بِشر- كما اينكه در «تَذكِرةُ الأولياء» و ساير تذكره ها هست- بدست حضرت موسى بن جعفر بوده؛ و بشر زمانش تا حضرت امام زين العابدين عليه السّلام صد سال تفاوت دارد؛ وليكن صحبت در اين است كه نبايد انسان نسبت به بزرگان در اشتباهاتشان تندى داشته باشد. ما به ايشان مى‌گوئيم خُب اشتباه كرده شهيد ثانى، اشكال ندارد! توجّه كرديد؟ امّا مثلًا اين شخص با اين جلالت و عظمت و بزرگى، همچنين اشتباهى كرده و بواسطه قلّت معرفتِ در اين جهت و چه و چه، اينها همه غلط است و اهانت به بزرگان تلقّى مى‌شود.

و مرحوم سيّد محمّد باقر خوانسارى كه صاحب «روضاتُ الجنّات» است، يكى از جهاتِ كتابش كه آن را يكقدرى نُكْس مى‌دهد همين است كه وقتى مى‌خواهد از كسى تنقيد كند آن بيان، بيان تند است؛ و اين درست نيست.

كتاب «روضاتُ الجنّات» بسيار كتاب خوبى است در أحوالات علماء- كه مرحوم آقا سيّد محمّد باقر خوانسارى نوشته و مرد متتبّعى بوده- ولى اشكالش در همين است كه در بعضى جاها كه ايشان شروع مى‌كند به ايراد كردن، ديگر مى‌تازد. مثلًا در يكجا به «شيخ صدوق» و مثلًا به «سيّد بن طاووس» و به اينها تاخته؛ بواسطه بعضى از جهات‌ها! كه مثلًا دلش درد آمده بوده از فتنه‌اى كه در اثر شيخ أحمد أحسايى در أحوالات او مى‌نويسد، ديگر آنجا اينها را كه دارد ردّ مى‌كند بعد مى‌زند بالا و ديگر همه آنها را مورد ردّ و طرد قرار مى‌دهد؛ اين درست نيست!

يا به سيّد رضى- رحمة الله عليه- شارح «نهج البلاغة»، در آنجا يك تنقيداتى دارد كه خُب اين درست نيست؛ نه، درست نيست. و لذا مرحوم حاج‌شيخ محمّد رضاى اصفهانى (پسر مرحوم حاج شيخ محمّد حسين اصفهانى‌مسجد شاهى صاحب تفسير، «تفسير مختصر» كه اين حاج شيخ محمّد حسين پسر حاج شيخ محمّد تقى يعنى‌مرحوم صاحب «فصول» بوده؛ و حاج شيخ محمّد رضا پسر مرحوم آشيخ محمّد حسين است.) ايشان يك تعليقه‌اى بر «روضات الجنّات» دارد- و من آن تعليقه هنوز به دستم نرسيده، نمى‌دانم أصلًا طبع شده است يا نشده؛ ولى قاعدتاً تعليقه، بايد تعليقه خيلى مفيدى باشد.- او در نوشتجاتش هر جايى كه مثلًا يك اشتباهى در كتاب «روضات» هست با بيانى مدبّرانه و محترمانه بيان مى‌كند.

بنا بود كه يكوقتى «روضات» را به آن «تعليقه» طبع كنند، ولى طبع نشد و طبع مجدّد «روضات» باز به همين صُوَرى كه امروز به چند جلد قسمت شده طبع شده است و آن حاشيه ازش خبرى نيست، ولى قاعدتاً آن حاشيه، حاشيه خيلى مفيدى است.

على كلّ تقدير حالا شاهد در اين بود كه اين تندى و تيزى مرحوم صاحب «روضات» نسبت به شهيد ثانى، اين درست نيست! ممكن است، ايشان اشتباه كرده، اشتباه كردن ممكن است؛ بله بايد شما اشتباهش را ذكر كنى كه بعد از اين در كتابى ذكر نشود؛ چون روضات الجنّات «فى أحوالِ العلماء و السّادات» است، كتاب رجال و ترجمه است و از احوال بِشر دارد مى‌نويسد، لذا بايستى كه بحث كند و بگويد كه او خدمت حضرت كاظم عليه‌السّلام رسيده و استفاده كرده و اين مطلبى كه شهيد ثانى گفته از حضرت زين العابدين، اشتباه است؛ امّا همينقدر اشتباه بوده، امّا چنين و چنان، اين درست نيست! اين هيچ درست نيست.

