تواضع یک صفت نفسانی است که دارای مراحل مختلف بوده و مجموعه ای از رفتارها را در پی دارد مرحلۀ اول تواضع این است که انسان خود را از دیگران برتر نبیند محلۀ دوم این است که انسان خود را پایینتر از دیگران ببیند و مرحلۀ سوم این است که انسان اصلا خود را نبیند. در این مقاله چیستی، چرایی و چگونگی تواضع به تفصیل بررسی شده است.
برخی از بزرگان علم اخلاق در تعریف تواضع فرمودهاند:
«هو انكسار للنفس يمنعها من أن يرى لذاتها مزية على الغير، و تلزمه أفعال و أقوال موجبة لاستعظام الغير و إكرامه»۱؛ تواضع یک حال شکستگی قلبی است که سبب میشود انسان نتواند در هیچ جهتی خود را از دیگران برتر بداند. اگر این صفت در نفس انسان جای گیرد، به تبع آن مجموعهای از گفتارها و رفتارهای خاص از انسان بروز پیدا میکند که نوعی بزرگ شمردن و احترام گذاشتن به دیگران درون آن رفتارها وجود دارد.
این تعریفی است که در کلام برخی از بزرگان علم اخلاق بیان شده است ولی به هر حال تواضع یک صفت نفسانی است که به دنبال آن مجموعهای از رفتارها و گفتارها میآید مثلاً انسان وقتی تواضع داشته باشد خود به خود غیبت دیگری را نمیکند و همانطور که نسبت به یک استاد بزرگ که خیلی بر گردن او حق دارد احترام میگذارد نسبت به سائر انسانها نیز احترام میگذارد و همانطور که اگر آن استاد برخورد ناصوابی نسبت به انسان داشته باشد و او را اذیت کند انسان از او میگذرد و کینۀ او را به دل نمیگیرید نسبت به سائر افراد نیز همین حال را دارد چون خود را کوچکتر از آنها میبنید. در واقع عمدۀ مفاسد اخلاقی به آنجا بر میگردد که انسان خود را یا از بقیه بالاتر میبیند یا لاأقل با دیگران همتراز حساب میکند سپس به خود جرأت میدهد که انتقاد کند، کمکم به خود جرأت میدهد که غیبت کند، کمکم قدم جلوتر گذاشته تهمت میزند خدای ناکرده در روی آن شخص میایستد و اهانت میکند، حسادت میورزد، رقابت میکند، کارشکنی میکند و دهها اشکال دیگر که به دنبالش میآید..
در مقابل تواضع دو صفت رذیله «تکبر و عُجب» وجود دارد که اگر آنها خوب شناخته شوند، تواضع بهتر تفسیر میشود و میتوانیم مراحل آن را تشخیص دهیم.
صفت رذیلۀ اول تکبر است، تکبر به معنای «خود را برتر دیدن» است. اگر انسان حالش به گونهای باشد که وقتی خود را با دیگران مقایسه میکند خود را بالاتر بداند «یری لنفسه مزیه علی الغیر» و برای خودش بر دیگران برتری قائل شود، گفته میشود این شخص متکبر است.
تکبر از صفات رذیله و بسیار قبیح است که عموم ما به آن مبتلا هستیم. البته چون از کودکی به ما آموزش دادهاند که مؤدب باشیم و با دیگران خوب رفتار کنیم، تکبر رفتاری در ما کمتر دیده میشود، ولی کبر در قلب ما نفوذ دارد.
به طور مثال اگر در خیابان کسی را ببینیم که شغل مناسبی ندارد یا به لحاظ ظاهری با سر و وضع غیر مناسب و غیر مذهبی رفت و آمد دارد، اگر در قلب خود احساس کنیم که من چیزی بیشتر از او دارم، به همین مقدار منتسب به کبر شدهایم. یعنی همین مقدار که خود را از دیگری برتر ببینیم، متکبر شدهایم چه این تکبر در رفتار ما ظهور پیدا کند و چه در قلب ما نهفته باشد. البته مهم آن است که انسان در قلبش تکبر نداشته باشد و قلباً خود را از دیگران برتر نبیند.
بنابراین یک مرحله از تواضع این است که انسان تکبّر نداشته باشد و در مقایسۀ با دیگران خود را برتر نبیند البته آن چه در روایات ما دربارۀ صفات مؤمن آمده فراتر از این است و می گوید مؤمن در مقایسه با دیگران نه تنها نباید خود را برتر ببیند بلکه باید خود را پایینتر نیز ببیند که این مرحلۀ بالاتری از تواضع است. چنانچه امام سجاد علیهالسّلام در پیشگاه الهی میفرمایند:
«وَ أَنَا بَعْدُ أَقَلُّ الْأَقَلِّینَ وَ أَذَلُّ الْأَذَلِّینَ وَ مِثْلُ الذَّرَّهٔ أَوْ دُونَهَا»۲
«بار الها من پستترین پستترها و کمترین کمترهایم، ذرهای بلکه کمترم».
صفت رذیله دومی که در مقابل تواضع قرار دارد صفت «عُجب» است که از تکبر بسیار ظریفتر و پیچیدهتر است. عُجب به معنی خودبرتر بینی نیست بلکه به معنای خودبینی است. یعنی همانقدر که انسان خودش را ببیند و بپسندد دچار عجب میشود. «اَعجَبَهُ» یعنی او را پسندید. در زبان عرب وقتی میگویند «یُعجِبُنِی کَذا» به این معناست که فلان چیز برای من خوشایند است.
«عُجب» یعنی اینکه انسان خودش را ببیند و با دیدن خوبیهایی که خداوند در او قرار داده، از خودش راضی باشد. در عجب انسان خود را با دیگران مقایسه نمیکند و کاری به دیگران ندارد اما وقتی به خودش نگاه کند میگوید: «الحمدلله انسان خوبی هستم، نمازهایم را اوّل وقت میخوانم، طلبۀ علوم دینی هستم و...». به همینمقدار که گفت: من این خوبی را دارم، کفایت میکند که از اهل عُجب شود. یعنی همین اندازه که خودش را دید و و لو یک صفت از صفاتش را پسندید، دچار عُجب شده است.
با توجه به مطالب فوق معلوم میشود که در تواضع سه مرحله وجود دارد:
سؤالی که معمولاً مبتلابه اهل علم و دانشجویان میباشد این است که چرا باید تواضع داشته باشم؟
برخی افراد تا پاسخ این سؤالات را نیابند، عامل حرکت در آنها حاصل نمیشود. در واقع انسان وقتی میخواهد به طرف سعادتی حرکت کند، اوّل باید بداند که این مطلب واقعاً کمال یا سعادت هست یا خیر؟ وقتی مستند علمی آن را یافت، به طرف آن حرکت میکند.
در برخی مکاتب تربیتی گفته میشود چه معنایی دارد که خودم را پایینتر از بقیه ببینم، در حالی که به لحاظ تحصیلات، اوضاع مالی و منزلت اجتماعی از اطرافیانم، بالاتر هستم!.
اگر به او گفته شود: «تواضع داشته باش»، میگوید: «برای چه تواضع داشته باشم؟ من درس خواندم، مسئولیت و ریاست دارم، عاقلانه نیست که من خودم را از این بندۀ خدا که کوچه را جارو میکند، بالاتر نبینم. من واقعاً بالاترم و عاقلانه نیست که خودم را پایینتر هم ببینم».
انسان تا نتواند پشتوانۀ علمی و استدلالیاش را تأمین کند، طبیعتاً نوبت به تحصیل مهارتهای عملی نمیرسد که بگوید برای ایجاد حالت تواضع چه کارهایی انجام دهم و چه برنامهای داشته باشم؟
در دستورات ائمه علیهالسّلام و در کلمات بزرگان چهار نکته بیان شده است که با توجه به این نکات میتوان فهمید که چرا انسان باید تواضع داشته باشد [۱].
نکتۀ مهمی که در اینجا باید مورد توجه قرار گیرد این است که ارزش انسانها به داشتههای دنیوی یا علوم ظاهریشان نیست، ارزش انسانها به رفتارهای دینیشان هم نیست بلکه ارزش انسانها به قلب و جانشان است [يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُون* إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليم] (شعراء ۸۸ و ۸۹).
اگر فردی عالِم دهر و دانشمند روزگار باشد و درمقابلش شخص بیسوادی باشد که قلبا محبت و بندگی بیشتری نسبت به خدا دارد قطعاً این شخص بی سواد نزد خداوند شریفتر است، گرچه برحسب آداب اجتماعی احترام عالم و اعلم واجب میباشد، ولیکن در متن عالم واقع که از چشم ما مخفی است، آن کس مقدمتر است که قلب و جانش بیشتر با خدا مرتبط باشد گرچه که برحسب ظاهر، علم و دانش چندانی هم نداشته باشد.
بحث احترام عالِم در اسلام یک بحث تربیّتی است که رسول خدا صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم براساس آن قصد داشتند جامعه را به سمت علم حرکت دهند. اگر جامعهای بخواهد به سمت علم و دانش حرکت کند، باید علم در آن جامعه مورد احترام همگان باشد. اما در عالم آخرت جایگاه این علوم ظاهری معلوم نیست، هرچند که ما در دنیا وظیفه داریم به عالمان احترام بگذاریم. بنابراین نمیتوان از سفارش اسلام به احترام علماء نتیجه گرفت که ملاک برتری و کمال افراد علم است بلکه ارزش انسانها به قلب و میزان ارتباط قلبیشان با خداوند است.
قلب و جان انسانها نیز از امور مخفی و پنهان است و کسی غیر از خداوند و اولیاء الهی که از اسرار مطلع هستند از آن خبر ندارد لذا نمیتوانیم خود را از دیگران برتر بدانیم.
فرض کنیم بنده نماز میخوانم، روزه میگیرم، عبادت میکنم، هیئت میروم، گریه میکنم و شخصی در همسایگی ما هست که شراب میخورد، خدای ناکرده فساد و فحشا مرتکب میشود، قمار بازی میکند، گناه میکند، حجاب ندارد و… من اگر واقعاً بخواهم در ترازوی عدل الهی خود را با او مقایسه کنم آیا حجتی دارم که بگویم من از او برتر هستم؟ خداوند متعال در قیامت ما را به همدیگر نشان میدهد و میگوید: تو ظاهر خودت را دیدی ظاهر او را هم دیدی آیا از باطن او نیز خبر داشتی؟ چه بسیار انسانهایی که در ظاهر انسانهای آلودهای هستند اما در قلبشان با خدا یک سر و سری دارند و ما از آن مطلع نیستیم. ارزش انسانها به میزان عبودیتشان است ارزش انسانها به میزان محبتشان نسبت به خدا و اولیاء خداست و این عبودیت، اخلاص، محبت از مسائلی است که با خطکشهای ظاهری قابل اندازهگیری نیست و ما راهی نداریم که آنها را کشف کنیم. ما خیال میکنیم که میفهمیم چه کسی خوب است و چه کسی بد است؟ خداوند متعال در عالم ظاهر معیارهایی قرار داده برای اینکه تشخیص دهیم چه کسی عدالت ظاهری دارد و میتواند امام جماعت شود یا قضاوت کند و یا در دادگاه عدل شهادت دهد. این معیارها مربوط به عالم ظاهر است که برخی عادل هستند و به برخی دیگر فاسق میگویند اما در عالم واقع چگونه میتوان قضاوت کرد که فلان آقایی که در عالم ظاهر عادل است پیش خدا از فلان شخصی که فاسق است بالاتر میباشد؟ چه بسا افرادی که در عالم ظاهر فاسق و فاجرند اما در قلبشان پیش خدا سربه زیر و دل شکستهاند. گناه میکند ولی میرود خانه پیش خدا سرش را پایین میاندازد میگوید: خدایا من شرمندهام! من خجالت زدهام! و چه بسا افرادی که در این عالم کارهای ظاهری خیر انجام میدهند اما نعوذ بالله پیش خدا سرشان را بلند میکنند و برای خود پیش خدا حقی قائلند و از خدا و اولیاء خدا طلبکارند.
بدون شک و تردید انسان فاسق فاجر دل شکسته به خدا نزدیکتر است از انسان به حسب ظاهر، مطیع و عادلی که در قلبش سرشکسته نیست، چون درِ خانۀ خدا فقط و فقط سرشکستگی میخرند. آنجا از انسان نماز و روزه و حج نمیخواهند، نمازی میخواهند که ذلت بیاورد! نمازی میخواهند که دل شستگی بیاورد! عبادتی میخواهند که بندگی بیاورد اگر آن حال سرشکستگی نباشد این عبادات، انسان را به خدا نزدیک نمیکند لذا در روایات آمده است که «الشَّابُ السَّخِيُ الْمُعْتَرِفُ لِلذُّنُوبِ أَحَبُّ إِلَى اللَّهِ مِنَ الشَّيْخِ الْعَابِدِ الْبَخِيل»؛ جوان فاسق اهل جود و بخشش به خدا نزدیکتر است از پیرمرد اهل عبادت زاهدی که بخیل است.(بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۶۸، ص: ۳۵۵.۵) چون انسان بخیل دل به دنیا بسته است اما این جوان گرچه گنهکار است اما دل از دنیا کنده است. امام صادق علیهالسلام فرمودند: در زمان پیامبر اکرم صلواتاللهعلیه در مدینه مرد روغن فروشی بود که ارتباطی با پیامبر اکرم صلّیالله علیهوآله نداشت یعنی جزء اصحابی نبود که بیاید بنشیند صحبت کند صف اول نماز باشد اما فقط یک عادت داشت عادتش این بود که هر روز وقتی میخواست به دکان روغن فروشی برود از کنار مسجد عبور میکرد و وقتی پیامبر اکرم را میدید که بین اصحابشان نشستند چند لحظهای کنار در مسجد میایستاد حضرت را تماشا میکرد و صبر میکرد تا حضرت هم یک نگاهی به او بیندازند، نگاه حضرت که به چهرهاش میافتد میرفت. برنامۀ هر روزش بود یک روز آمد حضرت را نگاه کرد حضرت هم نگاهش کردند و رفت، بعد از یک مدتی دیدند دوباره برگشت (قلبها دست خداست خدا وقتی نسبت به بندهاش ارادۀ خیری داشته باشد خودش قلب او را جهت میدهد.) حضرت صدایش کردند فرمودند: چرا دوباره برگشتی؟ بیا داخل!، آمد داخل نشست گفت: نمیدانم آقا! من هر روز میآیم از سر محبت فقط یک نگاه به شما بکنم و بروم، امروز که رفتم یکی در ذهنم گفت: برو یک نگاه دیگر هم بکن! این محبت نگذاشت که بروم برگشتم دوباره شما را نگاه کنم. حضرت هم برایش دعا کردند. رفت که رفت که رفت دیگر چهار پنج روز پیدایش نشد، حضرت فرمودند این روغن فروش چه شد؟ دیگر خبری از او نیست، برویم ببینیم چه شده است. حضرت با چند نفر از اصحابشان به بازار رفتند، دیدند بساط روغن فروشی او جمع شده و خبری از او نیست. پرسیدند این بنده خدا کجاست؟ گفتند: چند روز پیش حالش بد شد و از دنیا رفت. اطرافیان گفتند آقا این مرد اهل صداقتی بود مرد خوبی بود، ولی یک صفت بدی داشت دنبال زنان نامحرم راه میافتاد چشم پاکی نداشت و گاهی اوقات رفتارهای غیر اخلاقی ازش سر میزد. حضرت فرمودند محبتی به من داشت که اگر گناهانی بزرگتر از اینها هم داشت خداوند به خاطر آن محبت حتماً او را میآمرزید (الكافي (ط - الإسلامية)، ج۸، ص: ۷۷.).
