عرفان و حکمت
عرفان و حکمت در پرتو قرآن و عترت
تبیین عقلی و نقلی عرفان و حکمت و پاسخ به شبهات
صفحه‌اصلیدانشنامهمقالاتتماس با ما

منظور از هستی ناقص چیست؟واقعیت چیستی این هستی ناقص چیست؟

در فلسفه اصالت وجودى آورده شده است كه موجودات هستى ناقض و خداوند هستى كامل است. ضمناً در احاديث و قرآن آمده است كه خداوند بود و همه چيز نبود، چگونه از هيچ‌چيز هستى ناقص به وجود آمد؟

منظور از هستى ناقص چيست؟

واقعيت چيستى اين هستى ناقص چيست؟

علامه سید محمد‌حسین طباطبائی
پاسخ:۱

منبع: بررسى‌هاى اسلامى(به كوشش سيد هادى خسرو شاهى)، ج‌۲، ص: ۱۱۴ تا ۱۱۶

اين مسئله در فلسفه از فروعات بحث علت و معلول است. طبق براهين فلسفى هر موجود ممكن در وجود خود احتياج به علت دارد و اگر علتش ممكن باشد، آن نيز احتياج به علت دارد. سلسله علل هر چه باشد بالاخره بايد به علتى برسد كه فى‌نفسه موجود بوده، احتياج به علت خارج از خود نداشته باشد؛ يعنى واجب‌الوجود بوده، هيچ گونه احتياج به‌غير نداشته، از هر جهت تام و كامل باشد، زيرا اگر سلسله معلولات به واجب‌الوجود نرسد، موجود ممكن مفروض‌الوجود موجود نخواهد شد و اين خلاف فرض است. پس واجب‌الوجود است كه از هر جهت بى‌نياز از علت بوده و تام و كامل و علت هر موجود ممكن است بلاواسطه يا مع‌الواسطه.

و از طرف ديگر، احتياج وجودى كه موجود ممكن به علت دارد، در حد ذاتش‌بايد باشد، زيرا اگر خارج از ذات و زايد بر ذاتش باشد، در حد ذات محتاج نبوده و واجب‌الوجود خواهد بود، درحالى كه ممكن‌الوجود فرض شده و اين خلاف فرض است. پس وجود ممكن عين احتياج مى‌باشد و نقص لازم احتياج است، زيرا محتاج اگر ناقص نبود تام و كامل بود و احتياجى نداشت و معناى نقصِ ممكن اين است كه هيچ‌گونه استقلال وجودى ندارد. اگر موجودات با علت موجود است و اگر از علت صرف‌نظر شود باطل و معدوم و هيچ است.

فى‌المثل نسبت معلول به علت (ممكن به واجب) مانند نسبت معناى حرفى است به اسم اگر گفتيم از تهران تا شيراز فلان مقدار راه است لفظ «از» يا تهران «از تهران» معناى معقولى مى‌دهد و تنها «از» مفهومى ندارد. و اما اين‌كه گفته شده «خداوند بود و هيچ‌چيز نبود» الخ، معناى آن نه اين است كه زمان ثابت و بى‌نهايتى هست كه در طرف اول آن (جانب ازل) جز خدا چيز ديگرى (مخلوقات) نبودند و در طرف آخر آن (جانب ابد) مخلوقات به وجود آمدند، زيرا در اين صورت زمان در وجود خود احتياج به خدا نخواهد داشت و در مقابل خدا واجب‌الوجود ديگرى خواهد بود با اين‌كه زمان نيز مانند ديگر ممكنات مخلوق خداست پس زمان نيز روى ساير مخلوقات بايد باشد در اين صورت عالم هستى همان خدا (اعم از زمان و غيرزمان) و مجموع زمان و غير زمان وجود خدا از قبيل بعديت معلول از علت (توقف وجودى) و خداوند نه خودش زمانى و منطق به زمان است و نه فعل او مجرى (زمان و غيرزمان) زمانى مى‌باشند.و شاهد اين مطلب اين كه بعضى از احاديث كه اين مطلب را ذكر مى‌فرمايد اين طور است:

«كان‌اللَّه و لم يكن معه شي‌ء و هو الآن كما كان».

و اما اين‌كه چگونه از هيچ چيز هستى ناقص به وجود آمد؟ معناى اين مطلب فلسفى نه اين است كه عدم ماده هستى ممكن مى‌باشد و خداوند مقدارى از عدم را برداشته از آن هستى ممكن ساخت چنان كه مثلًا زرگر مقدارى از طلا را برداشته، آن را گوشواره و النگو مى‌سازد، زيرا عدم بطلان و لاشى‌ء است و محال است لاشى‌ء وشى‌ء بشود، بلكه معنايش اين است كه چون ممكنات در حد ذاتشان احتياج به علت داشته، عين احتياج هستند، به حكم عقل در حد ذاتشان عدم است به خلاف خداوند كه در حدّ ذات خود حاجت به‌غير (علت) ندارد و عين وجود است، پس خدا بود و هيچ چيز نبود و لايزال همين‌طور است.