مرحوم آقاى انصارى- رحمة الله عليه- نقل مى‌كردند: از شريعت‌سَنگِلَجى؛ (شريعت سنگلجى يكى از علمائى بود، علماء كه نه، بلكه يك فرد خاصّى بود و يك افكار خاصّى هم داشت، و يك كتابى نوشت در ردّرجعت، و مُتديّنين با او خيلى خلطى نداشتند.) ايشان نقل مى‌كردند كه يكروز يك درويشى آمده بود در مسجد ايشان، و ايشان به شاگردانش كتاب «شرح لُمعة» درس مى‌داد در آن مسجد؛ و به «شهيد ثانى» مثلًا خيلى بى‌إعتنائى مى‌كرد، مى‌گفت: اين حرف بدرد نمى‌خورد؛ اين حرف را هيچ فرد نادانى‌هم نمى‌زند؛ اينطورى ردّ مى‌كرد! آن درويشى كه او آنجا نشسته بود، از آنجا گفت: آقا خُب شما ردِّ شهيد را بكنيد! ديگر با اين جملات خوب نيست كه مثلًا:

«كسى اين حرف را نمى‌زند، فلان نمى‌زند، اين حرفها را بايد ريخت دور!»- بعضى‌ها انتقاد مى‌كنند در انتقاداتشان با عبارات زشت، ولى بعضى‌ها ردّ مى‌كنند؛ خُب ردّ را بايد كرد، اگر انسان ردّ نكند اصلًا علم، علم نيست؛ حقيقت، حقيقت نيست؛ تمام اشتباهات همه بر جاى خود مى‌ماند، ولى ردّ بايد كرد.- ايشان اعتنايى نكرد.

درويش هم گذاشت و رفت، و ايشان هم فردا آمد نشست براى درس دادن؛ درويش هم آمد آنجا. تا ايشان آمد كتاب را باز كند بيان كند، بيانش نيامد؛ آنچه به خودش فشار آورد، يك جمله! هرچى!- درويش هم همانجا نشسته‌بود- يك ساعت! درويش گفت كه: بابا ما خيلى مانده تا برسيم به شهيد ثانى، ما به يك اشاره كه مى‌كنيم همه چيزِ شما را مى‌گيريم، شما به شهيد ثانى دارى بى‌إعتنائى مى‌كنى؟! توبه كن ديگر، و از اين كارها هم ديگر نكن.

به هرحال بعد زبانش را باز كرد و كارهاى درويش آمد توى دستش؛ درويش گفت: خيلى مانده به شهيد ثانى برسيم!

واقعاً شهيد ثانى مرد بزرگى بوده است! «شهيد ثانى» از علماى متّقىِ أبرارِ أخيارِ مجاهدِ متعصّبِ شيعه واقعىِ خالصى و مرد نازنينى بود، زحماتشان، كتابهايشان؛ «شهيد اوّل، شهيد ثانى» اينها از نخبه‌هاى روزگارند.

آن درويش مى‌گويد: ما خيلى مانده برسيم به شهيد ثانى آنوقت تو ...! و با يك اشاره من همه چيزت را گرفتم از تو! تو دارى او را تضعيف مى‌كنى؟! شهيد ثانى نمى‌فهمد؟! (فلان است چه و چه، واين حرفها را هيچ احمقى نمى‌زند، نادانى نمى‌زند) درست نيست! بگو: آقا اين‌دفعه اين مطلب كه شهيد ثانى در اينجا فرموده به اين دليل درست نيست؛ خُب اشكال ندارد.