ما وقتی این انسان را در بازار میبینیم به حسب ظاهر نماز و روزۀ آنچنانی ندارد، چشمش هم پاک نیست و دنبال نامحرم میرود، در بین اهل محل هم اعتباری ندارد اما قلبش زنده است و توی عالم خودش با پیامبر اکرم یک حساب و کتابی دارد لذا نمیتوانیم بگوییم: ما همنشین پیامبر هستیم، صف اول نماز میایستیم دور و بر حضرتیم ما بر او فضیلت داریم حاشا و کلاً!
پس مسئله اول این است که معیار سنجش انسانها جان و دلشان هست جان و دل یعنی محبت، اخلاص، عبودیت، سرشکستگی، دلشکستگی! از پیامبر صلّیاللهعلیهوآله پرسیدند خداوند کجاست؟ حضرت فرمودند: «عِنْدَ الْمُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُم» (بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۷۰، ص: ۱۵۷.)؛ خداوند در نزد کسانی هست که دلشان شکسته است. جان و دل افراد با خط کش ظاهری ما قابل ارزیابی کردن و اندازه گرفتن نیست پس نمیتوانیم تشخیص دهیم که ما در مقایسه با دیگران برتر هستیم یا خیر.
تا بحال گفتیم که ما نمیتوانیم از جان و دل افراد با خبر شویم و خود را با آنها مقایسه کنیم حال اگر فرض کنید ما از یک طریقی از باطن افراد خبردار شدیم مثلاً خود پیامبر اکرم تشریف آوردند و به ما گفتند: تو اخلاص و محبتت به ما از فلان شخص بیشتر است. آیا در این صورت میتوانیم خود را از آن شخص بالاتر بدانیم؟ خیر زیرا ممکن است این اخلاص، محبت و ایمان از دست برود و معلوم نیست تا کی بماند.
در واقع وضعیت فعلی افراد معیار نیست و ارزش انسانها به خاتمۀ کارشان است و جوجه را آخر پاییز میشمارند. در روایت داریم که ایمان در قلب انسانها دو گونه هست: اول ایمان ثابت و مستقر و دوم ایمان مستودع! یک عده از انسانها هستند که در عالم بالا به آنها «معارین» گفته میشود اینها کسانی هستند که ایمانشان به صورت امانت در اختیارشان قرار گرفته و در نهایت از آنها پس گرفته خواهد شد و ایمان در وجودشان ثابت نیست. [۲] همانا بنده بامداد کند در حالی که مؤمن است و شام کند در حالی که کافر است، و بالعکس گاهی شود که صبح کافر باشد و شام مؤمن شود و در این میان مردمی هستند که ایمانشان عاریت است و سپس از آنها گرفته شود و آنها را معارین (یعنی عاریت داده شدگان) نامند، سپس فرمود: فلانی از آنها است.[/پانویس]
اگر ارزش انسانها به خاتمۀ کار است ومن از خاتمۀ کار خودم خبر ندارم پس هیچ وقت نمیتوانم خودم را از کسی برتر بدانم.
گفتند یک شخصی به حضرت سلمان رضواناللهعلیه بیادبی کرد و گفت این دم سگ شرافت بیشتری دارد یا این ریش سفید شما؟ ایشان فرمودند: الان معلوم نیست! اگر ریش سفید سلمان از صراط عبور کرد بر دم سگ شرافت دارد اگر عبور نکرد دم سگ بر ریش سلمان فضیلت دارد [۳].
آنجاست که معلوم میشود چه کسی چه کاره است اینجا فعلاً خاتمۀ کار مشخص نیست. نمیدانیم این ایمانی که الان به دست من و شما رسیده چقدر از آن باقی میماند و چه مقدار آن از دست میرود انسان باید دائماً دستش به دامن خدا باشد و روی گدائی به درگاه الهی داشته و همیشه چنین طلب کند که خدایا ما را عاقبت به خیر قرار بده. «أَسْأَلُك... أَنْ تَجْعَلَ خَيْرَ عُمُرِي آخِرَهُ وَ خَيْرَ أَعْمَالِي خَوَاتِيمَهَا»[۴] خدایا از تو میخواهیم که بهترین عمر ما را پایانش قرار بده.
از خدا بخواهیم که روز به روز در حال بالا رفتن باشیم و در حال سقوط نباشیم از ما فقط گدایی کردن و طلب کردن ساخته است حالا تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. اگر انسان صادقانه طلب کند خدا دست کسی را رد نمیکند. خیلیها در طول تاریخ اهل معصیت بودند اما متحوّل شده و از خوبان روزگار شدند. خیلیها هم بودند که به ظاهر از نیکان بودند عاقبت به خیر نشدند.
چه بسیار افرادی که از خوبان و حتی خواص ائمه علیهمالسّلام بودند اما در امتحانات لغزیده و سپس منحرف شدند به نحوی که ائمه علیهمالسّلام شیعیان را از نزدیک شدن به آنها منع کردند.
نمونۀ آن ابن ابی العزاقر شلمغانی است که از خواص بانفوذ و فقیه بزرگ عهد غیبت صغری بود اما انتخاب جناب حسینبنروح به عنوان نائب سوم حضرت، بر او سخت آمد و جزء معاندین شد[۵].
چنین افرادی در بین مردم دارای مقام زهد و تقوا و ورع هستند اما چون در درون خود شأن و منزلتی قائل میشوند در مقابل امام معصوم علیهالسّلام میایستند. در حالیکه انسان باید به مقداری که خدا به او عنایت میکند، در نفس خود دائماً احساس ذلّت و سرافکندگی داشته باشد زیرا اگر سر بلند کند، مبتلا به کفر اعظم خواهد شد.
نمونۀ قرآنی چنین افرادی نیز بلعم باعورا است که عاقبت سر از کفر و الحاد در آورد[۶]. بنابراین چون آخر و عاقبت کار، مهم است، هیچکسی نمیتواند جرأت کرده و سر بلند کند و بگوید من از فلان شخص بهتر هستم، زیرا چه بسا ایمانی که در من است صرفاً عاریه باشد و آخر کار طور دیگری رقم بخورد.
در احوالات امیرالمؤمنین علیهالسّلام مکرّر آمده است که ایشان تا آخر عمر همیشه اهل گریه و تضرّع در درگاه الهی بودند که خدایا آن روز نیاید که من از چشم تو ساقط شده و مستحق جهنم شوم! این حال حضرت علی علیهالسّلام در شرایطی است که حضرت رسول اکرم صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم به ایشان فرمودهاند: یا علی! تو خلیفه و وصیّ من هستی. با این حال حضرت چنان درِ خانۀ خدا ضجه و ناله میزدند که گاهی از هوش میرفتند.
این بدان جهت است که قرآن میفرماید: [أَفَأَمِنُوا مَکرَ اللَّهِ فَلَا یأْمَنُ مَکرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ][۷] آیا آنها خود را از مکر الهی در امان میدانند؟! در حالی که هیچ کس جز زیانکاران، خود را از مکر خدا ایمن نمیداند!
یکی از صفات مؤمنین این است که اینان همیشه از عذاب الهی در ترسند. اگر کسی گمان کرد که از عذاب و مکر خدا در امان است، در شمار خاسرین خواهد بود. انسانی که جزء خاسرین نباشد، همیشه میداند دست قدرت الهی باز است و کسی مانع قدرت الهی نمیشود و خداوند هر وقت مصلحت بداند نعمت را از بندگان خود سلب میکند.
در تاریخ نمونههای زیادی نیز از اهل معصیت وجود دارد که در ظاهر جزء خوبان نبودند، اما عاقبت بخیر شده و آن حقیقتی که در دلشان بوده، آنها را به سعادت رسانده است. مانند جناب حر بن یزید ریاحی که بدون شهرت به زُهد و عبادت، عاقبت امر آن حقیقت درونیاش خود را بروز داد و به سپاه حضرت سیدالشهداء علیهالسّلام پیوست.
گاهی در بطن زندگی بسیاری از افراد که ظاهرالصلاح هم نیستند، دیده میشود که در زندگیشان مردانگی، ایثار و گذشت دارند. گاهی شخصی همسری بداخلاق دارد و با اینکه میتواند وی را طلاق دهد، اما صبر میکند. لذا خداوند مزد این ایثار او را جایی به او میدهد و متحوّل شده و عاقبت بخیر از دنیا میرود.
و گاهی یک شخص ظاهرالصلاح و متدیّن، در زندگی همسر خود را آزار میدهد و تحقیر میکند. مزد این ظلم را نیز خداوند به موقع به وی عطا میکند.
لذا جهت دوم این است که گفتهاند: ارزش انسان به خاتمه است و چون انسان از خاتمۀ کار خود خبردار نیست، نباید هیچگاه خود را از دیگری برتر ببیند.
نکتۀ سوم از این دو مطلب قبل عمیقتر و دقیقتر است. فرض کنید خود پیامبر اکرم صلّیاللهعلیهوآلهوسلم تشریف آوردند و گفتند: آقای فلانی شما اخلاص و محبت و ایمانت از فلان آقا بیشتر است و این امور تا آخر همراه تو هست و در قیامت نیز همنشین خود خود خود من هستی و این آقا که کنار توست اهل جهنم است و عاقبت بخیر نخواهد شد. مگر رسول خدا صلّیاللهعلیهوآلهوسلم به امیرالمومنین علیهالسّلام نفرمودند علی خیر الخلق بعد النبی است، سید الاوصیاء، قسیم الجنه و النار، صاحب صراط، صاحب میزان و… است[۸]. اما امیرالمومنین هنوز میترسیدند که عاقبت به خیر نشوند لذا وقتی رسول خدا فرمودند یا علی میبینم که محاسنت از خون سرت خضاب شده امیرالمومنین یک سوال پرسیدند، «أَ فِي سَلَامَةٍ مِنْ دِينِي»[۹]؛ آیا در آن هنگام دین من سالم است؟ آنجا بود که رسول خدا ضمانت کردند و فرمودند عاقبت به خیر هم میشوی. در اینجا که معلوم شد باطن امیرالمؤمنین علیهالسلام از همه برتر است و عاقبت بخیر هم میشوند آیا حضرت میتوانند خودشان را از بقیه بالاتر ببینند؟
خیر باز هم نمیشود. به خاطر اینکه در این عالم یک حقیقتی حکومت میکند و آن حقیقت این است که همۀ خوبیها و کمالات متعلق به خدا است و انسان فقط امانتدار این کمالات است. اگر انسان امانتدار است پس حق ندارد خودش را از کسی بالاتر ببیند اصلاً حق ندارد بگوید "من" که بعد بخواهد مقایسه کند و بگوید من از او بالاتر هستم. لذا نبی اکرم صلّیاللهعلیهوآلهوسلم میفرمودند: «أَنَا سَيِّدُ وُلْدِ آدَمَ وَ لَا فَخْر»[۱۰]؛ من برترین فرزندان آدم هستم ولی هیچ افتخاری در قلبم و در ظاهر نسبت به دیگران ندارم. چون من بندهام! من فقیرم! من ندارم! داراییهای من مال کسی دیگر است. «کَانَ رَسُولُ اَللَّهِ یَأْكُلُ أَکْلَ اَلْعَبْدِ وَ یَجْلِسُ جِلْسَةَ اَلْعَبْدِ وَ یَعْلَمُ أَنَّهُ عَبْدٌ»[۱۱] غلام و برده در آن زمانها چگونه مینشست؟ با تواضع با ذلت، حضرت نیز موقع غذا به همین شکل مینشستند نه اینکه مثل پادشاهان و رؤسا باشند به همان صورت هم غذا میخوردند و راه میرفتند. در اوج ملکوت قرار دارد، مُلک و ملکوت در زیر نگین انگشترش است ولی سر سوزنی نمیتواند خودش را از دیگران بالاتر ببیند. این تواضع ریشهاش در توحید است. یعنی اگر انسان بفهمد همهکارۀ عالم خداوند است دیگر حق اینکه بخواهد در این عالم منم منم بکند ندارد. انسان باید خود را از هر انسان دیگر و بلکه از هر حیوانی پایینتر ببیند.
در روایتی آمده است که خداوند به حضرت موسی علیهالسّلام فرمود: «بار دیگر که برای مناجات آمدی، بدترین مخلوق مرا به همراه بیاور!»
حضرت موسی علیهالسّلام هنگام بازگشت در فکر فرو رفت که چه کسی را ببرد؟
به هرکس که میاندیشید با خود میگفت: «شاید خدا او را دوست داشته باشد»
سرانجام موسی علیهالسّلام سگی را یافت که تمام بدنش را کِرم گرفته و لاشه گندیدهاش رها شده بود و بوی عفونتش رهگذران را آزار میداد. با خود گفت: شاید این منفورترین موجود نزد خدا باشد؛ اما این مطلب به ذهنش خطور کرد که شاید خدا همین موجود را نیز دوست داشته باشد.
هنگامی که به میقات رفت، ندا رسید: «ای موسی! چیزی به همراه نیاوردی؟!»
موسی علیهالسّلام پاسخ داد: «به هرچه نگریستم، آن را شایسته دوست داشتن تو دیدم».
ندا رسید: «ای موسی! اگر آن سگ را به همراه آورده بودی، از چشم ما میافتادی!» و یا در جایی دیگر آمده است: «ای موسی به عزت و جلالم قسم، اگر آن سگ را میآوردی نامت را از دیوان انبیاء محو میکردم»[۱۲]
نبوت یعنی عبودیت! ما وقتی میخواهیم شهادت به نبوت و رسالت پیامبر دهیم میگوییم: «اشهد ان محمداً عبده و رسوله»؛ اول به مقام عبودیت میرسند بعد که عبد خدا شد او را میفرستند که از مردم دستگیری کند و آنها را به دنبال خدا ببرد تا «عبده» نشود از «رسوله» خبری نیست. اگر سر سوزنی از مقام عبودیت خارج شود و بخواهد در وجودش منم منم حاکم بشود دیگر این شخص اسمش از دیوان نبوت پاک میشود. خداوند گفت ای موسی من بندگانم را زیرو رو کردم کسی را خوارتر و ذلیلتر از تو در درگاهم نیافتم و لذا «اصْطَفَيْتُكَ»؛ تو را انتخاب کردم. [۱۳]
اگر انسان به توحید فکر کند دیگر در کنار یک سگ هم که رد شد نمیتواند خود را بالاتر ببیند. نمیتواند بگوید او از من پایینتر است میگوید من صفر هستم او هم صفر است، من هیچ ندارم او هم ندارد، دو تا موجود ندار که بر یکدیگر برتری ندارند. اگر ما نگاهمان به انسانها، به همنشینان و دوستانمان اینگونه باشد، زندگیها زیر و رو میشود. من بخواهم با رفیقم تعامل کنم حق ندارم در قلبم خود را از او بالاتر ببینم. اگر خودم را صفر دیدم دیگر جرأت نمیکنم او را تمسخر کنم، جرأت نمیکنم به او امر و نهی و ظلم کنم، داخل منزل هم جرأت نمیکنم به زنم امر و نهی ظالمانه انجام بدهم و ظلم کنم، خانم خسته است کار کرده زحمت کشیده من از بیرون بیایم و به او بگویم: خانم برو آب بیار! به چه حقی میتوانم به او امر کنم!! اگر من در قلبم خودم را از او بالاتر ببینم از این کارها انجام میدهم اما اگر فهمیدم که من از او برتر نیستم من بندهام، او هم بنده است دیگر حق اینکه بخواهم امر و نهی ظالمانه بکنم ندارم، نه اینکه حق ندارم اصلاً این کار از من صادر نمیشود یعنی همانطور که من به یک بزرگتر دستور نمیدهم به کوچکتر از خودم نیز نمیتوانم دستور دهم. اگر یک جایی هم دستور میدهم از سر خیرخواهی و صلاح اوست برای اینکه او اصلاح شود ممکن است حرفی بزنم. معلم و شاگرد، صاحب مغازه و شاگرد مغازه همه همین حکم را دارد انسان در کوچه و خیابان از کنار فقیرترین فقرا، از کنار ضعیفترین آدمها که عبور کرد باید واقعاً در قلبش این را یادآوری کند که من هیچ برتری بر او ندارم، حال و نحوه برخورد با او به طوری باشد که در وجودش حس برتری، سرکشی و ترفّع وجود نداشته باشد.
این یکی از مسائلی میباشد که از ریشههای اصلی اصلاح صفات اخلاقی است. این مطلب با دو نکتۀ قبل متفاوت است چرا که در این حالت دیگر صحبت از خبرنداشتن از آینده و عاقبت کار افراد نیست. ریشۀ این تفکر در این است که انسان باید حقیقت توحید را با تمام وجود درک کند. یعنی باور داشته باشد که در این عالم هر کمالی، هر عظمتی، هر مقامی، فقط و فقط متعلق به خداوند متعال است و هیچکسی غیر از خدا چیزی ندارد.
شخصی که میخواهد بگوید: من از دیگری برترم، اوّل باید این «من» را صاحب کمالی ببیند، سپس این «من» را با دیگری مقایسه کند و بگوید من از دیگری برترم.
توحید در مکتب اسلام هیچ جایی برای اینکه کسی خود را از دیگری برتر ببیند و برای خود کمالی قائل شود، باقی نمیگذارد. یعنی شخص تا به خودش مراجعه کند و بگوید: من نبوت دارم! میگویند: تو صفرِ صفر هستی. این نبوت به عنوان یک امانتی دست توست. اگر حق این امانت را نگه نداری، دچار عذاب نیز خواهی شد.
اگر شخص بگوید: من علم و دانش دارم! میگویند: تو علم و دانش نداری. علم فقط و فقط مربوط به خداوند است. تو مانند آیینه هستی. آیینه هیچوقت نمیتواند ادعا کند من نور دارم، چون نور مربوط به خورشید است و آیینه فقط منعکس کنندۀ نور است و بس.
لذا اگر آیینهای مدعی شود که نور من از نور فلان آیینه بیشتر است، آن آیینهای که ادعای نورانیّت بیشتر دارد، را میشکنند، زیرا هیچ نوری از خود ندارد و تاریک مطلق است؛ نور فقط اختصاص به خورشید عالم (خداوند متعال) دارد که از مجرای فیض خود به هر کس اراده کند به آن مقداری که بخواهد، فیض میرساند، ولی فیض به کسی تملیک نمیکند. خداوند هیچکسی را در این عالم، مالک چیزی قرار نمیدهد بلکه به هرکس چیزی داده، امانت است.
اگر انسان در مسأله توحید افعالی و توحید صفاتی تعمق و تأمل کند، به روشنی در مییابد که تمام مِلکها در این عالم، امانت است.
ذکر «الحمدلله رب العالمین» که در هر نمازی تکرار میشود، یعنی حقیقتِ تمام مراتب حمد، مختص به خداوند است. به فرمودۀ بزرگان هیچگاه نمیتوان کسی غیر از خداوند را حمد کرد. یعنی نمیتوان آینهای را نگاه کرد و گفت: چه آینۀ پُرنوری! بلکه همیشه باید گفت: چه خورشید تابانی. زیرا نور مربوط به آیینه نیست. چنانکه زیبایی مربوط به گُل نیست! گُل فقط گوشهای از زیبایی خداوند را نشان میدهد لذا در تماشای زیبایی گُل، باید از خداوند تعریف کرد.
اگر قرار باشد از دیگر موجودات تعریف کنیم، دیگر «الحمدُ لِله» نمیشود، نمیتوان گفت: خداوند حمدی دارد و مخلوقات هم برای خود حمدی دارند. لذا باید از ابتدا اعتراف کرد که تمام مراتب حمد با تمام خصوصیاتش، فقط و فقط از آنِ خداوند است. و در عالم ظاهر از هر کسی ستایش میشود، در واقع خداوند در مظهری از مظاهرش و در جلوهای از جلواتش ستایش میشود.
شخصی که میخواهد بگوید من از دیگری برترم، در واقع «الحمدُ لِلّه» را زیر پا گذاشته است زیرا خودش را مستحق حمد شمرده است. در واقع ابتدا برای خود کمالی فرض کرده و خود را مستحق حمد و ستایش دانسته و گفته است: استحقاق من برای حمد و ستایش از فلان شخص بیشتر است!
اما شخصی که میگوید «الحمدُ لِله» و اعتراف میکند که من هیچ چیزی ندارد، طبیعتاً معترف است که من نمیتوانم خود را در چیزی که ندارم با شخصی که او نیز آن چیز را ندارد، مقایسه کنم و خود را برتر بدانم.
به طور مثال هیچگاه دو کارمند بانک که پولهای دیگران نزدشان ودیعه و عاریه است نمیتوانند به یکدیگر فخر بفروشند که پول امانت نزد من بیشتر از پولهای امانت نزد توست. اگر واقعاً این مال، این زیبایی، این اعتبار و آبرو و... امانتی از جانب خداوند در اختیار ماست، دیگر جایی برای فخرفروشی باقی نمیماند.
در واقع انسان با این دید امانتداری، هیچ ترجیحی بر دیگری ندارد، البته ترجیح مربوط به امانتی است که خداوند قرار داده است. مثلاً شخصی کلاس دهم و دیگری کلاس اوّل است. آن شخص میگوید: من به اندازۀ ده کلاس امتحان دادم و این مقدار از علم را به عنوان امانت در اختیار من قرار دادهاند و فلانی به اندازۀ یک کلاس امتحان داده است. اما این علم مربوط به من نیست و من صاحب آن نیستم. اگر صاحب آن بخواهد، همین لحظه آن را میگیرد. اگر خداوند بخواهد در یک لحظه به آن کلاس اولی به قدر کلاس دهم سواد میآموزد. این خداوند است که هر که را بخواهد بالا یا پایین میبرد.
اگر انسان باور کرد که در حقیقت مالک اصلی خداست، آن وقت موضوع تکبر و عُجب، و خود را برتر دیدن از بین میرود.
در واقع این طرز تفکر نه تنها تکبر را از بین میبرد، بلکه عُجب را نیز از میان برمیدارد. طبق روایات، «عُجب» یکی از مهمترین و برترین ابتلائات مؤمن است. مؤمن گاهی بعد از عمل خیری که انجام میدهد، از خودش خوشحال میشود و میگوید: «الحمدلله من نماز خوبی خواندم. الحمدلله چند وقت است که خوب روزه میگیرم».
این شخص «الحمدلله» را به زبان میآورد، ولی در واقع «الحمد لی» میگوید و حمد را به خودش برمیگرداند.
از همین رو گاهی خداوند اجازه میدهد تا مؤمن مرتکب گناه شود تا به عُجب مبتلا نشود. چون ظرف ما کوچک است، اگر مدتی مرتکب گناه و اشتباه نشویم، سر از عُجب بیرون آورده و به جای احساس شرمندگی، خدای ناکرده در برابر خداوند سر خود را بالا میآوریم و سقوط میکنیم.
حضرت امیرالمؤمنین علیهالسّلام میفرمایند:
«سَیِّئَةٌ تَسُوءُکَ، خَیْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَةٍ تُعْجِبُکَ»[۱۴]
«گناهی که تو را اندوهگین کند نزد خداوند بهتر است از کار نیکی که باعث غرور و خودپسندی تو شود».
از سختترین موانع راه خدا و مسیر حرکت به طرف خداوند، این است که انسان کار خوب انجام دهد و آن کار خیر و نیک، وی را به عُجب دچار نکند. انسان باید وقتی کار خوب انجام میدهد، آن را از خدا ببیند و به خود نسبت ندهد، حتی احساس نکند که من این وسط فاعل بودم بلکه بگوید: خداوند به دست من این کار خیر را جاری کرد و خداوند بر من منت گذاشت و در این مسیر حرکت داد.
بنابراین نکتۀ سوم که تأمل در توحید است، علاوه بر اینکه از نکتۀ اوّل و دوم لطیفتر است، راه اصلی درمان عُجب و تکبر نیز میباشد.
از همین رو تمام اذکار از جمله «لا اله الا الله»، «سبحان الله»، «الله اکبر» در انتها به توحید بازمیگردند. همه این اذکار اعتراف به این است که همه کارۀ عالم خداوند متعال است و دیگران در این عالم جز فقر و نیاز و بیچارگی چیزی ندارند.
با نکاتی که تا کنون بیان کردیم به این نتیجه رسیدیم که انسان نباید خود را از دیگران بالاتر ببیند اما آیا همین مقدار کافیست؟ خیر! انسان علاوه بر این که نباید خود را برتر از دیگران ببیند باید گاهی خود را از بقیۀ پایین و بدتر هم ببیند.
حال باید دید این امر عجیب و مشکل که انسان خود را بدتر از دیگران ببیند چگونه میسر میشود؟
در واقع باید برای این مطلب توجیه علمی آورد که چگونه در نگاه توحیدی که شخص همه چیز را از خدا میبیند و هیچ استقلالی برای خود و دیگران قائل نیست باید خود را از دیگران بدتر نیز ببیند؟
یکی از علامتهای مؤمن این است که بدیهای خود را بسیار بزرگ و خوبیهای خود را بسیار کم میبیند! علاوه بر این بدیهای دیگران را بسیار کم و خوبیهای آنها را بسیار زیاد میبیند![۱۵]
برخی در پاسخ این سؤال که فلانی چطور آدمی است؟ میگویند: خیلی خوب است و ما از او بدی ندیدیم. بعضی بلافاصله با تعاریف بد از وی انتقاد میکنند. عدهای نیز با نگاه عیسوی، بدیهایش را ندیده و نکات مثبت وی را بازگو میکنند. مانند حضرت عیسی علیهالسّلام که هنگام عبور از کنار جنازۀ حیوانی مُرده، در حالی که اصحاب از بوی تعفُن آن آزرده شدند، ایشان به دندانهای سفید حیوان اشاره کردند[۱۶]. حالِ عیسوی داشتن یعنی انسان از دیگران خوبیهایشان را ببیند و به بدیهایشان التفات نکند.
حال ما باید خوبیهای خودمان را ندیده و بدیهای خود را ببینیم و از این بالاتر بدیها خود را بسیار و خوبیهای خود را اندک و ناچیز بدانیم و این یکی از علامات مؤمن است.
یکی از توجیهات علمی این رفتار مسألۀ پیچیدگی نفس انسان است که حل و فصل آن آسان نیست.
امام سجاد علیهالسّلام در پیشگاه الهی چنین میفرمایند:
«وَ أَنَا بَعْدُ أَقَلُّ الْأَقَلِّینَ وَ أَذَلُّ الْأَذَلِّینَ وَ مِثْلُ الذَّرَّهٔ أَوْ دُونَهَا»[۱۷]
«بار الها من پستترین پستترها و کمترین کمترهایم، ذرهای بلکه کمترم».
این کلام امام معصومی است که دارای مقام عصمت بوده و از تمام عالم برترند. برای تفهیم بیشتر این مطلب به این مثال عامیانه توجه کنید:
برخی افراد هستند که دائماً ناله میکنند که: «چرا همیشه من مریضم. چرا خداوند مریضی را همیشه همراه من کرده است؟ و...» وقتی اجزاء سالم بدن این شخص را به او نشان دهیم که چشم، گوش، زبان، قلب و دهها عضو دیگر بدنت سالم است و فقط پاهایت درد میکند، تازه میفهمد که بیش از ۹۰ درصد اعضای بدنش بیمار نیست و فقط ده درصد آن مریض است.
این شخص چون دائماً به این ده درصد اعتراف میکند، در عالم خود گمان میکند که همیشه مریض است و بیشترین دردسرها مربوط به اوست. مثلاً زندگیاش را نگاه میکند و میگوید: «برای ما که اصلاً خدا خیری نخواسته و دائماً مصیبت و بلا و سختی بر سر ما میبارد». حال شاید کُل مشکلاتش مربوط به اختلاف بین همسر یا شریکش باشد. وی صدها برابر نعمتی را که خدا به او داده نمیبیند و تنها همان چند مشکل جلوی چشم خود را میبیند.
چه اتفاقی میافتد که دیدگاه یک شخص اینگونه میشود که بدیها و مشکلات خود را زیاد میبیند؟
پاسخ روشن است: وی تمام فکر خود را درگیر این مشکلات کرده است و این توجه و التفات به سختیها سبب میشود بسیاری از چیزهای خوب و بدون مشکلی که دارد را نبیند و از آنها غافل شود.
وقتی انسان دائماً به مشکلات خود توجه میکند، آنها در چشمش پُررنگ شده و خوبیها را فراموش میکند لذا خود را از تمام مردم پُرمشکلتر و پُردردسرتر میبیند.
مؤمن همیشه نسبت به عیوب نفس خود اینگونه است و غیر مؤمن نسبت به عیوب دیگران این چنین است.
اینکه در روایات فرمودهاند: «طُوبَى لِمَن شَغلَهُ عَیبُه عَنْ عُیوبِ النّاسِ»[۱۸]؛ به این معناست که مؤمن چون همیشه مشغول اصلاح عیوب و درمان نفس خودش است، با آن صفتهای خوب و حسنهای که خداوند به او به طور امانت داده، کلنجار نمیرود.
به طور مثال اگر یک ماشین خراب را به میکانیک بدهند، میکانیک با قسمت سالم ماشین کار ندارد بلکه ساعتها وقت میگذارد تا آن قسمت خراب ماشین را میزان کند.
مؤمن نیز اینگونه است. از ابتدای صبح که از خواب برمیخیزد دائماً عیوبش مقابل چشمانش است که: «من زود عصبانی میشوم، اهل ایثار نیستم، خود را از دیگران برتر میبینم، در امر نماز سستی میکنم، نافلهها را بجا نمیآورم، کم قرآن میخوانم و...». درد مؤمن از ابتدای صبح همین است که خدایا به فریادم برس که از غفلت و کوتاهی رها شوم. لذا هیچگاه به ذهنش خطور نمیکند که: «الحمدلله با همسایهام مؤدب برخورد میکنم و اهل کمک به دیگران هستم و...»؛ مؤدب برخورد کردن و کمک به دیگران وظیفۀ مؤمن است و توجه کردن ندارد.
بنابراین مؤمن نه تنها دنبال فخرفروشی نیست بلکه دائماً در پی درمان درد و عیوب خود است و چون همیشه به درد خود توجه و تمرکز دارد، نسبت به دیگر موارد هیچ التفاتی ندارد. لذا اگر از وی پرسیده شود تو چطور آدمی هستی؟ فهرستی از مشکلات، نقایص و اشتباهاتش مقابل چشمانش میآید و به مابقی اصلاً التفاتی ندارد.
اینجاست که «یسْتَقِلُّ کثِیرَ اَلْخَیرِ مِنْ نَفْسِهِ وَ يَسْتَكْثِرُ قَلِيلَ الْخَيْرِ مِنْ غَيْرِه» نیکی بسیار خود را اندک میشمارد و نیکی کم دیگران را بسیار میشمارد «وَ یسْتَکثِرُ قَلِیلَ اَلشَّرِّ مِنْ نَفْسِهِ، وَ یسْتَقِلُّ کثِیرَ اَلشَّرِّ مِنْ غَیرِه» و بدی اندک خود را فراوان به حساب میآورد و بدی زیاد دیگران را کم میشمارد.[۱۵]
مؤمن از هنگامی که از خواب بیدار میشود در حال مراقبه است. کسی که در حال مراقبه به سر میبرد یعنی دشمنی در کمین دارد که باید دائماً حواس خود را جمع نماید تا از طرف او ضربه نخورد. تمام تمرکز مؤمن بر آن نقطهای است که شیطان میخواهد در وی نفوذ کند، لذا به دیگر موارد هیچ توجهی ندارد. با این دیدگاه طبیعتاً منافذی که ممکن است از طریق آنها ضربه بخورد در چشمش بزرگ است و مابقی موارد کوچک و ناچیز. در طرف مقابل چون به دیگران با دید ایمانی و از روی شفقت نگاه میکند، فقط خوبیهای آنان را میبیند و از بدیهایشان چشمپوشی میکند.
برآیند چنین نگاهی این است که همیشه خود را از دیگران پایینتر میبیند. یعنی در نگاه اوّل حالش این است که به هر کس برخورد میکند از او خوبی و از خودش بدی میبیند.
با تأمل در این چهار نکته، ابعاد علمی مسألۀ تواضع حل میشود و انسان اجمالاً میداند که اگر بخواهد درست و واقعی زندگی کند، نباید تکبّر داشته باشد و در مقایسه با دیگران نباید خود را بالاتر ببیند، و به این مقدار نیز نباید اکتفا کند بلکه باید خود را از دیگران پایینتر نیز ببیند و همچنین نباید عجب داشته باشد یعنی زمانی که خود را با دیگران مقایسه نمیکند نیز خود را دارای کمال نبیند و از خود راضی نباشد.
برای تحصیل تواضع در قدم اول باید نکاتی که از معارف اهل بیت علیهالسلام مرور شد را به یاد داشته باشیم. همیشه یادمان باشد که ارزش عمل به اخلاص است ارزش عمل به طهارت قلب است و ارزش عمل به ظاهر نیست. یادمان باشد که ارزش آدمها به خاتمۀ کارشان است؛ این ایمانی که الان دست ما امانت است معلوم نیست تا آخر باقی بماند یا نماند. اینها را که انسان یادش باشد خود به خود این تکبر میریزد اما غیر از یادآوری این معارف دو راهکار وجود دارد که در ادامه به بررسی آنها میپردازیم.
راه اینکه انسان بخواهد نسبت به دیگران تواضع داشته باشد و این تواضع را به همه جا سرایت دهد، داشتن «نگاه توحیدی نسبت به خود و دیگران» است.
در نگاه توحیدی نسبت به خود باید نعمتهایی که خداوند به انسان عطا فرموده را متعلق به خود نبیند بلکه همه را از خداوند بداند. با این حال دیگر خودش را نسبت به دیگران برتر و بالاتر نمیبیند.
در نگاه توحیدی نسبت به دیگران انسان باید همۀ موجودت را از جهت ارتباطشان با خداوند نگاه کند، زیرا هر موجودی دو جنبه دارد؛ یک جنبۀ آن جنبۀ الهی اوست که بالاخره در درگاه الهی برای وی حساب و کتابی منظور است و خداوند او را خلق کرده و روزیاش را میرساند.
جنبۀ دیگر این است که انسان موجودات را تنها نگاه کند، در این نگاه موجودات براساس تفاوتهایشان، خوب و بد دارند که مشول احکام خاصی میشوند.
وقتی موجودات را از حیث ارتباطشان با خدا نگاه کنیم، همه موجودات خوب و محترم هستند و مستحقِ شفقتاند. مؤمن در زندگی باید در جای خود هر دو نگاه را داشته باشد. به طور مثال وقتی انسان میخواهد با ابن ملجم لعنةاللهعلیه، تعامل برقرار کند، میتواند دو طرز نگاه داشته باشد. میتواند به خود او نگاه کند که واقعاً أشقی الأولین و الآخرین است و جایگاهش جهنم و مستحق لعن است و باید با اصول شریعت با وی برخورد کرد. لیکن نگاه دیگر این است که وی مخلوق خداوند است و خداوند متعال همینقدر که به وی هستی بخشیده و به او روزی میرساند، نسبت به وی رحمت و شفقت داشته است و هنوز که نفس میکشد فرصت توبه دارد و ممکن است مشمول رحمت خاص خداوند شود.
با این طرز نگاه، تمام حساب و کتابها تغییر میکند. فردی که فقط نگاه اوّل را دارد یک نوع برخورد میکند و شخصی مانند امیرالمؤمنین که هر دو نگاه را باهم دارد، ابتدا به وی از دید الهیاش نگاه میکند سپس احکام فقهی و حقوقی را دربارۀ او مطرح میفرماید.
این نحوۀ برخورد با یک شخص ناصبیِ قاتل امام است؛ زمانی که ابن ملجم دستگیر شد دست بسته و سربرهنه او را نزد حضرت آوردند، امام با صدایی ضعیف فرمودند: «کار شگفتی کردی و گناه بزرگی را مرتکب شدی. آیا من نبودم که به تو مهربانی کردم و تو را در بخشش بر دیگران ترجیح دادم؟ پس چرا پاداشم را چنین دادی؟». سپس حضرت روی به امام مجتبی علیهالسّلام کرده و درباره ابنملجم فرمودند: «او را غذا بدهید و به او آب بنوشانید. اگر زنده ماندم، صاحب خون خویش هستم. اگر خواستم او را میکشم و اگر نخواستم از او میگذرم. اگر مُردم، او را بکشید ولی در حقش زیاده روی نکنید.» ب[۲۰]
فرضاً اگر فردی مثل ما آنجا بود در نگاه اوّل با نگاه فقهی، ابن ملجم را ناصبی و واجب القتل میدانست و وی را در همان لحظه مستحق ناسزا و قصاص میدید، اما امیرالمؤمنین علیهالسّلام که هر دو جنبۀ وی را میبینند، نگاه دیگری دارند و میفرمایند اگر زنده ماندم، او را عفو میکنم. بزرگان فرمودهاند که اگر امام مجتبی علیهالسّلام از نظر شرایط اجتماعی از قدرت کافی برخوردار بودند، براساس سنت رسول خدا و تشویق آیه قرآن بر عفو به جای قصاص، احتمال اینکه ابنملجم را میبخشیدند، وجود داشت ولی دسیسههای معاویه و احتمال تزلزل هویت اجتماعی حضرت، منجر به قصاص از ابنملجم براساس ضوابط شرعی شد.
همین نگاه در رفتار حضرت سیدالشهداء علیهالسّلام در روز عاشورا نیز وجود دارد. امام حسین علیهالسّلام در برابر کسانی که از ابتدای صبح مرتکب آن همه جنایت شدهاند، ایستاده و آنها را نصیحت و خیرخواهی میکنند که با توبه کردن، از جهنم به سمت بهشت راهی شوند.
حتی حضرت در کُشتن آنها نیز کینه و خصومت شخصی ندارند بلکه از باب وظیفه و با توجه به خصوصیات شخصی به آنها شمشیر میزنند. لذا فرمودهاند: هنگامی که مؤمن با شخص کافر و فاسق هم مواجه میشود، در عین اینکه قلباً از او بیزار است و تبرّی میجوید و طبق احکام اجتماعی ارتباط با وی را مذموم میداند و در مقابل او تواضع ندارد، اما در قلب خود نگاه رحمت و شفقت به وی دارد چرا که او نیز مخلوق خداست لذا تلاش دارد تا وی را هدایت کرده و نجات دهد. از همین رو مؤمن تا لحظۀ آخر در عین اینکه از کافر و فاسق بیزار است، اما در قلب خود نسبت به او تواضع دارد.
امام صادق علیهالسّلام از پیامبراکرم صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم نقل فرمودند: هر که یهودی یا مسیحی یا آتش پرست و یا شخص نامسلمانی را ببیند و بگوید: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی فَضَّلَنِی عَلَیک بِالْإِسْلاَمِ دِیناً وَ بِالْقُرْآنِ کتَاباً وَ بِمُحَمَّدٍ نَبِیاً وَ بِعَلِی إِمَاماً وَ بِالْمُؤْمِنِینَ إِخْوَاناً وَ بِالْکعْبَةِ قِبْلَةً»، خداوند هرگز او را با آن شخص نامسلمان در آتش گرد هم نیاورد «لَمْ یجْمَعِ اَللَّهُ بَینَهُ وَ بَینَهُ فِی اَلنَّارِ أَبَداً»[۲۱].
این یعنی من نسبت به یک شخص کافر برتری دارم به جهت اسلام و قرآن و حضرات معصومین علیهمالسّلام نه اینکه من شخصاً نسبت به او برتری داشته باشم. آن چیزی که موجب برتری انسان است، شخصیت حقوقی وی است و به خاطر آن شخص مؤمن بر کافر فضیلت دارد و از این باب شکرگذار خداوند است. اما در بُعد شخصیت حقیقی، همان اصول تواضع قلبی کماکان در جای خود محفوظ است.
لذا بسیاری از رفتارهای مشفقانۀ ائمه اطهار علیهمالسّلام با مخالفینِ معاند و مستکبر، از حیث ارتباط آنها با خداوند است که حضرات معصومین همیشه به موجودات عالم، نگاه توحیدی داشتهاند.
در روایتی مُرسل نقل شده است که: حضرت ابراهیم علیهالسّلام هرگز تنها و بدونِ مهمان غذا نمیخورد. گاهی که مهمان نداشت، سرِ راه میایستاد، هر مسافری که رَد میشد او را دعوت به خوردن مینمود. روزی، شخصِ کافری از آنجا میگذشت. حضرت ابراهیم علیهالسّلام از او دعوت کرد که به خانهاش برود و با او هم غذا شود. وقتی کافر سرِ سفره نشست، حضرت ابراهیم «بسم الله الرّحمن الرّحیم» گفت و از آن مرد نیز درخواست کرد که این عبارت را تکرار کند. مرد گفت: من خدایی را نمیشناسم تا نام او را ببرم. حضرت ابراهیم علیهالسّلام ناراحت شد و فرمود: پس برخیز و برو.
مهمان بلند شد و از خانه بیرون رفت. در این موقع وحی الهی نازل شد که: ای ابراهیم، چرا مهمان را رد کردی؟هفتاد سال ما به او روزی میدادیم یک روز، رزقش را به تو حواله نمودیم، او را رد کردی! حضرت ابراهیم علیهالسّلام پشیمان شد. بنابراین به سرعت از خانه خارج گشت و خود را به مهمان رسانید و از او درخواست کرد که بازگردد. مرد کافر گفت: تا نگویی چرا دنبالم آمده ای، برنمیگردم.
حضرت ابراهیم علیهالسّلام جریان را تعریف کرد. کافر خجالت کشید و گفت: وای بر من که از چنین خداوندِ بخشنده و مهربانی روی گردان بودم. آن گاه، مرد به خداوند یگانه ایمان آورد و جزء نیکوکاران شد.[۲۲]
این روایات نشان میدهد که خداوند نسبت به کفار هم، شفقت و رحمت دارد که اگر انسان با این دید نگاه کند، نوع تعاملش نسبت به عالم عوض میشود.
البته این بدان معنا نیست که ما در نوع صحبت کردن و مباحث اجتماعی نسبت به کفار غیرت به خرج ندهیم و از تبرّی و لعن پرهیز کرده و بخواهیم اهل سازش با آنها باشیم. بحثهای فقهی و حقوقی در تعامل با کفار باید همه رعایت شود. مؤمن باید ارتباط خود را با کفار قطع نماید تا هر نوع ولایت کافر بر مؤمن ایجاد نشود. به فرمودۀ علامه طباطبایی رضواناللهعلیه: از صدر اسلام تا به امروز مسلمانان از هیچ چیزی بیشتر از ارتباط با کفار ضربه نخوردند، تمام بدبختی مسلمانان به جهت رعایت نکردن مرزهای بین اسلام و کفر است[۲۳].
قرآن کریم با لحنی شدید مسألۀ عدم دوستی مسلمانان با کفار را بیان میکند[۲۴]. این مربوط به عرصۀ عمل است که انسان باید در عملکرد، مرزها را حفظ کرده و روابط خود را با کفار قطع نماید مگر در مواردی که به نفع جامعۀ اسلامی است و سبب حفظ عزت میشود آن هم مشروط بر اینکه نفوذ فرهنگی به وجود نیاید که این مطلب مربوط به مبحث «عزت» است که در مباحث آینده بیان خواهد شد انشاءالله.
ولی در مسأله قلبی حساب متفاوت است. انسان در عین اینکه قلباً خود را از دیگری برتر نمیداند، به حسب وظیفه میگوید: «من ارتباطی با تو ندارم. حتی جواب سلامت را هم نمیدهم». چرا که به فتوای بسیاری از فقها، پاسخ سلام شخص کافر جایز نیست مگر در حد گفتن: علیکم! مگر اینکه شخص مستضعف باشد یا از باب عناوین ثانوی، سلام نکردن بیاحترامی محسوب شود.
لذا شخص مسلمان، حق سلام کردن به کافر را هم ندارد، چه رسد به اینکه به او اعتماد کند یا در روابط اجتماعی برای او اهمیت قائل شود، اما با این حال حق ندارد به اعتبار شخصیت حقیقی او، خود را برتر بداند.
تواضع اگرچه یک حال قلبی است اما در عمل نیز آثاری دارد که این آثار رابطهای دو طرفه با تواضع دارند. یعنی از یک طرف این آثار از تواضع جوشیدهاند و کسی که تواضع داشته باشد این موارد از او سر میزند، از طرف دیگر خود این آثار سبب ایجاد تواضع بیشتر و استمرار آن در قلب میشوند بنابراین اگر کسی خود را ملتزم به این آثار کند به مرور قلب او تواضع بیشتری پیدا میکند از همین رو میتوان التزام به آثار عملی تواضع را راهی برای تحصیل تواضع دانست.
آثار تواضع نمونههای فراوانی دارد که به عنوان نمونه چند مورد آن نقل میشود:
کسی که در قلبش خود را از دیگران برتر و بالاتر نمیبیند، وقتی مرتکب اشتباه و خطایی میشود، خیلی زود به اشتباه و خطای خود اعتراف میکند و هیچ اصراری نسبت به باطلی که انجام داده ندارد و خود را در این زمینه حقدار تلقی نمیکند.
آدمی چرا زیر بار حق نمیرود؟ زیرا اگر زیر بار حق برود باید خودیّتش را بشکند، باید از جایگاهی که برای خود ساخته، تنزّل کرده و پایین بیاید. اما برای کسی که در نفسش برای خود، جایگاهی قائل نیست، اعتراف کردن به حق هم سخت نیست.
شخصی که در قلبش برای خود یک شخصیت توهّمی دارد، وقتی بخواهد به حق اعتراف کند، رنگش را میبازد و به آسانی زیر بار حق نمیرود.
البته این موضوع نسبت به افراد مختلف متفاوت است. به طور مثال برای طلاب علوم دینی که علیالقاعده مرتکب برخی مفاسد مثل دزدی نمیشوند، ابتلائات در عرصۀ مسائل علمی است. یعنی آزمایش وی این است که وقتی در بحث علمی با شخصی جدال میکند و به خطا دچار میشود، به خطای خود اعتراف کرده و رسماً بگوید: «این حرف من غلط بود و اشتباه کردم». در حالات مرحوم علامه طباطبایی ره - شاگردانشان نقل کردند- آمده که ایشان خیلی آهسته و آرام صحبت میکردند به طوری که سر درس آنهایی که یک ذره عقبتر مینشستند اصلاً درس را نمیشنیدند، همه جمعیت به شدت میآمدند جلوی جلو تا صدای ایشان را بشنوند، ولی میگویند اگر یک سوالی از ایشان میپرسیدند و ایشان جواب را بلد نبودند مقید بودند خیلی محکم و با صدای رسا بگویند نمیدانم، این نمیدانم را با یک تاکیدی با یک بلندی میگفتند. انسان باید به اشتباه خود اعتراف کند حتی اگر این حرف اشتباه او سبب گمراهی دیگران شده باشد، باید در بین عموم آن جمع، به این خطا و اشتباه خود اعتراف کند.
این دربارۀ اهل علم بود اما هر صنفی ابتلائات و آزمایشهای مخصوص خود را دارد مثلاً در عرصۀ زندگی زناشویی، اگر مرد اشتباهی کرد و همسرش به او تذکر داد، باید به اشتباه خود اعتراف کند، نه اینکه بگوید: مردانگی مرد به این است که بر روی حرف خود محکم بایستد!
مردانگی مرد به این است که تسلیم حق باشد ولو اینکه این تذکر را همسر یا فرزندش به او بدهد، زیرا حساب و کتاب حق و باطل نزد خداوند است و وقتی انسان مرتکب اشتباه میشود بدون تعارف باید اشتباه خود را بپذیرد.
بنا بر نقل برخی روایات، پایینترین درجه از کفر این است که انسان سنگی را در مُشت خود بگیرد و با اینکه میداند سنگ است، بگوید در مُشت من یک گردو است. سنگ بودن یا یک گردو بودن تأثیری در عالم ندارد، اما همینمقدار که شخص حاضر میشود در نفس خود مقابل حق بایستد، اولین درجۀ کفر است که کفر از اینجا آغاز میشود زیرا کفر در لغت به معنای پوشاندن است و کافر به کسی گفته میشود که حق را میپوشاند. کسی که بتواند این ذره از حق را بپوشاند، میتواند حقهای دیگر را نیز پنهان کند.
یا هنگام رانندگی در برخی موارد با اینکه ما مقصر هستیم، وقتی کسی به ما تذکر میدهد، به جای عذرخواهی کردن از اینکه حق دیگری را ضایع کردیم، با بوق زدن ممتد و با حال عصبانیت، در برابر حق میایستیم.
قطعاً رعایت نکردن قوانین به جهت اخلاقی و فقهی، ظلم کردن در حق دیگران محسوب میشود و گناه است و انسان باید از حرام و خطایی که مرکتب شده، عذر خواهی نماید.
در سیرۀ حضرت رسول آمده است که: «كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا دَخَلَ مَنْزِلًا قَعَدَ فِي أَدْنَى الْمَجْلِسِ إِلَيْهِ حِينَ يَدْخُل»[۲۵] حضرت وقتی در مجلسی وارد میشدند، نزدیکترین جایی که خالی بود مینشستند.
اینکه انسان تقیّد به نشستن در صدر مجلس داشته باشد و برای خود جای خاصی در نظر بگیرد، یا بر اساس یک سری آداب اجتماعی در عالم پندار گمان کند که شأن و جایگاهش این است که از دیگران جلوتر راه برود و... جز پندار و توهم چیزی نیست.
مسائل این چنینی در عالم واقع چیزی به ما اضافه نمیکند، ما همان چیزی هستیم که هستیم. اساس ایمان بر حقمداری است و درعالم ایمان، تمام این اعتبارات هیچ و پوچ است.
لذا جای نشستن مؤمن در مجلس، هیچ تفاوتی در نفسش ایجاد نمیکند البته گاهی انسان وظیفه دارد بالای مجلس بنشیند به طور مثال اگر در یک خانواده بچهها به پشتی تکیه دهند و پدر مؤدّب در برابر آنها بنشیند، این برای فرزندان ضرر دارد و حالت اطاعت و تسلیم در نفسشان از بین میرود، لذا پدر خانواده یا رئیس یک مجموعه وظیفه دارد تا برخی موارد را رعایت کند، اما در قلبش نباید تمایل به نشستن در صدر مجلس باشد.
یکی از علامات مؤمن این است که هنگام رفت و آمد، جلوتر از دیگران نباشد، بلکه بنای اولیهاش بر این است که با دیگران مساوی باشد، اما وقتی از باب انجام وظیفه در صدر مجلس مینشیند یا جلوتر از دیگران راه میرود، در قلبش آرزو میکند که ای کاش پایین مجلس بودم یا پشت سر دیگران راه میرفتم.
یکی از دلائلی که در روایات فرمودهاند: مکروه است مؤمن طوری حرکت کند که دیگران پشت سرش باشند این است که این طرز رفتار باعث ایجاد تکبر میشود.
خداوند انسان را به گونهای خلق کرده است که توهمات بر او غلبه دارد لذا وقتی جلوتر از دیگران راه میرود، ناخودآگاه در قلبش احساس میکند که گویا بر دیگران فضیلت دارد لذا خداوند دستور فرموده که به گونهای راه بروید که تقدیم بین شما نباشد.
در واقع همانطور که حال سجده سبب ایجاد تواضع در قلب میشود، جلوتر از دیگران راه رفتن نیز سبب تکبر میشود.
تا زمانی که انسان از این توهمات و هوای نفس پاک نشود، این مسائل در قلبش وجود دارد.
از دیگر نشانههای تواضع، زودتر سلام کردن به دیگران است که در سیرۀ ائمۀ اطهار دیده میشود. رسول خدا صلّیاللهعلیهوآله عادتشان این بود که به همه زودتر سلام میکردند حتی کودکان، اینکه انسان زودتر به دیگران سلام کند کمک میکند جوانههای غرور و تکبر در قلب انسان به وجود نیاید، باید عادت کنیم آن جاهایی که قرار است سلام کنیم ما زودتر سلام کنیم.
نکتۀ جالبی که در بحث سلام کردن وجود دارد این است که سلام کردن مستحب و جواب آن واجب است ولی با این حال سلام مستحب شصت و نه ثواب دارد و جواب آن که واجب است یک ثواب! علتش این است که زودتر سلام کردن قلب انسان را میشکند، تواضع ایجاد میکند و انسان را پایین میآورد، نباید خدای ناکرده منتظر باشیم دیگران به ما سلام کنند و دیگران به ما احترام بگذارند، امیرالمومنین علیهالسلام و دیگر ائمه هم همینطور بودند البته امیرالمومنین یک استثنا داشتند؛ امام صادق علیهالسّلام میفرمایند:
«کَانَ رَسُولُ اللَّهِ یُسَلِّمُ عَلَى النِّسَاءِ وَ یَرْدُدْنَ علیه السّلام وَ کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ یُسَلِّمُ عَلَى النِّسَاءِ وَ کَانَ یَکْرَهُ أَنْ یُسَلِّمَ عَلَى الشَّابَّةِ مِنْهُنَّ وَ یَقُولُ أَتَخَوَّفُ أَنْ یُعْجِبَنِی صَوْتُهَا فَیَدْخُلَ عَلَیَّ أَکْثَرُ مِمَّا أَطْلُبُ مِنَ الْأَجْرِ»
رسول خدا صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم به زنها سلام میکرد و جوابش را میدادند، و شیوه امیرالمؤمنین علی علیهالسّلام این بود که به زنها سلام میکرد ولی خوش نداشت که به زنهای جوان سلام کند و میفرمود: میترسم شنیدن صدای آنها اثری در قلب من داشته باشد که ضررش از ثواب آن سلام کردن بیشتر باشد. [۲۶]
در مسئلهای که مستحب مؤکد است امیرالمومنین حاضرند این مستحب را انجام ندهد ولی صدای زن نامحرم را نشنوند، حال شما حساب و کتاب رسانههایی که ما استفاده میکنیم را خودتان داشته باشید شنیدن صدای زن نامحرم، دیدن تصویر نامحرم خدای ناکرده در مجالس و محافل خانوادگی با نامحرم دورهم نشستن و بگو بخند کردن و…
اگر دلی بخواهد دل خدایی باشد این دل باید آرامش داشته باشد، امام صادق علیه السلام فرمودند:
«القلبُ حَرَمُ اللّه، فلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللّه غَیرَ اللّه»[۲۷]؛ قلب انسان حرم خداست حرم خدا را با غیر خدا پر نکن! این کلام حضرت باید سرلوحه زندگی ما باشد با این نگاههای آلوده با این دور هم نشستنها این قلب پر میشود و وقتی پر شد دیگر جایی برای خدا باقی نمیماند.
این روایت دارای سند صحیح بوده و در منابع مختلف روایی نقل شده است لذا استحباب سلام در مواردی که انسان احتمال میدهد در قلبش اثری واقع شود ساقط میشود، اما اگر آنها سلام کردند، جواب آن واجب خواهد بود.
به هرحال زودتر سلام کردن به دیگران، سبب ایجاد تواضع شده و باعث رشد و بیشتر شدن تواضع در قلب میگردد.
از دیگر مواردی که سبب ایجاد و تداوم حال تواضع میشود، همسفره و هممجلس شدن با کسانی است که منزلت اجتماعی پایین دارند.
در سنت اهلبیت علیهمالسّلام مکرّر وارد شده است که ایشان با کارگران و غلامان همسفره میشدند. اینکه در برخی منازل کارگر جدای از آقا و خانم منزل غذا میخورد، خلاف سنت است.
حتی اگر گاهی چند کارگر بر سر سفرهای نشستهاند، سنت است که انسان غذای خود را در کنار آنها بخورد و در کنار فقرا و مساکین گرچه کارگر هم نباشد، غذا بخورد.
این توفیق است که انسان بتواند در کنار این قشر اطعام شود. در سیرۀ حضرت رسول صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم آمده است که:
«کان رسول الله صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم... یجیبُ دعوة الحُرّ و العبد ولو علی ذراعٍ أو کراعٍ» [۲۸]
پیامبر، دعوت آزاد و بنده را میپذیرفت حتی اگر برای صرف پاچه گاو یا گوسفندی بود.
حضرت با اینکه بزرگ و رهبر جامعه بودند، حتی اگر پیرزنی فقیر ایشان را دعوت میکرد، دعوتش را قبول کرده و از غذای آنها تناول میفرمودند.
پوشیدن لباس کهنه نیز از اسباب تواضع است.
امام صادق علیهالسّلام میفرمایند:
«خَیرُ لِبَاسِک مَا لاَ یشْغَلُک عَنِ اَللَهِ»[۲۹]
بهترین لباس، لباسی است که انسان را از خدا به خود مشغول نکند.
یک قاعدۀ کلی در سرتاسر زندگی مؤمن وجود دارد و آن این است که بهترین لباس، بهترین غذا، بهترین خانه و بهترین کار و... چیزی است که او را از یاد خدا به غیر خدا مشغول نکند بلکه سبب یادآوری ذکر محبوب و موجب شکرگزاری و تقرّب وی به حضرت حقّ و دوری از عُجب و ریا و مفاخره گردد.
لباس انسان هیچگاه نباید عامل تکبر باشد و موجب شود انسان در قلب خود نسبت به دیگران احساس برتری نماید گاهی پوشیدن نوعی خاص از لباس سبب با عظمت و پُر ابهت جلوه کردن شخص در انظار عموم میگردد که فرد گمان میکند کمال وخصوصیّت لباس به او نیز منتقل شده و اکنون با این پوشش از دیگران برتر است با اینکه یقین دارد در صورت بود و نبود این لباس او همان آدم سابق است ولی قوۀ خیال و توهّم سبب میشود حُسن موجود در لباس به او نیز سرایت کند.
متأسفانه افراد ظاهربین نیز به مقتضای ضرب المثل «عقل مردم در چشمشان است»، به افرادی که لباس مجلّل و زیبا و گرانقیمتی پوشیدهاند، بیشتر احترام میگذارند و به جهت اهمیّت لباس، اهمیّت بیشتری برای شخص قائل میشوند حال اگر پوشندۀ لباس فرد ضعیفالنّفسی باشد با پوشیدن این لباس فاخر خود را از دیگران برتر میپندارد در مواجه با افراد به ظاهر فقیر که لباس کهنه و وصلهدار به تن دارند، رفتار متکبرانهای داشته و در درونش احساس برتر بودن نسبت به او ایجاد میشود و ناخودآگاه گمان میکند به دلیل برتر و بهتر بودن لباسش، از آن شخص فقیر برتر است.
مؤمن در عالم حقیقت، لباس را برای پوشیدگی بدن و حفظ سلامتی از سرما و گرما میخواهد. این ستر و حفظ بدن واقعی است و بیشتر از آن اعتبار است. اینکه لباس انسان شیک و زیبا باشد تا مردم بپسندند، از نظر شرعی رجحان ذاتی ندارد یعنی پوشیدن لباس قشنگ و شیک، خودش مستحب نیست مگر از باب حفظ عزت مؤمن که ایجاب وظیفه میکند.
در سنت پیامبراکرم و امیرالمؤمنین علیهمالسّلام آمده است که ایشان همیشه لباس کهنه و وصلهدار میپوشیدند، هرچند دیگر ائمه علیهمالسّلام بخاطر شرایط اجتماعی دوران نمیتوانستند مانند ایشان لباس بپوشند. اما وصله کردن لباس از سنن اسلامی است مؤمن وقتی لباسش پاره میشود باید آن را وصله کند و بپوشد. اینکه در جامعۀ ما رسم شده که لباس کهنه را به فقرا میدهند یا دور میریزند، سنتی غربی است.
یکی از القاب امیرالمؤمنین علیهالسّلام «خاصِفُ النَّعْلِ» است یعنی: «کسی که نعل و کفش را پینه میزند و آن را وصله میکند».
در برخی روایات نقل شده است که روزی پیامبر اکرم صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم مشرکان قریش را مخاطب ساخت و فرمود: «لَتَنْتَهَنَّ اَوْ لَیَبْعَثَنَّ اللهُ عَلَیْکُمْ مَنْ یَضْرِبُ رِقابَکُمْ بِالْسَّیْفِ عَلَى الدّینِ قَدِ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ عَلَى الاْیمانِ» یا از عقاید و کارهای خلاف خود دست بردارید یا خداوند کسی را برمیانگیزد که با شمشیر، به خاطر دفاع از اسلام، گردن شما را میزند؛ کسی که خداوند قلب او را بر ایمان آزموده و مملوّ از ایمان به خودش ساخته است.
حاضران سؤال کردند: «آن شخص کیست؟». ابوبکر پرسید: «آن شخص کیست؟». عُمر پرسید: «آن شخص کیست؟»
پیامبر صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم فرمود: «هُوَ خاصِفُ النَّعْلِ»؛ او کسی است که مشغول وصله کردن کفش است. این در حالی بود که پیامبر اکرم صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم نعلین خود را به علی علیهالسّلام داده بودند تا آن را وصله کنند.[۳۰]
با اینکه امیرالمؤمنین تمکن مالی داشتند، اما دارای پشتکار و همت بودند و هرچه را تحصیل میکردند، بلافاصله در راه خدا انفاق مینمودند.
لذا اصل اولی در اسلام این است که مؤمن لباس کهنه بپوشد البته همیشه زیبایی یا گران قیمت بودن لباس عامل تکبر نیست بلکه گاهی بالعکس پوشیدن لباس زاهدانه و مُندرس سبب تکبر در انسان میشود و مردم به حسب شرایط اجتماعی برای افرادی که لباسهای زاهدانه و کهنه و مندرس به تن دارند، احترام ویژه قائل بوده و گمان میکنند این اشخاص به ظاهر زاهد و عابد، دارای عظمت معنوی و مقام و مرتبۀ خاصی هستند.
هرچند شاید شخص از پوشیدن چنین لباسی مراد و منظور این چنینی نداشته باشد، اما در اعماق قلبش ریشۀ این ساده پوشی، حُبّ نفس است تا خود را در هیئت اهل زهد و تقوا نشان داده و با پوشیدن لباس زاهدانه منزلت خود را نزد دیگران بالا برد که این حس نیز یکی از شاخههای تکبر است.
نمونۀ آن شخصی به نام سفیان ثوری است که در مسجدالحرام محضر حضرت صادق علیهالسّلام رسید و دید آن جناب لباسهای گرانبهایی پوشیدهاند، گفت: به خدا قسم میروم و او را سرزنش میکنم. نزدیک امام شد و گفت: یابن رسول الله! به خدا قسم پیغمبر اکرم و على مرتضی علیهمالسّلام و هیچ کدام از پدران گرامی شما چنین لباسی را نپوشیدهاند.
امام صادق علیهالسّلام فرمودند: پیغمبر اکرم صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم در زمان فقر و تنگدستی مردم زندگی میکرد و مطابق همان سختی گذران مینمود، ولی بعد از او نعمت فراوان شدهاست. شایستهترین مردم به نعمتهای دنیا ابرار و نیکان هستند و بعد این آیه را قرائت نمودند: [قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ الله الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّیِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ] [۳۱] و فرمودند: ما از همه مردم شایستهتریم به نعمتهاى خدا.
در ضمن آنچه تو در ظاهر لباس من میبینی برای مردم پوشیدهام (تا نگویند جعفربنمحمّد فقیر و محتاج است)، آنگاه دست سفیان را گرفته و لباسهای رویین خود را کنار زده و لباس خشنی را که از زیرآن پوشیده بودند به او نشان دادند و فرمودند: این لباس را برای خود پوشیدهام که درشت و خشن است و آنچه دیدی برای مردم بود. آنگاه دامن سفیان را بالا زدند که در رو لباس درشت و خشن و در زیر آن، لباس نرم و لطیفی پوشیده بود، و فرمودند: این لباس خشن و درشت را رو پوشیدهای تا به مردم بنمایانی که زاهد و پارسایی و این لباس نرم را برای آسایش خود پوشیدهای که خوش بگذرانی. [۳۲]
اینگونه افراد با پوشیدن لباسهای مندرس و کهنه، ناخودآگاه به میل نفس عمل میکنند تا خود را نزد مردم زاهد و عابد نشان دهند؛ در حالیکه این طرز لباس پوشیدن از باب زهد دنیا نیست و الّا در خلوت خود نیز همان لباس روئین کهنه را انتخاب میکردند.
اما چون ملاک و معیار امام صادق علیهالسّلام در پوشیدن لباس، رضایت خداوند است، به جهت حفظ حرمت اهل بیت رسول الله صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم و نه به جهت نگاه و احترام مردم، بر روی لباس کهنۀ زیرین لباس آبرومندانهای میپوشند تا خدای ناکرده پوشش حضرت سبب هتک حرمت و بیاحترامی بنیهاشم نگردد.
لذا معیار تکبر در باب لباس، الزاماً هزینه کردن پول زیاد و داشتن ظاهر آراسته نیست بلکه گاهی ساده زیستی سبب عُجب و تکبر و پیروی از نفس میباشد که در روایات متعدد از پوشیدن لباس شهرت به هر دو معنا به شدّت نهی شده است.
لباس شهرت معنای پوششی است که موجب انگشت نما شدن انسان شود. مؤمن هنگام تردد در جامعه باید به گونهای لباس بپوشد که سبب جلب توجّه دیگران نشود تا دیگران درباره وضعیت ظاهری او حرف بزنند.
قطعاً پوششی که سبب حساسیّت دیگران نسبت به ظاهر و قیافۀ شخص شود، مطلوب شرع مقدّس نیست و مؤمن باید از انگشت نما شدن بپرهیزد مگر اینکه مصلحت شرعی در میان باشد. به عنوان مثال چادر و مانتوی بلند بانویی که در کشور غیر اسلامی زندگی میکند، لباس شهرت نیست، زیرا این حجاب و پوشش در فضایی که اکثر زنان آن بیحجابند، یک مصلحت دینی به همراه دارد و در واقع احیای سنّت اسلامی است که اهمیّت آن از انگشتنما شدن به مراتب بیشتر است.
این مسئله اختصاص به لباس ندارد بلکه دربارۀ ماشین نیز همین حکم جاری است، شما با یک ماشین ساده کارتان راه میافتد حالا اگر انسان برود یک ماشین شاسی بلند و شیکتر بخرد وقتی در مسیر میبیند یک فرد دیگری ماشین سادهتری دارد یا اصلاً ماشین ندارد خدای ناکرده در قلب انسان یک حسی ایجاد میشود که گویا من از او یک سر و گردن بالاترم، رسول خدا مرکبشان مرکب ساده بود اما بسیاری از ما اگر بخواهیم ماشین قدیمی سوار شویم، در نفسمان ممکن است حالت رنجشی ایجاد شود در حالیکه در نفس انسان باید بین لباس نو و کهنه و ماشین جدید و قدیمی فرقی نباشد، مگر اینکه از باب وظیفه گاهی لازم است شخص برای حفظ عزت اجتماعی ماشینی در حد عُرف جامعه داشته باشد و اگر ماشین خیلی فرسودهای داشته باشد، شأن مؤمن زیر سؤال رود که آنجا موضوع متفاوت است ولی باز هم بین خودش و خداوند نباید در قلبش تأثیری ایجاد شود.
در مجموع مؤمن باید تلاش کند از زندگی حداکثر استفاده را ببرد و در قلب خود از چیزی رنج نَبَرد. یعنی اعتبارات در چشمش پوچِ پوچ باشد زیرا امور اعتباری وی را از هدفی که دارد باز میدارد.
دایرۀ اعتنا نکردن به اعتبارات خیلی گسترده است. به طور مثال سنت رسول خدا صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم این است که انسان لباس بلند بپوشد و عبا یا پالتویی بلند نیز بر روی آن به تن کند و اگر از گذاشتن عمامه معذور است، لااقل شب کلاه بر سر داشته باشد.
این طرز پوشش در سنت اسلامی است و در برخی روایات آمده است که اگر کسی چنین پوششی نداشته باشد، از مروت خارج است و نمیتوانند امام جماعت شود. (البته کسانی که بنا به دلائل اجتماعی از این قضیه معذور هستند، مورد بحث قرار نمیگیرند). اگر برای یک طلبۀ علوم دینی این موضوع سخت بیاید و گمان کند چنین پوششی سبب میشود دیگران با چشم دیگری به او نگاه کنند، باید به اصلاح قلب خود بپردازد تا حرف مردم در مقابل حرف رسول خدا صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم قدر و قیمتی نداشته باشد.
مؤمن در هرکاری باید آن چیزی را که وظیفه دارد، انجام دهد و از حق تبعیت کند و حرف مردم برایش هیچ ارزشی نداشته باشد. بخصوص طلابی که قصد اصلاح جامعه را دارند. کسی که قدم در وادی علوم دینی میگذارد قرار است برای اصلاح جامعه، درمقابل موج فرهنگهای اعتباری بایستد. اگر از ابتدا از زخم زبان مردم و طرز نگاه دیگران، قلبش تکان بخورد، دیگر توان ایستادگی و مقاومت ندارد.
از دیگر مواردی که سبب ایجاد تواضع در قلب میشود، خدمت به دیگران است. مؤمن باید از خدمت کردن به دیگران هیچ ابائی نداشته باشد.
حضرت امام جعفر صادق علیهالسّلام فرمودند: حضرت امام سجاد علیهالسّلام هرگاه برای مناسک حج و عمره عازم مکه میشد، بهترین توشه و زاد را با خود همراه میبرد: بادام و شکر و سویق (آرد نرمی از گندم و جو) در دو نوع ترش و شیرین، تا با آن از حجّاج پذیرائی کند، ولی خود از آن نمیخورد.
همچنین در هنگام سفر، به صورت ناشناس در میان همسفران میرفت و به آنان خدمت میکرد. [۳۳]
این خدمت به زوّار، در ایام اربعین در کشور عراق بسیار مشهود است. انسان باید حالش اینگونه باشد که نسبت به خدمت کردن به مؤمنین هیچ چیزی در قلبش احساس نکند.
دربارۀ سیرۀ امام رضا علیهالسّلام در خدمت به دیگران ابنشهرآشوب مینویسد:
«و دخل الحمام فقال له بعض الناس: دلکنی یا رجل، فجعل یدلکه فعرفوه فجعل الرجل یستعذر منه وهو یطیب قلبه ویدلکه» [۳۴]
روزی حضرت رضا علیهالسّلام وارد حمام شدند. یکی از کسانی که در حمام بود و ایشان را نمیشناخت از آن حضرت درخواست کرد تا دلاکی نماید و پشت او را کیسه بکشد. حضرت هم درخواست او را پذیرفتند و مشغول کار شدند تا این که برخی از مردم تازه وارد امام را شناختند و به آن مرد گفتند: میدانی چه کسی تو را دلاکی میکند؟! مرد گفت: نه! آنها گفتند: ایشان علیبنموسی الرضا هستند. در این هنگام مرد شروع به عذرخواهی کرد، با این حال امام به او آرامش میدادند و هم چنان به دلّاکی او مشغول بودند[۳۵].
حال عموم ما این است که اگر کسی از ما چنین چیزی بخواهد یا بگوید لباسهای مرا بشور، در قلب خود آزرده میشویم ولی امام علیهالسّلام که به مُلک و ملکوت احاطه دارند، خود را از دیگران پایینتر میبینند و هیچ ابائی در این زمینه ندارند.
یکی دیگر از اسباب تواضع، این است که انسان در مواجه با دیگران نسبت به آنها بیاعتنا نباشد یعنی نه تنها به دیگران بیمحلی نکند، بلکه آنها را دارای مقام و ارزش ببیند.
از مرحوم شیخ انصاری رحمهالله نقل شده است که میگفت: وقتی در سن هجده سالگی به نجف آمدم، حالم به گونهای بود که به مطالب علمی علمای بزرگ اعتنا نمیکردم و اگر کسی نکتۀ اشتباهی میگفت، با خود میگفتم که مطالب وی ارزش گوش دادن ندارد. ولی اکنون که حدود پنجاه سال دارم، الحمدلله حالم به گونهای است که اگر یک کودک پنج ساله حرفی بزند، با تمام وجود گوش میکنم زیرا دانستهام که علم دست خداوند است و گاهی خداوند مطلبی را در زبان این طفل قرار میدهد که یک انسان عالم پنجاه ساله از فهمیدن آن عاجز است.
متأسفانه حال عموم ما این است که وقتی چند سال درس میخوانیم دیگر به حرفهای دیگران ارزش قائل نمیشویم و در درون خود میگوییم که: «این در حد و حدود ما نیست، و لابد حرفهایش غلط میباشد». در حالیکه ممکن است در حرفهایش ظرافت خاصی باشد که ما نفهمیده باشیم.
اما اگر انسان حال تواضع داشته باشد، حرف همگان را با تمام وجود گوش میدهد و هیچ حرفی را نادرست تلقّی نمیکند چون میداند که علم نوری از جانب خداوند است که در قلب و زبان هرکس که بخواهد جاری میکند.
نکتۀ پایانی در این باب این است که انسان دوست نداشته باشد که از او تعریف کنند. در روایتی نقل شده است:
«إِنَّ لِکلِّ حَقٍّ حَقِیقَةً وَ مَا بَلَغَ عَبْدٌ حَقِیقَةَ اَلْإِخْلاَصِ حَتَّى لاَ یحِبَّ أَنْ یحْمَدَ عَلَى شَیءٍ مِنْ عَمَلِ اَللَّهِ.»[۳۶]
هر کاری را حق و حقیقتی است و هیچ بنده به حقیقت اخلاص نمیرسد مگر اینکه دوست نداشته باشد در هیچ کاری که برای خدا انجام میدهد او را بستایند.
تعبیر«لاَ یحِبَّ أَنْ یحْمَدَ» حال مؤمنین را بیان میکند که دوست ندارند کسی از آنها تعریف کنند و تعبیر «وَیحِبُّونَ أَنْ یحْمَدُوا بِمَا لَمْ یفْعَلُوا»[۳۷] مربوط به کفار و فاسقین است که دوست دارند از آنها بابت کارهایی که آنها انجام ندادند، تعریف کنند.
وقتی دیگران از انسان تعریف میکنند، ممکن است نفس انسان به فتنه دچار شود و به جای اینکه آن عمل خیر را از جانب خدا ببیند، به خودش نسبت دهد لذا از همان ابتدا دوست ندارد که دیگران از وی تعریف و تمجید کنند.
در روایات مکرّر به این مطالب اشاره شده است که مؤمن از مورد تعریف قرار گرفتن، گریزان است:
پیامبر اکرم صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم فرمودند:
«لَو مَشی رجُلٌ إلی رجُلٍ بسِکِّینٍ مُرهَفٍ کانَ خَیراً لَهُ مِن أن یُثنی علَیهِ فی وَجهِه»[۳۸]
اگر مردی با کاردی تیز و بُرّان به مردی حمله کند، برای او بهتر از این است که رو به رویش او را بستاید.
و امیرالمؤمنین علیهالسّلام فرمودند:
«مَن مَدَحَکَ فَقَد ذَبَحَک»[۳۹]
کسی که تو را بستاید سرت را بریده است.
و حضرت رسول الله صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم در حدیث دیگری فرمودند:
«إذا مَدَحتَ أخاکَ فی وَجهِهِ فکأنّما أمرَرتَ علی حَلقِهِ المُوسی» [۴۰]
هرگاه رو به روی برادرت او را بستایی، انگار که تیغ بر گلویش کشیده باشی.
و همچنین حضرت فرمودند:
«إیّاکُم و التَّمادُحَ؛ فإنّهُ الذَّبح»[۴۱]
از مدحگویی یکدیگر بپرهیزید؛ زیرا که این کار سر بریدن است.
بنابراین وقتی کسی از دیگری تعریف میکند که مثلاً چقدر تو انسان خوبی هستی، چقدر خوش اخلاقی و ... گویا تیغ به روی او کشیده است زیرا نفس انسان به گونهای است که وقتی از او تعریف میکنند، دچار سرکشی میشود. از همین رو حضرت رسول صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم به امیرالمؤمنین علیهالسّلام میفرمایند: یا علی وقتی در حضورت کسی ثنای تو گفت، بگو: «اللّهمّ اجعلنی خیراً ممّا یظنّون و اغفر لی ما لا یعلمون و لا تؤاخذنی بما یقولون»: «بار خدایا مرا بهتر از آنچه فکر میکنند قرار ده، و از خطاهائی که اینان بیخبرند چشم پوش، و به آنچه میگویند، مؤاخذه مفرما» [۴۲].
و حضرت امیرالمؤمنین علیهالسّلام در توصیف متقین میفرمایند:
«إِنْ زُکِّی أَحَدُهُمْ خَافَ مِمَّا یقُولُونَ وَ قَالَ أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِی مِنْ غَیرِی وَ رَبِّی أَعْلَمُ بیاللَّهُمَّ لَا تُواخِذْنِی بِمَا یقُولُونَ وَ اجْعَلْنِی خَیراً مِمَّا یظُنُّونَ وَ اغْفِرْ لِی مَا لَا یعْلَمُونَ فَإِنَّکَ عَلَّامُ الْغُیوبِ وَ سَاتِرُ الْعُیوبِ»[۴۳]
اگر کسی مؤمنان ممتاز را تعریف و ستایش کند، آنها از حرفهایش نگران میشوند و اظهار میکنند: من خودم را بهتر میشناسم و خدا مرا بهتر از خودم میشناسد. خدایا ما را به این ستایشها و تعریفها مؤاخذه نکن؛ ولی ما را بهتر از آنچه گمان میکنند، قرار بده و گناهانی را که مرتکب شدهایم و آنها نمیدانند، ببخش که تو آگاه به نهانها و پوشانندۀ خطاها هستی.
لذا وقتی دیگران از انسان تعریف میکنند، باید بگوید: «من آنطور که تو میگویی نیستم ولی انشاءالله خداوند بهتر از آنچه تو میگویی، روزیام کند». و در دل نیز نزد خداوند از این سخنان ابراز شرمندگی کند تا از سقوط در امان بماند.
این موارد تنها چند نمونه از رفتارهایی است که سبب ایجاد تواضع در قلب میشود که نمونههای فراوان دیگر آن در روایات ذیل آداب اجتماعی، نحوۀ رفت و آمد، چگونگی نشست و برخاست و... آمده است که تحصیل آن مجاهده میخواهد.
در واقع تمام صفات اخلاقی این چنین هستند و تحصیل آن نیاز به مجاهده دارد و انسان باید با تمرین مداوم آن صفت را در نفس خود جا بیندازد. به طور مثال اگر بخیل است، آنقدر صدقه بدهد تا بخل از قلبش خارج شود. اگر اهل تواضع نیست و نشستن در پایین مجلس برایش سخت است، همان پایین مجلس بنشیند تا پایین نشینی در نفسش جا بگیرد. اگر سلام کردن به زیردستان برایش دشوار است، سعی کند به همه سلام کند تا این صفت برای او ملکه شود. طلبه یا دانشجو وقتی در مباحثه چیزی را اشتباه میگوید، باید تمرین کند که بتواند به آسانی با صدای بلند به خطا و اشتباه خود اعتراف کند تا حدی که اعتراف به خطا و اشتباه برایش سخت نباشد.
یکی از علمای نجف به نام حاج سید محمدرضا خلخالی میگوید: من روزی در بازار حُوَیْش میرفتم که دیدم آقای حاج شیخ محمّدحسین کمپانی اصفهانی در وسط کوچه خم شده است و پیازها را جمع میکند و پیوسته با خود میخندد. من جلو رفتم، و سلام کردم، و به ایشان کمک کردم تا پیازها را جمع نمودیم. آنگاه آنها را در گوشه قبایش گرفت و به منزل روانه شد. من عرض کردم: حضرت آیةالله معلوم بود که پیازها از گوشه قبای شما ریخته است ولی برای من خنده شما نامفهوم ماند!
آن مرحوم فرمود: من وقتی در جوانی برای تحصیل وارد نجف شدم خیلی مرفّه بودم، روزی در مقابل ضریح مطهّر حضرت أمیرالمؤمنین علیهالسّلام مؤدَّب ایستاده بودم و مشغول زیارت بودم که بند تسبیح قیمتی من پاره شد و دانههای آن به روی زمین حرم ریخت. در آن روز عزّت نفس و یا خودخواهی به من اجازه نداد، تا خم شوم، و دانهها را جمع کنم. اما امروز به دکّان بقّالی رفتم و قدری پیاز خریدم و در گوشه قبای خود ریختم و أطراف آن را با دست گرفتم، تا به منزل برم. در همین جا که سر چهارراه بود و در میان جمعیّت مردم، قبا از دست من یله شد و پیازها به روی زمین ریخت. من خم شدم و پیازها را جمع کردم و أبداً برای من این مسئله مشکل نبود، بلکه بسیار آسان و قابل تحمّل بود.
علّت خنده من آن بود که: در همان وقت من به یاد دوران جوانی و پاره شدن تسبیح قیمتی که ارزش هر دانهاش یک دینار بود افتادم که آن روز از آن تسبیح که یکصد دینار قیمت داشت گذشتم و للّه الحمد و له الشّکر که امروز جمعآوری پیازهای ریخته از گوشۀ قبا بر روی زمین، برای من سنگین نیست و بسیار آسان و قابل تحمّل است.
وقتی انسان اینگونه مجاهده میکند، آن برکات علمی را نیز خداوند به او عنایت میکند.
نکتهای که در باب تواضع مهم بوده و باید مدّنظر باشد این است که تواضع یک صفت قلبی است یعنی انسان در درون، خودش را از کسی بالاتر نبیند. اما ما در رفتار و عمل چکار کنیم؟ یک انسان مؤمن در رفتارش باید چگونه باشد؟ آیا تواضع به این است که من همیشه بروم پایین مجلس بنشینم؟ تواضع به این است که من جلوی همه خم و راست شوم؟ و…
جواب این است که در عمل و رفتار باید ما در هر موردی نگاه کنیم رضای خداوند متعال در چیست؟ گاهی رضایت خداوند متعال در اخم کردن است، گاهی در جدّی برخورد کردن است، گاهی در جواب رد دادن است، گاهی هم خم شدن و تواضع رفتاریست. تواضع قلبی باید همیشه باشد اما در رفتار، انسان باید مورد به مورد دنبال رضای خدا باشد.
یکی از اصول مهمی که در اسلام وجود دارد و ملاک و معیار رفتار انسان را مشخص میکند «عزت» است و انسان مؤمن باید همیشه در کنار تواضع قلبی از رفتارهای عزیزانه برخوردار باشد. البته این بحث یکی از بحثهای دقیقی است که معمولاً در آن اشتباه میکنیم و به افراط و تفریط میافتیم، جهت تبیین ابعاد مختلف بحث عزت به مدخل عزت مراجعه نمایید.
به طور مثال آیة الله خزعلی در ذیل جریان سفر مقام معظم رهبری به لیبی (در دوران ریاست جمهوری آیة الله خامنهای) و دیدار با معمرقذافی میگویند:
«در لیبی، خیمهای بر پا کرده بودند که ارتفاع در ورودی آن خیمه کوتاه بود و به ناچار هرکس میخواست وارد بشود، باید خم میشد. از طرفی داخل خیمه، روبروی در، عکس قذاّفی بود، یعنی هرکس وارد میشد ناخواسته در مقابل عکس قذّافی سر خم میکرد. حضرت آیة الله خامنهای وقتی میخواستند وارد خیمه شوند، به قهقرا (پشت) وارد میشوند تا در مقابل عکس قذّافی سر خم نکنند. [۴۴]
این حرکت آیة الله خامنهای نشان داد که ایشان در راستای حفظ اقتدار ملی و شأن اسلام حاضر نیستند که حتی اندکی مسامحه نمایند.
این رفتار تکبر نیست بلکه کاملاً نشان دهندۀ عزت و هویت جامعه اسلامی است.
نمونۀ این عملکرد در رفتار برخی دیگر از مراجع عظام شیعه دیده میشود. از جمله نقل شده است که:
پس از پایان جنگ دوم جهانی، یکی از عناصر معتمد به نام «حاج مهدی بهبهانی»، از سوی دولت وقت عراق و نخست وزیر (نوری سعید) به محضر مرجع بزرگ شیعیان، «آیة الله سید ابوالحسن اصفهانی» رسید و ضمن صحبت گفت: سفیرکبیر انگلیس، قصد شرفیابی دارد و میخواهد پیام دولت متبوع خویش را به حضرتعالی تقدیم کند.
آیة الله اصفهانی، حاضر به این دیدار نشدند، اما با اصرار فراوان اطرافیان فرمودند: به یک شرط او را میپذیرم! و آن اینکه دیدار و گفتگو، عَلَنی و در حضورِ عموم باشد!... پس از چندی، روزِ ملاقات فرا رسید و سفیر انگلیس، با نخست وزیر عراق و گروهی از وزرا با اسکورت و تشریفات بسیار، به بیت آیة الله العظمی اصفهانی وارد شدند و از سوی دیگر هم انبوهی از شخصیّتهای مختلف که از سوی آن مرجع بزرگ، دعوت شده بودند گرد آمدند.
با تدبیر ایشان، ابتدا سفیر بریتانیا و دیگر مهمانها در مجلس نشستند و بعد از دقایقی حضرت آیة الله وارد مجلس شدند و تمام جمعیت به احترام ایشان از جا برخاستند. پس از جلوس حضرت آیة الله اصفهانی، سفیر بریتانیا که در کنار ایشان نشسته بود، بعد از عرض سلام و اظهار ارادت و تقدیم پیام دولت متبوع خویش، گفت: عالیجناب! دولت انگلستان نذر کرده بود! که اگر بر آلمان نازی پیروز گردد، صدهزار دینار خدمت شما ـ به عنوان پیشوای جهان تشیّع ـ تقدیم دارد، تا در هر موردی که خود شایسته میدانید، هزینه کنید!
آیة الله اصفهانی فرمود: مانعی ندارد!
سفیر، بیدرنگ کیف خود را گشود و یک قطعه چک صدهزار دیناری تقدیم نمود و مرجع بزرگ شیعیان هم آن را دریافت کرد و زیرِ تشک خود نهاد. این پذیرش چک، به وسیلۀ آن مرجع شیعه، برخی از علما، تجّار و شخصیتهای حاضر در جلسه را نگران و رنجیده ساخت.
اما طولی نکشید که دیدند حضرت آیة الله به سفیر انگلیس و همراهان فرمودند: ما میدانیم که در این جنگ، بسیاری از مردم اروپا، آواره و از هستی ساقط شدند. از طرف ما به دولت متبوع خود بگوئید: سیّدابوالحسن، به نمایندگی از مسلمانان، وجهِ ناقابلی، به منظور کمک به آسیب دیدگانِ جنگ، تقدیم میدارد و از کمیِ وجه معذرت میخواهد! چرا که خود میدانید ما نیز در شرایط مشابهی هستیم.
آنگاه، چک سفیر بریتانیا را از زیرِ تشک درآورد و یک قطعه چک صدهزار دیناری نیز از خود، روی آن گذاشته و به سفیر بریتانیا داد!
با این تدبیرِ دقیق و عزت نفس آیة الله اصفهانی، سفیر انگلیس، شرمنده و رنگِ چهرهاش تغییر کرد و بلافاصله اجازۀ مرخصی خواسته و از بیت ایشان خارج شد. پس از لحظاتی نوری سعید (نخست وزیر عراق) به خدمت آیة الله اصفهانی برگشت و خود را بر قدمهای ایشان انداخت و گفت: ای پیشوای عظیمالقدر! قربانت گردم نمایندۀ انگلیس بعد از ترک محضر جنابعالی، از هوشیاری و درایت شما شوکه شده و گفت: ما میخواستیم شیعیان را بخریم! اما پیشوایِ شما، ما را خرید. و پرچمِ اسلام را در بریتانیا بر زمین کوبید!!
بعد از رفتنِ «نوری سعید» برخی حاضران در مجلس، از آیة الله اصفهانی پرسیدند: اگر آن وجهی که به سفیر انگلیس تقدیم کردید، به مصرف حوزۀ علمیّه میرسید، بهتر نبود؟
و آن بزرگوار در جواب فرمود: سهم امام علیهالسّلام باید در ترویج اسلام و مذهب صرف گردد، به نظر من یکی از مواردی که میتوانستیم بهترین بهرهبرداری را در ترویج اسلام بنمائیم، همین مورد بود.
این نشان میدهد که حتی یک ذره کُرنش و تواضع در عرصۀ بینالمللی در مقابل کفار، شرعاً جایز نیست.
دکتر علی اکبر ولایتی وزیر خارجه وقت، جریان دیدار شواردنادزه وزیر خارجه شوروی با امام خمینی را چنین شرح میدهد:
«امام خمینی قبل از این که نامه تاریخی خود را به آقای گورباچف بنویسند، مشورتهایی با وزارت امور خارجه انجام دادند. امام خمینی در مسائل کلان و مهم کشور اهل مشورت بودند. تصمیم اولیه کار از جانب خود امام خمینی بود اما مشورتهایی هم انجام شد و من در جریان مشورتها بودم. بالاخره امام به این تصمیم رسیدند و نامهای خطاب به آقای گورباچف نوشتند. آقای گورباچف به نامه امام خمینی پاسخ دادند. پاسخ آقای گورباچف را آقای ادوارد شواردنادزه به تهران آورد. به ما خبر دادند و ما خدمت امام منتقل کردیم، قول و قرارها گذاشته شد و به اتفاق آقای شواردنادزه رفتیم منزل رهبر کبیر انقلاب. از حیاط پشت حسینیه جماران که وارد اتاق امام شدیم، آقای شواردنادزه ننشست. اصولاً پروتکل روسها و اروپای شرقی این بود که اگر در اتاقی یا سالنی وارد میشدند و قرار بود کسی از آنها استقبال کند، اینها نمینشستند تا میزبان وارد شود. معمول این است که مینشینند تا میزبان وارد شود، اما پروتکل روسها و اروپای شرقی خلاف این آداب بود. آقای شواردنادزه و همراهان وقتی وارد اتاق امام شدند، ننشستند و ایستادند تا امام بیاید. در این فاصله امام وارد شدند. امام لباس رسمی روحانیت به تنشان نبود. رسم امام این بود که در اتاق خودشان بدون عبا وارد میشدند. آن روز هم بدون عبا و عمامه وارد شدند و یک سره رفتند روی کاناپه نشستند. به هیچ وجه هم به آقای شواردنادزه و دیگران نگاه نکردند. این کار امام برای آقای شواردنادزه خیلی جدید و بدیع بود. امام نشستند. مرحوم حاج احمد آقا به من اشاره کردند که بگویید بنشینند و مطلبشان را بگویند یا بخوانند.
هنوز نامه آقای گورباچف به امام خمینی به پایان نرسیده بود که امام فرمودند: «ایشان (آقای گورباچف) جواب من را ندادند». قریب به این مضمون؛ خیلی کوتاه. بعد هم تشریف بردند. آقای شواردنادزه همه آن صحنه (هم کلیتش و هم اجزایش) برایش جدید و غریب بود. با هیچ پروتکل مرسوم امروز دیپلماتها سنخیت نداشت. به نظر من امام خمینی خیلی حساب شده این برخورد را کردند. به هیچ عنوان به آقای شواردنادزه نگاه نکردند، هیچ اعتنایی نکردند. سر به پایین آمدند و رفتند. آقای ادوارد شواردنادزه وزیرخارجه یکی از ابرقدرتهای آن روز جهان بود. اما امام خمینی جوری برخورد کرد که گویی ما ابرقدرت هستیم و آنها یک کشور جهان سومی هستند. آن متانت و سناریوی برخورد با آقای شواردنادزه خیلی حساب شده و دقیق و ظریف بود. من این توضیحات را میدهم تا خواننده تصور نکند که امام با تکبر برخورد کرد. برخورد امام طوری بود که آقای شواردنادزه را به تکریم و احترام و کرنش و تواضع وادار کرد. آقای ادوارد شواردنادزه بعد از رفتن امام واقعاً مدت طولانی بهت زده بود و نمیدانست چه کار بکند و انسجام رفتاری خودش را از دست داده بود. چون رفتار امام را پیشبینی نکرده بود، بنابراین تا مدتی واکنش او، واکنش وزیرخارجه ابرقدرت اتحاد جماهیر شوروی نبود».
اگر دولتمردان کشور اسلامی اینگونه عمل کنند، جامعۀ اسلامی از نفوذ کفار در امان میماند ولی اگر بخواهند به قدر سر سوزنی در مقابل کفار سرخم کنند، دنبالهاش قابل کنترل کردن نخواهد بود.
به هر حال این خیلی سخت است که انسان هم در قلبش خودش را پایینتر ببیند و هم در ظاهر گاهی سرش را بالا بگیرد و عزت را رعایت کند. نفس انسان این طور جاها زیاد انسان را گول میزند باید دست گداییمان در خانه خدا باشد و تقاضا کنیم که خدایا آن جاهایی که جای تواضع است را به ما خوب نشان بده و آن جاهایی که جای عزت به خرج دادن است را هم به ما نشان بده! ائمه با مسلمین یک جور رفتار میکردند با کفار جور دیگر. یک روز شخصی آمد خدمت امام حسین علیهالسلام گفت: شما خیلی انسان خوبی هستی اما تکبر داری! حضرت فرمودند: این تکبر نیست این عزت است
[۴۵] امام حسین علیهالسلام یک جاهای داخل منزلشان نسبت به غلامشان هم تواضع داشتند ولی وقتی داخل دربار میرفتند در برابر حاکم ظالم حضرت با نهایت اقتدار وارد میشدند مثلاً با چند نفر میرفتند و در ظاهر هم حضرت یک لباس با عزت میپوشیدند ولی در منزلشان لباس کهنه میپوشیدند چرا؟ چون آنجا شخصیت حقوقی ایشان مطرح هست و میخواهند پرچم حقیقت را برافراشته کنند.
مؤمن باید کرامت نفس داشته باشد یعنی کرامت نفس خود را بفهمد و بشناسد. حضرت فرمودند: «مَنْ كَرُمَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ لَمْ يُهِنْهَا بِالْمَعْصِيَة»[۴۶]؛ هر کسی که نفسش و جانش در نزد او گرانبها و ارزشمند باشد دیگر با گناه خودش را خوار نمیکند. و در روایت دیگر میفرماید: «مَنْ كَرُمَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ هَانَتْ عَلَيْهِ الدُّنْيَا»[۴۷]؛ کسی که کرامت نفس دارد دنیا در نزدش خوار و پست است.
در اینجا یک سؤال وجود دارد و آن اینکه از یک طرف میگویند انسان باید تواضع داشته باشد و خودش را هیچ و فقیر ببیند، اصلاً برای خودش شأنی قائل نشود از آن طرف فرمودند انسان باید به بزرگی و کرامت خودش اعتقاد داشته باشد خودش را کریم بشمارد. این ها چگونه باهم جمع میشود؟ بالاخره وقتی من دارم با خودم فکر میکنم خودم را هیچ و پست ببینم یا خودم را کریم، بزرگوار، ارزشمند و ذی قیمت؟
انسان اگر به خودش نگاه کند باید خودش را ذلیلِ ذلیل ببینید، اگر به نعمتها و عنایات الهی و امانتی که خدا در دستش داده نگاه کند باید قدر آن را بداند و آن امانت را بزرگ بشمارد بحث تواضع این است که ما وقتی به خودمان نگاه میکنیم اعتراف کنیم که من به خودی خودم هیچ ندارم، و همۀ کمالات متعلق به خداوند متعال است. من محتاج و فقیرم اگر یک لحظه خدا اراده کند همه چیز از دست میرود اما در عین حال خدا امانتهایی به من داده که مال من نیست ولی امانت است این امانت را باید قدر و منزلتش را حفظ کنم. خدا به من استعداد و توانایی داده به عنوان یک انسان میتوانم در این عالم دنیا پرواز کنم به سمت ملکوت همنشین آسمانیان باشم، همنشین ملائکه الهی باشم. اولیا خدا اینقدر میروند بالا که از همنشینی با ملائکه خدا هم خسته میشوند به قول مرحوم حافظ:
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
(دیوان حافظ: غزل ۴۱۱.)
اینقدر عاشق خود خدا هست که از نفَس فرشتگان هم خسته میشود. خدا یک چنین امانتی را به ما سپرده است انسان باید از خودش چیزی نبیند اما آن چیزی را که خدا عطا کرده قدرش را بداند.
اگر انسان دقت کند که خدا چه نعمت گرانبها و ارزشمندی را به او سپرده دیگر به مال دنیا اعتنا نمیکند مال دنیا که در مقابلش قرار میگیرد میگوید من شأنم عالیتر و بالاتر است از اینکه بخواهم به اینها مشغول شوم، مرا برای کار دیگری خلق کردند؛
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
(دیوان حافظ: غزل ۳۷.)
اصلاً برای کار دیگری درست شدهایم، اگر انسان بداند خدا چه چیزی به او امانت داده و چه نعمتی در دست او قرار داده است دیگر به تمایلات دنیا اعتنا نمیکند، آدمی که وارد این دنیا میشود و خودش را درگیر این گناهان و معاصی میکند قدر خودش را نشناخته است. گناه انسان را خوار و ذلیل میکند یعنی آن امانتی که خدا در دست ما قرار داده را از بین میبرد. پس میشود انسان خودش را در برابر خدا صفر به حساب آورد ولی بداند که چه امانتی در دستش هست قدرش را بداند و زحمت بکشد که این امانت را حفظ کند و به سر منزل مقصود برساند.
نکتۀ آخری که باید تذکّر دهیم دربارۀ خطر عجب است. همان طور که گفتیم عُجب یعنی خودپسندی در کنار تکبر که یعنی خود برتر بینی؛ در تکبر انسان در مقایسه خودش با دیگری میگوید من از او بالاترم؛ در عجب اصلاً مقایسه نیست و خودش تنهای تنها است. در نیمه شب بلند شده، با حضور قلب مشغول عبادت و نمازشب شده بعد که تمام شد خودش که به خودش مراجعه میکند میگوید: بهبه چه حال خوشی داشتیم! و همین در قلبش عبور میکند. میگویند این شخص أعجب بنفسه یعنی از خودش خوشش آمد.
در روایت داریم که «الْعُجْبُ بِالْحَسَنَةِ يُحْبِطُهَا»۵۷؛ کسی که به خود پسندی دچار شود عملش کلاً نابود میشود زحمتی که کشیده از دست میرود. چرا؟ چون انسان عبادت میکند که عبد و بنده باشد و پیش خداوند اعتراف کند که خدایا من هیچ ندارم و همه از آن توست. اما انسانی که به خود پسندی دچار میشود از خودش تعریف میکند و هر کس که از خودش تعریف کرد از مرحله عبودیت خارج است. عجب و خودپسندی از مهمترین امتحانات مؤمن است که انسان وقتی عمل صالح انجام میدهد همه را از خدا ببینید و از خودش نبیند مؤمن باید همیشه لسانش درِ خانه خدا این باشد که «اللَّهُمَّ إِنِّي أَمْسَيْتُ لَكَ عَبْداً داخِراً لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرّاً وَ لا نَفْعاً»؛ خدایا من صبح و شب بنده ذلیل تو هستم برای خودم مالک هیچ نفع و ضرری نیستم.۵۸
اگر انسان عمل صالحی انجام داد و حال خوشی به او دست داد عیبی ندارد که آن حال خوش را ببینید اما نباید آن حال را از خودش ببیند و بگوید: بهبه من چه حالی دارم! باید بگوید: خدا چقدر امشب بر سرما منت گذاشت و لطف کرد که توانستیم این عمل صالح را انجام دهیم الحمد لله، ستایش مال خداست؛ خودستایی نکنیم، خدا را ستایش کنیم. اگر این حال ستایش الهی در وجود ما باشد انسان از عجب در امان قرار میگیرد.
خیلیها میگویند اگر اینطوری باشد پس ما عبادت نکنیم چون وقتی ما نصف شب از خواب بلند میشویم و نماز میخوانیم در دلمان فکر میکنیم الان یک کسی شدهایم (حتی بعضی انسانها وقتی یک کار خوبی انجام میدهند اخلاقشان عوض میشود فردا توی کوچه که رد میشوند احساس میکنند یک سرو گردن از بقیه بالاتر هستند.) میگویند پس ما نماز شب نمیخوانیم، در مجلس روضه گریه نمیکنیم تا به عجب دچار نشویم.
نه راه حلش این نیست؛ بلکه برعکس باید نمازشب بخوانیم، اگر کسی بخواهد عجب را درمان کند باید در همان دل شب سرش را به سجده بگذارد و سر سجاده اشک بریزد و از خود خدا بخواهد که خدا این عجب را از وجودش بردارد و الّا کسی که نماز شب نمیخواند از عجب نجات پیدا نمیکند، به جای خود پسندی در عبادت خدا به یک خودپسندی دیگر دچار میشود. از خودش خوشحال میشود که الحمدلله نمرۀ خیلی خوبی گرفته، شاگرد اول شده به خودپسندی دچار میشود که در کار اقتصادیاش موفق شده و…
راهش این است که بیاییم در مجالس اهل بیت علیهمالسلام شرکت کنیم و اشک بریزیم و از خود ائمه علیهم السّلام تقاضا کنیم، انسان باید حواسش باشد که در مجالس اهل بیت از خدا کم نخواهد انسان سر سفره کریم که مینشیند باید همه چی بخواهید؛ حاجتهای دنیوی دارید اشکال ندارد آن مقداری که رضای خداست تقاضا کنید حاجتهای اخروی هم تقاضا کنید در رأس همه حاجتهایی که برای خودمان میخواهیم از خدا بندگی، انکسار، ذلّت، عبودیت بخواهیم، آن اصل کاری است! بگوییم خدایا علم بده علم با بندگی! خدایا توفیق اطاعت و عبادت بده با بندگی! خدایا سفر کربلا و مشهد روزی ما کن ولی یک کربلا و مشهدی که وقتی رفتیم برگشتیم حال بندگی و شرمندگیمان پیش تو بیشتر شده باشد نه اینکه برویم آنجا و برگردیم بعد احساس کنیم با بقیه فرق میکنیم و یک توفیقی داشتیم که بقیه نداشتند.
۱. نکته اول و دوم اختصاص به مرحلۀ اول تواضع دارد و به این سؤال پاسخ میدهد که چرا نباید خود را از دیگران برتر بدانیم و نکتۀ سوم علاوه بر مرحلۀ اول چرایی مرحلۀ سوم (تواضع در مقابل عجب) را نیز تبیین میکند و در نهایت نکتۀ چهارم اختصاص به مرحلۀ دوم داشته و پشتوانۀ علمی آن را بیان می کند که چرا باید خود را از دیگران پایینتر بدانیم.
۲. محمد بن مسلم میگوید از امام باقر و یا امام صادق علیهاالسّلام شنیدم که میفرمود:
«إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ خَلْقاً لِلْإِیمَانِ لَا زَوَالَ لَهُ وَ خـَلَقَ خـَلْقـاً لِلْکـُفـْرِ لَا زَوَالَ لَهُ وَ خـَلَقَ خَلْقاً بَینَ ذَلِک وَ اسْتَوْدَعَ بَعْضَهُمُ الْإِیـمـَانَ فـَإِنْ یـَشـَأْ أَنْ یـُتِمَّهُ لَهُمْ أَتَمَّهُ وَ إِنْ یشَأْ أَنْ یسْلُبَهُمْ إِیاهُ سَلَبَهُمْ وَ کانَ فُلَانٌ مِنْهُمْ مُعَاراً» (الكافي (ط - الإسلامية)، ج۲، ص: ۴۱۷)
همانا خدای عزّ و جلّ خلقی را برای ایمان ثابت آفریده که ایمانشان زوال ندارد، و خلقی را برای کفر آفریده که کفرشان زوال ندارد، و خلقی را میانه این دو آفریده، به برخی از ایشان ایمان را به عاریت داده، که اگر بخواهد برای آنها به پایان رساند میرساند، و اگر بخواهد از ایشان بگیرد میگیرد، و فلان کس از آنها بود که ایمانش عاریت بود.
و در روایت دیگری امام صادق علیهالسلام میفرماید:
«إِنَّ الْعـَبـْدَ یـُصـْبـِحُ مُؤْمِناً وَ یمْسِی کافِراً وَ یصْبِحُ کافِراً وَ یمْسِی مُؤْمِناً وَ قَوْمٌ یعَارُونَ الْإِیمَانَ ثُمَّ یسْلَبُونَهُ وَ یسَمَّوْنَ الْمُعَارِینَ ثُمَّ قَالَ فُلَانٌ مِنْهُمْ»[پانویس]الكافي (ط - الإسلامية)، ج۲، ص: ۴۱۸
۳. مناهج أنوار المعرفة فى شرح مصباح الشريعة، ج۱، ص: ۳۸۸
۴. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۸۸، ص: ۳۵۶.
۵. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۵۱، ص: ۳۲۴.
۶. [وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوين] الاعراف۷: ۱۷۵.
۷. اعراف ۷: ۹۹.
۸. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۳۸، ص: ۱ و ج۳۹، ص: ۱۹۳ و ج۴۰، ص: ۴۷.
۹. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۳۴، ص: ۳۳۹.
۱۰. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۸، ص: ۴۸.
۱۱. الكافي (ط - الإسلامية)، ج۶، ص: ۲۷۱.
۱۲. عدة الداعي و نجاح الساعي، ص: ۲۱۸.
۱۳. الكافي (ط - الإسلامية)، ج۲، ص: ۱۲۳.
۱۴. نهج البلاغه، حکمت ۴۶.
۱۵. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۶۴، ص: ۲۹۶.
۱۶. إرشاد القلوب إلى الصواب (للديلمي)، ج۱، ص: ۱۱۷.
۱۷. صحیفه سجادیه، دعای چهل و هفتم.
۱۸. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: ۲۵۵.
۱۹. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۶۴، ص: ۲۹۶.
۲۰. حار الأنوار (ط - بيروت)، ج۴۲، ص: ۲۰۶ و النجوم الزاهرة، ج۱، ص ۱۱۹.
۲۱. قرب الإسناد (ط - الحديثة)، النص، ص: ۷۱ و ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ج ۲، ص ۲۶.
۲۲. إحياء علوم الدين، ج۱۲، ص: ۱۹۲
۲۳. الميزان فى تفسير القرآن، ج۳، ص: ۱۵۴.
۲۴. مانند آیه ۲۸ سوره آل عمران : [لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْءٍ إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ إِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ]
۲۵. الكافي (ط - الإسلامية)، ج۲، ص: ۶۶۲.
۲۶. الکافی، ج۲، ص ۶۴۸ و من لا یحضره الفقیه، ج۳، ص۴۶۹.
۲۷. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۶۷، ص: ۲۵.
۲۸. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۱۶، ص: ۲۲۷.
۲۹. مصباح الشريعة، ص: ۳۰.
۳۰. سنن ترمذى، ج ۵، ص ۶۳۴؛ بحارالانوار، ج ۳۲، ص ۳۰۰؛ احقاق الحق، ج ۶، ص ۴۲۵.
۳۱. الاعراف ۷: ۳۲.
۳۲. بحار الانوار، ج۴۷، ص۳۶۰.
۳۳. بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۳۷.
۳۴. ابنشهرآشوب، مناقب آلأبىطالب، ج ۴، ص ۳۶۲ ؛ بحارالأنوار، ج۴۵، ص۹۹، ح۱۶.
۳۵. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۴۹، ص: ۹۹.
۳۶. روضة الواعظین، ج۲، ص ۴۱۴.
۳۷. بخشی از آیه ۱۸۸ سورۀ آل عمران.
۳۸. المحجّة البیضاء، ج ۵، ص ۲۸۴.
۳۹. غرر الحکم: ۷۷۶۶
۴۰. شرح نهج البلاغه، ج۱۸، ص ۲۵۶.
۴۱. کنز العمّال: ۸۳۳۰.
۴۲. تحف العقول، ص ۲۰.
۴۳. نهجالبلاغه، خطبه ۱۶۲.
۴۴. نقل از کتاب آب، آیینه، آفتاب.
۴۵. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۲۴، ص: ۳۲۵.
۴۶. غرر الحكم و درر الكلم، ص: ۶۳۴.
۴۷. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۷۵، ص: ۱۳۵.