انسان غير از كلام پيغمبر و معصوم هر كلامى باشد، قابل ردّ است؛ شيخ طوسى، شيخ مفيد، شيخ صدوق، آرائى كه دارند اينها همه قابل ردّ است؛ هر فيلسوفى، هر حكيمى آرائش قابل ردّ است؛ نه اينكه هر حرفش مردود است، ولى خُب اگر انسان به نظرش مى‌آيد كه مثلًا يك اشتباهى هست مى‌تواند بيان كند وليكن با كلامى خوب؛ يعنى با عفّت كلام، نه با جملات تند و بى ادبانه.

اين يك مطلب. پس رفقا هميشه بايد در مباحثات خودشان، بدانند كه: ردّ و ايراد و بحث و اينها، همه بجاى خود صحيح و بايد بشود وليكن احترام بزرگان را حتماً بايد داشت. هر وقت انسان نام از شهيد اوّل مى‌برد، از علّامه مى‌برد، با كمال احترام! از شيخ طوسى، از فلان، با كمال احترام‌ها! ولى خُب در اينجا اشتباه هست ديگر، اين اشتباه كه چيزى نيست.

مرحوم مُلّا آقاى دربندى‌كه لابد شنيديد، ملّا آقاى دربندى از مراجع معروف نجف بود تقريباً در صد سال پيش؛ از شاگردان معروف شيخ بلكه مقدّم بر شيخ و همطراز شيخ بود و خيلى مرد عجيبى بود! و كتاب‌هايى هم نوشته، «أسرارُ الحُسينيَّة» نوشته، و مرد عجيبى بود! خيلى مرد عجيبى بود! مى‌گويند: از احوالاتش اين بوده كه حتّى قرآن را تنها نمى‌بوسيده، بلكه تمام كتابهاى أخبار را مى‌بوسيده است؛ مثلًا هر وقت دستش «تهذيب» شيخ طوسى مى‌آمده، مى‌بوسيده روى سرش مى‌گذاشته؛ بعد مثلًا كتاب «مبسوط» دستش مى‌آمده، مى‌بوسيده روى‌سرش مى‌گذاشته؛ مى‌گفته: چه فرق مى‌كند اين فرمايشات امام است و فرمايش امام هم مثل فرمايشات خداست و مثل قرآن است.

و مى‌گويند: بسيارى از بزرگانى كه به مقامات رسيدند براى حفظ همين حدود بوده كه احترامات را محفوظ داشتند و بواسطه حفظِ درجاتِ احترامات و مقامات، اينها رسيدند. مثلًا انسان كتابهايش را مى‌خواهد بچيند خُب قرآن را نبايد زير بگذارد، قرآن بايد رو باشد و بايد به ترتيب: كتابهاى مثلًا حديث را نبايد زير بگذارد و رويش كتابهاى مثلًا ادبيات و يا چه و چه، اينها بايد محترم‌تر باشد؛ اينها رعايتش لازم است ديگر! چون ولو اينكه رعايت كتاب و احترام كتاب به احترام جلد و كاغذ نيست، به خواندن و عمل كردن است، وليكن آن خواندن و عمل كردن در اثر احترامِ به همين جلد و به همين كاغذ براى انسان پيدا مى‌شود؛ اگر انسان اين را كرد، آن را هم بدست مى‌آورد، و الّا آن هم بدست نمى‌آيد.

مرحوم قاضى- رحمة الله عليه- ايشان هر وقت عمامه‌اش را از سرش مى‌خواسته كه بردارد بگذارد كنار، مى‌بوسيده و وقتى هم مى‌خواسته عمامه سرش بگذارد مى‌بوسيده و مى‌گفته: اين تاج، تاجِ پيغمبر است؛ عمامه خودش‌ها! مثلًا مى‌خواست سرش بگذارد مى‌بوسيد و مى‌گذاشته كنار، بعد دو مرتبه مى‌بوسيد مى‌گذاشته سرش؛ و مى‌گفته: اين تاج، تاجِ پيغمبر است، اينها مال ما نيست.

و وقتى بچّه‌هايش را مى‌خواسته صدا كند: آقاى آسيّد جعفر! آقاى آسيّد على! آقاى آسيّد محمّدصادق!- اينها بچه‌هاى خود مرحوم قاضى هستند- آقاى آسيّد حسن! آقاى ... مى‌گفتند: آقا اين بچّه‌هاى خودت هستند، مى‌گفت: خُب بچّه‌هاى خود من باشند اولاد پيغمبرند! من اولاد پيغمبر را بايستى كه محترم صدا كنم! حالا بچّه‌هاى خودم باشند، باشند.

و اينها يك مطالبى نيست كه بخواهند خودشان را تصنّعاً وادار كنندها! أصلًا در يك مقامى از مَكرمَت و بزرگى هستند كه افرادى كه داراى ربط هستند آنها را محترم و بزرگ مى‌شمارند.

آقاى حدّاد مى‌گفتند كه: يكمرتبه مرحوم آقاى قاضى مشرّف شدند به كربلا و تشريف آوردند به منزل ما، و از جيبشان يك دستمال ابريشمى درآوردند، ابريشمى؛ و دستمال را بوسيدند و گفتند: سيّد هاشم مى‌دانى اين دستمال را كى به من داده؟ گفتم: كى داده؟ گفتند: سيّد مرتضاى كشميرى به من داده! سيّد مرتضاى كشميرى بيست سال، سى سال پيش فوت كرده بود از آن زمان؛ و مردِ پيرمردى بود، صاحب مكاشفه بود، خيلى مرد خوب، مرد نازنينى بود؛ و اتّفاقاً هم از عرفان و اينها هيچ خبرنداشت، فقط يك آدمِ پاكِ مقدّس ساده و اهل مكاشفه و اينها بود، ولى مى‌گفت: چون من خدمت آن بزرگ بودم و اين آنرا به من داده، لذا من اين دستمال را محترم نگه مى‌دارم و هميشه در جيبم نگه مى‌دارم و مى‌بوسم و به او تبرّك مى‌كنم.

مرحوم آقاى حدّاد- رحمة الله عليه- مى‌گفتند: آقاى قاضى- رضوان‌الله‌عليه- هر وقت مى‌آمد كربلا، مى‌رفت توى صحن مى‌خوابيد، توى صحن؛ شبها توى صحن مى‌خوابيد! خُب آنجا غالباً هوا گرم است، مى‌شود توى صحن خوابيد. و مرحوم قاضى مى‌گفته كه: وجب به وجبِ صحن كربلا را من تويش خوابيده‌ام! يك وجبش پيدا نمى‌شود كه من نخوابيده باشم! (يعنى در مدّتى همينطور دور زده‌ها! تمام صحن را، ايشان گفته: همه اين صحن را من گرفتم خوابيدم.) خُب اين تواضع، تواضع به چيه؟ آن هم توى صحن! مى‌گويند كه: آقا تو آية الله! مرجع تقليدى و فلان و فلان هستى، برو در مسافرخانه يا فلان چه يافلان ... آمده‌اى توى صحن مى‌گيرى مى‌خوابى؟! پيش زنهاى عرب و پيش مردهاى عرب و پيش بچّه‌ها و پيش فلان!

و اين عربها هم خيلى هم كثيف و فلان و اين حرفها؛ امّا آن كسى كه به سيّدالشّهداء عليه السّلام به آن نظره نگاه مى‌كند، و آن خضوع و آن خشوع را دارد، طبعاً ديگر نسبت به زوّارش هم همان أدب را دارد، نسبت به خاك كربلا و سنگ و در و اينها هم همين ادب را دارد. و خُب مى‌شود مرحوم قاضى ديگر! و الّا همه كس كه مرحوم قاضى نمى‌شوند كه! چرا يك قرنى مى‌آيد و مى‌رود كسى مثل مرحوم قاضى نمى‌شود؟ براى اينكه اين جهات و اين نكات را اينها تا اين اندازه رعايت مى‌كنند و خدا هم به آنها عنايت مى‌كند؛ ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظيم